غروب متفاوتی بود. ذهن درگیرم به دو چیز فکر میکرد:"امروز میآید؟-اگر بیاید، چگونه با او دوست شوم!؟"سوال دوم مغزم را شکنجه میداد...
همیشه و هر روز، درگیر این زندگی و این سوالات دیوانه کنندهام هستم. بعد او، زندگی ام به امیدواری میگذرد. از روزی که تنها شدم، کنار این درخت سپیدارم میآیم و میخوانم و مینویسم برای دلم.
به او و خواهرش...
به بازی های مشنگی اش...
به موهای بالا بلندش...
به چشمان ستاره بارانش؛ مینگرم.
هر شب چشمان خیسم را روی هم میگذارم و
خواب و
رویا را با گریه سر میکنم؛ تا اینکه امروز متفاوت تر از هر روز گذشت...:
خواهرش مشنگ است و با تکان خوردن وسایل و چیزهایی که اطافش است-توسط من-میترسد و من و اورا تنها میگذارد و میرود. هر موقع که تنها میشویم...میخواهم فریاد بزنم:
"روزهای بی تابی تو را گذاراندم، امروز کنارم باش! با من راه بیا! به من نگاهی بیانداز!"... اما همه این اتفاقات در ذهن و دهان بازم خاتمه میافت...
امروز او با خواهرش قهر کرد. یعنی...او که راضی به قهر با خواهرش نیست!...خواهرش با او قهر کرد.تنها بود، من از بالای کتابم نگاهش میکردم. تا اینکه شروع به دویدن به سمت
درخت سپیدارم کرد. من به پشت درخت رفتم، چون او ایستاده بود. تا اینکه بعد از چند ثانیه شروع به دویدن کرد.باز هم به سمت
درخت سپیدارم میدوید. من، ناگهان روبه رویش آمدم و از تعجب پایش گیر کرد و افتاد. قبل لز اینکه بیوفتد؛ گرفتمش. سرش را بالا آورد و موهای قهوهای اش را کنار زد. با چشمان
براق سبزش به من خیره شد. از بغلم بیرون آمد و عقب رفت. گفت:
"تو همون پسر درختی هستی؟"
خندیدم و گفتم:
"شاید از نظر تو و خواهر مشنگت...اومممم...یعنی...از نظر هر دوتون...!
و اضافه کردم:
"...شاید...!:)"
لبخند شیرینی به خجالتم زد و گفت:
"خواهرم چیه؟
با من من گفتم:
"مـ.... مـ... مشنگ!"
با تعجب گفت:
"چی؟
مشنگ؟ خب...اگه اون مشنگه...من پس چیم؟:)"
با لبخندی تلخ به سوالش پاسخ دادم:
"مثل من...
جادوگری!"
تعجب کرد و یک قدم نزدیک آمد.گفت:
"خب؛ اسمت چیه؛ جادوگر؟:)"
تو این لحظه ها بود که، خانوادهای که به نظر
اسپانیایی بودند، کنار رودخانه نشستند و شروع به گوش کردن موسیقی دلنواز و خاطره انگیز
"اَمور میو" از "جیپسی کینگ" رو گوش میدادن...آهنگ
عاشقانه ای بود!
Amor mio
Amor mio por favor
Tu no te vas
Yo cuentare a las horas
Que nadia hoy
Vuelve
No volvere no volvere no volvere
No quiere recordan
No queire recordan
Vuelve
No volvere no volvere no volvere
No quiere recordan
No queire recordan
Lo laon lo la lo la
Lo la
Lo la
غروب خورشید درحالی که یک آهنگ مشنگی رو گوش میدی... اونم منی که پدرم مشنگ بود... خیلی خوب بود!
کمی به اون آهنگ گوش دادیم و سعی کردیم بفهمیم چی میگه ولی هیچی نفمیدیم!بعد با لبخند تلخی گفت:
"نگفتی؟اسمت چیه جادوگر؟"
گفتم:
"سورس...
سوروس اسنیپ!تو هم باید
لیلی...؟
گفت:
"
اونز:)... از دیدنت خوشحالم سوروس!"
با شادی که در آن موقع وصف ناپذیر بود، گفتم:
"منم همینطور!:)"
شبای گریان من، از امروز، تبدیل به شبهایی ستاره باران شده بود که فکر و ذکر او می گذشت. هر روز، از جادو استفاده میکردیم و خوشحالیمان در لبخند های کودکانه ی مان پیدا بود... تا اینکه با هم عازم هاگوارتز شدیم و.....
.
.
.
.
وقتی بچه بودم... فقط آرزوی دوستی را کم می دیدم و همیشه با او کنار او و کنار او بودم... الانـــــ... تنها آرزوی منــــ... نیم گاهی از عشق قدیمی امـــــــ استـــــ...!
اگر کسی توهینی به او بکند به او میفهمانم که توهین بدی کرده ولی اگر بگوید چرا تو عصبی میشوی به او خواهم گفتــــ:
منــــ... همیشهـــــ و همیشهــــ به یادش هستم وخواهم بود... حتی بهد از این همه مدتــــــــــــــــــــــــــ...