هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
یکی بود، آن یکی هم بود، یک نفر دیگر هم بود. در مجموع سه نفر بودند به اسم مرلین، مورگانا و رودولف. این سه نفر در دشتی سبز و بی‌کران با نام بهشت می‌زیستند و از زندگی ساده خود لذّت می‌بردند. زندگی آن ها شامل خوردن، خوابیدن و خندیدن بود تا این‌‌که تنها درخت آن دشت میوه‌ای به نام عشق داد.

مرلین و رودولف اوّلین کسانی بودند که آن میوه را پیدا کردند. مرلین یک گاز از آن میوه زد ولی رودولف حاضر به امتحان کردن آن میوه ی عجیب نشد. مرلین چیز خاصی احساس نکرد. نمی‌دانستند عشق یعنی چه. میوه را برداشتند و به سوی مورگانا رفتند تا از او درباره عشق بپرسند. هنگامی که او را یافتند مرلین گفت:
- مورگانا، تو می‌دونی عشق یعنی چی؟

مورگانا تا به حال چنین کلمه‌ای را نشنیده بود. تنها چیزی که از این کلمه درک می‌کرد حروف ع، ش و ق بودند. رودولف میوه ی سرخ رنگ را که حال تنها تکه‌ای کوچک از آن مانده بود به مورگانا داد. مورگانا آن تکه ی کوچک را در دهانش گذشت و بعد، معنی عشق را متوجّه شد. شاید این حروف به تنهایی معنی نمی‌دادند امّا هنگامی که کنار هم قرار می‌گرفتند می‌توانستن به زیباترین چیز جهان و همچنین به مخرّب ترین سلاح جهان بدل شوند.

- مرلین، عشق مثل عسل شیرینه، مثل گل لطیفه، مثل آب شفافه و مثل شیشه... تیزه.

چیزی در دل مرلین جا به جا شد. احساس می‌کرد تغییر کرده است. در چشمانش مورگانا هم تغییر کرده بود. مورگانایی که تا دیروز به عنوان یک دوست و هم کلام عادی می‌شناخت، حال برایش تبدیل به زنی زیباروی و شیرین زبان تبدیل شده بود.

- مورگانا، راستش... فکر کنم عاشقت شدم. تو دیگه برام فقط یه دوست معمولی نیستی.
- تو همینطور مرلین، تو دیگه برام اون پسر شوخ که همیشه من رو می‌خندوند نیستی، الان یکم متفاوت تری.

رودولف توانایی تحمّل گفته های آن ها را نداشت. نمی‌توانست معنی عشق را درک کند با این‌که از آن میوه خورده بود. خنجری را که برای شکار همیشه همراهش داشت را در دست گرفت و فریاد زد:
- بسه دیگه! انقدر از عشق حرف نزنید!

مرلین تکه چوبی را از زمین برداشت و در دستانش گرفت. مقادیری از عشقی که در وجودش داشت را به آن تکه چوب منتقل کرد و رو به رودولف گفت:
- رودولف، عشق یعنی جادو. خوب نگاه کن.

مرلین تکه جادو را به اطراف تکان می‌داد و قدرت عشق را به اطرافش منتقل می‌کرد. رودولف هم تکه چوبی برداشت امّا این بار نفرت بود که وارد تکه چوب شد. تکه چوب را در هوا تکان می‌داد و نفرتش را در تمامی دشت رها می‌کرد.

آسمان آبی رنگ سیاه شد، چمن های سبز، زرد شدند و کبوتران به زاغ تبدیل شدند. آن دشت دیگر جای زندگی نبود. مرلین و مورگانا که نیروی عشق را درک کرده بودند و آن را جادو می‌پنداشتند از آن دشت به سرزمینی دیگر به نام زمین گریختند تا زندگی را از نو شروع کنند و بهشتی دیگر بسازند.

رودولف که نفرت را جادو می‌دانست. در آن دشت ماندگار شد و نام آن جا را به جهنم تغییر داد تا هر کسی که گذرش به آن جا می‌افتد را فریب دهد و نفرت را در وجودش پرورش دهد.

و این گونه بود که مرلین و مورگانا، زوج های جادویی، جادو را کشف کردند و به زمین آمدند.

پ.ن: حالا یکم اون افسانه ی آدم و حوا رو تغییر دادم ایراد نگیر پلیز.





پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
-این چه وضع مدیریته... به آدم شکلات هم نمی دن!

مایکل کرنر با قیافه ای عنق روی مبل نشسته بود و سعی زیادی داشت تا دخترکُش به نظر بیاید و نهایتاً یک نفر را بغل کند. با دیدن فلور دلاکور خواست به سمتش خیز بردارد که متوجه سایه ی خفنی بالای سرش شد. گلرت پرودفوت گفت:
-هی یارو! چی کار می کنی؟
-اممم... می خوام بغل کنم.
-غلط می کنی. بشین سر درس و مشقت.

مایکل کرنر به حالت دو نقطه خط در آمد و دفتر "دینی و بینش جادویی" را باز کرد. در اولین صفحه اش، نوشته شده بود:
نقل قول:
یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.


-برو بینیم باو...

و شروع کرد به نوشتن تکلیف.



یکی بود، بقیه هم بودند. زیر گنبد کبود، غیر از یاروها هیچکس نبود. دو تا یارو بودن، به اسم های یارو و یاروهه. یارو، مرد بود و طبق قواعد دستوری، یاروهه زن. (خانم معلم، "ه" آخر نشونه ی مؤنث بودن یاروهه است.) یارو و یاروهه، به صورت خیلی آسلام مدارانه و با برگ های درخت خودشون رو می پوشاندند. این زوج، در قبیله ای به نام "یارونگولاخ" زندگی می کردند که قبیله ی گولاخی بود بین بقیه ی قبایل . یارو و یاروهه هم، شاه و ملکه ی این قبیله محسوب می شدند.

روزی، شب شد. شب که شد، کل قبیله خسبیدند. یاروهه سر به بالشش گذاشت که بنا به تکنولوژی آن دوره، یک تکه سنگ بود که با دندان سنگ تراش قبیله تراش خورده بود. با این حال، خواب به چشمان یارو نمی آمد. هی از این پهلو به آن پهلو شد؛ هی مقداری باد از طرفین در کرد تا فضا عوض شود یا بیهوشی سراغش بیاید؛ هی سرش را کوبید به بالشش؛ هیچ کدام از این کارها تأثیری نداشتند .

