هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
ان شب هری به جشن عروسی فلور و بیل دعوت شده بود . او مهمان ویپه ی جشن بود . هرمیون که لباس زیبایی به تن داشت و ساقدوش بود بازوی هری را گرفته بود . رون مشغول صحبت کردن با چارلی بود . انها توی هاگوارتز جشن گرفته بودند .
بیل ان شب بسیار خوشحال بود . او یک کت و شلوار سورمه ای به تن داشت و موهایش را خروسی کرده بود . ( من خیلی دوست دارم ) .
فلور نیز از همیشه زیباتر شده بود . جینی اه و پیف کنان به فلور تبریک میگفت که فلور گفت :
_ مرسی جینی کوچولوی عزیز ! من واقعا خوشحالم که برای خواهرم همبازی پیدا شده ! :slap:
جینی چیزی نگفت . هری به زور جلوی خنده اش را گرفت و وقتی فلور رفت تا موی دماغ بیل بشود که با چارلی گپ میزد جینی به طرف هری و هرمیون برگشت . هرمیون گفت :
_ خب , جینی اگه دوست داری میتونی بری با گابریل بازی کنی , ما ناراحت نمی شیم !
جینی خندید و رفت . هری با خوشحالی ربه سقف سرسرا نگاه کرد . ان سال اخرین سالی بود که در هاگوارتز بود . بعد از کریسمس دیگر وقت زیادی نداشت که انجا بماند . هری توانسته بود معمای ولدمورت را با کمک محفلی ها حل کند و او و هرمیون و رون عضو محفل شده بودند .
_ هی هری !
هری سرش را برگرداند . رون جلو دوید و گفت :
_ خیلی خوشگل شده !
_ کی ؟
_ لاوندرو میگم .... میخوام دوباره باهاش دوست شوم .... اگه سیموس اون دور وبر نباشه ....
او حرفش را نیمه تمام گذاشت . هری و هرمیون به این بحث پرداختند که رون و لاوندر چقدر به هم میایند که ناگهان صدای کف شدن امد . هرمیون گفت :
_ اوه ؟, شروع شد .
او به سمت بیل و فلور رفت که از در سرسرا وارد شده بودند و فلور دستش را دور بازوی بیل انداخته بود . هری روی صندلی جابه جا شد . بیل هنگام عبور کردن از کنار انها گفت :
_ هی هری , چطوری ؟
_ خوبم بیل !
هری به انها نگاه کرد . بیل هرزگاهی سرش را برای کسی تکان میداد . انها سرانجام نزد مک گونگال ایستادند . انها قسم خوردند که پیش هم دیگر باشند .
_ که شوهرم بیل ویزلی ....
_ که همسرم فلور دلاکور ....
انها پس از سوگند لحظه ای به هم خیره ماندند . و بعد فلور سرش را جلو برد و روی پاهایش بلند شد و :bigkiss:
اندور همدیگر را بوسیدند و هری یک لحظه خودش و جینی را تصور کرد . لبخند سردی روی لبش نشست . کاش میشد زنده بماند و مثل بیل در هاگوارتز ازدواج کند .
هری :

هومک!

خوب قشنگ بود! پست نسبتا خوبی بود!

دیالوگهای خوبی داشت!!!!

یه چیزی من به به ذهنم خطور کرد معمای ولدمورت چی بود!؟ اینجارو نگرفتم! فکر نکنم منظور کشتن ولدمورت باشه چون اینطور که گفتی محفل هنوز وجود داره و هری هم آرزو میکنه که بتونه زنده بمونه! ولی پس چی بوده!؟

بعضی جاها توصیفات مبهم شده بودن مثلا: لبخند سردی روی لبش نشست. لبخند سرد...نشنیدم تا حالا! خنده سرد یا خند تلخ داریم و لبخند نه! یا مثلا جایی که هرمیون جینی رو دست میندازه، جینی میخنده در حالی که به نظر میاد باید ناراحت بشه!
ولی غیر از این بقیه مشکلی نداشت!

اها یکی هم اینکه، شکلک آخر پست اضافیه! همین که تو متن گفتی که "کاش میشد زنده بماند" همین نقش اون شکلک رو ایفا میکنه!

