هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
بروبچز ژاندارمری داشتن به عله کمک می کردن تا الگانس( همون پیکان جوانان) خودشو ردیف کنه...
عله رفت طرف صندوق عقب ماشین..
اون رو باز کرد و یه جعبه قرمز بیرون آورد و در حالیکه به سمت صندوق جلو می رفت، جعبه رو پرت کرد طرف مایک لوری....
لوری هم دستش رو دراز کرد و جعبه رو نفس نفس زنان بقل کرد...
عله کاپوت رو باز کرد...و گفت:
هی لوری...روغن میلتر رو بده من...
لوری در حالی که جعبه سنگین رو به زور بدست داشت گفت:
منظورت همون روغن صافیه نه....
عله: نه بابا کی حرف قفل کردن جادوگران رو زد....مگه سایت من چه چیز ناجوری داره که بخوان قفلش کنند...
و کاپوت رو محکم بهم کوفت و رفت طرف یه نیمکت تو پارک جادوگران و لوری رو هم به کنارش روی نیمکت فرا خواند...و ادامه داد:
ببین مایک جون...درسته ما در گالری یه کم عکسای ناجور داریم...اما دیگه همچین هم خفن نیستند که اشخاصی مثل بابا خونده یا حاجی از مرکز آسلام بیان قفلش کنند....
لوری: ببخشید عله جان..من منظورم فلیتر هوای ماشین....
عله: هیس.... بذار ادامه بدم جانم...
سپس یه نیش سرفه ای کرد و ادامه داد:
خب بذار از مبحث قفل و قفل شکن خارج بشیم...زوپس همیشه قهرمان حرف اول رو میزنه..نظر تو چیه مایک جون؟
لوری تیپ آدمای دانشمند به خودش گرفت و مشغول جواب دادن شد...

1 ساعت بعد...
"... آره..موافقم...."پی.اچ.پی" عمرا به پای زوپس برسه....زوپس فارسی ساز حرفه ای داره اما مال پی.اچ.پی چرته...

بلیز از اون ته داد زد:
اوهوی..عله وب مستر، لوری ژاندارم، بیآن دیگه...درستش کردیم.... :-?
عله با شادمانی این شکلی=> ( ) گفت:
ایول..آفرین پسرم..ناظر بودی نه..می کنمت مدیر انجمن خوبه نه؟..
و را افتادن که برن....
اون طرف هوا مرطوبه..
مرلین و مارکوس منتظر تاکسی بودن....
که یهو ویلیام ادوارد با 206 خوشگل پشنگش جلوشون دستی میکشه...و نور بالا براشون میده...
مرلین خم میشه و میگه:
مستقیم....
ویلیام: چقدر میدی...؟؟
مارکوس: 10 سیکل....
ویلیام: باش تا اموراتت بگذره....
و گازشو گرفت و هرچی خاک و شن بود با لاستیک های پهن سایز 225 خودش ریخت تو صورت مرلین و مارکوس....

ادامه دارد.............


