مکان: لندن، جلوی ستاد انتخاباتی پروفسور ویریدیان، زمان: نصف شبماه به تازگی از پشت ابری بیرون آمده بود و خیابانی را که ستاد انتخاباتی پروفسور ویریدیان در اون قرار داشت رو همچون روز روشن کرده بود، با اینکه مردم لندن روز گرمی را گذرانده بودند ولی باد سردی که شروع به وزیدن کرده بود مایه تعجب آنها شده بود.
آن شب لندن یکی از خلوت ترین شب های خود را میگذراند ولی جلوی ستاد انتخاباتی غوغایی بر پا بود.
پروفسور با ایده گیری از یکی از رقبای انتخاباتی اش داشت به همه ی اعضای ستادش نون و بوقلمون میداد و همینطور داشت با چند نفر حرف میزد تا بروند و در تمام گروه ها و انجمن های جادوگری شهر برای وی تبلیغ بکنند.
در طرف دیگر شهر روفوس اسکریم جیور که از شنیدن خبر تقلب پروفسور از ایده ی وی عصبانی شده بود و معاون خودش الفیاس دوج رو صدا میکنه تا باهاش مشورت کنه.
روفوس:
- الفیاس، شنیدی که چه خبر شده ؟
- آره روفوس، این تازه به دوران رسیده ها دارن اعصاب همه رو خرد میکنن! یه چیزی هم بگم، این بوقی چند روز پیش داشت به بانو گیر میداد، دیگه نمیتونم تحملش کنم! :vay: روفوس ازت خواهش میکنم اجازه بده برم بخاطر این کار ها حالش رو بگیرم و بیام، باشه؟ :pretty:
- صبرکن الفیاس! نمیتونیم همینطوری بریم و بهشون بگیم چرا اینکارا رو میکنین! باید یه دلیلی پیدا کنیم تا بعدا بتونیم بهش استناد کنیم! نظرت چیه؟
- پس صبر کن روفوس! میدونی که من به افشاگری معروفم! یه کاری بکنم بیای و حال کنی!
- آره میدونم!
دو روز بعد:
مکان: ستاد انتخاباتی روفوس اسکریم جیور، زمان: شش صبح- روفوس، روفوس، بیدار شو! خبر خوبی برات دارم!
الفیاس در حالیکه با قدرت هرچه تمامتر داشت به در اتاق روفوس ضربه میزد، فریاد زنان این حرف ها رو گفت.
- چه خبرته آخه؟ چرا داری در رو میشکنی؟ نمیذلرن آدم چند دقیقه بخوابه! کاندید شدیم، قتل که نکردیم!
- ببخشید روفوس که این موقع مزاحم شدم.
ولی خبر خیلی فوری ای دارم! واسه همون موردی که دو روز قبل درباره ش بحث کردیم! تقلب ویریدیان!
- چی؟ تقلب ویریدیان؟ زود باش بگو!
- از اینجا؟ بنظرت بهتر نیستش که بیام تو؟
- اوه اوه! راست میگی یادم نبودش!
بیا تو!
الفیاس وارد اتاق روفوس میشه و حدود سه ساعت در مورد خبری که الفیاس داشت بحث کردند.
- خوب الفیاس، باید این کارا رو انجام بدی:
این مدارک رو میبری و توی ستاد انتخاباتی جلوی اعضای ستادش نشونش میدی، اگه قبول کرد که هیچی، بهش میگی برای اینکه اینو در سطح جامعه افشا نکنی باید از این تقلب ها و همینطور مزاحمت هاش دست برداره، ولی اگه دیدی قبول نکرد، اونو به دوئل دعوت کن. فهمیدی که چیکار باید بکنی؟ خیلی زود کله پاش میکنیم!
- آره روفوس، فعلا یکمی کار توی ستاد دارم، عصر با مدارک میرم ستاد ویریدیان و ماجرا رو حل میکنم.
چند ساعت بعد، خیابانی که ستاد انتخاباتی پروفسور ویریدیان در اون قرار داره:
پروفسور برای اینکه یکمی به خودش استراحت بده و از اونجاییکه فعلا شب شده بود و ستادش یکمی خلوت بود میره جلوی در ساختمان و یکمی قدم میزنه.