یارو ناراحت بود. حس کارهای بیناموسی هم نداشت. بنابراین برگ هایش را به تسمه تایمش چسباند تا ظاهری خاک بر سری نداشته باشد. سپس به سمت صفاسیتی هجوم برد. صفاسیتی یارونگولاخ، محلی پنهان بود که تنها مردهای قبیله از آن خبر داشتند. البته نه به این دلیل که جای خفنی بود و در دل زمین پنهان بود و دری مخفی داشت و اینها، اتفاقاً روی تپه ی کنار قبیله بود؛ منتها زن های قبیله آنقدر مشغول کار مهم فک زدن بودند که نگاهی به تپه ی بغلی نمی انداختند .

یارو به سمت صفاسیتی هجوم برد. آنجا یک تخته سنگ بزرگ بود و یک چوب. آب دهان یارو راه افتاده بود، چون اگر زن های قبیله از این تفریح مردان با خبر می شدند... خب، چیزهای خوبی اتفاق نمی افتاد. یارو چوب را برداشت و به سنگ مالید. چوب خش خش صدا داد و یارو تسترال کیف شد. این تفریح را بارها و بارها انجام داد تا چوب مورد عنایت قراره گرفته و به فیلان رفت. ناگفته نماند که طبق نوشته های تاریخی، این تفریح بزرگ ترین تفریح آن قرن لقب گرفته است .

در همین اوضاع، ناگهان در آسمان نوری تابیدن گرفت و حاجی فیروز و بابانوئل و به همراه یوگی خرسه و بوبو، به سمت او هجوم آوردند. یوگی و بوبو که در کشتی ماندند، بابانوئل به دنبال کارهای خاک بر سری رفت و یارو ماند و حاجی فیروز. حاجی فیروز که متوجه شد یارو در حال مرگ است، گفت:
-نترس یارو. کاریت نداریم. بیا، این مال تو. برو باهاش حال کن.

و یک اسمارتیس به وی داد. یارو به اسمارتیس نگاه کرد و ناگهان آن را بلعید. حاجی فیروز ترسید و داد زد:
-چه غلطی می کنی مرتیکه؟ اون رو باید می مالیدی به دماغت! چرا خوردیش؟

ناگهان یارو به همان چوب مورد عنایت قرار گرفته نگاهی انداخت و آن را گرفت. به حاجی فیروز نگاهی انداخت، چوب را به سمتش نشانه رفت و فریاد زد:
-دوبولی بولو، گومبولی بو!

و حاجی فیروز تبدیل به پشمک شکلاتی حاج فیروز شد . بعد که بابا نوئل آمد، وی را به پشمک وانیلی تبدیل نمود و بعد یوگی و بوبو را به دو خرس تبدیل کرد و آن ها را به آینده فرستاد تا در کارتون ها ول بچرخند. در همین اوضاع، ناگهان متوجه کیف بابانوئل شد. داخلش را که دید، متوجه شد پر است از آن اسمارتیس های جادوگرساز. یارو با لبخندی در حد تکنولوژی قرن خودش، یعنی از آن اخم هایی که موقع کارنامه گرفتن بر چهره ی پدران و مادران می نشیند، به سمت قبیله ی یارونگولاخ راه افتاد تا به همه از آن اسمارتیس ها بدهد. در راه هم حاجی فیروز و بابا نوئل را می جوید.

و اینگونه بود که جادوگران متولد شدند. پایان.



مایکل کرنر لبخندی زد و دفترش را بست تا باز به سمت فلور دلاکور هجوم ببرد، اما به جایش به فیلیوس فلیت ویک برخورد کرد و او را به آسفالت تالار ریونکلا افزود.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
تکلیف اول:

- از اون درخت بالا نرو!

- من هرکاری دلم بخواد می کنم!

پسربچه ای با موها و چشمان کاملا مشکی و پوستی تیره که بر بالای شاخه عظیم درختی ایستاده بود با خواهر بزرگترش جر و بحث می کرد. دختر رویش را به سمت خورشید برگرداند و با دستش فاصله خورشید تا قله کوه مقابلشان را اندازه گرفت.

- فقط یه وجب تا شب مونده!

- من از شب نمی ترسم!

گاهی اوقات پسربچه ها چه قدر لجوج می شدند.

- اگر پایین نیای من می رم و اون وقت گرگها میان سراغت.اینو می خوای؟

موفق شده بود.سایه ای از تزلزل در چشمان پسرک پدید آمده بود.حالا نوبت ضربه نهایی می رسید. دختر رویش را برگرداند و به راه افتاد.

- وایسا!

خواهر بزرگتر برگشت و لبخند پیروزمندانه ای زد. پسرک با سختی از شاخه ها پایین می آمد و چیزی نگذشته بود که روی زمین ایستاده بود. با قدم های بلند به سمت خواهرش رفت و غرولند کنان گفت:

- گاهی اوقات خیلی بد جنس می شی!

- ولی تو همیشه بد جنسی.

دختر سرش را به عقب برگرداند و با دیدن برادرش که با ناراحتی او را نگاه می کرد گفت:

- شوخی کردم!

اما پسرک همچنان با همان حالت به او خیره ماند و تنها یک پلک زدن طول کشید تا پسرک شروع به دویدن به سمت جنگل کند.

- ببخشید ... فقط یه شوخی بود ...دیان!

دیگر چاره ای نمانده بود. از طرفی هم نمی توانست برادر کوچکش را در جنگل رها کند. زیر لب غرولندی کرد و به دنبال برادرش دوید. پسرک را در جلوی چشمانش می دید که بی مهابا به مسیر خودش ادامه می داد، نمی دانست چه باید بکند.

- خب کجا داری می ری؟

این را با فریاد گفته بود.

- یه جایی که گرگ ها منو بخورن.

آه، خدایا مگر او چه گفته بود که این پسرک را تا به این حد از خود رنجانده؟

- آخ!

پای دختر به یک ریشه درخت گیر کرده و او را با صورت به زمین انداخته بود. در مقابل دیان درست پس از شنیدن صدا سر جایش خشکش زد و آرام به عقب برگشت. چشمانش با بهت حیرت خواهرش را برانداز می کردند که روی زمین افتاده و از ساق پایش ماده غلیظ سرخ رنگی جاری می شد. با چشم های گرد شده و مبهوتش گفت:

- ایلیا ... ببخشید.. ببخشـ

و اشک از چشمان پسرک جاری شد و با سرعت به نزد خواهرش رفت و کنار او زانو زد. در عوض دختر تنها به خون و استخوان بیرون زده اش چشم دوخته بود و لبانش می لرزیدند. دیگر او مرده به حساب می آمد.