خوب دیگه چیز خاصی به ذهنم نمی رسه! بازم پست بزن! موفق باشی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱۲:۱۰:۵۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶

مالسیبر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 56
آفلاین
خورشید در حال غروب بود و آن روز خاطره انگیز را برای خانواده ی پاتر زیبا تر میکرد انبوه جمعیت دوستان وآشنایان به خصوص اعضای محفل آنجا حضور داشتند جیمز در پوست خود نمی گنجید شاید اگر میدانست بعد ها چه خواهد شد این چنین زیبا به دنیایش نگاه نمی کرد او پس از مدت ها توانسته بود لیلی را راضی کند کاری که به این سادگی ها نبود اما او موفق شده بود و حال در آن تالار بزرگ خاطره انگیز ترین روز زندگی را سپری میکرد . تالار بزرگی بود سرتاسر آن با میز ها چیده شده بود .شادی سرتاسر تالار را فرا گرفته بود در آن میان دامبلدور در حالی که لبخند هوشمندانه ای بر لب داشت با ردایی جدید آنجا حضور داشت و تعداد زیادی از اعضای محفل و دوستانش را اطراف او را فرا گرفته بودند.
دامبلدور:شب بیاد موندنی هست هیچ وقت فکر نمیکردم که این دو تا اینجوری بهم برسن جیمزجادوگر باهوشیه اون به خواستش رسید
در نزدیکی دامبلدور مردی قد بلند و درشت هیکل ایستاده بود در صورتش نوعی صمیمیت موج میزد اما در عین حال سرسختی و شجاعت را در دیدگانش پیدا بود او فرانک لانگ باتم بود که به سخن آمد:حق با تو هست آلبوس البته ما نباید بزاریم که در این لحظات زیبا فکری آزرشون بده ازت میخوام آلبوس یه چند وقت اونا رو کنار بزاری میدونی که منظورم چیه دلم نمیخوات لحظات زیباشون تلخ بشه
اما قبل از اینکه حرفش تموم کنه مینروا مک گونگال برای اتمام سخنانش گفت :بیاید به جیمز و لیلی ملحق بشیم
جیمز و لیلی کمی دورتر با سیریوس بلک و پیتر پتی گرو ایستاده بودند که اعضای محفل به اونا اضافه شدند
سیریوس:هی جیمز واقعا کارت درسته تو آخرش تونستی لیلی رو راضی کنی
جیمز:من از تو ممنونم تو و پیتر خیلی به من کمک کنید
جوان قد کوتاهی که چشمان تنگ و صورت گردی داشت جواب جیمز را داد
-خواهش میکنم امیدوارم زندگی زیبایی داشته باشی جیمز
سیریوس:بسه دیگه نمی خواد زیاد خود شیرینی کنی
جمعیت از حرف سیریوس خندیدند .پیتر بار ها به وسیله سیریوس تحقیر شده بود حس نفرت سراسر وجود پیتر رو گرفته بود هر بار که اینگونه تحقیر می شد سرخ میشد و انگیزه ای برای انتقام در وجودش بیشتر میشد به راحتی می شد از نگاه های پیتر بفهمی که چقدر از سیریوس تنفر دارد اما آنها هیچ گاه کوچکترین توجهی به کار های پیتر نکردند به رفتارش به حرکاتش و اون رو ضعیف دیدن اما گاهی همین افراد ضعیف و شکست خورده کارهایی رو می کنند که شاید بزرگترین افراد نتونن انجام بدهند.
جمعیت در حال خنده بود هرکس به نوبت به جیمز و لیلی بریک میگفت.در میان جمعیت پیرمردی جلو آمد در حالی که دیگران را کنار میزد خود را جلوی لیلی و جیمز رساند پیرمرد صورت چروکیده و پر از خراشی داشت بسیار لاغر و لرزش دستانش ضعف او را میرساند موهای سفید و بلندش که بسیار نامرتب بود گواهی وضع بد اون بد و ردایی کهنه به تن داشت کسی در اون جمع اون رو نمی شناخت اما انگار جیمز قبلا او را دیده بود برای لحظه ای سکوت بر جمع حاکم شد پیرمرد به چشمان جیمز خیره شده بود و جیمز نیز به او می نگریست تا اینکه بلاخره بلک سکوت رو شکست
-هی تو کی هستی
پیرمرد بدون هیچ اعتنایی به بلک به حرف اومد:این لحظات زیبا بسیار زود به پایان میرسه زندگی تو بازنت سریع تموم میشه همه زیبایی ها میره و تلخی میمونه در میان شما دشمنی حضور داره که همه زیبایی ها را نابود میکنه
پیرمرد برگشت و آرام از آنجا دور شد و از تالار خارج شد همه ساکت بودندو خروجش را با چشمانشان دنبال می کردند که دامبلدور سکوت رو شکست
-هی اون دیوونه بود مال همین نزدیکی هاست من میشناسمش چیز مهمی نیست شما باید شاد باشید
مک گونگال:چرا زود تر نگفتی ما خیلی ترسیدیم
لحظه ای بعد همه چیز به حالت عادی خودش برگشت و دوباره جمع در شور و شادی فرو رفت اما پیتر مضطرب تر از قبل به نظر میرسید و در فکر حرف های پیرمرد بود حالا غیر عادی تر از قبل شده بود و آنچنان غرق در حرف های پیرمرد بود که فراموش کرد همه به سمت میز شام رفتند و او تنها مانده حتی دیگران نیز به او توجه نکردند برایشان مهم نبود که چرا پیتر این چنین براشفت و همین کم توجهی بعد ها بسیاری از زیبایی ها را به راحتی سوزاند

