هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
بارفیو، رودولف و هکتور بازداشت شدن و لرد به سند کافه ققنوس نیاز داره تا گرو بذاره و درشون بیاره. دامبلدور موافقت می‌کنه به شرط اینکه هر کدوم از مرگخوارها با همراهی یکی از محفلی‌ها کار نیک رو تجربه کنن.
_____________________
- به یه مرگخوار جهت ادامه دادن سالم سوژه نیازمندم.
- بله.

صدا عینا از پشت سر رز اومد و باعث شد سه متر بالا بپره و سه مترم اون‌ور تر پایین بیاد. وقتی بالاخره تونست از رو زمین بلند شه و رو دوتا پاش وایسه تام جاگسن رو دید که منتظر ایستاده.
- بله؟
- مرگخواری هستم که سالم سوژه رو ادامه بدی.
- ولی من فنر سفارش داده بودم نه پدرام.

جاگسن شکست. خورد شد. هزار تیکه شد. برافروخت و آتش گرفت. خاکستر شد و عین پدرام ققنوس قبلی دامبلدور از میون خاکستر دوباره متولد شد.
- پدرام خود تسترالتی!
- نه به مرلین. من رز هستم.

تام نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می‌کرد با میلش برای پرت کردن پاش تو سر رز مقابله کنه، گفت:
- وقتی اینترنتی سفارش می‌دی همین می‌شه دیگه.
- کی تام و تسترال‌هاشو خریده؟ خودش تسترال بوده.

پلاکس وسایل نقاشی‌ش رو جمع کرد و دوان دوان از سوژه‌ی کناری به سوژه‌ی فعلی پرید تا جواب لرد را بدهد.
- ارباب انداختیمش به محفلی‌ها.
- نه هه. مرسوله رو بازگشت می‌زنم.
- بازگشت نداره.

اینجور که معلوم بود رز با جاگسن گیر افتاده بود و کار نیکی در گوشه‌ای از لندن اونا رو فرا می‌خوند.

- چه کار نیکی بلدی حالا؟
- قاچاق اعضای انسان.
-  


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۰:۴۸:۰۴



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
بلاتریکس مات مونده بود.

-میگم تجدید فراش کردی داش؟

بلا دیگه داشت کم میاورد. اون میدونست که نباید کنترل خودشو از دست بده پس خیلی محترمانه و مهربانانه صحبت کرد.
-آقامون میشه سریع بریم کار داریم!

نیوت ازین حرف جا خورد و سرفه ایی کرد.
-اوه ! آره آآآره باید بریم ! بهت جغد میدم داداش! فعلا؛
-باشه داداش مبارک باشه فعلا!

نیوت و بلا ازش دور شدن و نیوت خیلی نگران بود و با همان حالت صحبت میکرد.

-بلا؟
-دهنتو ببند!
-میدونستی...
-فقط خفه !
-آخه الان تو گفتی آقامون ! اون الان از برداشتش مطمئن شد . و از جایی که من اونو میشناسم الان حتی حیوونای آفریقایی هم ازین دیدار خبر دارن.

بلا دیگه طاقت نداشت و فقط به کار نیک کردن فکر میکرد.

-این اوضاع تموم شه! من می‌دونم و تو و اون و تمام حیوانات دنیا و کیف لعنتیت!

نیوت کم نیاورد و سخت تر به انجام کار نیک پرداخت .

-ببین این چراغ قرمزه وقتی این ماشین های ماگلی وایستادن باید پیر زن پیر مرد هارو ازونجا رد کرد فقط ازون لبخند های فنریر نزن!

و به سراغ یک پیر زن رفت که کمکش کنه.

-ایناهاش منو نگاه!

و دست پیر زن رو گرفت و رد کرد و در آخر مسیر پیرزن قلبش از این همه محبت گرفت و مرد.
بلاتریکس برداشتش ازین بود که اونا باید بمیرند در آخر مسیر و با خودش گفت:اونا که می‌خوان آخر بمیرن چه فرقی می‌کنه !اولش میمیرن .

-خب این یکی فک کنم مریض بود ولی بیا تو امتحان کن.

بلا جلو رفت و چراغ قرمز شد ولی دیر رسید و چند ثانیه به سبز شدن مونده بود .دست پیر مردی رو گرفت و وسط خیابون رفت ولی چراغ ناگهان سبز شد و پیر مرد له شد.