- اون .. کمکت .. می .. کنه.

این تنها چیزی بود که خواهر بزرگتر می توانست از میان هق هق های برادر کوچکش متوجه شود.دنیای اطرافش تاریک شد و دیگر چیزی را به خاطر نیاورد.

مدتی بعد :

چشمانش را به آهستگی باز کرد.همه جا بی نهایت روشن بود.حتی از روز هم روشن تر بود. چند باری پلک زد تا چشمانش به روشنایی عجیب عادت کنند. درست تر که نگاه کرد، متوجه شد که در یک حفره درون زمین دراز کشیده است. پس چه طور آن جا را تا به آن حد روشن کرده اند؟ آتشی که برای این کار لازم است هر کسی را کباب می کند و او حداقل می دانست که کباب نشده است و دیان. آن پسر بچه کجا بود؟ چگونه او از این مکان سردر آورده بود؟ نگاهی به پای صدمه دیده اش انداخت و آن را کاملا سالم و بی عیب و نقص یافت.دیگر مغزش داشت می ترکید! چه چیزی می توانست این شرایط را توجیه کند؟ آیا او مرده بود؟!

به آرنج هایش تکیه داد و بلند شد. هیچ دردی را در پایش احساس نمی کرد و این مایه خرسندی بود. آرام آرام به سمت مسیری رفت که به نظر خروجی آن حفره می آمد و ناگهان با شنیدن صدایی متوقف شد. به کناره دیوار تکیه داد و دزدانه نگاهی انداخت و به حرف هایشان گوش داد.

- نکته مهمش توی چشم غورباقه ها بود. اونا بودن که کار مهم رو انجام دادن. هر چند علف مرداب هم خیلی بهترش کرد.

- خیلی خب! اون کاری که تو کردی از مال من خیلی بهتر بود. من فقط اون رو تا اینجا آوردم. به هر حال ممنون.

صدای دومی را شناخت. ولی چه طور ممکن بود که دیان که تنها سه و نیم وجب قدش بود او که شش وجب قد داشت را تا به این جا بیاورد؟ و این دختر که چندان بزرگتر از دیان نمی نمود با آن پوست رنگ پریده و مو های سرخ که بود؟

- کاری که تو کردی واقعا خاص بود! باید قول بدی که اون رو هم به من یاد بدی!

- باشه. ولی خب خودمم دقیقا نمی دونم چه طوری این کار رو کردم. بیا!

لعنت! نمی توانست درست ببیند که دیان چه چیزی را پیش کش کرده.فقط امیدوار بود که ارزش جان یک انسان را داشته باشد و مایه شرمندگی قبیله شان نشود.

- خودت که چندتا گاز بهش زدی! من اینو نمی خوام.

باورش نمی شد که برادرش آن قدر خسیس بود که در برابر کار چنین مهمی تنها یک خوراکی نیم خورده را پیش کش کند.

- نه!

و سپس صدای پچ پچی بچگانه را شنید.

- خب به من چه؟ من می خوام بقیه اش را بخورم. گشنمه.

- این کار رو نکنیا. اون موقع اتفاق بدی می افته!

امیدوار بود که اشتباه کرده باشد و برادرش چیز ی غیر از سیب مقدس را به این دختربچه داده باشد. آن ها باید سیب مقدس را به آسمانیان پس می دادند تا .. و قبل از این که به چیز دیگری بیاندیشد از گرسنگی از هوش رفت و آخرین چیزی که شنید صدای برادرش بود:

- ازت ممنونم آلانا.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۰:۳۳ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.



روی کاناپه آبی رنگ کنار شومینه لم داده بود و موهای سیاه و براقش را دور انگشت اشاره دست راستش فر میداد. زل زده بود به کاغذ پوستی خالی و قلمِ پر روی آن و سعی می کرد کمی از خلاقیت و هوش ریونیش را روی کاغذ بیاورد.
-اه..نمیشه..نـِ.. می.. شـِه..!

کلافگی در چهره اش موج میزد. قرن ها استاد بود و حالا.. شاگرد بودن سخت بود برایش! هرچند به انتخاب خود، قصد داشت استراحت کند اما..
سالها تکلیف داده بود و تکلیف ها را تصحیح کرده بود! سخت بود که تکلیف بنویسد و در انتظار نمره بماند!

-این مورگانا هم با این تکالیفش..
ندایی از درون اما، نحوه تدریس قابل تحسین مورگانا را به رخش میکشید.
اینطور نمیشد.. دراز کشید روی کاناپه و ذهنش را پرواز داد..

***


سبک شده بود.. سبکِ سبکِ سبک! پرواز میکرد در تاریخ.. قهقهه های بلندِ بلندِ بلند!
دیگر "روونا" یی وجود نداشت.. او یک زن بود! از "جی کی رولینگ" بودنش گذشت، از "اپرا وینفری" بودنش. از "مادر ترزا" بودنش گذشت، از "ایندیرا گاندی" بودنش هم. از "مرکل" بودن و "پوراندخت" بودن و "زلیخا" بودنش هم. و حالا.. او حوا بود! حوایی گمشده در تاریخ.. چه مقدار از دانسته های روونا در باره حوا صحت داشت؟ حوا همان جنس دوم بود؟ از دنده چپ آفریده شده بود یا آنقدر مقصر در هبوط به زمین؟ هبوط، از کجا؟ بهشت..؟

قصد داشت نگاهی به دور و بر بیاندازد اما.. دور و بری نبود! هیچ نبود! هیچ.. هیچ.. هیچ.. هیچ!

روونا حیرت زده بود. بازیگر نقشِ اول نمایشی بود که هیچ از آن نمیدانست! تمام اعمالش غریضی بودند. بی اختیار!
از خود پرسید: پس آدم کجاست که من از دنده چپش به وجود آمدم؟
آدمی نبود..! هیچ کس نبود..! هیچکس..! هیچِ هیچِ هیچ!

پایش را از "هیچ" جدا کرد. میخواست قدم به درون هیچ بگذارد. دست خودش نبود.. یک میل عجیب به قدم برداشتن..

"وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید.."


روونایی اگر بود، از ترس بر خود میلرزید؛ اما روونایی وجود نداشت! حوا بود و حوا بود و.. حوا!
و حوا.. قدم بر هیچ گذاشت!

"وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید.."


بنگ..!