خوب پست خوبی بود!! موضوعت رو با آوردن پیتر قشنگ کرده بودی و من خیلی خوشم اومد!

ولی یه چیز مهم رعایت نشده بود و اون پاراگراف بندی بود! پاراگراف بندی باعث میشه خواننده وقتی پست رو میخونه خسته نشه و اونو دنبال کنه! و همینطور اگه علایم نگارشی رعایت بشه باز هم مانع خستگی و زده شدن خواننده میشه!

یکی هم اینکه، زیاد جالب نیست که دامبلدور با اون ابهتش بگه "هی!" باید دیالوگهای هرکس به شخصیتش نزدیک باشه دیگه!

ولی موضوع اون پیرمرد خوب بود شبیه زیبای خفته بود

اگه میشه یه بار دیگه بنویس تا من مطمئن بشم که اینایی که گفتم رو رعایت میکنی! اونوقت تایید میشی! (فقط مواظب باش همه حواست نره به رفع اشکالا و باعث بشه که موضوع پست رو از یاد ببری!)


تایید نشد



ویرایش شده توسط مالسیبر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱۳:۰۳:۱۵
ویرایش شده توسط مالسیبر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱۸:۱۴:۳۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱۱:۵۷:۱۴

سلطان طلسم فرمان lord of imperius curse


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

الميرا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۰ جمعه ۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از از انجمن شاه کلید سازان جوان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
بادا بادا مبارک بادا ايشاا... مبارک بادا

امشب چه شبي است شب مراد است امشب
دومادو ببين ...
جيني:واي خداي من هنوزم باورم نمي شه که شما با هم دارين ازدواج مي کنين!!!
هري:خب عزيز اين ديگه اشکال از مخته که دير مي گيره
جيني هري رو بد نگاه مي کنه هري هم سريعا اضافه مي کنه:خب آخه جيني جشن تموم شده و تو هنوز اين مطلب و نگرفتي
هرميوني هري رو بد نگاه مي کنه
هري-توروخدا جيني از اين جا برو که الان به جاي اين که ما دو تا با هم بخنديم و کيک عروسيمون و بخوريم بايد بزنيمش تو سر و کله ي همديگه
رون مياد به طرف دو زوج خوشبخت و با ناراحتي ميگه:خب هرميوني جون آخرشم منو تو به هم نرسيديم
هري-بيشين بينيم با!خووووب اين دختر خانم خوشگل و با نمک و بدون دست و خرخون و به ما انداختي ها!حالا خودت مي ري با ديگرون حالشو مي بري و مي زني تو سره ما که چرا زود زن گرفتي
رون با شيطنت مي گه:اينيم ديگه رفيق به جاش ديگه همه ي نمره هات A
هرميوني با خنده اي ساختگي و معلوم بود که عصبانيه به هري ميگه:عزيزم من کنارتما و کاري نکن که امشب و حرومت کنم
خانم ويزلي از اون طرف بر مي گرده مي گه:بابا بلند شين بياين با هم برقصين ديگه همه رقصيدن و فقط عروس و دوماد با هم نرقصيدن
هري با خنده به خانم ويزلي ميگه:چشم خانم ويزلي الان ميايم
سپس هرميوني را با خود به سمت مرکز سالن برد با هم ديگه شروع به رقصيدن کردند
هري در گوش هرميوني ميگه:خيلي دوست داشتم تو اين جشن مامان و بابا هم بودن
هرميوني با نگاهي مليح که 180 درجه با نگاه 1 دقيقه پيشش فرق داشت ميگه:آره منم خيلي دوست داشتم ببينمشون اگه اين دلدمورت احمق و ديوونه و رواني و &&**%%&&&
و @@%%&& نبود اونام الان اينجا بودن
هري که از نوع حرف زدنه هرميوني خنده اش گرفته بود ميگه:البته شما کاملا راست ميگين حالا شما عزيزم امشب نمي خواد خون خودتونو کثيف کنين شاد باش خانومي
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
جيني و رون در کنار سالن رقص ايستاده بودن و داشتند به هري و هرميوني نگاه مي کردند
جيني-واي اصلا فکرشم نمي کردم که هري هرميوني رو دوست داشته باشه فکر مي کردم اون چو ي عوضي رو دوست داره
رون-اتفاقا من فکر مي کردم اون تورو دوست داره
جيني-همينطور من فکر مي کردم تو هرمينوي رو دوست داري
رون در حالي که رو دستش مي زنه و سرشو به چپ و راست تکون ميده ميگه:عجب روزگاريه!عجب!نچ نچ نچ نچ
جيني که از حرف رون خنده اش گرفته بود اداي خانم ويزلي رو در مياره و ميگه:آقاي رونالد آرتور ويزلي شما از آقايان فرد و جورج ويزلي که 2 سال از شما بزرگتر مي باشند خبري نداري؟
که ناگهان چراغ ها خاموش شدند وهمه جا پر از نورهاي قرمز و سبز شد...