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۷:۴۸:۴۷

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
غار غارووووو غار غار
اما ماشین حرکت نکرد .
عله : ای بابا . تعداد زیاده . این قارقارک کشش نداره .
مدتی سکوت برقرار شد . سپس مایک روبه مارکوس کرد که به طرز ارزشی روی سه نفر دیگر دراز کشیده بود تا جا شود . سپس گفت :
- هوووی تو ! مگه نمیبینی که جا نیست ؟
مارکوس : با منی ؟
مایک : آره دیگه با تو هستم . بپر پایین سر راه یه دربست بگیر بیا .
مارکوس : چرا من ؟
مایک : پس مثل اینکه میخوای ...
مرلین کبیر در یک حرکت انتحاری به میان حرف های مایک و مارکوس پرید و گفت :
- چرا انقدر این مرد جوان رو اذیت میکنی ؟
مایک که به طرز فوق ارزشی خجالت زده شده بود گفت :
- آخه ....
مرلین : اشکال نداره . منو مارکوس جوان با هم با تاکسی دربست میایم تا مارکوس حوصلش سر نره تازه بین راهم یکم ارشادش میکنم . شما هم با عله بیاین .
عله : ای بابا ، امروز روز ملی شدن ارزشی بازانه همه جا تعطیله تاکسی گیرتون نمیادا !
مرلین کبیر : نگران نباش . حاجی پشت ماست ! من که این ریشارو توی آسیاب بلند نکردم .
مرلین این رو گفت و سپس از ماشین پیاده شد ( بماند که پاش به ریشش گیر کرد و.... ) و مارکوس نیز پشت سرش از ماشین پایین پرید .
مرلین در حالی که آفتابش رو از صندوق عقب ماشین برمیداشت گفت :
- پس قراره ما دمه جاده اصلیه هاگزمید _ هاگوراتز باشه چون اون زن بیشتر اونجا دیده شده .
ملت : اوکی !
مرلین : زوپیس به همراتون باشه !
ملت : بای بای مرلین
بدین ترتیب عله و مایک و دوستان ژاندارمری هاگزمید رو به مقصد جاده هاگزمید_ هاگوارتز ترک گفتند . و مرلین و مارکوس هم در حالی که با انگشت شصتشون مستقیم رو نشون میدادند منتظر تاکسی شدند .
چند دقیقه بعد .
الگانس عله کنار خیابون جوش آورده بود و همگی به ناچار از ماشین پیاده شده بودند . و داشتن به عله در تعمیر ماشینش کمک میکردند . این در حالی بود که هنوز ماشینی گیر مرلین و مارکوس نیومده بود .....




ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
درینگگگگگگگگگگ
زنگ جلوی درب ژاندارمری بود...

همه بروبچز حاضر در اتاق رفتند از پشت پنجره بینند کی هستش....
بلیز: اوهوی..سامانتا برو کنار بینم من هم می خوام ببینم..پر رو..
سامانتا: به من چه..می خواستی زودتر بیای...
( دقیقا مثل بچه های 2 ساله همدیگه رو هل میدان تا ببینن کیه...)
یهو درب اون اتاق باز میشه و همه رویشان را از پنجره برمی گرداندن تا مایک لوری را که با عصبانیت در میان چارچوب درب بود نیگاه می کردند:":":":"
بروبچز:
لوری با خنده اینجوری=>( :lol2: ) گفت:
نترسید من همیشه اینجوری ام...خب بدوید..مرلین و عله هستند دیگه...اگه دیر کنید قاط میزنند...میرن ها...من میرم یه جور نگهشون دارم تا شما حاضر بشید...
و درب را به هم کوفت و رفت بیرون...
مارکوس: مگه نشنیدید...زود حاضر بشید دیگه...
همه به سمت درب هجوم بردن و رفتند اتاق سلاحات تا مجهز بشن....
5 دقیقه بعد...
بلیز و مارکوس و سامانتا و هیپزیبا همه با لباس های سبز نظامی بدون درجه و نشان اومدن جلو درب ژاندارمری...
عله به الگانس خودش( همون پیکان جوانان مدل 42 خودش) تکیه داده بود و داشت موهای فرفری خودشو مرتب می کرد...
مرلین با ریش 5 متری اش که خیلی بلند بود و مجبور بود به لباسش منگنه کند داشت با لوری حرف می زد...
لوری فوری رویش رو به بروبچز کرد و با تندی گفت:
بپرید بالا دیگه....
عله پرید بالای الگانس خودش و لنگش که در دستش بود رو انداخت تو داشبورد...
بعد هم مرلین پارید و با مایک دو نفره به زور رو صندلی جلو نشستن...
از اون ور هم اون 4 تای دیگه طوری نشستند که روی همشون مارکوس دراز کشیده بود و از یه طرف شیشه ماشین پاهاش بیرون بود و از طرف دیگه کله اش...
عله: سفت بشینید که الگانسم رو می خوام روشن کنم...
بلیز: همون پیکان جوانان دیگه نه...
لوری: هیس.....( ) با ادب باش...
عله روشن کرد....
غام غام غام غام غوم غوم...غوم...