-

بلا ازین حرکت کار های نیک خوشش اومده بود نیوت هرچه سعی میکرد جلوی بلاتریکس رو بگیره ولی گوش نمی‌داد .اول یک پیر مرد بعد دوتا کمک کرد و بعد نزدیک به بیست تا پیر زن پیر مرد رو از خیابون رد میکرد ! در اصل از دنیا خارج میکرد.خیابان پر از جنازه شده بود و دیگر پیر مرد پیر زنی نبود .

-خب کار نیک دیگه ایی نیست؟
-
-خب پس بریم یک خستگی در کنیم؟
-خسته نباشی !

نیوت استرس و دلهره بیشتری نسبت به کار های دیگه داشت ولی باید اوضاع رو کنترل میکرد اینطور نمیشه پس تصمیم گرفت از راه دیگه ایی وارد بشه.
اما در جایی دیگر و همراهانی دیگر باهم!
....


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
نیوت که مات و مهبوت به جنازه ی پیرمرد زل زده بود با داد بلاتریکس خودش رو جمع و جور کرد.

-دِ چرا واستادی؟ بیا بریم من میخوام کار نیک بیشتری بکنم!
-آخه...آخه اینطوری که نمیشه.
-من یهتر و بیشتر از تو میفهمم! بیا بریم.

نیوت با بی میلی دنبال سر بلاتریکس راه افتاد. در راه داشت با نگرانی به بلاتریکس نگاه میکرد، هر نفری که از کنار بلاتریکس میگذشت باعث دلهره ی نیوت بود. در همین لحظه بود که دوستی آشنا با دیدن نیوت در خیابون هیجان زده شد و تصمیم به سلام احوالپرسی کرد.

-سلام حاج نیوت! گفتی رسیدی خبرم میکنی، چیشد؟

نیوت با دیدن آشنا نگران سلامتی خودش و آشنا شد.

-سلام...قربونت حاجی!...اشتباه نگرفتی دادش؟
-حاجی؟ از شما بعید بود! بابا من،یادت نمیاد؟ تو باغ وحش آفریقا!
-امم...
-عه عه عه! حاجی؟ واقعا که.

نیوت هر لحظه نگرانتر میشد، اگه بلاتریکس میومد و با یک کار نیکوکارانه ی دیگه کار آشنا رو هم تموم میکرد چی؟

-حاجی من الان کار دارم! خونه که رسیدم خبرت میکنم.
-می بینم با زن و بچه آمدی! بذار یه سلام بکنیم.
-نه نه! آشنا جون شما که متوجه نیستی!
-بابا خانواده من، خانواده ی تو که نداره. سلام خدمت خانم اسکمندر!



ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۱۵:۳۷:۳۷
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۱۵:۳۸:۱۳

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
بلند پایه ترین عضو محفل با بلند پایه ترین عضو مرگخواران رفت. بلاخره یاد دادن راه و رسم روشنایی به بلاتریکس لسترنج کار هر کسی نبود. مثلا اگه هری رو با بلاتریکس می‌فرستادن خطر آلوده شدن روح هری با سیاهی ها و کشتن بلاتریکس با طلسم شکنجه گر وجود داشت، پس همراه بلاتریکس باید یک مبارز حقیقی روشنایی، آدمی ثابت قدم و کار درست، کسی که تحت هیچ شرایطی خیانت نکند و کلیددار محفل ققنوس باشد، می‌بود. نیوت اسکمندر تنها شخص با این ویژگی‌های برجسته در محفل و سراسر دنیای جادوگری بود.

لندن، خانه‌ی سالمندان

بلاتریکس چوب دستی‌ش رو تکون داد و در خونه‌ی سالمندان هزار تکه شد و در دیوار فرو رفت. سالمندان مشنگ با ترس و لرز به زن آشفته در چهار چوب در نگاه کردن. استرس زیادی بود و همونجا یکی دوتا شون جون سپردن.

از کمی اونورتر صدای پاق بلندی به گوش رسید و بعد از غیب سپری دوان دوان به سمت زن آشفته اومد.
- نه اینطوری نه که بلا. باید ساده و مهربون باشی. نگاه کن و یاد بگیر.