هووم!!

خوب...قسمت آخر پست از همش قشنگتر بود!

ولی اشکالی که بود، دیالوگها بودن! دیالوگها میتونستن قوی تر باشن و مفهوم تر! یه جاهایی گنگ میشدن....مثلا این:
هري-بيشين بينيم با!خووووب اين دختر خانم خوشگل و با نمک و بدون دست و خرخون و به ما انداختي ها!حالا خودت مي ري با ديگرون حالشو مي بري و مي زني تو سره ما که چرا زود زن گرفتی

در ضمن اگه به جای هری- ، هری: بنویسی بهتره!(وقتی که میخوای یه دیالوگ بگی مثلا همین دیالوگ بالایی)

بازم بزن و رو نوشته ات وقت بذار! موفق میشی!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱۱:۴۹:۵۲

Only Raven

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

پادما پتتيل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۴ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
توي قطار مخصوص كه به طرف هاگوارتز در حركت بود هري ورون تو كوپه كنار هم نشسته بودند.هري از پنجره بيرون نگاه كرد تاريكي وحشت انگيزي همه جا مستولي بود .هوا خيلي سر دتر از هميشه شده بود .شيشه ها همگي يخ زده بودند.به ناگاه زخم پشاني هري دوباره درد گرفت ونوري ازش بيرون زد.ياد خاطرات پدرو مادرش دوباره اونو اذيت ميكرد.دلش ميخواست دوباره اونا رو از نزديك ببينه.دلش براي پدر ومادرش تنگ شده بود واحساس تنهايي ميكرد.هري با حالتي ضعفي كه داشت بلند شد.
پشت سرش رون ازش پرسيد كجا ميري؟؟؟
هري:يه چيز غير طبيعي احساس ميكنم گمونم كنم يه جاي كار ايراد داره؟؟؟
رون:باز تو داري گنده اش ميكني؟؟بيا بشين هردومون خسته ايم بايد استراحت كنيم؟
هري بي توجه به حرفاي رون راه ميوفته .انگارنيرويي اونو هدايت ميكنه .از در كوپه خارج ميشه وتو راهرو قطار شروع ميكنه به راه رفتن .
رون كه هري رو تو حال خوبي نميبينه علي رغم ميلش به دنبالش ميره.
رون:وايستو هري كجا داري ميري پسر با تو خيالاتي شدي صبر كن منم بيام!
هري ورون با هم به انتها راهرو ميرسن حالا حال هري خيلي بدتر شده تمام وجودشو ضعف گرفته.خيلي سردشه.دري رو جلوي خودشون ميبين با سختي تمام اونو باز ميكنن ووارد جاي فوق العاده تاريك وسردي ميشن
.رون:هري اينجا چه خبره من ميترسم بيا بريم هري:نه مطمئن هستم خبريه بايد سر در بيارم..بعد با چوب دستيش يكم اونجا رو روشن ميكنه........
به ناگاه هر دو از وحشت خشكشون ميزنه
…….
روبروي خودشون يه چيزي رو حس ميكنن.بعد يه مدت كه چشماشون به تاريكي عادت ميكنه.يه موجودغير عادي يه شبح آبي رنگ كه خيلي قد بلند بود كه صورت مشخصي نداشت .جاهاي از بدنش سوراخ هاي بود كه نور ازشون رد ميشد.دستاس حس مرگ ميداد.يعني احساس ميكردي اگه به هر جا بخوره همه زندگي ونشاط اونجا رو نابود ميكنه.همه خوشيا دور برش نابود ميكنه.همه جا سرد وتاريك ميشه.همه حس زندگي از بين ميره.
......................
هري احساس ميكنه نفسش بند مياد....به ناگاه حس ميكنه همين حالاست كه بميره.......نفس كشيدن براش خيلي سخت ميشه......نفساش به شماره ميوفته.....تمام وقايع تلخ زندگيش به يكباره جلو چشماش رژه ميره.....ديگه نميتونه رو پا وايسته....همين كه خواست بخوره زمين....رون هم كه دست كمي از هري نداشت هري رو ميگيره وبا هزار مكافات هري وخودش رو بيرون ميكشه
..........