همه چیز به همین سادگی آغاز شد! روونایی وجود نداشت که تعجب کند. تنها حوا بود که لبخند به لب و مسخ شده قدم در پی قدم بر میداشت. اطرافش را "همه" پر کرده بود. "هیچ" نابود شده بود!
یک قدم.. دو قدم.. سه قدم..
و کشف موجود زنده ای دیگر در "همه"
مبهوت ماندن حوا..

موجود زنده دیگر هم، لبخند به لب و مسخ شده قدم در پی قدم بر میداشت. به سوی حوا!
یک قدم.. دو قدم.. سه قدم..
و کشف یک موجود زنده دیگر در "همه"
مبهوت ماندنِ "آدم"

تمایل به شنیدنِ بارها و بارهایِ صدایِ ظریفی که از گلویِ "موجود زنده دیگر" خارج شد.تمایل بازوانش به در آغوش کشیدن آن "موجودِ زنده دیگرِ" ضعیف..
و لمسِ دورادورِ چشمان وحشت زده حوا..
باز هم..

بنگ..!


"من بودم و چشمان تو! نه آتشی و نه گلی.."


"چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی.."


آدم، قدرت حرکت نداشت. تنها ملتمسانه به حوا نگاه میکرد.
و نفسِ حوا، بند آمد.

"آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود.."


و این زن که دیگر "روونا" نبود، از "حوا" جدا شد. از "حوا"بودنش گذشت. از "زلیخا" بودنش! از "پوراندخت" و "مرکل" بودنش. از "ایندیرا گاندی"، "مادرترزا"، "اپرا وینفری"و حتی "جی کی رولینگ" بودنش هم گذشت و به "روونا" بودن رسید. حال، او روونا بود! روونایی که به اندازه 15 خط نوشتن از این داستان میدانست و شاید خیلی بیشتر..!
روونا قلم پر را درون جوهر فرو کرد و شروع به نوشتن:

نقل قول:

بسم مورگانای کبیر



شاید تکالیفم را ناشیانه بنویسم استاد! پس از قرن ها اولین بار است که تکلیف مینویسم. پس پیشاپیش مرا ببخشید!

استاد،عشق جادوی عجیبی ست! بی شک، به چشمان ملتمس مرلین که نگاه میکنید از حرکت باز خواهید ایستاد و دگر شما را یارای تکان خوردن نخواهد بود. پس این چه فرقی با "لوکوموتور مورتیس" دارد؟

استاد! اگر پس از سالها دوری مرلین را ببینید، چشمانتان از شادی برق خواهد زد! پس چه فرقی بین جادوی عشق و "لوموس" وجود دارد؟

استاد! اگر مرلین شمارا شماتت کند و یا معشوقه ای دگر گزیند، قلبتان شرحه شرحه خواهد شد و این چه تفاوتی با "سکتوم سمپرا" دارد؟

استاد! میتوانید نبودِ مرلین را تصور کنید؟ نبودَش، چه فرقی با "کروشیو" دارد؟

استاد! لبخندِ محجوبانه مرلین برایتان، تفاوتی با "اکسپلیارموس" دارد؟
وقتی از شما خواهش میکند، احساس نمیکنید که تحت طلسمِ "ایمپریوس کارس" هستید؟

استاد، عشق جادوی عجیبیست! تمام جادوانی که ما در هاگوارتز می آموزیم را عشق یک جا در خود دارد. تنها کافیست دل به چَشمان کسی بسپاری..!

استاد اولین جادویی که به وجود آمد، عشق میان آدم و حوا بود! آدم و حوایی که از "هیچ" هبوط کردند به "همه"
استاد هردو با هم هبوط کردند، هردو با هم به وجود آمدند! همزمان! و هیچکدام جنس دوم نبود!
استاد، این داستان طولانی ست.. شک و شبهه هم زیاد دارد.. اما مهم ترین نکته داستان "عشق" است!
" عاشقش که باشید، عاشقت که باشد، جادوگر نیز خواهید بود"




و قلم پر را زمین گذاشت..



ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۰:۴۰:۳۹
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۰:۴۲:۰۸


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین

با سلام خدمت معلم عزیز، این پست به عنوان تکلیف نوشته میشه. لطفا در صورت امکان بنقدید.

در سالیان بسیار دور که مردم به صورت قبیله ای زندگی می کرده و با نیزه، تیر کمان و شمیشیر، جنگ و یا شکار می کردند، دو قبیله وجود داشت که به شدت از هم متنفر بودند، تا آنجا که به قولی سایه همدیگر را با نیزه می زدند. نام های این قبایل ستاره سرخ و گرگان شمال بود.

این دو قبیله از مدت ها پیش به جنگ با هم می پرداختند و پیروزی ها و شکست های بسیاری را تجربه کرده اند اما هیچ گاه در صدد صلح با یکدیگر نیامدند. به همین دلیل هرگاه فردی از قبیله مقابل را می دیدند، او را گرفته، به قبیله خود برده و به شدت شکنجه می کردند. این وضع تا سال ها به طول انجامید تا آن روز که سرانجام رهبران هر دو قبیله به صورتی معجزه آسا در یک زمان دارای فرزند شدند.

رهبر گرگان شمال دارای دختری زیبا با موهایی بور و چشمانی آبی شد که نامش را به یاد مادرش که موقع وضع حمل مرده بود، آلانا گذاشت و در ستاره سرخ هم پسری با چشم و موهایی به سیاهی شب متولد شد، به نام دیان. ولی این تازه اول ماجرا بود. شانزده سال پس از متولد شدن این دو، جنگی وحشیانه میان گرگان شمال و ستاره سرخ در گرفت که فرماندهی حمله بر عهده این فرزندان بود!

دیان که وفاداری و شجاعت خود را از بچگی به طور کامل به قبیله اش نشان داده بود، به ناچار مجبور به پذیرش فرماندهی شد. آلانا، فرزند رهبر گرگان شمال، بعد از این که توانسته بود دو خرس را هم زمان از پا در آورد، با تشویق پدر و اهالی قبیله به این سمت رسید اما بدون اینکه بداند سرنوشتش او را به کجا خواهد برد!

دو گروه قبل از شروع جنگ، در نزدیکی محل وقوع نبرد برای استراحت اتراق کردند. محل اتراق کوهپایه ای بود و گروه ها چادر هایی را برای گذراندن شب در آن بر پا کرده بودند. در همین زمان بود که دیان، هنگامی که شب بر زمین سایه افکنده بود، برای گشت و گذار به تنهایی به سمت رودخانه ای که از دل کوه می گذشت، حرکت کرد.