باد سردی با شدت شروع به وزیدن کرده بود، ابر های باران زا به زودی تمام اسمان را پوشاندند، آسمان نوید شبی بارانی را میدادف ولی هنوز همه چیز آرام مینمود.
پروفسور با دیدن وضع هوا تصمیم گرفت به برگرده به اتاقش ولی با دیدن لکه سیاهی که از انتهای خیابان دید، ایستاد.
- ینی چه کسی این وقت شب، اونم با این وضع هوا داره میاد اینجا؟ فکر نکنم مشنگ باشه! پس بهتره بمونم و دعوتش کنم بیاد تو! اینطوری میتونم رای اونم بخرم! :zogh:
لکه ی سیاه به ارامی در حال نزدیک شدن به سمت پروفسور بود، بعد از چند دقیقه که پروفسور تونست چهره ی اون فرد رو ببینه از ترس میخکوب شد!
- چی شده پروف؟ چرا ماتت برده؟ تا حالا منو ندیدی؟
با چند ضربه از طرف الفیاس، پروفسور دوباره هوشیاریش رو بدست میاره و من من کنان از الفیاس میپرسه:
- چرا اومدی اینجا؟ چی شده؟ نتونستین این همه طرفدارم رو ببینین اومدین خرابکاری؟زود باش بگو چیکار داری و برو!
- بریم تو تا بگم چی شده فکر نکنم تو مرام یه ریونی باشه که مهمونش رو دم در منتظر بذاره، درسته؟
- باشه بریم توف ولی باید زود حرفت رو بزنی و بری!
الفیاس و پروفسور وارد ستاد انتخاباتی میشن، به محض ورود، الفیاس با صدای بلند همه ی حاضران در ستاد رو صدا میکنه و ازشون میخواد جمع بشن تا مطلب مهمی رو بهشون بگه!
- خیلی خب! ممنون از همتون که اومدین اینجا! میخواستم همه تون حرف های پروفسور ویردیان رو در مورد این اسنادی که براتون میدم رو بشنوین! خیلی خب پروفسور، چه حرفی دارین که بگین؟
پروفسور با حالتی وحشت زده که اگر ده تا لرد ولدمورت رو با هم میدید باز هم اونقدر وحشت نمیکرد، به سمت اسناد فساد اخلاقی و مالیش میره و همشون رو بررسی میکنه!
پروفسور در حالیکه از عصبانیت همه ی اسناد رو به اینطرف و اونطرف پرت میکنه، با صدای بلند میگه:
- همشون دروغه! نمیتونین هیچ چیزی رو ثابت کنین! حتی توی این عکس من از پشت افتادم و چیزی از من معلوم نیست!
پس نمیتونین چیزی رو ثابت کنین! همشون دروغ محض هستن.
- پس دروغن؟ آره؟ اگه هیچکدومشون حقیقت ندارن، من تو رو به یه دوئل جادوگری دعوت میکنم تا باشد که حقیقت پیروز شود.
پروفسور با تردید قبول میکنه و هردوشون با هم میرن سمت حیاط ساختمان.
باد به اعلا درجه ی شدت و سردی خودش رسیده بود، ابر ها متراکم تر از اونی شده بودند که دیگه بتونن آبی رو که توشون جمه شده رو نگه دارن و تصمیم گرفته بودند برای اینکه روی باد موذی رو کم کنند، با تمام شدت ببارن و قدرتشون رو به مردم بیگناه روی زمین نشون بدهند!
الفیاس و پروفسور به همدیگه پشت میکنند و به سمت مخالف قدم بر میدارند و بعد از پنج قدم میچرخن و روبروی همدیگه می ایستند و آماده ی اجرای ورد میشوند.
با درخشش اولین آذرخش، هر دو جادوگر طلسم هاشون رو به سمت همدیگه شلیک میکنند:
الفیاس:
- آبلیوی ایت
پروفسور:
- اینکار سروس
صبح روز بعد:تیتر روزنامه ی پیام امروز:
پروفسور ویریدیان بعد از افشا شدن موارد فساد اخلاقی و مالی خود، در دوئلی با الفیاس دوج، نماینده ی روفوس اسکریم جیور که برای توضیح خواستن در برابر اسناد به ستاد انتخاباتی پروفسور آمده بود، شکست خورد و تمام خاطرات و اتفاقات زندگی خود را فراموش کرد.ادامه ی خبر در صفحات داخلی روزنامه.