کجا کوچولو..وایستا.. هنوز ادامه داره. :yclown:


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
و چرخید و از اتاق خارج شد...
در همین موقع مارکوس از جایش بلند شد و گفت:
همه ساکت...
سپس مشغول در آوردن ادای مایک لوری شد و بهش از پشت در زبون درازی کرد( )
یهو درب باز شد و مایک با قیافه ای این شکلی: به صورت قاط و عصبانی مارکوس رو نگاه می کرد..
مارکوس:
بلیز: اهوم..اوهوم.رئیس..رئیس راستش..مارکوس داشت..داشت..
لوری سریع گفت:
هیس هیچی نگو...هی تو فلینت میره الان تو حیاط به خودت 90 تا ضربه شلاق میزنی..کلک هم نداریم که منو بپیچونی..من از پنجره طبقه بالا نیگه خواهم کرد..بقیه شما ها هم حاضر بشید الان عله با مرلین میاد..
و از این جفنگیات فرمود و رفت..
مارکوس:

بلیز: بیا بیرون خودم بهت شلاق میزنم...
10 دقیقه بعد...
بلیز با خوشحالی وارد اتاق شد و همه شادی صورت او را ورنداز می کردند و پشت سر او مارکوس با لباس پاره و آش و لاش داخل اتاق می شند. که یهو
درینگگگگگگگگگگ
زنگ جلوی درب ژاندارمری بود...
+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+
ادامه بدید...


عضو اتحاد اسلایترین


ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
خب اینم از ماموریت، یا الله شروع کنید بی کار نمونید...
&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&

نام ماموریت: هاگزمید 25- عملیات عله و مرلین رسول مجیک الله..
فرمانده ماموریت: هر کی کرمته..
مکان: هاگزمید، این بوته موته های اطراف..

بعد از ماموریت که در واقع جنایت کشتن رودولف جای دستگیر کردنش، همه در اون موقع بالا می آوردند یه غیر از بلیز و مایک...
چون مایک که عاشق قتل و کشتار بود و با زور مجوز قتل رودولف رو از شخص وزیر گرفته بود، بلیز هم که همش اینجوری=> ( ) می کرد...
( در اصل مایک لوری قاتل بوده نه فرمانده ژاندارمی که خوش درخشیده باشه...چون بلیز یه روز یواشکی با مارکوس از تو کشوی میزش دفتر خاطرات او رو کش رفته بودن و در خاطرات سن 5 روزگی نوشته شده بود:
من تازه به این جهان جادویی پای گذاشته بودم و متولد شده بود..
5 روز بعد در سنت مانگو وقتی پرستار خواست منو چکاب کنه آمپول هوا رو برداشتم و با لذت زدم تو شکمش..وای نمیدونید چه فازی داد که..موفق شدم تو 5 روزگی آدم بکشم....)
حالا بگذریم...
همون روز سامانتا و هیپزیبا و مارکوس و بلیز و مایک، مشغول کوفتیدن غذا در سر میزناهارخوری بودن که یهو بلیز پا میشه و نعره میکشه:
آی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی
مایک با عصبانیت بشقاب غذایش رو پرت میکنه طرف بلیز و همه غذا می پاشه رو سر و روی بروبچز و از شدت خشم فریاد می کشه:
مرض...زهر مار..کوفت..نمی ذاری یه روز ما آرامش داشته باشیم...آخه من از دست شما چیکار کنم..نه ماموریت درست انجام میدید نه کاری می کنید....اه..اعصاب واسم نذاشتید...
مارکوس که صورتش پر از اسپاگتی مشنگی شده بود بلند میشه و میگه:
مایک...خیلی بی تربیتی..غداتو می پاشی رو صورت من...1 ماه از حقوقت کم می کنم...
مایک: ای خدا...
سپس از جاش بلند شد و گفت:
نه اینطوری نمیشه علاف بمونید...پاشید..پاشید..برید سراغ ماموریت...
بلیز:اهم..چه ماموریتی؟
مایک: هاگزمید 25- عملیات عله و مرلین رسول مجیک الله..
بلیز: نمنه...؟؟؟!!!
مایک: همین که گفتم..یه ربع دیگه مرلین و عله میان دم درب ژاندارمری بعد با هم 25 بار هاگزمید رو با قدم های آروم به اندازه قدم لاکپشت دور میزنید تا یه ساحره اجنه دزد که خیلی چست و چابک هستش رو بگیرید...این ساحره کم داره...عادت داره دور هاگزمید بچرخه..ولی گرفتنش به این راحتی ها نیست...باید تا قبل از دور 25 بگیردش...وگرنه همتون می میرید..
سامانتا: گرفتی ما رو...این یه بازیه نه...مثل خاله بازی دیگه...
مایک: جدی میگم...اگه تا آخر امروز زنه تو زندان آزکابان نباشه همتون اخراجین...
و چرخید و از اتاق خارج شد...

