هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱:۵۱ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
تکلیف جلسه ی چهارم
تازه وارد هافل


خوابگاه هافلپاف


ماتیلدا خمیازه ای کشید و گفت:
-سخته!
سارا گفت:
-سخته؟! واقعا که راست گفت اون بنده خدایی که گفت:"خوشبختی مثل توپی است که وقتی می غلتد به دنبالش میدویم و زمانی که توقف می کند، به او لگد میزنیم." ماتی می دونی چیه؟ ما آدما تو ذهنمون هزار جور ارزو های رنگ و وارنگ داریم و می خوایم بهشون رسیم اما زمانش که میرسه نمی دونیم چی می خوایم.
ماتیلدا استیونز به دختر عمه اش سارا کلن لبخندی زد و گفت:
-واقعا راست گفت. راستی امروز خوب سرکارت گذاشتما.

سارا با یادآوری صبح قهقه ای زد و ماتیلدا هم قهقه زد تا این که اعضای تالار صدایشان در آمد. خوب حق هم داشتند. نصف شبی که کسی قهقه نمیزند.

ماتیلدا آرام از زیر پتو پرسید:
-راستی سارا تو چی می خوای؟
-نمی دونم.
-


صبح روز بعد، کنار دریاچه

سارا تک و تنها کنار دریاچه نشسته بود و جلد ششم "جاده ای به آونلی" روی پایش بود. البته چیزی از رویش نمی خواند! داشت فکر میکرد. به این که ریونا چرا دیگر نمیاید؟
خوب دلش برای دوستش تنگ شده بود. اما او چی؟ آیا ریونا هم دلش برای سارا تنگ شده بود؟

سرش را تکانی داد تا فکرش را روی پیتر قصه متمرکز کند. اما چرا روی پیتر؟ باید فکرش را روی تکلیف دفاع در برابر جادوی سیاهش متمرکز میکرد.

خوب سارا چه می خواست؟
عمر جاویدان؟
به نظر سارا خوب نبود که دوستات و اطرافیانت مرده باشن و تو هنوز زنده باشی. در واقع سارا آرزو داشت که هیچ وقت مرگ عزیزانشو نبینه.

ابر چوبدستی؟
دومین چوبدست خودش بعد ابر چوبدستی قوی ترین چوبدست دنیا بود.
در ضمن حاضر نبود به خاطر یک چوبدستی زندگی خودش و اطرافیانش را در خطر بندازد.

گالیون؟
نه! به این هم احتیاج نداشت.
پدر و مادرش برای او پول می فرستادند.

حکومت؟
او اگر می توانست بر احساسات خودش کنترل کند خیلی بود.
البته مدیریت خوبی داشت اما زیاد در کنترل احساساتش موفق نبود.
گاهی وقت ها چرت و پرت میگفت و بعد خیلی خیلی پشیمان میشد.

دانش بی انتها؟
سارا علم را دوست داشت ولی به نظرش دانش هیچ وقت انتها ندارد.

پس چه میخواست؟
خودش هم نمی دانست!

ناگهان با جیغ گفت:
-یوریکا!

معدود نفراتی که آنجا بودند با غضب به سارا نگاه کردند و سارا هم برایشان زبونش را در آورد!
بعد با شادی به سمت کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه راه افتاد.
فکرش را کرده بود. آرزویی بسیار ساده اما شیرین. او یک قفسه پر از کتاب می خواست. با کتاب های مورد علاقه اش. در ضمن کتاب به دانش انسان هم می افزاید.




ببخشید اگه بد و کوتاهه. پاراگراف بندیشم بده، نه؟
راستی چرا فقط جادوی سیاه؟
شما فقط به نظرات اکثریت اهمیت میدی؟
پس نظر بقیه چی؟


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۸ ۱۴:۱۱:۰۸


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

فوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 119
آفلاین
جناب غول دقیقا موضوع در باره ی چیه؟


ویرایش شده توسط فوکس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۸ ۱۱:۰۰:۳۰


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
جلسه چهارم "جادوی سیاه"


خندان و خوشحال وارد کلاس شدم.
دلیل این شعف و شادمانی کاملا شخصی بود. به کلاس نگاه کردم و فقط چهار دانش آموز دیدم باضافه هوگو ویزلی که از کلاس قبلی همچنان در کلاس جا مانده بود. هوگو را تا خروج از کلاس مشایعت کردم و برگشتم.

هر چه جلوتر میرفتیم تعداد دانش آموزان کم و کم تر میشد و البته من خوشحال تر که وقت کمتری برای نمره دادن میگذارم. آرام در کلاس راه رفتم تا به اولین میز یعنی میزی که گلرت گریندلوالد راونکلاوی روی آن نشسته بود و پوزخند میزد رسیدم. برایم خیلی جالب بود که یکی از قویترین یا شاید قویترین جادوگر سیاه تاریخ را روبرویم میدیدم. با تکان چوبدستی تکلیف جلسه قبل را موشک کرد و به سمتم پرتاب کرد. روی هوا تکلیف را قاپیدم و آن را خواندم و به گلرت گفتم:

_ برام جالب بود. باهوش و تیزبینی. یه پست فوق العاده خلاصه نوشتی ولی هوشمندانه. حیفم میاد که تک تک اشاره نکنم:
اول نکات مثبت:
| یه موجود همراه خودت داری به اسم داکسی! معمولا خیلی از جادوگران سیاه یه چیزی دنبال خودشون داشتن همیشه( )
|اشاره به نوه لوسیوس مالفوی خوب بود. کلا تداعی نوزده سال بعد جالبه...
|به جاهایی برای سفر اشاره کردی که واقعا جالبن: مصر...مرکز آفریقا...آمریکا
|آمریکا؟ خانم های موطلایی؟ نوشیدنی؟ یاد شب های GTA افتادم. عاشق اون قسمت فوقع ماوقع شدم! کاش بیشتر در این مورد توضیح میدادی
|بهترین قسمت پست اشاره به صبح روز بعد از واقعه بود که دقیقا یاد فیلم The Hangover افتادم. خلاقیتت رو ستایش میکنم
|اشاره هوشمندانه ت به رفتنت به سفارت بریتانیا تو آمریکا و همینطور نتیجه گیریت از این سفر خیلی جالب بود. گذشته از شوخی بنظر من یکی از مهمترین درس ها برای هر جادوگر سیاهی همینه که خام بعضی از خانم های مو طلایی یا مو سیاه نشه

نکات منفی و شاید راهنمایی:
_ خودت میدونی که میشد خیلی پخته تر نوشت. طنز پردازی قویتری داشت و خیلی مسائل دیگه. نوشته ت هم خب خیلی خلاصه ست. نمیدونم این به عهده خودته که باید در این مورد ازت ایراد گرفت یا نه چون برمیگرده به حالات روحیت در اونموقع نوشتن. شاید حوصله نداشتی. درهر صورت همینقدر بسه. توضیح واضحات نمیدم.

سرم را از روی تکلیف بلند کردم و در حالی که با احترام به گلرت نگاه میکردم ادامه دادم:
- تو خودت تا ته جادوی سیاهو رفتی. علاوه بر اینکه بخاطر قدرتت در جادوی سیاه ستایشت میکنم بخاطر اینکه همیشه دوست خوبی بودی و هیچوقت تبدیل به یه نامرد نشدی تحسینت میکنم. منظورم رابطه دوستیت با دامبلدوره. تو نیازی به نمره دادن من نداری ولی اگه بخوام نمره بهت بدم 30 میدم.


