لارای بلاتریکس نما با خشانت دستاشو فرو میکنه لابلای موهای وزوزی خودش، چند تا از جوشای خونین و چرکینش کف مغزشو با ناخنش آسفالت میکنه. مقادیری جیغ بنفش میکشه و به چند ثانیه در یک روز تابستانی گرم، جلوی در خونه سالمندان هاگزمید ظاهر میشه. چند قدم به سمت در بر میداره که یهوع یه قازقلنگ با لباس نگهبان جلوش سبز میشه.
- امروز ملاقات نداریم دختر خانوم. لدفن بروید.
- اوا خاک تو سرت ! عاقو برو کنار. پدرم مریضه. براش کمپوت (آب کدو حلوایی / به پاس حفظ حرمت یک عمر رول پلیینگ کله زخمی) آوردم.
- برو پدر ســـ... ! استغفر المرلین ! برو بچه. برو دهن منو باز نکن !
لارای بلا نما می رفت تا چوبدستی اش رو بیرون بکشد که ناگهان متوجه میشه به جای چوبدستی توی جیبش نخ و سوزنه. یه نگاه عمیق تر به هیکلش میکنه و متوجه میشه این بار در قالب حنا دختری در مزرعه ظاهر شده. لارای بلای حنا نما این بار توی دوربین زل میزنه و به ارواح پر فتوح فک و فامیل نگارنده رول درود میفرسته. سپس در حرکتی انتحاری با نخ سوزن میزنه دهن قازقولنگو میدوزه و بعد شوتش میکنه کنار.
میره جلو و در چوبی بزرگ خونه سالمندان رو هل میده و باز میکنه و با حیاط شلوغ مواجه میشه...
- پاس بده دیگه دامبول ! این چه وضع بازیه. به مرلین میام ریشتو در میارم میدم لیدی مورگانا طناب بزنه ها ! اه. شفته !
اولین جمله از فرد کچلی شنیده شد که چند متری بالاتر از حیاط خانه سالمندان بدون هیچ جارویی روی هوا معلق بود و انتظار دریافت توپ کوافل از طرف یه گلوله پشمکی معلق در سوی دیگر حیاط رو می کشید. لارا صحنه ای که دیده بود رو باور نداشت. لرد ولدمورت با لباسی ایرلندی به همراه ضمائم گیلکی آن روی هوا معلق بود و داشت با دامبلدور و خانواده کوییدیچ بازی می کرد. آثار چروکیدگی صورت، رویش ابروهای پشمکی و همچنین سه چهار عدد تار موی سیفید در چهره و سرش آشکار بود همی همانا !
لارا با کمی سر چرخاندن متوجه شد حیاط خونه سالمندان شلوغ تر از اونیه که تصورش رو میکرد. تا چشم کار میکرد سالمند رویت میشد و هر کدوم در گوشه ای مشغول بودند. هگرید نیمه غول با ریش و کرکی برفی مشغول اطو کردن سگ سفید چروکیده ای بود که دیگر به فنگ شباهت نداشت و بیشتر میخورد بل در کارتون بل و سباستین باشه. پروفسور فلیت ویک آب رفته بود و تبدیل به عروسکِ بازی مرگخواران شده بود و نوبتی داشتن باهاش انواع بازی های مجاز و غیر مجاز رو انجام میدادن. مورفین گانت شکل تارزان شده بود و در گوشه دیگری از حیاط بساط منقلش را به جاهلانی مثل هری پاتر واگذار کرده بود و خودش داشت آثار استاد مطهری میخواند.
لارا ناامیدانه بدون نگاه اضافه تر به جمعیت زیاد سالمندان، راهش رو از وسط حیاط به داخل ساختمان باز می کرد. حتما در مدیریت این خراب شده کسی بود که بتواند او را توجیه کند. خود را به پله های جلوی ساختمان رساند که چشمش به ققنوس سفید دامبلدور افتاد که همه پرهاش ریخته بود و شبیه مرغ هورمونی پوست کنده ای لب پله نشسته بود و با اندوه به دور دست ها می نگرید.
- عهه ! ققی؟ چرا اینجوری شدی تو؟
ققی هیچ نگفت و فقط به نشانه ارادت اشکی خونین ریخت، سپس پر زد و می رفت تا در افق دور دست محو گردد اما کلاغی فرصت طلب بوقید به تقدیر بنده خدا و زد رو هوا شکار کرد مرغ بدبختو. لارا به سرعت خود را به داخل ساختمان رساند. داخل هم مثل بیرون آشفته بود. بوی فساد لحظه به لحظه امت پیر و فرتوت در همه جای ساختمان به مشام می رسید.
پیر زنی عصا بدست و لرزان در حالیکه دور و برش انواع حشره بال بال می زدند و آثار کپک روی سر وصورتش نمایان بود، با التماس از جادوگر دیگری که کلاه وزارت بر سر داشت و ماسک نقره ای بر صورت، چیزی طلب میکرد.
حتی ماسک هم باعث نمیشد تا آثار پیری آرسینوس جیگر از دیدگان عموم مخفی بماند. تعداد اندکی سبیل سفید از داخل لب گاه (تشریح آناتومیک: لب گاه اشاره به حفره ای در روی ماسک دارد که دک و دهن فرد مرگخوار از آن بیرون میزند تا هم خودش آسوده صحبت کند و هم محفلیون بدانند که دقیقا کجا رو باید مورد عنایت قرار داده و آسفالت کنند تا مرلینی نکرده آسلام در خطر نیوفتد. در نتیجه لب گاه به هیچ عنوان به جایی اشاره ندارد که ملت عاشق میشوند و لب و دهن یکدیگر را به طرق گوناگون مصرف می نمایند) ماسک بیرون زده بود.
- جناب ویزیر ! ترو جوووآن مامانت قسم میدم یه جرعه دیگه از اون معجون گندزدای معروفت بده منم بخورم. بدجوری دارم گند میزنم...
- نه نمیشه مادام ! خیلی ها توی نوبت هستند. حالا بیا این چند تا قرص آنتی گند رو بنداز بالا تا رستگار بشی. بعدش اسمتو بنویس اینجا. خبرت میکنن وقتی نوبتت شد.
و سه چهار عدد قرص مذکور را کف دست پیرزن گذاشت. پیرزن انداخت بالا و شروع کرد تا انتهای سالن بندری زدن. در سوی دیگر مادر بزرگ نویل با خوشحالی از آن سوی سالن به سوی دیگر تلو تلو می خورد و فریاد "دوباره دندون در آوردم" سر میداد و با تحقیر به نویل، نوه بی دندون و چروکش اشاره می کرد که در گوشه ای مشغول آبیاری مستقیم انسانی به درون گلدان های سالن بود.
لارا دیگر نمیتواست این همه درد را تحمل کند. هر آنکه میشناخت، در حال تجزیه بود. باید فکری میکرد. وگرنه این رول و همه رول های قبلی ارزشی میشد و ویولت باز می اومد همه رو دعوا میکرد. قطعا دسیسه ی آمریکا و غرب بود.
با شتاب سالن عریض و طویل را پیمایید و خود را به دری رساند که روی آن تابلوی "مدیریت" نصب شده بود. لارا سه بار پشت سر هم در زد و بعد از چند ثانیه ی صدای مرد جوانی گفت:
- بفرمایید داخل !
لارا ابروانش رو بالا انداخت. بلاخره صدای یک فرد جوان رو شنید؛ اون هم از فراسوی اتاق مدیریت. بی درنگ دستگیره در را چرخاند و وارد شد...