و بعد به نزدیک ترین پیرزن نزدیک شد.
- سلام مادرجون. امروز حالتون چه طوره؟

سپس به طرف مرگخوار بلند پایه برگشت و گفت:
- دیدی؟ اینطوری کار نیک می‌کنن!

چشم پیرزن با شنیدن کار نیک برق زدن. سال‌ها بود که کار نیک نکرده بود. این پسر هم بسیار جذاب و خوش قیافه به نظر می‌اومد و بچه‌های خوشگلی می‌تونستن به وجود بیارن.
- کار نیک؟ من که پایه‌م!
- دیدی بلا وقتی با زبون روشنایی باهاشون حرف بزنی چه خوب پیش می‌ره؟ حالا تو امتحان کن.

و به طرف پیرمردی بدون دندون در آن طرف اتاق رفت. پیرزن هم که قصد کار نیک داشت صندلی چرخدارش رو به همان طرف هل داد. بلاتریکس پشت سر جفتشون در حالی که فکر می‌کرد چه گیری افتاده حرکت کرد.
به سوژه که رسید سعی کرد لبخند بزنه که بیشتر شبیه لبخدهای فنریر بود. آخه تو خونه‌ی ریدل ها فقط فنریر لبخند می‌زد و بلاتریکس هم فقط همینطوری بلد بود. بعد روی پیر مرد بیچاره خم شد و به تقلید از نیوت گفت:
- سلام پیرمرد. امروز حالت چه طوره؟

پیرمرد در جا جون تسلیم کرد و مرد.

- فکر نمی‌کردم کار نیک اینقد راحت باشه. بریم چندتا پیری دیگه بکشیم.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۱۳:۴۴:۱۰
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۱۵:۰۱:۵۹



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۳۴ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
-پس این نادان های سپید کجا هستند؟

این صدای لرد بود که حوصله اش به سر آمده بود .ناگهان سربازان سپیدی از دور دست داشتند به سمت مرگخوارا می‌رفتند .صحنه اسلوموشن طور بود .زاخاریاس داشت عینکشو درست میکرد در همان حال باد بین موهای سپید دامبلدور میزد و بقیه به دنبالش خیلی شیک و جنتلمن و زن میومدند .در همان حال یوان آهنگ مایکل جکسون رو گذاشت و در رو به رو مرگخوار ها داشتند تو خودشون خورده می‌شدند البته از ایوانوا چیزی نمونده بود چون واقعا خودشو خورده بود و یوان با دیدن چهره مرگخوارا آهنگ گرگ دو رو پخش کرد.
منو از چی میترسونی...
همینطور محفلی ها به مرگخوارا رسیدند و همزمان سیریوس سیگارشو انداخت و با پاش له کرد و دودی که حبس کرد رو خیلی گنگ بیرون داد ‌‌.

-چه عجب ! زمان سالاز مرلین بیامرز اگه کسی دیر میکرد همچنان به ما تحتش می‌زدند که از آن به بعد بدو رو بشه راه رفتن عادیش.
-پدرِِ مامان ! آرام باش.

دامبلدور فاز گنگ ورداشته بود و خیلی کلاس میذاشت. چون کار اونا گیر بود و می‌خواست کلاس بذاره عینک ری بندشو درآورد . شروع کرد صحبت کردند.
-خب باباجان ها شما رد شدین !

این حرف جرقه ایی بود بر روی اعصاب لرد .
-پیر مرد ! یک سند میخواهی بدهی این کار ها چیست؟ بگو نمی‌خواهیم که فکر چاره دیگه کنیم.

اما چاره ایی نبود و فقط لرد تیری تو تاریکی زد . دامبلدور هم خیلی ریلکس.
-برید دنبال چاره دیگه !

و داشت برمیگشت.
لرد دید نه با این باد ها این بید نمیلرزه عقب کشید .
-حالا ما مثال زدیم تو جدی نگیر پیر مرد.
-خب بابا جان . ازونجا که ما محفلی ها بسیار سخاوتمند بودیم و هستیم به شما سیه چهره ها و توبه کنندگان خیلی ارفاق میکنیم و مهلتی دیگر میدهیم.