بعد از رد شدن از سایه گلرت گریندلوالد افسانه ای، به فوکس قرمز پوش گریفندوری رسیدم. دختری زیبارو و خندان که اعتقاد داشت مهمترین نکته زندگی خندیدنه. دختر مودبی بنظر میومد. با خنده، تکلیفش را از دستش گرفتم و شروع به خواندن آن کردم. بعد از کمی مکث کنار صندلیش نشستم و گفتم:
_ اووووم... نوشته ت چند تا نکته خاص داشت. اول اینکه از شخصیت خودت در داستان به نحو جالبی استفاده کرده بودی.
دوم اینکه خیلی برام جالب بود. به همه چیز و همه کس توی هری پاتر فکر کرده بودم غیر از چیزی که تو گفتی. واقعا شاید با ارزشترین دارایی دامبلدور بعد از فوت آریانا، ققنوسش بود. موضوع هوشمندانه ای رو از دل کتاب ها و شخصیت ها کشیدی بیرون.
سوم اینکه درباره موضوع جلسه قبلی نوشتی ولی در آخر متذکر شدی که سرگذشت دامبلدور را به رشته تحریر درآوردی. اوکی من اینو به عنوان یه سفرنامه. یه سیر و سیاحت در قدح اندیشه و خاطرات دامبلدور در نظر میگیرم و بهت 28 میدم.

منتها اگه دوست داشته باشی به چند تا نکته اشاره میکنم:
_ تکراریه ولی باز هم باید گفت که ظاهر پست در نگاه اول مهمترین فاکتور یه پسته. چون اگه ظاهر خوبی نداشته باشه خواننده رغبت به خوندنش پیدا نمیکنه. همینطور رعایت پاراگراف بندی و اصول نگارشی و املایی هم تا حدی خوبه. نه که خسته کننده بشه چون بنظر من مهمترین فاکتور پست خلاقیته. خلاقیت هر چند به قیمت اینکه همه اصول از بین بره ولی در کل تا حدی رعایت این اصول هم بد نیست. اون خلاقیت و انهدام اصول برای مغزهای فوق العاده خاصه مثل مورفین که خب مشخصه مواد توهم زا استفاده میکنه و با اکثریت فرق داره.


از کنار فوکس بلند شدم و از او هم گذشتم تا به آرمینتای اسلایترینی سیاه قلب رسیدم. آرمینتا دست به سینه نشسته بود. سوت زنان بهش نزدیک شدم و گفتم:
_ امممم...ببخشید خانم ساحره؟
_ چیه؟
_ جان؟
_ میگم چیه تعجب داره ناراحت باشم؟ من قبل از فوکس اومده بودم چرا اول رفتی سراغ میز اون؟
_ اشتباه سهوی، شرمنده!
_ اووووم!
_ همه چیز دلیل خاصی نداره بعضی وقتا واقعا یه اشتباه سهویه...
_ باشه بیخیال، بیا تکلیف منو ببین...

سعی کردم فاصله ام را با آرمینتا حفظ کنم( ) و مشغول خواندن تکلیفش شدم. طبق معمول بعد از کمی مکث گفتم:
_ پس حدسم قبل از خوندن تکلیفت درست بود. از اون ساحره ها هستی که نباید بهت خیلی نزدیک شد وگرنه خطر ضرب و شتم وجود داره.( ) به هر حال از یه ساحره اسلایترینی غیر از این انتظار نمیره. در مورد پستت:
اول اینکه از چه شخص خاصی استفاده کردی! بلاتریکس لسترنج، این اسم تداعی کننده همه مبارزات قبلی من و ماجراهای زندگی قبلیمه...هنوزم برام محترمه. آخرین سردار...باهاش نسبت فامیلی داری؟ میتونی آدرسشو بهم بدی؟ میخوام براش جغد بفرستم!
دوم، جای جالبی رو برای سفر انتخاب کردی. چین، حتما پر رمز و رازه.اشاره ت به کوه آتشفشان و همینطور تبدیل پیرمرد دروغگو به جوان سو استفاده گر و استفاده از لفظ "پیرمرد جوان" جالب بود. ذهن خلاقی داری.
سوم، کمتر کسی رو دیدم که بتونه یه مبارزه رو خوب توصیف کنه. توصیف مبارزه ت واقعا خوب بود. تبدیل چوبدستی ها به شمشیرهایی شبیه فیلم جنگ ستارگان خوب بود و از اون خوبتر اینکه یک لحظه مانند فیلم بردارهای فیلم های خفن، وسط مبارزه یه نمای دور رو نشون دادی و یه توصیف فوق العاده کردی، گفتی که از دور، برخورد شمشیرهای خودت و اون جوان چینی شبیه صاعقه و رعد و برق بنظر میرسید.
چهارم، میتونستی بهتر بنویسی. میتونستی پخته تر بنویسی. توصیفاتت، جمله بندی هات، سوژه های فرعیت. بنظر من روز به روز بهتر میشی و البته تلاش خودتو کردی و حتی ظاهر پستتو سعی کرده بودی خوب نشون بدی. اگه واقعا یک ساله که مینویسی کار خیلی خوبی میکنی. همیشه یکی از سخت ترین قدم ها اولین قدمه. بنویس و اینقدر بنویس تا بهتر و بهتر بشی. خود رولینگ یه زمانی با التماس دنبال چاپ رمان هاش بود ولی الان یکی از معروفترین نویسندگان جهانه.
به تو 29 میدم.

آرام و با احتبیاط روی شانه آرمینتا زدم، به نشانه اینکه تحسینش میکنم و از او هم گذشتم.

نفرات بعدی آشنا بودند، دو نفر از دانش آموزان خوب جلسه قبل. البته پاپاتونده را به سختی میتوان دانش آموز دانست. اول به سمت دورا رفتم، با این دختر جوان احوالپرسی کردم و تکلیفش را خواندم. از دیدن همچین جادوگرانی خوشحال میشوم. به آدم روحیه میدهند. با لب های خندان به دورا گفتم:
_ شجاعتت قابل تحسینه! رفتنت تو دل اهریمن رو میگم. البته بعیده اینقدر آسون باشه همچین مبارزه ای. و نکته همینجاست. میتونست سخت تر، پیچیده تر و جالب تر باشه. برجسته ترین نکته پستت جمله ای هست که در اواخر پست نوشتی و یه زمانی به من خیلی روحیه میداد:"هر چیز که انسان را نکشد، او را وقیتر میسازد." تکلیف را با نمره 28 امضا کردم و تحویل دورا دادم.

در میز کنار او، پاپا نشسته بود. یکی از بهترین دانش آموزان جلسه قبل. با کنجکاوی و بدون مقدمه تکلیفش را از او گرفتم و خواندم. درست حدس زده بودم. استعداد او فوق العاده است. بدون شک پاپا، بهترین دانش آموز این جلسه است. توصیف قطار، خلاصه بودن پست، حالت تعلیق و البته یک پایان فوق العاده( ) وجه تمایز پست پاپا با بقیه است. بدون هیچ شک و شبهه ای نمره 30 را تقدیم او کردم، با او دست دادم و ...