ادامه دارد.....


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
مایک لوری جان پیشنهادی برای این تاپیک داشتم و آن هم این است که کمی به تاپیک هیجان بدهید مسلما هنگامی که تمامی تبهکاران دستگیر یا کشته میشن هیجان به حد اعلای خودش نمیرسه به نظرم یه فرمان بدید که هرکسی که می خواد تبهکارباشه اینجا درخواست میده و شما از بین اونا یک نفر یا یک گروه رو انتخاب می کنید که این گروه با ژاندارمری مبارزه می کنه مثل جنگ محفل با مرگخوارها .(با نمایشنامه)

الکتوی عزیز زوپیسه همیشه قهرمان یه ماژول ساخته به نام پیام شخصی.یاهو هم یه برنامه ساخته به نام یاهو مسنجر...!!توی اینا هم بهتر حرف میفهمین هم اینکه پست خارج از رول نمیزنی!!البته میدونم که همه اینا رو میدونی ولی به عنوان یه نصحیت برادرانه گفتم!همه حوصله ویرایش ندارنا!!


ویرایش شده توسط توماس جانسون در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳ ۲۲:۴۳:۳۲

تصویر کوچک شده


ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
************************************************************
در هر حال هر طوری که بود مارکوس و بلیز و سامانتا و هیپزیبا وارد تالار شدند، به محض اینکه داخل شدن همشون رو غرور فرا گرفت، لذا برای اینکه قدرتشون رو به همدیگه نشون بدن با صدای بلند داد می زدند:
یاوو...یوو...ها ها...
همه بلافاصله ساکت شدند....
چون رودولف روی کاناپه دراز کشیده بود و در حالیکه خروپف می کرد در مستی تمام می گفت:
" بخف دیگه لارا...این دومین دفعه اس که بیدارم می کنی...تمرینات رزمایش برادر حمید قزوینی آیت الهی خودت رو بنداز فردا صبح دیگه...
و غلطی زد و به لالایی ناز خودش ادامه داد...
سامانتا: ایول...
مارکوس با تعجب پرسید:
چرا ایول..مگه ایول داره..؟
سامانتا: چون نشون میده لارا همینجاست و فرصت خوبیه..که دستگیرش کنیم...
مارکوس که از چشمانش تابلو بود که اغفال سامانتا شده اما بلیز نذاشت و گفت:
هیسسس... ما اومدیم این بابا رو بکشیم... نه لارا رو بگیریم..ماموریت ما اینه...
مارکوس که به خودش آمد گفت:
دقیقا...خب بلیز دست به کار شو دیگه...
بلیز با تعجب میگه:
چی میگه؟ من دست به کار بشم..دست به چه کاری؟
مارکوس: خب بکشش دیگه...ما بیرون منتظریم...
و خیلی سریع با بقیه بروبچر از درب تالار به بیرون برگشتند و پشت درب منتظر موندن...
بلیز: مآ مآ من چه جوری بکشم..اگه وجودشو داشتم این کار رو می کردم...
وجدان بلیز می پره وسط و میگه:
اوهوی بلیز، چه می کنی؟ مگه تو دنیای آخرتی نداری؟
خود بلیز: جمع کن بابا..من دنبال پول این ماموریتم...پیشته..برو..
و و جدانش به سه سوت رفت....
بلیز آروم زمزمه کرد:
وقتشه بلیز..وقتشه..به خودت بیا تو می تونی... فقط همین یه باره که آدم می کشی..
دست در ردای خود کرد و چوبدستی را بیرون کشید و زمزمه کرد:
سه.........دو......یک.......نه نمی تونم...
چوبدستی را به زمین انداخت و زانو زد و مشغول گریه کردن شد و نعره زد:
" ای خدا من چقدر بدبختم...."" ای خدا ای مرلین مقدس حفظم کن.."
در همین حین هم رودولف بیدار میشه و هم مایک لوری میپره تو تالار، لوری به سرعت برق چویدستی را به شکل نشان المپیک مشنگا می چرخونه و افسونی مرگبار با اخگری قرمز به سمت رودولف می فرسته...
تق...