همینطور که دامبلدور خیلی محترمانه داشت تخریب شخصیت میکرد و غیر مستقیم از خودشون تعریف و تمجید میکرد و منت میذاشت بلا داشت لب پایینش رو میکند و با انگشت اشاره موی فرشو می‌پیچوند که دومینیک نزدیکش شد یواش صحبت میکرد.
-بلا برم با بیل بزنم تو سرش از حال بره کیف کنیم بعد بریم سند رو برداریم؟
-همین مونده دومینیک ؟ بذار تموم شده این اوضاع من میدونم چکار کنم.

-خب بابا جان ها . از اونجا که محفلی ها خیلی با حوصله ان حاضر شدند با شماها همراهی کنند و شما سیه چهره ها و زشت باطن هارو در کار های نیک راهنمایی کنند . در ضمن هرچی گفتن بگین چشم و غیر از این باشه شناستون بسته میشه و اون سه تا تا آخر زندان میمونن.
خوشحال تر از همه زاخاریاس بود که میتونست روی یکی نظارت کنه اون از خداش بود روی یکی از بزرگای مرگخوار نظارت کنه .

فلش بک


تو کافه همه نشسته بودند و داشتند نقشه می‌ریختند دیگه چه بلایی سر مرگخوارا بیارن که زاخاریاس به کنار دامبلدور رفت و نامه ایی به دامبلدور داد و دامبلدور با تکان دادن سر تاییدیه ایی به زاخاریاس داد و نیش زاخاریاس باز شد.


پایان فلش بک




خلاصه هر کدوم به سمت یک نفر رفت و باهم در گوشه کنار های لندن فرود آمدند .



تصویر کوچک شده


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۰۳ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
بلاتریکس جوش آورده بود. شش ساعت بود که بدون حرکتی ایستاده بود تا سند کافه رو به دست بیاره تا وثیقه بذاره برای شوهر چشم چرون ساحره پسندش و یه گاومیش و یه معجون سازی که هیج وقت یک معجون درست دستش نداده بود. و حالا، تموم اون شش ساعت با ریخته شدن رنگ های پلاکس تو پاتیل هکتور به باد رفته بود.

- هکولی!

هکتور از کیلومتر ها اونورتر به خود لرزید. پلاکس بیخیال رنگ ها و وسایلش شد و سعی کرد تا قبل اینکه بلاتریکس متوجه بشه در بره چون این قیافه‌ی عصبانی بلاتریکس به نظر نمی‌اومد به آکادمی نقاشی اهمیت بده. البته نقشه‌ش موفقت آمیز نبود.

- پلاکس!

پلاکس مجبور شد برگرده. البته دو قدم بیشتر برنداشته بود ولی همون دو قدم رو برگشت و سر جاش ایستاد تا با بلاتریکس خشمگین که قرمز شده بود و چوب دستی‌ش به طرز خطرناکی بیرون اومده بود، رو به رو بشه.
- بله؟
- من شش ساعته اینجا منتظر موندم. حداقل بگو که سند رو بلدی چه جوری گیر بیارم و سر کارم نذاشتی.

در واقع چرا. بلاتریکس سر کار بود. پلاکس قصد داشت به صورت ساده و مهربونانه‌ای بره و از هری درخواست کنه سند رو بش بده. ولی روابطش با هری زیاد حسنه نبود و شک داشت سند رو بش بدن. ولی این رو نمی‌دونست چه جوری به مرگخوار قرمز بگه. یا نگه.
خوشبختانه یا بدبختانه، بلاتریکس خودش فهمید.
- تا حالا هیچ کسی جرات نداشته منو سر کار بذاره پلاکس. . منو می‌شناسی؟ من بلاتریکس لسترنجم. وفادارترین یار ارباب!
ارباب رو می‌شناسی؟ کله زخمی رو می‌شناسی؟ با کدوم طرفی اصلا؟ یه روز می‌ری پیش کله زخمی سوپ پیاز بزنی یه روز میای در خونه ارباب هی ارباب ارباب می‌کنی. یهو هم می‌گی هیچ کدوم. یه بارم گفتی هردوش. این همه تحمل کردم ولی دیگه کسی نمی‌تونه من، وفادار ترین یار ارباب رو سر کار بذاره. به عنوان کار خیرم تورو...عه کجا داری در می‌ری؟

حتی اگه ساده و مهربون هم هستین با بلاتریکس شوخی نکنین چون این دو صفت تحت هیچ شرایطی کنار اسمش نمیان. وسط داد و هوار های بلاتریکس، پلاکس دو سه تا پا برای خودش کشید و با همونا در رفت. کلی دور شد. اونقدر که دست بلاتریکس بش نرسه.