در انتهای کلاس صدای خرناس خطرناکی به گوش میرسید، چوبدستیم را در دستانم سفت کردم و زیر لب گفتم "لوموس" نور چوبدستی یک سگ سیاه رنگ و بسیار بزرگ را نشان میداد. حالت دفاعیم جای خودش را به خنده دوباره داد. سیریوس بلک قدیمی! همیشه از سگ ها و گربه ها خوشم میامده. رفتم روی زمین کنار سیریوس نشستم، جلوی پاهاش، جایی که استخوانی را آرام لیس میزد، یک برگه افتاده بود. دلیل اینکه اینهمه به سیریوس نزدیک شدم این بود که در یک جا به سگ های سیاه و جهنمی اشاره شده بود. سگ های زیر دست پادشاه جهنم، که برایم جالب بود.

برگه را برداشتم و با کنجکاوی شروع به خواندن آن کردم. صداهای خرناس سیریوس خطرناکتر و بی قرار تر میشد و متوجه شدم نباید خیلی لفتش بدهم، بنابراین لب به سخن گشودم:
_ خخخخخخخخ... الان من باید چی به تو بگم ... اولا از اون ذات خبیث و سیاه و بدجنست خوشم اومد، ثانیا از اون بیشتر از اون اهداف والات و از خود گذشتگیت. یک دقیقه به احترامت سکوت میکنم
امممم... نصیحت و راهنمایی هم که احتیاج نداری چون خودت گفتی که برای نمره نوشتی و میدونی خب خیلی میشد بهتر نوشت در هر صورت من چند بار خنده م گرفت موقع خوندن پستت، این سبک پست رو چند وقت بود نخونده بودم. مورفین هم اینجوری مینویسه ولی با یه رندی خاصی، تو کلا هر چه عشقت کشیده نوشتی. خلاصه که فقط اینکه بهت 28 میدم.

در این لحظه سیریوس خیلی احساساتی شد و پرید روی من و شروع کرد به لیس زدنم که با فریاد "چخه، چخه"ی گلرت آرام شد، زوزه ای کشید و دوباره رفت همان گوشه و شروع به لیسیدن استخوانش کرد. حتی سگ های جادوی سیاه هم شجاع و از خود گذشته هستند.


قدم زنان به جلوی کلاس رفتم و گفتم:
_ خب این نمرات جلسه قبلتون بود و اما درس جلسه جدید:

جلسه اول، از تاریخچه جادوی سیاه شروع کردیم، جلسه دوم به پیش نیازش یعنی دل بریدن از همه چیز رسیدیم و در جلسه سوم به ماحصل همه سختی ها و رنج های قبلی پرداختیم.
جایی که قدرت های بالقوه تبدیل به بالفعل میشوند. جایی که خودمان را بهتر میشناسیم. جایی که ضعف ها و قدرت هایمان را قبول میکنیم و جایی که مانند آهن ساخته و پرداخته میشویم. منظورم از همه این ها "سفر" است.
اگر زندگی آسانی داشتی، میتوانی لذتش را ببری و همان مسیر را بروی و یا عوض شوی که البته اگر نشوی هیچکس به تو خرده نمیگیرد چون معلوم نیست هر کس دیگر اگر در آن موقعیت بود چه کاری انجام میداد و خلاف تو عمل میکرد یا نه. احتمالا انتخاب نود و نه درصد مردم برگزیدن همان راحتی و آسایش است.

اما اگر زندگی سختی داشتی ناراحت نباش. یک نقل قول جالب در یک جایی شنیدم که شخصی پدرش را در بستر بیماری تیمار میکرد و در جواب پدر که از این کار او تعجب کرده بود به او جواب میداد:
_ من از کارهای تو ناراحت نیستم. در آیین من هر چقدر بیشتر بشکنی قویتر میشوی و تو اینقدر مرا در زندگی شکسته ای که الان به یکی از قویترین انسان ها تبدیل شده ام!

در هر صورت در جلسه قبلی به سفر پرداختیم و گفتیم چقدر مزایا دارد. البته این ها مفاهیم جدا از هم نیستند سفر با دل بریدن مترادف است و ...

در این جلسه، میخواهیم به یکی از شیرین ترین قسمت های جادوی سیاه بپردازیم، یعنی وقتی از همه چیز دل بریدید و به سفر رفتید، حالا میتوانید قدرت های بالقوه تان را به بالفعل تبدیل کنید. بگویید که چه میخواهید؟ من شبیه غول چراغ جادو، به من بگویید که چه میخواهید تا به شما یاد بدهم. چون اینجا کلاس جادوی سیاهه طبیعتا رو در واسی هم نباید داشته باشید. عمر جاویدان؟ ابرچوبدستی؟ گالیون؟ حکومت؟ دانش بی انتها؟ چه میخواهید؟

تصویر کوچک شده


یک رول در این مورد بنویسید.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
ارشد سیاه روی هافلپاف


مناظر در حال عبور از پنجره ی کوچک کوپه ی قطار بود. صورتش سرخ و پف کرده بود. چهره ی سفید و رنگ پریده ی دختر تنها چیزی بود که از آن روز در خواب یا بیداری می دید؛ این مناظر سبز و پرگل هم نمی توانستند حواسش را پرت کنند. در حال فرار بود اما از چه؟ به کجا؟ با چه هدفی؟ خودش هم نمی دانست! فقط می خواست برود، دوست نداشت این قطار متوقف شود. هر چه دورتر بهتر.

-روزنامه، روزنامه ...

صدای مرد مسنی را که در راهروی قطار برای فروش روزنامه فریاد می زد، خوب می شنید. صدا هر لحظه بلندتر می شد. هر روز صبح اوضاع همین بود. سی دقیقه بعد از اولین ایست قطار در صبح همین مرد بود و فریاد هایش؛ انگار ساعت کوک شده باشد که هر روز صبح برای بیداری مردم از حوادث بیرون زنگ می زند. پاپا بی دلیل، تصمیم گرفت یک روزنامه بخرد.

-جناب یکی بده.
-میشه یک دلار.

بدون اینکه چیزی بگوید، یک دلاری تا خورده را درون دست های بزرگ مرد گذاشت. مرد مسن سری تکان داد . بعد با همان فریاد های آگاهی دهنده به راهش ادامه داد.

پاپاتونده روزنامه را باز کرد. سر خط خبر ها برایش بسیار آشنا بود. ماجرای کافه ی کوچک همچنان ادامه داشت. بی اختیار لبخند زد. از اینکه پلیس حتی نتوانسته علت مرگ را تشخیص دهد، لذت می برد. خیلی از روزنامه های زرد این اتفاق را به جادو و نفرین نسبت می دادند؛ اما هیچکس واقعا این حرف ها را جدی نمی گرفت. جادو؟! آن هم در قرن بیست و یکم، محال است! این حرف ها فقط برای افزایش فروش روزنامه بود و بس!

لبخند بی اختیار پاپا محو شد و این بار اشک ها بود که دوباره به چشم های درشت مشکیش هجوم می آوردند. او مملو از تضاد بود. لحظه ای از این که به راحتی از چنگ پلیس و قانون گریخته، احساس رضایت می کرد اما لحظه ای دیگر غم و اندوه مرگ دخترک زیبایش وجودش را می لرزاند. لرزشی بر تمام جسم و روحش!