کنار رودخانه هوا تقریبا سرد بود، نسیم ملایمی می وزید و همه جا را سکوتی آرامش بخش فرا گرفته بود که جز شرشر آب دیگر هیچ چیز آن را نمی شکست. دیان مدتی به فکر فرو رفت. سپس دستش را به میانه پیراهنش برد و چوبی را که پدرش به او داده بود، جلوی چشمانش گرفت و سعی کرد کلمات واضح پدرش را در ذهنش مرور کند.

- دیان، فرزند من. تو برای این نبرد ساخته شده ای پس پیروز برگرد و آن گرگان لاشه خوار را به درک بفرست... بیا ای فرزندم، زمانش رسیده که چوب آواداکداورا را به تو ببخشم. این چوب مقدس و نشانه خانوادگی ماست که از درخت تنومندی در آن سوی خلقت گرفته شده. تا به حال برای ما کار های خارق العاده بسیاری کرده و حتی ما را به زندگی برگردانده! این را به تو می دهم تا شانسمان در این جنگ به نهایت خود برسد... فقط موقع خطر اسمش را بر زبان بیاور تا کمکت کند!!

دیان همچنان در افکارش غرق بود که با صدای خش خشی از جا پرید و چشمش به دختر بسیار زیبا، با موهایی بور و چشمانی آبی، افتاد که از دل تاریکی به سمت او می آمد و با همان نگاه اول به او، یک دل نه که صد دل عاشقش شد...!!!

آن شب دیان با دخترک بسیار صمیمی شد تا آن جا که هیچ کدام حتی تصورش را هم نمی کردند شاید امشب آخرین دیدارشان باشد و چه فاجعه ای رو به وقوع است. بلاخره نیمه های شب بود که هر دو تصمیم به ترک همدیگر گرفتند اما ناگهان صدایی هر دو را سر جایشان میخکوب کرد.

- اون فرمانده ستاره سرخهـــــــــــــــــــــــ، بگیریدش معطل نکنید... زود باشید!!

دیان که خودش را در خطر می دید بلافاصله شروع به فرار به سمت دره سایه ها کرد بلکه بتواند آن ها را در آنجا جا بگذارد و آلانا را حیرت زده آنجا رها کرد. این تنها راهش بود. ولی افراد آلانا هم دست کمی از او نداشتند. دیان پس از مدتی دوندگی بی هدف سرانجام به پلی معلق میان دره ای بی پهنا رسید.

یاران هم پیمان آلانا نیز به او رسیدند که خود آلانا نیز پیشتاز آنها بود. دیان، با دیدن آلانا اشک هایش سرازیر شد. آلانا نیز دست کمی از او نداشت اما او هم مثل دیان به قبیله اش قول داده بود تا فقط بکشد.

حال که حقیقت تلخ روشن شده بود، سخت میشد فهمید، دیان در نیمه قلب آکنده از اندوه آلانا جای خوش کرده است. ولی آلانا هیچ گاه دلش به کشتن دیان راضی نمی شد با اینکه او فقط یک بار دیان بخت برگشته را دیده بود، دلش احساسی فوق العاده نسبت به او پیدا کرده بود بنابراین راه مذاکره را در پیش گرفت.

- دیان ازت خواهش میکنم... بزار پیش قبیلم ببرمت تا شاید از مجازاتت کم کنن... تازه خودمم در تخفیف گرفتن در مجازاتت کمکت می کنم... خواهش میکنم!

- تو از من چیزی رو می خوای که قلبم یه چیز دربارش می گه و مغزم یه چیز دیگه... نمی تونم درخواستتو بپذیرم

در این وسط و در میان اشک های دو عاشق، تیری هوا را شکافت و در سینه دیان جای گرفت. دیان که در آخرین لحظات زندگی خودش به یاد چوبی که پدرش به او داده بود، افتاد. و همان طور که زانوانش سست می شد و کم کم چشم هایش رو به سنگینی می رفت، آلانا به او رسید و او را در آغوش کشید. همچنان که اشک های آلانا بر روی گونه های سرخگونه دیان سرازیر میشد، دیان با صدایی گرفته که به زور شنیده میشد، گفت:

- آوا... داک... داورا... این چوب خانوادگی ماست... این از طرف من برای تو... به خاطر اینکه تو ذهنت... همیشه منو به یاد داشته باشی.

آلانا پس از آن اتفاق، از جنگ صرف نظر کرد و به قبیله اش برگشت ولی در آنجا نماند و به محض گذشتن چند روز از بازگشتش، به سمت قبیله ستاره به راه افتاد. راه او بسیار پر پیچ و خم و سخت بود اما بلاخره به مقصدش رسید.

هنگامی که برای ملاقات به درگاه رییس قبیله می رفت هیچ کس جز نگاه هایی خشمگین کار دیگری نمی کرد. آخر سر که به رییس قبیله رسید، رو به او کرد و با فریاد گفت:

- شماها برای هیچ و پوچ سالیانی درازه که می جنگید! من که از این جهنم بیرون رفتم و شما موندین و یادگاری پسرتون که این چوب آواداکداورا...

اما قبل از اینکه حرفش تمام شود، نور سبزی مستقیم به سمت رییس رفت و او بی هیچ فریادی یا حتی پلک زدنی مرد. مردم قبیله که این واقعه را دیدند، پا به فرار گذاشتند و برای آن زن اسمی با عنوان جادوگر به کار بردند. و این چنین سرنوشت اولین جادوگران خود را در دل تاریخ رقم زد...


با عرض معذرت از طولانی بودنش...




ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۷:۴۴:۴۲

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
ده دقیقه پیش از طلوع زمان،باغ عدن

آفتاب.

آفتاب طلایی رنگ روی برگ های سبز رنگی که به میوه های کوچک سرخ مزین شده بودند و در زیر آسمان آبی آرمیده بودند پهن شده بود. قرن هاست که دیگر هیچ چیز اینقدر قشنگ نیست، اوج زیبایی خلقت زمانی از بین رفت که چیز های جدیدی از چیزی بجز عدم بوجود آمدند. خورشید از عدم به وجود آمده. هستی از عدم به وجود آمده. بالاخره یک چیزی باید از عدم بوجود آمده باشد! ولی وقتی گرما از خورشید و آتش از گرما، خاک از زمین و آدم از خاک زاده شد، دیگر هیچ چیز آنقدر زیبا نبود. چرا که "عدم" رو به نابودی می رفت. عناصر خالصی که از روح خالق در آنها دمیده شده بود، فرشته گونگی مستقیم خود را با تکه پاره های ناچیزی که از "نور" باقی مانده بود عوض میکردند.

