با سلام خدمت معلم عزیز، این پست به عنوان تکلیف نوشته میشه. لطفا در صورت امکان بنقدید.
در سالیان بسیار دور که مردم به صورت قبیله ای زندگی می کرده و با نیزه، تیر کمان و شمیشیر، جنگ و یا شکار می کردند، دو قبیله وجود داشت که به شدت از هم متنفر بودند، تا آنجا که به قولی سایه همدیگر را با نیزه می زدند. نام های این قبایل ستاره سرخ و گرگان شمال بود.
این دو قبیله از مدت ها پیش به جنگ با هم می پرداختند و پیروزی ها و شکست های بسیاری را تجربه کرده اند اما هیچ گاه در صدد صلح با یکدیگر نیامدند. به همین دلیل هرگاه فردی از قبیله مقابل را می دیدند، او را گرفته، به قبیله خود برده و به شدت شکنجه می کردند. این وضع تا سال ها به طول انجامید تا آن روز که سرانجام رهبران هر دو قبیله به صورتی معجزه آسا در یک زمان دارای فرزند شدند.
رهبر گرگان شمال دارای دختری زیبا با موهایی بور و چشمانی آبی شد که نامش را به یاد مادرش که موقع وضع حمل مرده بود، آلانا گذاشت و در ستاره سرخ هم پسری با چشم و موهایی به سیاهی شب متولد شد، به نام دیان. ولی این تازه اول ماجرا بود. شانزده سال پس از متولد شدن این دو، جنگی وحشیانه میان گرگان شمال و ستاره سرخ در گرفت که فرماندهی حمله بر عهده این فرزندان بود!
دیان که وفاداری و شجاعت خود را از بچگی به طور کامل به قبیله اش نشان داده بود، به ناچار مجبور به پذیرش فرماندهی شد. آلانا، فرزند رهبر گرگان شمال، بعد از این که توانسته بود دو خرس را هم زمان از پا در آورد، با تشویق پدر و اهالی قبیله به این سمت رسید اما بدون اینکه بداند سرنوشتش او را به کجا خواهد برد!
دو گروه قبل از شروع جنگ، در نزدیکی محل وقوع نبرد برای استراحت اتراق کردند. محل اتراق کوهپایه ای بود و گروه ها چادر هایی را برای گذراندن شب در آن بر پا کرده بودند. در همین زمان بود که دیان، هنگامی که شب بر زمین سایه افکنده بود، برای گشت و گذار به تنهایی به سمت رودخانه ای که از دل کوه می گذشت، حرکت کرد.
کنار رودخانه هوا تقریبا سرد بود، نسیم ملایمی می وزید و همه جا را سکوتی آرامش بخش فرا گرفته بود که جز شرشر آب دیگر هیچ چیز آن را نمی شکست. دیان مدتی به فکر فرو رفت. سپس دستش را به میانه پیراهنش برد و چوبی را که پدرش به او داده بود، جلوی چشمانش گرفت و سعی کرد کلمات واضح پدرش را در ذهنش مرور کند.
- دیان، فرزند من. تو برای این نبرد ساخته شده ای پس پیروز برگرد و آن گرگان لاشه خوار را به درک بفرست... بیا ای فرزندم، زمانش رسیده که چوب آواداکداورا را به تو ببخشم. این چوب مقدس و نشانه خانوادگی ماست که از درخت تنومندی در آن سوی خلقت گرفته شده. تا به حال برای ما کار های خارق العاده بسیاری کرده و حتی ما را به زندگی برگردانده! این را به تو می دهم تا شانسمان در این جنگ به نهایت خود برسد... فقط موقع خطر اسمش را بر زبان بیاور تا کمکت کند!!
دیان همچنان در افکارش غرق بود که با صدای خش خشی از جا پرید و چشمش به دختر بسیار زیبا، با موهایی بور و چشمانی آبی، افتاد که از دل تاریکی به سمت او می آمد و با همان نگاه اول به او، یک دل نه که صد دل عاشقش شد...!!!