رودولف چند متر به عقب پرت میشه و دار فانی را بعد از چند دقیقه آخ و واخ وداع میگه...
لوری با ابهت میگه:
بازم خودم...به هیچ کدومتون پول ماموریت عمرا بدم...بلیز پاشو بریم..بریم ژاندارمری...
و رفتند ژاندارمری و جسد رودولف در تالار موند.
*******************************************************
این ماموریت هم تمام شد یه یکی دو روزی صبر کنید، سوژه خاص گیرم بیاد ماموریت بعدی رو بدم اونوقت علاقه مندان رول بیان.


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
فلیچ همین طور که دور بلیز و هپزیا چرخی می زد و این احساس رو به اون دو تا دست می داد که در زندگیه قبلیش یه لاشخور بوده گفت:هی تو؟
بلیز:
آره تو وجدان گنه کار همراه من بیا !
بلیز:کجا!
-هوس کردم یه نفر رو از سقف آویزون کنم.....اون که ضعیفست می مونی تو.زود باش راه بیفت!
بلیز نگاهی به هپزیا انداخت و گفت:حالا نمی شه یه زیر میزی چیزی بگیری ما هم بریم دنبال کارمون!
فلیچ:نخیر اینجا که شهرمشنگیتون نیست که....راه بیفت!
بلیز که مستاصل بود برود یا نرود به یک باره صدایی از پشت سر شنید و لحظه ایی بعد جنازه فلیچ را کف اتاق پهن دید آرام سرش را بلند کرد و به هپزیا نگاه کرد!
قیاقه هپزیا در حالی که می رفت در ذهن بلیز یک نیروگاه اتمی منهدم شده را که تا صد ها کیلومتر گاز های سیاه از آن به هوا می رفت را مجسم کند به حرف آمد و گفت:
-دیگه فکر نمی کنم تو زندگیشون جرئت کنه بگه ضعیفه!!!!!!! حالا بریم اون دو تا الان منتظرن!

سامانتا: اون گوشه واینسا بازی کن!به مورچه ها هم رحم نمی کنی اینجا که سمباد نیست که! اونم جمعش کردن رفت به خاطره همین کارای ارزشیه جنابعالی !
مارکوس: خب تو هم ولش کن باز نمی شه دیگه !
سامانتا :پس لطف کن دیگه از این نظرای قشنگ نده شما خسته می شید!
مارکوس عصبانی خواست جواب سامانتا را بدهد که متوجه شد بلیز و هپزیا از پشت سر به آنها نزدیک می شوند ....هر دو پس از اینکه نفسشون بالا اومد با نعره مارکوس رو به رو شدند که طبق معمول همون حرفای همیشگی قسمت بی مزه پستا رو می زد ......
بلیز بعد از اینکه علت دیر کردنشان را با اکراه برای مارکوس توضیح می داد و ابدا دلش نمی خواست به قیافه هپزیا که ژست یک شوالیه والپرگیپس را در می آورد نگاه کند هر 4 کارآگاه پی بردند پشت در تالار اسلیتیرین ایستاده اند.
مارکوس:خب بلیز رمز رو بگو .
هر 4 نفر چوبدستیشان را در آوردند و منتظر باز شدن در شدند.
بلیز: بیش بین دین بوم!
مارکوس با دهان باز نگاهی به بلیز انداخت اما سریع حس کرد که باید در این لحظه همه چیز را فراموش کند و فقط به ماموریت جدیدشان فکر کند.