در این میان، صدای آهسته ی جرقه زدن نوری کوچک در دل طبیعت بطور منظم و متداول طنین می انداخت. قطع میشد، و دوباره طنین می انداخت. نور کوچکی که درست چند دقیقه بعد، جهان را از خود دمید،و انسان زاده شد.

نزدیک تر که می رفتی، "انسان" را می دیدی. انسان که با یک تکه چوب کوچک، نمادی از سرسبزی و بالندگی، پرتو نوری را به فرمان گرفته بود.نمیدانست نور کوچکی که از سر چوب دراز و باریک تراوش میشود از کجا می آید، اما احتمالا این هم فرزند خورشید بود.

هر لحظه چوب را بالا می برد، به چشمان روشنش نزدیک می کرد و دوباره به سمت خاک، نمادی از خلقت و زایندگی، پایین می برد. هیچ کس به برگ های خشک دقت نمی کرد... شاید چون "انسان" تنها موجود زنده ی هستی بود. هیچ کس به ناخالصی های طبیعت که هر از چند گاهی روان همه ی ما را در هم می شکند دقت نکرده بود. برگ های خشک و طلایی رنگی که با اولین تماس با شعله ی براق و خورشید گون، به آتش کشیده شدند. باغ عدن برای یک لحظه به کام شعله ها افتاد و لحظه ای دیگر خاکستری بیش از آن باقی نبود. هستی در هم شکست، و خلقت شروع به چرخش کرد. زمان یخ زد، و تنفس از حرکت ایستاد.

ده ثانیه پس از طلوع زمان، زمین

زمانی که انسان چشمانش را باز کرد، تنها خاکستر باقی مانده بود. زمین بایری که باید از نو ساخته میشد. تنها یک نشانه از باغ بی کران باقی مانده بود... تنها کلیدی که میتوانست دوباره درختان را برویاند، و خورشید را بتاباند. زاینده ی همان آتشی که شاید تا میلیون ها سال مشخص نشد از چه خلق شده. آدم به چوب باریک درون دستانش خیره شد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
ارشد هافلپاف
یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.
چشم!
موفق باشید.
به همچنین!

یک سری روایت هست که در بهشت درخت هایی با میوه کیت کت می روید و نهر های دنت کوکی درش جاریست. هر شب شام قرمه سبزی می دهند و ته دیگ سیب زمینی هرگز تمام نمی شود. گاز فانتا لیمویی از دماغ آدم نمیزند بیرون که تمام اعضا و جوارح دستگاه تنفسی تا فیها خالدونشان بسوزند و هر قدر پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده بخورید چاق نمی شوید. حوری و غلمان همینطور ریخته، به قاعده نفری پنج شش تا. آذرخش و صاعقه و تندر و بولت و هر آنچه جاروی خفن است مجانی نصیبتان می شود و هرگز مجبور نیستید پولیور آلبالویی با نقش حرف اول اسمتان را بپوشید.

ولی خب، خدایی، مورا وکیلی-نگارنده فمنیست است!-زندگی اینطوری خسته کننده نمی شود؟! تا کی می خواهید انگشت بزنید توی کاسه های نوتلا و نوش کنید، آلبالو و گیلاس بخورید و دل درد نگیرید؟ نسل اول آدمیان که از بهشت شوتیده شده بودند روی زمین، و بعد موفق شدند مثل آدم به زندگی خود ادامه بدهند و پس از مرگ دروازه های بهشت به رویشان گشوده شد، بعد از سه چهار قرن زندگی در بهشت به یکنواختی و پوچی رسیدند. دیگر شهربازی و ترن هوایی و تونل وحشت و پراید های made in Paradise هم اقناعشان نمی کرد. زدند زیر کاسه کوزه همه چیز و بهشت را ریختند به هم. بدبختی امکان مردن هم نبود، خودکشی نمی شد کرد، به دست مامورین امنیتی بهشت شهید نمیتوانستند شد، راه فراری هم وجود نداشت. در نتیجه بعد از یک دوره خیلی طــــــــــــــولانــــــــــــــــــــی آشوب و شورش، نماینده انسان های بهشتی رفت سر سدره المنتهی، درخت را با شدت تکاند، و جبرییل را انداخت پایین. دو طرف درهای مذاکره را گشودند تا اینکه بالاخره در شهر موزان به این نتیجه رسیدند که لازم است گاهی بلاهای ملایمی در حد نیش پشه و دندان عقل و استاد دانشگاه بیشعور بر سر بهشتیان نازل شود تا زندگی مفهوم عمیق خود را از دست ندهد و هیجانش به اصطلاح حفظ شود.

در نتیجه، در زمان وقوع این پست، آفتاب مرداد که شیفتش شده بود هیجان به زندگی بهشتیان مرفه بی درد ببخشد، با شدت و حدت بر آدم و عالم می تابید. این آدم و عالم با آن آدم و حوا توفیر دارد البته. چیزی که زیاد ریخته آدم، چیزی که حالا زیاد هم نریخته ولی به هر حال بگردی پیدا می شود، عالم! (عالم که سهل است، داتیس و آپاسای و هوخشتره یار و نوشمکسا هم از این قوم غیور آریایی برخاسته!) علی ای حال این دو که در بهشت از گشت ارشاد مصون بودند، دست در دست هم باغ های انگور را می پیمودند و پچ پچ عاشقانه می کردند و قرار مدار ازدواج می گذاشتند. هیچ درخت ممنوعه ای هم نبود که چشم عالم بخورد بهش و آدم را بگذارد زیر منگنه که «اگه میخوای به بابام اینا بگم بیای خواستگاریم از این درخته برام بچین» و بعد باری تعالی آتو گیر آورده شوتشان کند روی زمین. درخت مورد نظر در ورژن آپدیت شده بهشت معدوم شده بود. چرا که طی بررسی های علمی و دقیق دانشمندان درگاه الهی، نوع بشر از گونه ای کرم درونی رنج می برد که موجب می شد به هر چیز ممنوع نزدیک شده و خواهان آن باشد؛ در نتیجه تصمیم به حذف این مرحله از بازی گرفتند!