صدای مرد مسن دیگر شنیده نمی شد. قطار تقریبا ساکت بود. مناظر هم چنان مانند نقاشی های یک هنرمند زبر دست، بر روی پنجره ی کوچک کوپه اش جایشان را با یکدیگر عوض می کردند؛ او به آنها نگاه می کرد اما چیزی که می دید، خیلی متفاوت بود. چهره ی رنگ پریده ی دخترک محبوبش ... و این از همان روز کذایی، مانند یک نوار در ذهن پاپاتونده، تکرار می شد.

ناگهان در میان سکوت آرامش بخش قطار، صدای عجیبی از کوپه ی کناری به گوش های تیز پاپاتونده رسید. شبیه صدای زوزه ی یک گرگ یا ناله ی یک سگ یا شاید یک گربه بود. کنجکاو شد، بدون فکر از جا برخاست. عضلاتش درد خفیفی گرفتند، دلیلش هم برای خودش واضح بود؛ عدم حرکتش در چند روز گذشته از روی صندلی نه چندان راحت قطار! کش و قوسی به بدن لاغرش داد و به سمت کوپه ی کناری رفت. با احتیاط و مخفیانه از لای در به داخل نگاه کرد.

-بیا تو!

از شنیدن صدا کمی جا خورد. با اکراه دستش را روی در گذاشت و آن را باز کرد. مردی روی صندلی قطار لم داده بود. تنها بود؛ نه خبری از گرگ بود، نه سگ، نه حتی یک گربه! فقط یک مرد با مو های فیروزه ای.

-می دونم تو چیکار کردی!

این جمله را زمانی گفت که هنوز پاپا یک پایش بیرون کوپه بود. چشم هایش گرد شدند. آن مرد چه چیزی را می دانست. آیا به ماجرای قتل اشاره داشت؟ اگر اینطور بود ... چه کاری می توانست انجام دهد؟ این افکار به سرعت از ذهن پاپا تونده عبور کرد.

-نیازی نیست نگران باشی، واسه کمک بهت اینجام. تد ریموس لوپین.

دستش را به سمت پاپا دراز کرد. پاپا همچنان به آن مرد مشکوک بود اما آن لبخند و آن چشم های مطمئن، خیلی قانع کننده بودند.

-پاپا تونده.

دست پاپا درون دست گرم تد قرار گرفت. لبخند تد روی صورتش بیشتر نشست و بعد گفت:
-نیازی به معرفی نیست، دقیقا می دونم کی هستی و چیکار کردی. واسه همین اینجام واسه کمک به تو. تو این روز ها تمام اروپا رو سفر کردی اما هیچوقت از این قطار پیاده نشدی. من پیشنهاد می کنم توی ایستگاه بعدی یعنی لندن پیاده شو و با من بیا. جایی می برمت که بهت کمک می کنن، بتونی قدرتت رو کنترل کنی. قدرت تو بی نظیره اما خطرناک! میزان خطرناک بودنش رو هم تجربه کردی. باید مراقب باشی، خیلی ها دنبالتن، منظورم پلیس ها نیست. یه سری آدمای بد، آدمایی که به کار هایی که کردی، می خندن! اما تو اونطوری نیستی، خیسی صورتت و پشیمونی توی چشمات اینو نشون می ده.

تد راست می گفت. او پشیمان بود اما اشتباهش این بود که نمی دانست علت پشیمانی او چیست. پاپا به فکر فرو رفت. جایی که بتواند قدرتش را کنترل کند. آن اسب سرکش ناشناخته ی درونش را. پیشنهادی بود که نمی شد رد کرد، پس گفت:
-قبوله ...
-تنها به یاد داشته باش، توی این راه نباید خودت رو به شیطان بفروشی. شیطان ممکنه توی لندن منتظرت باشه یا توی همین قطار، حتی نزدیکتر!

پاپاتونده سری تکان داد. چیزی که تدی نمی دانست و نباید می دانست پیش فروش شدن روح پاپا به شیطان بود. روح او دیگر تسخیر شده بود و راه برگشتی نداشت. تد راست می گفت، شیطان خیلی به او نزدیک بود، در روح او رسوخ کرده بود.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
مشق جلسه سوم


نسیم بهاری بر فراز تپه ها در جریان بود. دورا ردای بلندی پوشیده بود و موهای صورتی و بلندش در باد میپیچید. خورشید در حال غروب بر پشت تپه ها فرو میرفت و کم کم دورا را در تاریکی تنها میگذاشت، دورا درحالی که اواز مبهمی را با خود زمزمه میکرد بوی خاصی را که در هوا طنین می انداخت را استشمام کرد،بوی عجیبی بود شاید بوی خطر!

-هه هه هه هه هه هه
دورا ناگهان با جستی سریع چوبدستیش را بیرون کشید و به اطراف نگاه کرد،صدای خنده بسیار شیطانی بود...شاید صاحب صدا خود شیطان بود.

دورا در حالی که به دور خود میچرخید فریاد زد :
-خودتو نشون بده!

ناگهان چیزی از پشت بوته ها بیرون امد، فقط چشمانش قابل دیدن بودند چشمان قرمز و شیطانیش اما دورا میدانست ان چیست ...اهریمن!
اهریمن با صدای ترسناکی گفت :
-اگه منو نمیشناسی باید بیگم که من دشمن نیکی هام و دوست پلیدی و تاریکی ها
-اره میشناسمت...خوب میشناسمت برای همینم اومدم اینجا تا تو رو نابود کنم!

اهرمین به حدی به دورا نزدیک شد که دورا توانست سردی بدنش را حس کند اما عقب نرفت نمیخواست به این سادگی جا خالی کند، پس فریاد زد:
- ریداکتو

دورا طلسم انفجار را به سمت اهریمن پرتاب کرد، اما اهریمن با جستی تیز به سمتی شیرجه زد و بعد دست بکار شد .باید هرچه زودتر در وجود دورا رخنه میکرد،دورا احساس کرد که نیکی های وجودش تحلیل میروند و نیروی سیاهی او را در بر میگیرد داشت از پا می افتاد اما زمزمه کرد :
-ديسابارات

و نامرئی شد،فرصت خوبی برای سردرگم کردن اهریمن تاریک بود پس باز هم فریاد کشید :
-له وی کورپوس
و بعد بلافاصله گفت:
-ریداکتو

و همه چیز تمام شد اهریمن در شعله های انفجار مهیب میسوخت و فریاد میکشید و کمک میخواست. دورا در حالی که دوباره مرئی میشد نگاهی به اهریمن تاریک که حالا نابود میشد کرد و بعد نگاهی به خود که شاید هنوز کمی از نیروی اهریمن در بدنش باقی مانده بود و بعد در حالی که به خود میبالید گفت:
-افرین دورا !

ناگهان صدای دلنشینی فضای اطراف را پر کرد و گفت:
-بله دورا افرین... اما فراموش نکن که نباید به خودت مغرور بشی! موفقيت به همون اندازه شكست خطرناكه ،و باید هدیه ای رو بهت بدم که بهتره اینجوری بگم: هر چیز که انسان ها رو نکشه اونارو قوی تر میکنه ...از قدرتت خوب استفاده کن!