بلاتریکس نفس عمیقی کشید. رنگش رو بازیافت و دوباره خونسرد و آروم شد.
- کجا بودیم؟

مرگخواری با ترس و لرز و صدای آروم پاسخ داد.
- باید هر کدوم به نوبه‌ی خودمون یه کار نیک بکنیم که راه و. چاه روشنایی رو یاد بگیریم.
- گفتی نوبه‌ی خودمون؟!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۵ ۱:۲۸:۲۰



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
پلاکس شروع کرده بود به نقاشی کشیدن و هر سه دقیقه به مرگخوارا نگاهی می انداخت. گابریل پشت پلاکس مشغول یاداشت برداری بود و همزمان داشت کتاب "فوت و فن نقاشی" رو ورق میزد.

-آهان یه حرکت مچ چپ! بعد یه سمت راست غربی! ای وای الان باید حرکت مچ دوازده رو میزد!

گابریل با وجد تمام داشت برای محفلیها حرکات پلاکس رو توضیح میداد که یوآن با میکروفنش داخل کافه شد و شروع به گزارش نقاشی شد و کار گابریل رو راحت کرد!

-حالا پلاکس رو می بینیم که داره یه حرکت...اون کتابو بده ببینم تیت!...یه حرکت سه ممیز شش قشنگ رو داریم از پلاکس بلک!

گابریل با عصبانیت کتاب رو از دست یوآن گرفت و به ادامه ی یاداشت برداری خودش ادامه داد تا تونست یه دفترچه رو تموم کنه.

-پلاکس چند ساعت دیگه مونده؟
-10 ساع...

اما پلاکس اینقدر درگیر بود که اشتباهی پاش به سطل رنگ خورد و تمام رنگها توی پاتیل هکتور ریخته شد!

پاتیلم!

هکتور ویبره زنان مگخواران رو پرت کرد کنار و به سمت پاتیلش رفت.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۲۱:۵۴:۵۰

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
بلاتریکس طبق معمول ملت مرگخوار را گوشه ای جمع کرد تا وظایفشان را مشخص کند:
- خب، خب، خب!

مرگخواران به بلاتریکس زل زده بودند و بلاتریکس به مرگخواران؛ ناگهان صدای گرومبی آمد.
همه به محل ایجاد صدا زل زدند.
پلاکس با جاروی سبز و ردایی آغشته به رنگ به سمت آنها آمد؛ اما پایش به بالش سدریک گیر کرد و در حالی که انگشت اشاره اش را در هوا گرفته بود بعد از پروازی کوتاه در میان جمع فرود آمد:
- من... میدونم... چطوری میتونید سند رو به دست بیارین!

بلاتریکس با عجله خودش را به پلاکس رساند و به وسیله یقه پیراهنش او را بالا کشید:
- چی گفتی؟

پلاکس در حالی که خودش را میتکاند گفت:
- مگه شما سند کافه رو نمیخواین؟ من میدونم چجوری بدون انجام دادن ماموریت میشه به دستش آورد.

بلاتریکس برق نگاهش را فرو برد و وجد زدگی اش را پنهان کرد؛ سپس در حالی که سعی میکرد خشمگین باشد برای پلاکس چشم غره رفت:
- همین الان بگو چطوری!؟

پلاکس توجهی به خشم بلاتریکس نکرد و قیافه اش را خونسرد تر جلوه داد:
- نچ، به همین راحتی که نمیشه!

بلاتریکس که دیگر نمیتوانست زور گویی های دامبلدور و نیمه سیاه بودن را تحمل کند چوبش را در آورد و به سمت پلاکس نشانه رفت.
پلاکس عینک دودی اش را جابه جا کرد و با صدای شرلوک هلمز با لهجه انگلستانی گفت:
- خانوم بلاتریکس لسترنج عزیز!
سازمان حمایت از نقاشان نونهال از من حمایت میکنه، و این کار شما جزای سنگینی خواهد داشت؛ غلاف کن اون چوبدستی تو.