عالم و آدم زیر آفتاب جانسوز مرداد می سوختند و از این بابت هیجان زده بودند. فلک زده ها. آفتاب مرداد هیجان دارد آخر؟! آدم دست عالم را سفت گرفته بود و هر از گاهی با انگشت شستش(آیا می دانستید در بهشت غلط املایی وجود ندارد و هر کلمه به هر شکلی نوشته شود درست است؟) نرمه دست عالم را نوازش می کرد. عالم که لپ هایش گل انداخته بود گاهی زیرزیرکی به همسر آینده اش نگاه می کرد و وی را در لباس داماد و خود را در لباس عروس تصور نموده، غرق در شادمانی می شد. درختان انگور از دو طرف راهی که دو جوان می پیمودند، همچون خاله پتونیا های فضول سر کشیده و شاخه هایشان را مثل چتری روی مسیر آن دو انداخته بودند. نسیم خنک بهشتی...که نبود، نسیم گرم هیجان انگیز بهشتی می وزید و موهایشان را پریشان می کرد. آنقدر قدم زدند تا عصر شد. آن ته مه ها، با توجه به اینکه در بهشت هم زمین به طرز خسته کننده ای گرد است، خورشید در حال غروب بود و نور نارنجی رنگ دل نشینش، فرو میریخت گردی زعفران رنگ به روی نیزه ها و نیزه داران. آدم یک چیز هایی زیر گوش عالم می گفت که لپ هایش را سرخ می کرد و او هم به تایید تند تند سر تکان می داد. کم کم شب شد و ستاره ها در آسمان پدیدار شدند و آدم عالم را رساند خانه پدرش و خودش غرق در خیالات خام جوانانه، دست در جیب راه خانه خودشان را در پیش گرفت.

خب دیگر. بعضی وقت ها هم اینطوری می شود. قرار بود آن وسط ها درخت جادویی را پیدا کنند و از میوه اش بخورند و معروف و مشهور و ثبت در تاریخ بشوند ها، ولی اینقدر ورپریده ها سر و گوششان می جنبید که دیگر فرصتی دست نداد متاسفانه.
ان شاءالله دفعه بعد تشریف بیاورید، هماهنگ می کنم میوه مربوطه را بکنند توی حلقشان همان اول!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۷ ۲۰:۲۲:۴۵


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
@@@تازه وارد گریف@@@


برای تکلیفتون باید یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.

در میان سبزه زار های بهشتی و عاشقانه و دو نفره آدم و حوا با عاشقانه ترین حالت ممکن هم دیگر را با عشوه مینگریستن و به هم خیره شده بودند.. در میان گشنگی های بسیار فقط حسی که بین آن دو برقرار بود، گشنگی آن ها را میکاست اما با ظاهر شدن درخت جادویی که با طلسمی که در میوه ی آن بود انسان را تحریک میکرد، بیشتر گشنه میشدند و دیگر حسی که مانع خستگی و کم طاقتی آن ها کاره ای نبود. حوای بی هواس با آن که این درخت شیطانی، نفرین شده بود، میوه ی آن را همرا با شاخه ای از آن درخت که گویا درخت بلوط بود چید. با چیدن آن چوب روی زمین افتاد. آدم که چشمش به چوب بلوطی که روی زمین افتاده بود و غلط میزد افتاده بود سمت آن رفت و آن را برداشت. در میان چمن های دراز و کوتاه چوب را در دست میچرخاند، اما از سر کم عقلی چوب را به عنوان گوش
پاک کن استفاده کرد و هرچه آشغال در گوشش بود را بیرون آورد. تا حوا کمی از میوه ی شیطانی چشید آن را به آدم داد.. آدم هم که عقلی به سر نداشت ذره ای چشید و ناگهان زیر هر دو خالی شد و به زمین خاکی و بی چیز افتادند.

آدم در میان آسمان چوب را تکان میداد و به این طرف و آن طرف پرت میکرد تا آن که هر دو به زمین رسیدند اما لب مرز هر دو متوقف شدند. آدم وقتی بلند شد به حوا نگاهی عجیب کرد. فکر کرد این چوب چیز خاصی دارد. چوب را باز هم تکان داد و این دفعه سنگ ها به جلو پرتاب شدند. آدم حوا گه هنوز صدا در آوردن را یاد نگرفته بودند شروع به صدای میمون در آوردن کردند و چرت و پرت های زیادی بر زبان آوردند.

سه هزار سال بعد...

برادران ژارنر از اجداد برادران وارنر اسم این قدرت خاص که روی این چوب بود را جادو گزاشتند و انسان های روی کره ی خاکی و آبی جادوگر اعلام کردند و از آنجا نام انسان ها به جادوگر تغییر یافت..

-هان؟ چیه چیزی شده؟ آدمو حوا مردن؟

هری پاتر تلنگری ضایع به هرماینی زده بود و او را از خواب ناز بیدار کرده بود.. صدایش را صاف کرد، به رون نگاهی تعجب زده کرد و با صدای لطیفی گفت:
-فکر کنم پنج ساعتی میشه که مورا تکالیفو گفتو رفت.

هرمی نگاهی وحشت زده کرد، به دور و بر خود نگاهی کرد و گفت:
-کلاس ماگل شناسی چی شد؟
-آممم.. پنج نمره همین جوری از گریف کم شد.. الان منفی پنجیم..
-پس چرا منو بیدار نکردین؟
-رون دلش نیومد که تو رو بیدار کنه.. نه این که اعصابت خورده..

هرمی لبخند زیبایی بر لبان سرخش ظاهر شد.. فیلم بردار در این لحظه از پنجره بیرون رفت و تا ابر ها پرواز کرد تا فیلم را تمام کند..


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
توی سالن عمومی اسلیترین نشسته بودم و به امروز فکر می کردم ترجیح داده بودم به جای این که بروم و تفریح کنم بنشینم و تکالیف دینی و بینش جادویی ام را انجام دهم.
کلاس امروز فکرم را به خودش مشغول کرده بود شاید این درس آن قدرها فکر می کردم مسخره نبود اتفاقا امروز از درس لذت برده بودم.
دفترم را باز کردم و به تکلیفم خیره شدم.

برای تکلیفتون باید یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. یعنی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.

افسانه ی خلقت....
قلم پرم را در آوردم و شروع به نوشتن کردم:

هزاران سال پیش زندگی انسان تنها به شکار و جمع آوری گیاهان خوراکی و دارویی در روز و استراحت در غارهای مرطوب در شب سپری می شد.
کم کم قبایل کوچک تشکیل شد و انسان ها برای این که قدرتمند تر شوند تصمیم گرفتند به قبایل هم حمله کنند و قبایل خودشان را بزرگتر و در نتیجه قدرتمند تر کنند.
همه جا خون و خون ریزی بود و جهان در تاریکی محض فرو رفته بود .