دورا که لبخند میزد گفت :
-ممنون
و بعد راهی دنیای جادوییش شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
سهمیه ارشد گریفندور


توضیح کوتاه: جریان این سفر، سفر سیریوس و درواقع هجرتش از خانه گریمولده که در راه ...
----------

- سفر کرددددددددددددددددددم که از یادم بریییییییییییییییییی دیدم نمیشهههههههه... آخه عشق یه عاشق با ندیـــــــدن حل نمیشه... (نویسنده: حالا همه گریه کنید... هاییییییییییییی... چراغارو خاموش کنید ببرمتون توی داستان اون آقایی که آخره هیئت نشستــــه چرا گریه نمیکنــــــه؟... کروشیو! )

سیریوس تصمیم خود را گرفته بود. ترک خانه... قدم گذاشتن در راهی بی مقصد برای رهایی از ظلم و ستم خانواده... طبیعت بی جان... پسرک بی پول... پدر بیمار... خانواده در سراشیبی زندگی... طبیعت بی جان!
(خلاصه... سیریوس داستان ما همینطور می رفت و می رفت، گهی تند و گهی خسته، گهی نوحه خوان و گهی خموش... )

از هفت دریا و هفت خشکی و هفت آسمان گذشت... بر گرسنگی و تنشگی و دیو سپید فایق آمد تا به دروازه های شهر جادوی سیاه رسید و پروفسور آنتونین را در حالی که از شهر خارج میشد مشاهده کرد.

- ئه! پروفسور؟ شما کجا اینجا کجا؟

- سلام جانم! من خیر سرم معلم جادوی سیاهما! اینجا یه جلسه ای داشتیم اومده بودم ببینم میتونم انتقالی بگیرم برای ترم دوم برم دورمشترانگ یا نه!

- تورو مرلین نرید استاد. من تازه سفر کردم که تکلیف شمارو انجام بدم... استااااااااااااد...

- نه فعلا هستم. خوب جایی برای تکلیف اومدی. شهر جادوی سیاه جای خوبی برای کسب تجربه است. احسنت پسرم!

- استاد یه سوالی داشتیم...

- بپرس جانم.

- آقا هشت رو ده میدید قبول شیم؟

-

- ... نه؟ ... آقا تورو مرلین... مادرمون مریضه... پدرمون پاش شکسته نمیتونه کار کنه... من باید هم درس بخونم هم خرجی خونواده رو در بیارم...

-

- ... بازم نه؟... خیله خب بفرمایید تشریف ببرید! الکی وقت مارم گرفتی! گفتم اگر نمره رو میدی همینجا تمومش کنم... بفرما اقا!

-

- لا اله الا الله! معلم هم معلمای قدیم!

نیم ساعت بعد، داخل شهر، سیریوس در حال خواندن دفترچه راهنما

افکار سیریوس:
- خب ببینم این شهر چی داره... راهنمای مکان ها، صفحه 5:

1- محل استقرار گروهک فرهنگی تروریستی فاحش(فتف) (عضویت و عملیات)
2- خادمان لردسیاه به او می پیوندند (درخواست مرگخواریت)
3- آموزش جانور نمایی (بدون کنکور به صورت نیمه متمرکز با شهریه اندک، زیر نظر پلید ترین جانور نماهای کشور، من جمله فری سم طلا!)
4- ...
.
.
.


- مرگخواران که صد بار درخواست دادیم نشد.... جانور نما هم که هستم... بقیه موارد هم که به درد نمیخوره... بهترین گزینه همون گروهکه هست!

بیست دقیقه بعد، سیریوس در حال گزینش در گروهک فتف

توصیف مقر:
خیمه ای بزرگ و سیاه رنگ که اطراف آن تماما مین گذاری شده بود. در بالای خیمه پرچمی سیاه رنگ نصب شده بود که بر روی آن علامت دو چوب دستی شکسته نقش بسته بود. متقاضیان زیادی که برای گزینش و عضویت آمده بودند در صف طویلی جلوی در خیمه منتظر بودند تا نامشان برده شده و وارد خیمه شوند.

- بلک... سیریوس. بیا تو.

سیریوس وارد خیمه شد. دیوار های داخل به چوبدستی های شکسته شده گروه کاراگاهان و همینطور جارو های شکسته مزین شده بود.
فردی که ریش نسبتا بلندی داشت (:pashmak:) و بر روی صندلی پشت میزش نشسته بود کار های گزینش و عضویت را انجام میداد. با لهجه ای عربی گفت:
- شما بلک هستی؟ بیا اخوی بنشین رو به روی من. من روفس خالد اسکریم بن جیور هستم، رئیس دفتر اینجا.

سیریوس بر روی صندلی نشست و منتظر شد تا فرد فاحشی گزینش را انجام دهد.

- شما بگو ببینم، انگیزه شما برای عضویت در گروهک فرهنگی ترورسیتی ما چیه؟ (کلا با لهجه عربی)

- والا جناب ما برای مرگخواران و محفل هم رفتیم اونجا هم همینو پرسیدن ما هم گفتیم انگیزه نمیدونیم یعنی چی.

- این حرفا دیگه تکراری شده! یا انگیزه تو میگی یا خودمو و خودتو با هم منفجر می کنم!

- اقا به خدا نمیدونیم... ما دم در که بودیم اون تلویزیونه رو دیدیم پرسیدیم ماله کیاست؟ گفتن مال خانواده شهدای فاحش! گفتیم بیایم خانواده به یه نون و آبی برسن.

- خیله خب... برای ما فقط انگیزه مهمه. انگیزه شما هم بسیار والاست! شما وارد مرحله عملی میشی. ما شاید در نظر اول با جادوی سیاه کاری نداشته باشیم. ولی مهم نیته که باید سیاه باشه! مهم نیست که از جادو استفاده نمی کنیم. ما چوبدستی شکستگانیم! و طریقت ما چنین است که ثابت کنیم سیاهی به ورد های سیاه نیست. به عمل سیاه است! به ترور، انفجار، کشتار جمعی، سلاح های شیمیایی، شکنجه! این جادوی سیاه واقعیست! تو برگزیده شدی! برگزیده شدی تا عملیاتی رو انجام بدی. برای شر نیت خودت! تو باید ثابت کنی سیاهی، پلیدی... ماموریت اینه که ...

سیریوس با شندیدن این حرف ها در جای خودش خشک شده بود. آیا او انقدر پلید بود؟ آیا تکلیف مدرسه ارزش این همه سیاهی و تباهی را داشت؟ این بود آرمان های دامبل راحل؟ این بود ارزش های والای محفل؟ و اینجا بود که نور حقیقت بر دل او تابید! و عنوان تکلیفش را به یاد آورد... دفاع در برابر جادوی سیاه! آری! دفاع در برابر جادوی سیاه نه غرق شدن در منجلاب جادوی سیاه.
سیریوس به خود آمد. نگاهی به اطراف کرد و نور دامبل را مشاهده کرد. نوری که دیدنش چشم بصیرت می خواست!
او آن تجربه ای که باید را به دست آورده بود... معنای حقیقی دفاع در برابر جادوی سیاه.
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

فریاد بلندی زد و کمر بند انتحاری که کنار خیمه بود را برداشت و به کمرش بست. فریاد کشان و دامبل گویان در حالی که دستش برو روی ضامن بمب ها بود به طرف انبار مهمات دوید.