آن شب دیان با دخترک بسیار صمیمی شد تا آن جا که هیچ کدام حتی تصورش را هم نمی کردند شاید امشب آخرین دیدارشان باشد و چه فاجعه ای رو به وقوع است. بلاخره نیمه های شب بود که هر دو تصمیم به ترک همدیگر گرفتند اما ناگهان صدایی هر دو را سر جایشان میخکوب کرد.
- اون فرمانده ستاره سرخهـــــــــــــــــــــــ، بگیریدش معطل نکنید... زود باشید!!
دیان که خودش را در خطر می دید بلافاصله شروع به فرار به سمت دره سایه ها کرد بلکه بتواند آن ها را در آنجا جا بگذارد و آلانا را حیرت زده آنجا رها کرد. این تنها راهش بود. ولی افراد آلانا هم دست کمی از او نداشتند. دیان پس از مدتی دوندگی بی هدف سرانجام به پلی معلق میان دره ای بی پهنا رسید.
یاران هم پیمان آلانا نیز به او رسیدند که خود آلانا نیز پیشتاز آنها بود. دیان، با دیدن آلانا اشک هایش سرازیر شد. آلانا نیز دست کمی از او نداشت اما او هم مثل دیان به قبیله اش قول داده بود تا فقط بکشد.
حال که حقیقت تلخ روشن شده بود، سخت میشد فهمید، دیان در نیمه قلب آکنده از اندوه آلانا جای خوش کرده است. ولی آلانا هیچ گاه دلش به کشتن دیان راضی نمی شد با اینکه او فقط یک بار دیان بخت برگشته را دیده بود، دلش احساسی فوق العاده نسبت به او پیدا کرده بود بنابراین راه مذاکره را در پیش گرفت.
- دیان ازت خواهش میکنم... بزار پیش قبیلم ببرمت تا شاید از مجازاتت کم کنن... تازه خودمم در تخفیف گرفتن در مجازاتت کمکت می کنم... خواهش میکنم!
- تو از من چیزی رو می خوای که قلبم یه چیز دربارش می گه و مغزم یه چیز دیگه... نمی تونم درخواستتو بپذیرم
در این وسط و در میان اشک های دو عاشق، تیری هوا را شکافت و در سینه دیان جای گرفت. دیان که در آخرین لحظات زندگی خودش به یاد چوبی که پدرش به او داده بود، افتاد. و همان طور که زانوانش سست می شد و کم کم چشم هایش رو به سنگینی می رفت، آلانا به او رسید و او را در آغوش کشید. همچنان که اشک های آلانا بر روی گونه های سرخگونه دیان سرازیر میشد، دیان با صدایی گرفته که به زور شنیده میشد، گفت:
- آوا... داک... داورا... این چوب خانوادگی ماست... این از طرف من برای تو... به خاطر اینکه تو ذهنت... همیشه منو به یاد داشته باشی.
آلانا پس از آن اتفاق، از جنگ صرف نظر کرد و به قبیله اش برگشت ولی در آنجا نماند و به محض گذشتن چند روز از بازگشتش، به سمت قبیله ستاره به راه افتاد. راه او بسیار پر پیچ و خم و سخت بود اما بلاخره به مقصدش رسید.
هنگامی که برای ملاقات به درگاه رییس قبیله می رفت هیچ کس جز نگاه هایی خشمگین کار دیگری نمی کرد. آخر سر که به رییس قبیله رسید، رو به او کرد و با فریاد گفت:
- شماها برای هیچ و پوچ سالیانی درازه که می جنگید! من که از این جهنم بیرون رفتم و شما موندین و یادگاری پسرتون که این چوب آواداکداورا...
اما قبل از اینکه حرفش تمام شود، نور سبزی مستقیم به سمت رییس رفت و او بی هیچ فریادی یا حتی پلک زدنی مرد. مردم قبیله که این واقعه را دیدند، پا به فرار گذاشتند و برای آن زن اسمی با عنوان جادوگر به کار بردند. و این چنین سرنوشت اولین جادوگران خود را در دل تاریخ رقم زد...
با عرض معذرت از طولانی بودنش...