خداوند احساس کرد که باید برای اتمام این جنگ ها پیامبرانی را بفرستد.
اما اگر پیامبران مانند انسان ها می بودند و قدرت خاصی نداشتند که نمی توانستند جلوی انسان ها را بگیرند.
پس خداوند پنهانی قدرتی را در وجود آنان قرار داد ولی به خود پیامبرانش چیزی نگفت تا هر وقت لازم شد خودشان قدرتشان را کشف کنند.
او ابتدا دو تن از بهترین پیامبرانش دیان و آلانا را به زمین فرستاد.
آن ها ابتدا نمی دانستند چه طور باید با ظلمات مبارزه کنند اما کمی که گذشت متوجه شدند قدرتی خاص در وجود آن ها گذاشته شده اما آن ها چه گونه میتوانستند از این قدرت استفاده کنند؟
آن ها فهمیدند اگر درچوب مغزی قرار دهند و کلمات مخصوصی به زبان آورند میتوانند کارهایی را انجام دهند.
آن ها نام این قدرت را جادو و نام چوب ها را چوب دستی و نام آن کلمات مخصوص را ورد نهادند.
آن ها وردهایی را اختراع کردند ورد هایی سفید مثل خلع سلاح کردن و سپرمدافع درست کردن و ...
و ورد هایی سیاه مثل وردهای کشتن یا شکنجه کردن یا ...
گرچه آن پیامبران هیچ وقت از ورد های سیاه استفاده نکردند.
آن ها با طلسم های سفید جهان را از تاریکی نجات دادند گرچه نسل هایشان دوباره جهان را در تاریکی فرو بردند.

دفترم را بستم میدانستم خیلی بد نوشتم و بعید است پروفسور لی فای به من نمره دهد.
به هر حال بلند شدم و به طرف دریاچه رفتم تا کمی استراحت کنم.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
پشت میزی داخل سالن عمومی اسلیترین نشستم . تازه از کلاسم برگشته بودم و هنوز تو فکر برخورد مورا بودم .... بی خیالش بابا ... حق داشت ! معلمه !
کلاس بینش جادویی ، انصافا چیز دیگه ای تو ذهنم بود . از داخل کیف رو دوشیم ، برنامه کلاسامو در آوردم . بالای کلاس مورا که جنگل رز سیاه کشیده بودم ، کلاس آرسی رو هم که به فنا داده بودم . نچ نچ ... چه بچه با استعدادیم من !
بالاخره خودمو راضی کردم بجا خوردن یک صبحانه شاهانه ، مثل همیشه توی خونه ، بشینم تکلیف کلاس بینشمو بنویسم . " افسانه خلقت " ... اینقدر روایت های مختلف ازش شنیده بودم ، که یک طومار که چه عرض کنم ، قشنگ میتونستم چندین جلد کتاب بنویسم .
بالاخره کاغذ پوستیمو در اوردم و بعد از نقاشی کردن انواع گل و بلبل و چمن و درخت و اینا در حاشیش ، شروع به نوشتن کردم .

صبح بود ... نمیدونم ! ظهر بود ... بازم نمیدونم . عصر و شب رو هم به طبع نمیتونستم بدونم دیگه . و اینکه حالا وقت به تایم عوالم بالا a.m بود یا p.m رو هم باید از شورای زوپس پرسید . خلاصه ... دو عدد زوج ( این رو هم نمیدونم . چیه خب ؟ به دوتا نور بی کالبد شما چی میگید ؟ ) با هم دیگه در حال تفرج بودند . ناگهان آسمان تیره و تار گشت ، و نوری سیاه از پشت پرده سرک کشید .
صدای نور سیاه با اکو :
- شما شما شما .... چرا چرا چرا ... نمیخواید خواید خواید .... جاوید وید وید ... باشید شید شید ؟
دو نور لحظه ای سفید شدند ، و سپس از خودشان نور هایی ساطع کردند .

نور اولی : نور جاوید هست ! حرف الکی نزن . میخوای مارو گول بزنی !!!
نور دومی : آره . ما به هیچ چیز نیاز نداریم . ما قدرتیم !
صدای نور سیاه ، همچنان با اکو : شما شما شما ... نمی دونید نید نید ... که که که .. با با با ... استفاده ده ده ... از از از ... اون اون اون ... نور آبی بی بی ... چه قدرتی تی تی ... پیدا دا دا می کنید !!!

نور سیاه هی حرف میزد ... هی انکار می شنید ... هی حرف میزد ... هی انکار می شنید ... تا حوصلش سر رفت . نور آبی رو محکم هل داد به سمت دو نور قصه ما . پلاسمای آبی با این دو نور تلفیق شد دو نور قرمز و سبز ( چطوری ترکیب آبی با نور میشه قرمز و سبز ؟ ) از نور های ما ساطع شد .
ندایی رسید :
شما به قدرت ممنوعه دست درازی کردید . بدون اجازه ... به شما اخطار داده شده بود . حالا باید برید روی زمین و به شکلی جدید زندگی کنید . به شکل موجوداتی که نفس می کشن ، جسم دارند و غیره . به شکل انسان !
دو نور همزمان که سقوط می کردند از مرتبه خود ، شکل جامد تری می گرفتند تا اینکه به شکل انسان در آمدند .
بروی زمین که رسیدند ، هیچ چیز تا فرسنگ ها جز طبیعت و حیوانات ندیدند .
بالاخره به فکر افتادند . گرسنه بودند ، تشنه و بی پوشش .
مرد کمی راه رفت . تکه چوبی را از درختی کند . نوکش را تیز کرد و به سمت حیوانی براه افتاد . در چند قدمی حیوان ، چوب را که به سمت حیوان گرفته بود ، جرقه ای زد و نور سبزی فضا را پر کرد . حیوان کشته شده بود . مرد با کمی شک بسمت حیوان رفت . هیچ ضربانی نداشت . گوشت حیوان را می کند و باز هم امتحان کرد . چوب را به سمت گوشت گرفت . و اینبار ... آتشی بیرون آمد .
مرد تا مدتها تمرین کرد و سپس پیش زن برگشت . همه آن هارا به او یاد داد و اولین زوج جادوگر تاریخ را پدید آوردند .

قلممو کنار گذاشتم . خدایی چرت نوشته بودم ... اما ... من که پیغمبر نبودم که بدونم چی شده !! ولی اکثر حرفام با قصه هایی که مورا تو بچگی برام تعریف می کرد ، مطابقت داشت .پس ... هوووم . اگه اشکال کسی میخواست بگیره ، پشتوانم محکم بود . مامان مورا !


آخرين فرصت ماست ....









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.