روفس خالد با عصبانیت فریاد کشید:
- آر پی جی زن! بزنش! بزنینش! نذارید به انبار برسه!

اما دیگر دیر شده بود؛ سیریوس با فریاد یا دامبل کبیر به داخل انبار شیرجه زد و ضامن بمب ها را کشید...

سه روز بعد، کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه

دالاهوف وارد کلاس شد و باچهره مغموم دانش آموزان مواجه شد.
گلرت با چشمانی اشک بار اعلامیه ای را به او داد که شرح آن چنین بود:

انا للمرلین و انا الیه راجعون
با تاسف و تاثر، شهادت جان گداز و جان سوز جوان با استعداد و پاک محفلی، حاج سیریوس آهنگران را به عموم جامعه جادوگری، اعضای محفل ققنوس و مردم شهید پرور و قهرمان پرور تالار گریفندور و علی الخصوص، به خانواده داغدار او، تسلیت عرض می کنیم.
این جوان، در راه مبارزه حق علیه باطل در حالی که برای کسب تجربه به شهر جادوی سیاه رفته بود، با تابیدن نور حق بر دل و دیدگان او، کمر همت خود را با سلاح های مخوف ماگلی بست، و گروهک فرهنگی تروریستی فاحش را که قصد داشتند در وزارت سحر و جادو بمب گذاری کنند با خاک یکسان کرد.
روحش شاد و یادش گرامی باد.


روابط عمومی قلعه هاگوارتز


--------

همینو میخواستی؟ راضی شدی شهید شدم؟ اینم تکلیفه تو میدی؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
خرس گنده ی ریونکلاو!

- داکسی! شنیدی که پروفسور چی گفت! نیشتو از توی گردن اون اسلیترینی بدبخت بکش بیرون... باید واسه مسافرت آماده بشیم!

داکسی نیشش را از گردن نواده ی لوسیوس مالفوی فقید بیرون کشید و به دنبال گلرت از کلاس بیرون رفت.

گلرت و داکسی در حال حرکت به سمت تالار خصوصی ریونکلاو برای آماده کردن وسایل سفرشان بودند که گلرت سر صحبت را باز کرد:"به نظرت کجا بریم که خوب باشه؟ ... مصر چطوره؟! اونجا مومیایی داره و کلی جک جونور دیگه... ها؟! ... نه! مومیایی هاش وقتی میسوزن بوی خیلی بدی میدن... مرکز آفریقا چطوره؟! اونجا شامن های قدرتمندی داره با آدمخوارهایی که دلشون غش میره واسه گوشت آدم!... دوست داری چندتا آدمخوار رو نیش بزنی؟! راستی اونجا پشه داره... من از پشه متنفرم!... پس کجا بریم؟! به نظرت..."

گلرت برای حدود ده دقیقه بدون توقف مکانهایی را برای تماشا پیشنهاد میداد و داکسی به او مینگریست... پس از ده دقیقه ناگهان ذهنش جرقه ای خورد!

- داکسی، نظرت در مورد جنوب آمریکا چیه؟! این طور که توی کتاب ها خوندم اونجا زادگاه طبیعی زامبی هاست! نظرت چیه که بریم به چارتا زامبی اردنگی بزنیم؟

- داکسی:

گلرت وسایلش را برداشت و پس از خرید یک بلیط درجه یک با هواپیما به آمریکا سفر کرد. از هواپیما که پیاده شدند، پس از تحویل وسایل، به یکی از کافه های معمولی ماگلی رفتند تا کمی بیاسایند. گلرت برای جلب توجه نکردن، لباس کلاهدار سبز رنگی را همراه با شلوار به داکسی پوشاند که به این شکل در آمد و چوب جادویش را در جیب شلوار داکسی قرار داد.

پس از نوشیدن کمی قهوه به همراه داکسی، دو خانم آمریکایی با موهای طلایی رنگ به او نزدیک شدند و پس از کمی بحث و مذاکره، گلرت را به خانه بردند و زمانی که داکسی به خواب رفت، چند گیلاس از نوشیدنی های غیر مجاز نوشیدند، فَوَقَعَ ما وَقَعَ!

صبح زود، گلرت خود و داکسی را در یکی از خیابان‌های خارج شهر در حالی که تنها یک شرت پارچه ای نازک با آرم لنگر پایشان بود، یافت؛ اما خوشبختانه شب گذشته، داکسی در حالی که چوب جادوی گلرت را در دستانش میفشرد، به خواب رفته بود و سارقان ریسک در آوردن آن چوب از دستانش را نپذیرفته بودند. گلرت که تقریباً همه ی چیزهای همراهش را از دست داده بود،چوب جادوی خود را در دست گرفته و تا سفارت بریتانیا در آمریکا پیاده رفت.

پس از تهیه ی لباس، در حالی که آموخته بود یکی از تاریکترین معجونها، معجون خواب است و این که هر نوشیدنی را که دختران مو طلایی تعارف میکنند را نباید نوشید، حتی اگر در اتاق خواب باشند، قدرتمندتر و پخته تر از قبل به انگلستان بازگشت!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

فوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 119
آفلاین
آلبوس به سرعت در خوابگاه دوید و با ناله گفت :نه من نمی خواهم آن را بدهم نه وبه سرعت از پله ها بالا رفت روی تخت دراز کشیده وپرده اش را کشید آلبوس دامبلدور کوچک آرام و بی صدا گریه می کرد او به یاد حرف استادش افتاد:
مهم ترین اصل دفاع در برابر جادوی سیاه گذشتن ازبا ارزش ترین چیزتان است

اما او نمی توانست از آن ققنوس بگذرد در ضمن نمی توانست درسش را حذف کند آلبوس از جایش بلند شد و در سالن عمومی روی کاناپه کنار بخاری نشست و شروع به فکر کردن کرد نا گهان عده ای از هم گروهی هایش با قیافه های گرفته و غمگین وارد سالن شدن مینروا با سرعت خود را به او رساند وبه آرامی گفت آلبوس یک فکری بکن ما هیچ کدام نمی توانیم ارزشمند ترین چیزمان را بدهیم آلبوس با ناراحتی گفت مگر من می توانم کاری بکنم آهی کشید و به فوکس فکر کرد به آواز هایی که هر روز برایش سر می داد

روز بعد:

آلبوس دامبلدور دوازده ساله با صدای ناله هم گروهی هایش از خواب پرید چرا ققنوس او را از خواب بیدار نکرده بو او نگاهی به قفس فوکس کرد اما فوکس آنجا نبود بله او فوکس را از دست داده بود آلبوس به سرعت خود را به سالن رساند از مینروا پرسید : اینجا چه خبر است فوکس کجاست مینروا آهی کشید و او را متوجه از دست دادن دوست داشتنی چیزش کرد اما آلبوس دامبلدور از آن پسر بچه هایی که لوس بازی درمی آورند نبود او با چند نفر از هم گروهی هایش به سمت دفتر پرو فسور کانگ استاد دفاع در برابر جادوی سیاه حرکت کرداو تا صبح همان جا ماند و التماس کرد ققنوسش را به او پس بدهد
شب بود آلبوس از شدت خواب داشت بی هوش میشد صدای آواز ققنوسش راشنید سرش را برگرداند استاد کانگ با فوکس پشت سرش ایستاده بودن پرفسور گفت آفرین به تو آلبوس تو شجاع و نترس و همینطور بسیار یک دنده هستی من ققنوست را به تو پس می دهم ققنوس به طرف او پرواز کرد و روی شانهی آلبوس نشست آلبوس از شدت خوشحالی پر های ققنوس را گرفته و می کشید تا از دستش فرار نکند آنها باهم به خوابگاه رفتند ودر سالن عمومی کنار بخاری نشستند وهمانجا خوابشان برد