بلاتریکس با کلافگی دستی به موهایش کشید:
- باشه، چی میخوای؟ هرچی باشه از نیکوکاری خیلی بهتره!

پلاکس چمدان بزرگی را از ناکجا آباد بیرون کشید و در وسط جمع مرگخواران روی زمین گذاشت:
- همون حالت قبلی رو بگیرین. فقط شونزده ساعت طول میکشه تا یه نقاشی محشر بکشم؛ بعدش بهتون جای سند رو میگم.

ملت حالت قبلی را گرفتند و به بلاتریکس زل زدند، اما بلاتریکس به آنها زل نزد:
- آخه من چطوری شونزده ساعت تمام قیافه های زمخت خوشگل اینا رو تحمل کنم؟

پلاکس با بیخیالی ظاهری چمدانش را برداشت:
- باشه، برید نیکوکاری تون رو بکنید. اصلا برید خرید های پیرزن های ماگل رو جابه جا کنید؛ منم میرم.

وضعیت وخیم بود، جا به جا کردن خرید های یک ماگل وحشتناک تر از شانزده ساعت بی حرکت ایستادن به نظر میرسید.

- نه پلاکس!
تو نمیتونی ما رو در این حال تنها بذاری. ما اسلیترینی ها باید هوای همو داشته باشیم!

پلاکس چرخید و با دیدن چهره صدای مستند راز بقا که گابریل بود سر جایش خشک شد:
- گابریل میتونی یه بار دیگه این کارو انجام بدی؟

گابریل به حنجره اش فشار آورد، فشار بیشتر و بیشتر شد و سرانجام حنجره گابریل مثل دوربین کریوی دود شد!

- فک کنم نباید اصرار میکردم.

بلاتریکس چاره ای نداشت... او واقعا چاره ای نداشت:
- هی پلا!
ما همینجا می ایستیم؛ ولی جون پرفسور اسنیپ عزیزت یکم عجله کن.

پلاکس چمدانش را دوباره روی زمین گذاشت و قلمو را از پشت گوشش بیرون کشید:
- زود تمومش میکنم.




ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۲۱:۵۰:۳۷


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
مرگخوارا نگاهی بهم کردن. نمی دونستن الان باید خوشحال باشن یا ناراحت؟کروشیو بزنن یا عین یه محفلی سرشون رو بندازن پایین و برن انجام ماموریت؟یا کدومشون بهتر بود؟ رفتن در اغوش دامبلدور یا انجام عمل نیکوکارانه؟ کلا یک کلام ختم کلام"گیج بودن!"

-مرگخواران ما...برین دیگر!
-ارباب شما مطمئنین که سند کافه اینقدر ارزشمنده که ما به خاطرش بریم و کار نیکوکارانه ای انجام ب...
-
-چشم ارباب!
-فرزندان نیمه سفید من! بروید و به اغوش روشنایی پی ببرید! شاید به جبهه ی سفید پیوندید و از تاریکی بیرون بیاید!
-
-بروید!

مرگخاوران با داد لرد یکی یکی غیب شدن و سر از خیابونهای لندن در اوردن.

-خب...
-خب و زهر باسیلیسک! زمان سالازار اگه گودریک به کسی دستور میداد سالازار بزرگ لهش میکرد! زمان سالازار که اینطوری نبود! هر کی سرش تو کار خودش بود.اگه یکی میخواست جون کسی رو نجات بده براش منت نمی ذاشتن! زمان سالازار بزرگ که اگه یکی میومد دم خونه ی سالازار و ازش درخواست کمک میکرد سالازار تا اخر کار پیگیری میکرد و از جونش میگذشت! زمان سالازار...

همینطور که ماروولو به زمان های قدیم اشاره میکرد و ناله میکرد بلاتریکس بقیه رو جمع کرد تا بهشون دستور بده.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: رودولف، هکتور و باروفیو توسط پلیس دستگیر شدن و لرد سیاه اومده به کافه محفل ققنوس، که سند کافه رو از دامبلدور بگیره و برای اون سه تا سند بذاره. دامبلدور هم گفته به این شرط سند رو می‌ده، که مرگخوارا برای مدتی تمرینِ سفید بودن بکنن. برای شروع هم ازشون خواسته بیان به نوبت بغلش کنن. مرگخوارا که هیچ کدوم مایل به این کار نبودن، یه ماگل رو فرستادن جلو.