این داستان ادامه دارد.................
__________________________________________________

با آرزوی شگفت انگیز ترین ها:

سامانتا ولدمورت.......................................!



ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
***************************************************************
بلیز و هیپزیبا درب رو شکوندند و یه رکورد تاریخی زدند، در هر حال وارد شدن و در سکوت و تاریکی مبهم خود، خودشان را در زیر زمین و جلوی خانم نوریس، گربه سرایدار یافتند...
بلیز: پیشی پیشی پیش..لطفا هیس جون من..یه وقت صاحبت رو صدا نکنی ها شیطون بلا..

*(اما کو گوش بدهکار پیشی ناز خوشگل*)
پیشی: میوااااااااا میوااااا

هیپزیبا: اوه اوه..بدو بدو..بریم که الان میاد...
سپس هر دو شتاب گرفتند و عین جت دویدند و داشتند از پله ها به سمت سرسرای اصلی می رفتند که یهو یکی رو جلوشون دیدن...
آرگس فلیچ، سرایدار بدریخت که با صدای گربه اش پایین اومده بود...و همچین نگاهی داشت..( )
فلیچ: گیر افتادین بچه های شیطون...
بلیز: اهم...ببخشید..ما کارآگاهیم...
فلیچ: می دونم اما اینجا چه می کنید...مشکوک میزنید...

خب ما هم یه تریپ بریم اون ور...

مارکوس: اه..لعنتی..چرا اینا نیومدن...
سامانتا: شاید معلمی یا اون زنیکه خرفت باهوش اجنه، مک گونگال گرفته باشدشون...
مارکوس: نه نمیشه...باید خودمون دست بکار بشیم...
سامانتا: آخه چه جوری؟ ما که رمز رو نداریم...
مارکوس: نیازی به رمز نیست...ما درب رو می شکونیم...تابلو رو خرد می کنیم..
سامانتا که داشت اغفال می شد:
آره..آره..خودشه..ما خردش می کنیم...ها ها ها...ژوها ها دو ها ها ها

ادامه دارد........
*****************************************************************


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
حالا از اون طرف:

مارکوس و سامانتا بعد از اینکه لوری و دامبل رفتن تو دفتر مدیریت هاگوارتز، سه سوت رد شدن و خودشون رو از راه له ها به جلوی درب تالار اسلیترین رسوندن.
جلوی درب تالار:

سامانتا: خب فرمانده، کلمه رمز نداریم
مارکوس: یادمه 10 سال پیش که اینجا بودم رمزش "بوم بیش بین دین" بود.
سامانتا: اون مال ده سال قبل بود الان رو نمی دونیم.
مارکوس: بلیز می دونه...مطمئن ام که می دونه..حالا بی سیم هم نداریم.

دوباره حالا از اون ور:

بلیز: آها..ایول..دره میشکنه..یه ذره دیگه..آهان.
بوم..تق.قریچ.تاقچ.
-*.ایول....ایول..شکست.
هیپزیبا: باورم نمیشه...چطور این کارو کردم.. ( اشک شادی هیپزیبا: )
بلیز: جمع کن بابا... فکر کردی هنر کردی...رفتی یه رد بول از رزرتا خریدی فکر کردی چیکار کرده..خب پاشو بریم..احتمالا اونا الان رسیدن به تالار.




ادامه بدین اگه زحمتی نیست.


عضو اتحاد اسلایترین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.