و اینگونه بود که آلبوس دامبلدور آلبوس دامبلدور شد

استاد من سر گذشت آلبوس دامبلدور را نوشته ام


ویرایش شده توسط فوکس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۰ ۱۴:۲۸:۵۹
ویرایش شده توسط فوکس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۱ ۹:۲۵:۴۸


بدون نام
_کجا داری میری؟

ارمینتا کلاهش را صاف کرد و با یک لبخند بزرگ گفت:

_چین!

_چـــ؟چرا؟

_نمیدونم یه حسی بهم میگه باید برم

بلاتریکس با خیرگی و خبرگی نگاهش،ارمینتا را از نظر گذراند و پرسید:

_چه حسی؟

_یه حسی..

_اونوقت این حس چی میگه؟؟

_چیزی نمیگه فقط یه حس قریب الوقوع امیخته به نگرانی و هیجان و سرنوشته

_

_

_وایسا!پس لررررد سیااااه چی؟!نبرد هاگوارتز نزدیکه..

_من اینروزا وقت ندارم برا مرگخوار شدن درخواست بدم

_نه نرو!

پق!!

_اه..میخاستم بگم چمدونش جاموند..!

درچین:

ارمینتا هوای تازه را به داخل ریه هایش هدایت کرد و نگاهی به اطاف انداخت.نسیم خنک صورتش و برگ درختان را نوازش میداد و شکوفه های بهاری را با خود حمل میکرد.دور تا دور ان منطقه،رشته کوه های عظیم و سربه فلک کشیده خودنمایی میکردند..

ممم..بد نیس ادم چن سال یه بار بیاد چین!اهااااای اقا!

ارمینتا دستش را بالا برد و برای پیرمردی که کلاهش مثل بشقاب سروته بود و با کمرش مقداری چوب خشک و نازک را حمل میکرد دست تکان داد.توجه پیرمرد بلافاصله به ارمینتا جلب شد وگفت:

_چونگ چینگچینگ؟

_ها؟؟!

_شما-اهل کوجا-بود؟

اها!همین دوروبرا..زیاد دور نیس!

میشود-بامن-به دهکده-مان-امد؟

اووه!اره اره!حتما!! :hungry1:

ارمینتا باخود فکر میکرد چینی ها ادم های بسیار مهمان نوازی هستند..

پیرمرد دستش را بالا برد و کوه بسار دوری را نشان داد و گفت:

_خانه-مان انجا-بود.

ارمینتا باتردید پرسید:

پشت اون کوه؟؟!

نه-نه-خانم غریبه!خانه-مان دو-فرسنگ-پشت ان-تپه است..

ارمینتا به کوه خیره شد و با صدای ضعیفی گفت:تـتـپه؟

بله خانم-غریبه.اما-اگر شما-به کوه علاقه داشت-ما کوه داشت!

ارمینتا از اینکه مکان یاب جادویی اش را جا گذاشته بود پشیمان شد و قصد نداشت از ان پیرمرد..قوی؟؟!..چیزی دراین باره بپرسد..

پیرمرد کوچک جثه چینی از لای خط بسیار ریز و پرچین و چروک چشمانش به قیافه وارفته و پشیمان ارمینتا نگاه کرد و ادامه داد:کوه-دهکده مان-معمولی نبود..کوه صاعقه زده..مصیبت..بدبختی....بلند و عجیب..

صدای پیرمرد اهسته و اهسته تر میشد تا اینکه به خاموشی گرایید.

ارمینتا دوباره سرزنده شد و گفت:واقعا؟میشه ببینمش؟

پیرمرد لبخندی زد انگار با بچه ای که به او وعده بستنی داده بودند طرف بود. بی انکه چیزی بگویید به طرف (به قول خودش) تپه به راه افتاد ارمینتا نیز با دستپاچگی پشت سرش به راه افتاداو ناچار بود تقریبا بدود چون پیرمرد با قدرت و سرعتی باورنکردی ران هایش را تکان میداد.ارمینتا چیزی در این باره که مردمان چین قوی،سرسخت و واقعا سگ جان هستند چیزهایی شنیده بود اما نمیدانست تا این حد حقیقت دارد.حوالی غروب به اطراف تپه رسیدند و ارمینتا به خوبی میدانست اگر وردی را که به او توان دوباره میبخشید را یادنمیگرفت همان جا تلف میشد.

ان ها خارج از دهکده محقر و کوچکی ایستاده بودند و سرانجام پس از مدت مدیدی پیرمرد لب به سخن گشود:

_اون جا-رو-میبینید خانم-غریبه؟

او به کوهی در یک کیلو متریشان اشاره کرد که فقط دامنه اش مشخص بود ارمینتا دلش میخاست سر پیرمرد را از جا بکند اما او واقعا مهربان بود و کمک بسیاری کرده بود از طرفی میخاست کمی انرژی برای تکان دادن چوبدستی اش در بدنش باقی بگذارد..پیرمرد همانجا ایستاده بود و منتظر بود.ارمینتا زیرچشمی به او نگاه کرد و سعی کرد در صدای خسته اش احترام پیرمرد را حداقل به خاطر موی سپیدش نگه دارد.

_از اینجا به بعدشو خودم میرم,دیگه نیازی بـ..ینی م_منون که تااینجا راهنماییم کردین.

اوقات ارمینتا به خاطر انتخاب کلمات محفلی تلخ شده بود.پیرمرد تعظیمی سنتی( )کرد و به دهکده بازگشت.

ارمینتا دوباره به وجد امد!او هنوز در بالای ان کوه،روی قله انتظار سرنوشتش را میکشد یا حدا قل اتفاقی جالب که ارزش امدن او به این کوه را داشته باشد.شاید میتوانست کوتوله های جادویی را پیدا کند و از ان ها درخواست چیزی با ارزش را داشته باشد شاید هم سنگ روی قله باارزش باشد و امکان فروش ان وجود داشته باشد.اگرهم این کوه طبیعی بود..خب..فقط امیدوار بود مانند موزه خسته کننده نباشد..

ارمینتا خودش را بر روی قله ظاهر کرد ومرلین را برای اینکه جادوگر است شکر کرد!
نگاهی به کنار پایش انداخت..اوخ اوخ اوخ!ان جا قله ای اتش فشانی بود..با اینحال گرمایی از ان ساتع نمیشد..واین..عجیب بود..!