جرج چندان مطمئن نبود دارد چه کار می‌کند. از پشت سر جماعتی که نمی‌شناخت با امیدواری و از روبه‌رو جماعتی که نمی‌شناخت با اشتیاقی خطرناک به او زل زده بودند. از بغل هم کوتوله‌ای که حاضر بود قسم بخورد تابه‌حال ندیده است بالا و پایین می‌پرید و او را تشویق می‌کرد.
_عاقو تو بِرَنده می‌شی.

چشمان دامبلدور هر لحظه بزرگ‌تر می‌شدند و دست هایش آن‌قدر باز بود که هرکدام‌شان از یک سمت دیوار های کافه را شکافت و بیرون رفت.
_تصویر کوچک شده


تکه های آجر با افکت صحنه‌ آهسته بالای سر مرگخواران و محفلی ها و پلاکسِ بی‌طرف پرواز می‌کردند و صدای یوآن ابرکرومبی که در این افکت بسیار بم شده بود به گوش رسید.
_میـــگــــم جـــرج فــلــویــــد، بـــرادرت "پــــیــــنـــک" رو نــــدیـــدیـــــــ؟ :همر آهسته:

دامبلدور، غرق در نور الهی و عطرِ بشارت، چند سانتی‌متر از زمین فاصله گرفت و درحالیکه موزیک متنِ برایانِ فقید از دستگاه مه مصنوعیی که در کافه جا گذاشته بود به گوش می‌رسید، دستانش را دور جرج حلقه کرد و او را جلو کشید.
_چه‌قدر طولش می‌دی بابا جان، نمی‌خوام خفه‌ت کنم که!

اما می‌خواست. نمی‌دانم شاید هم نمی‌خواست.
اما کرد.

جرج مثل یک ملخ بی‌نوا در تار عنکبوتِ پروفسور دامبلدور به دام افتاد، و در آخرین دقایق زندگی‌اش لحظات دردناکی را سپری نمود. سدریک را دو بار نکشتند اما جرج را چرا. یک دقیقه گذشت، دو دقیقه گذشت. جرج بنفش شد، اما لااقل دیگر سیاه نبود، و دامبلدور هم قولی جز این نداده بود.

_می‌بینی بابا جان؟ می‌بینی عشق و محبت چه تاثیر ملوسی روی بدن انسان داره؟ کاملا می‌تونم آهسته شدن تپش قلبت رو حس کنم... انقدر که همیشه استرس داشتی-
_نمی‌تونم نفس بکشم!
_چی بابا جان؟! داشتم می‌گفتم... الان به آرامش رسیدی.

زمانی که بالاخره موزیک متن رو به پایان رفت، نور سفید رنگ همه جا را در بر گرفت و مه مصنوعی فرو نشست، دامبلدور که ماموریت سیاهی‌زدایی را با موفقیت به پایان برده بود جرج را رها کرد. جرج که پس از دفع تمامی سیاهی های وجودش بسیار خسته بود و به سال های متمادی استراحت احتیاج داشت، تلپی روی زمین افتاد، مثل یک کودک به خواب رفت و دیگر نفس نکشید.

دامبلدور دوباره دستانش را باز کرد، و به جمعیتی که پیش رویش به او خیره شده بودند لبخند زد.
_همون‌طور که دیدید، اصلا درد نداشت.

دستگاه مه مصنوعی پت پت کرد و صدایی از مرگخواران در نیامد.

_ماموریت بعدی شما کمی چالشی تر خواهد بود.
_قرارمون یه ماموریت بود پیرمرد. ما اون سند رو حالا می‌خوایم و وقت اضافه هم نداریم.
_پس نمی‌شود.

دستگاه مه مصنوعی نشتیِ آب داد و لرد این بار هم کوتاه آمد.

_ماموریت بعدی شما اینه که در سطح لندن پراکنده بشید، و هر یک به نوبه خودتون یه کار نیک انجام بدید. هر یک از شما باید یکی از سربازان روشنایی رو همراه خودش ببره، که راه و چاه نیکی و روشنایی رو از او بیاموزه.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۱۲:۳۶:۰۹








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.