خلاصه:
ساحره ای به اسم لارا بعد از سالها به هاگزمید برگشته. همه شخصیت ها پیر شدن و رفتن خانه سالمندان. لارا هم برای دیدنشون به خونه سالمندان می ره. ولی اوضاع آنجوری که لارا فکر می کند نیست؛ اکثر افراد آنجا سلامت عقلی ندارند. برای همین لارا تصمیم میگیره اونارو با کمک ورزش به دوران اوجشون برگردونه.
----------------------------------------------------------
لارا:
-ببخشید جناب مسعول!
-بله بفرمایید.
-میخواستم ببینم که...
-که چی؟
-که...
-که چی
-که.....
-که چی؟
-دِ تو حرفم نپر دیگه! ...........میخواستم بدونم اجازه دارم توی اون اتاق بزرگ خالیه یه باشگاه ورزشی راه بندازم؟
-باشگاه ورزشی؟!
توی خانه سالمندان؟!
-آره...راستش میخوام برای سالمندان یه باشگاه ورزشی راه بندازم.
-اینجا جای پول در اوردن نیست.
-نه هزینه ای نمیخوام.
-خب چرا توی حیاط این باشگاهت رو راه نمیندازی؟
-آخه میخوام یه تحولی توی اون اتاق ایجاد کنم و تبدیلش کنم به یه باشگاه
توپ! در حد تیم ملی!
-خب بزار فکرامو کنم.فردا همین موقع خبرت مدم.
لارا پس از خداحافظی با مسعول خانه سالمندان،از آنجا خارج شد و بی صبرانه منتظر جواب ماند.
شب شد و صبح روز بعد،لارا با شوق بیسار زیادی وارد خانه سالمندان شد اما مسعول سر جایش نبود.
سپس زنگ بر روی میز را فشرد.
-زییییینگ.
-ها؟ها؟کیه این موقع صبح؟
-منم لارا!
-لارا؟!لارا کیه؟
-من همونم که دیروز اومدم گفتم میخوام باشگاه بزنم!
-آها فهمیدم.فرمایش؟
-خب میخواستم ببینم موافقت کردی که تو اون اتاقه یه باشگاه بزنم؟
-اوووووو.مگه نگفتم عصر بیا برای جوابت.یه نگاهی به ساعت بنداز.
-ای بابا.
باشه عصر میام برای جوابم.
لارا این را گفت و با چهره ای اندوهگین از خانه سالمندان خارج شد.
بی صبرانه منتظر فرا رسیدن ساعتی بود که جوابش را دریافت کند.منتظر ساعت پنج بود.
-ساعت سه و سی و پنج دقیقه
-ساعت چهار و بیست دقیقه
-ساعت چهار و سی دقیقه
-ساعت چهار و سی و پنج دقیقه
-پنجاه و یک دقیقه :worry:
-پنجاه و سه دقیقه :worry:
-پنجاه و پنج دقیقه......
-پنجاه و هشت دقیقه......
و در آخر
-ساعت ایستاد!!! -اههههههههه!
این ساعت لعنتی بازم هنگید
و بالاخره،لارا دوباره وارد خانه سالمندان میشود.
-آقای مسعول!
-بله بفرمایید.
-میخواستم بپرسم آیا آخر اجازه میدید باشگاه بزنم یا نه؟
-آها!...درسته!راستش من خیلی فکر کردم.
-خب!؟!؟
-فکر کردم که من باید بیشتر فکر کنم.
-
-
-خب کی بیام برای جواب؟ :worry:
-فردا همین ساعت.
-
روز بعد،لارا همان ساعت وارد خانه سالمندان شد و امید داشت که جواب خوبی دریافت کند.
مسعول زیر میز بود و صورتش پیدا نبود.
-اِهِم!
....ببخشید جناب مسعول!
مسعول از همان زیر جواب داد:
-بله؟
-میخواستم ببینم آخر اجازه باشگاه رو میدین؟
مسعول سرش را بالا آورد و گفت:
-باشگاه؟!متوجه نمیشم!
لارا به فرمت
در آمد.
مسعول،همان مسعول سابق نبود.
سپس گفت:
-ببخشید مسعول قبلی کجاست؟شیفتتون عوض شده؟
-نه بابا!شیفتمون عوض نشده.مسعول قبلی دیگه مسعول اینجا نیست و رفته تو یه کار دیگه.
-خب درمورد باشگاه به شما چیزی نگفت؟
-باشگاه؟!...نه!!!
-خب شما اجازه میدین من یه باشگاه برای سالمندان توی اون اتاق بزگه بزنم؟
-خیر.
-