صدای قهقه ای او را به خود اورد.پیرمرد درست انسوی قله ایستاده بود وبسیار سرخوش بود.
ارمینتا پرسید:

_توهم جادوگری؟

او جواب ارمینتا را ندادو نچ نچ کنان چوبدستی کلفتش را در اوردو ان را از فرق سرش تا شصت پایش تکان داد و وردی نامعلوم زیر لب خواند.ناگهان به گونه ای که پوستش تمام مدت لباسی بیش نبوده ان را جدا کرد و به گوشه ای انداخت.حالا جوانی چهار شانه،قوی و استوار با چهره ای اروپایی جلوی ارمینتا ایستاده بود.

_تو خیلی زود باوری!! هاهاها!تو هفتمین و اخرین نفری هستی که تو این چاله میوفتی و باعث کامل شدن قدرت من میشی!!

ارمینتا به سرعت چوبدستی اش را در اورد.بدنش از خشم میلرزید:

_توهم اولین و اخرین کسی هستی که منو دست کم میگیره

پیرمـ مرد جوان چوبدستی اش را بالا اورد و ناگهان از انتهای چوبدستی اش نوری بلند و قرمز به اندازه یک شمشیر بیرون امد.از انتهای چوبدستی ارمینتا نیز نوری سبز و بلند بیرون امد.هردو فریاد کنان مانند سامورایی ها به شمشیر های نوری شان به هم حمله ور شدند.
مرد جوان شمشیر را به طرف سر ارمینتا هدایت کرد اما ارمینتا ان را مهار کرد.این بار ارمینتا حمله کرد و ان مرد شمشیر او را به کناری راند.نتیجه ضربه ان دو شمشیر نوری،در بالای قله بلند ترین کوه اطراف و سیاهی شب،صاعقه های دیدنی را به وجود می اورد.دوجادوگردور قله میچرخیدند و شمشیر هایشان را به هم میکوبیدند.ارمینتا در یک چرخش زیر پای حریفش را خالی کرد در یک لحظه کوتاه،مرد جوان تعادلش را از دست داداما دستش را به یک تخته سنگ گرفت و جای پایش را محکم کرداو به سرعت چرخید و بازوی ارمینتا را زخمی کرد.ارمینتا روی زمین افتاد و نور چوبدستیش از بین رفت.مرد جوان ارام به طرف او رفت شمشیر را بالای سر ارمینتا گرفت و نفس نفس زنان زمزمه کرد:

_اخرین نفر..ابر قدرت..

چشمان را بست..فقط یک ثانیه زمان برد..ذهن ارمینتا به سرعت کار میکرد شمشر بالای سرش بود،دست چوبدستی اش به شدت مجروح شده بود و در شرایطی نبود که بتواند غیب و ظاهر شود شاید دعای بخشش از مرلین اخرین کارش بود..شاید..ناگهان فکری امیدبخش و ساده ذهنش را روشن کرد.به سرعت چشمش را باز کرد و به چیزی که پشت سر مرد در تاریکی بود نگاه کرد و فریاد گشید:

_یا مرررررررلین!

مرد جوان به سرعت برگشت وبه دنبال خطر احتمالی در پشت سرش به جستجو پرداخت.حالا ارمینتا وقت این را داشت که با لگدی که از باشگهاه ساحرگان درخشان یاد گرفته بود مرد را به داخل دود تیره اتش فشان بیاندازد،چوبدستی اش را بر دارد و زخمش را درمان کند و خودش را از ان جهنم بیرون کند.

او درخانه بلاتریکس را زد،چند دقیقه بعد قیافه از خود راضی بلاتریکس را دید.او از در خانه داخل رفت.
بلاتریکس با کنجکاوی پرسید:چرا بازوت خونیه؟!

ارمینتا خودش را روی کاناپه انداخت و با خستگی گفت:

_نمیخوام دربارش حرف بزنم،فقط یه نوشیدنی بده دستم..



-----------------------
استاد من همین الانشم یه ساله کتاب مینویسم ولی همشون جدی ان.این اولین باره سعی میکنم طنز بنویسم..



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
- داکسی! شنیدی که پروفسور چی گفت! نیشتو از توی گردن اون اسلیترینی بدبخت بکش بیرون... باید واسه مسافرت آماده بشیم!

داکسی نیشش را از گردن نواده ی لوسیوس مالفوی فقید بیرون کشید و به دنبال گلرت از کلاس بیرون رفت.

گلرت و داکسی در حال حرکت به سمت تالار خصوصی ریونکلاو برای آماده کردن وسایل سفرشان بودند که گلرت سر صحبت را باز کرد:"به نظرت کجا بریم که خوب باشه؟ ... مصر چطوره؟! اونجا مومیایی داره و کلی جک جونور دیگه... ها؟! ... نه! مومیایی هاش وقتی میسوزن بوی خیلی بدی میدن... مرکز آفریقا چطوره؟! اونجا شامن های قدرتمندی داره با آدمخوارهایی که دلشون غش میره واسه گوشت آدم!... دوست داری چندتا آدمخوار رو نیش بزنی؟! راستی اونجا پشه داره... من از پشه متنفرم!... پس کجا بریم؟! به نظرت..."

گلرت برای حدود ده دقیقه بدون توقف مکانهایی را برای تماشا پیشنهاد میداد و داکسی به او مینگریست... پس از ده دقیقه ناگهان ذهنش جرقه ای خورد!

- داکسی، نظرت در مورد جنوب آمریکا چیه؟! این طور که توی کتاب ها خوندم اونجا زادگاه طبیعی زامبی هاست! نظرت چیه که بریم به چارتا زامبی اردنگی بزنیم؟

- داکسی:

گلرت وسایلش را برداشت و پس از خرید یک بلیط درجه یک با هواپیما به آمریکا سفر کرد. از هواپیما که پیاده شدند، پس از تحویل وسایل، به یکی از کافه های معمولی ماگلی رفتند تا کمی بیاسایند. گلرت برای جلب توجه نکردن، لباس کلاهدار سبز رنگی را همراه با شلوار به داکسی پوشاند که به این شکل در آمد و چوب جادویش را در جیب شلوار داکسی قرار داد.

پس از نوشیدن کمی قهوه به همراه داکسی، دو خانم آمریکایی با موهای طلایی رنگ به او نزدیک شدند و پس از کمی بحث و مذاکره، گلرت را به خانه بردند و زمانی که داکسی به خواب رفت، چند گیلاس از نوشیدنی های غیر مجاز نوشیدند، فَوَقَعَ ما وَقَعَ!

صبح زود، گلرت خود و داکسی را در یکی از خیابان‌های خارج شهر در حالی که تنها یک شرت پارچه ای نازک با آرم لنگر پایشان بود، یافت؛ اما خوشبختانه شب گذشته، داکسی در حالی که چوب جادوی گلرت را در دستانش میفشرد، به خواب رفته بود و سارقان ریسک در آوردن آن چوب از دستانش را نپذیرفته بودند. گلرت که تقریباً همه ی چیزهای همراهش را از دست داده بود،چوب جادوی خود را در دست گرفته و تا سفارت بریتانیا در آمریکا پیاده رفت.

پس از تهیه ی لباس، در حالی که آموخته بود یکی از تاریکترین معجونها، معجون خواب است و این که هر نوشیدنی را که دختران مو طلایی تعارف میکنند را نباید نوشید، حتی اگر در اتاق خواب باشند، قدرتمندتر و پخته تر از قبل به انگلستان بازگشت!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.