عکس جدید رو یکی دو پست پایین تر از پست خودت میتونی ببینی باید با اون بزنی! فکر کنم اختمالا پست رو ندیده باشی!!


ویرایش شده توسط بینز دو در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۱ ۱۴:۲۶:۵۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱۲:۳۶:۵۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

نوربرتاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
از رومانی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
هری: نجینی...نجینی یعنی کجا می تونه باشه.
هرمیون:شاید تو دهکده ی لیتل هنگلتون باشه.
رون:پس بهتره هرچه زودتر راه بیفتیم.
هر سه به سمت دهکده راه افتادند.
رون:بهتر نیست غیب و ظاهر بشیم.
هری:موافقم و هرسه در دهکده ظاهر شدند. اما بلافاصله هر سه خشکشان زد.آن جا مثل گورستان شده بود وکسی در آن جا نبود.هری: از قرار معلوم کسی اینجا نیست.
هرمیون:اما انگار ما تنها کسانی نیستیم که اینجا هستیم اونجا رو نگاه کن. انسان هایی دم به سفید رنگ به طرفشان می آمد. رون: اون ها چی هستند؟
هری:اونا دوزخی ها هستند.
رون: حالا باید چی کار کنیم؟
هرمیون: اونا از نور و گرما می ترسن پس باید آتیش روشن کنیم.
هر سه شروع به آتیش روشن کردن کردند. دوزخی ها از ترس عقب عقب رفتند و به درون قبرهای سر بازشان رفتند.آن سه نیز سریع وارد خانه ی گونت شدند و در را از پشت سر محکم بستند و بی سر و صدا دنبال نجینی گشتند. آن ها مار را یافتند و به طرفش حمله ور شدند اما ورد ها بر او تاثیری نداشت. بلافاصله هری بدون آن که بفهمد با چاقوی جیبی اش به مار ضربه زد. خون از مار جاری شد. سر هری به شدت درد می کرد و بیهوش بر روی زمین افتاد. هری ... هری ...


هوم زیادی کوتاه شده بود یهو هرمیون فهمید که باید برن لیتل هنگلتون همه یهو رفتن یهو هم بهشون حمله کردن و یهو هری بیهوش شد!

اگه اتفاقات یخورده بیشتر توضیح داده بشن بهتره! اونوقت من بیشتر میتونم تو ذهنم مجسم کنم که چی شده و بعد قراره چی بشه! ولی اگه یهویی باشه که من هیچی نمیفهمم!!

در ضمن عکس عوض شده! لطفا با این یکی عکس بنویس!مرسی!

تایید نشد!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱۲:۱۸:۳۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱۲:۲۱:۱۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
هووووم...همی سوژه اش خفنه
من میرم توی جزئیات عکس هر چند از نقصیات نقاشی باشه!
----------------------------------------------
هری روی کاناپه ولو شد و به فکر فرو رفت...
-فردا عروسیه!خدا این ولدی پیام بازرگانی نشه!باید حتما یه کاری بکنم!باید همین امشب ولدی رو از سر راه بردارم تا عروسیمو به هم نزنه!هوم درسته!امشب می رم دنبالش!
هری بار و بندیلش رو می بنده که بره سراغ ولدی
ناگهان صدایی هری رو متوقف میکنه!
-هری!کجا می خوای بری؟
هری بر میگرده و جینی رو می بینه.
هری:سلام خوبی؟
جینی:مر30.یو خوبی؟
هری:مر30 چه خبرا؟
جینی:هوووم سلامتی...اوا چی داری میگی؟مگه مسنجره؟
هری:هااا دارم میرم سراغ ولدی تا ناکارش کنم!
جینی:وا چرا؟
هری:من می دونم این نامرد نمیزاره ما فردا عروسی کنیم
جینی:خب باشه برو
هری:
جینی:
هری:می خوام برما؟!
جینی:خب به سلامت!
هری:تنها هم می خوام برما !
جینی:خب مگه قراره بود با کی بری؟!
هری:آها راستی قرار بود با لونا برم!
جینی:
-------------------
در راه...
جینی:پس لونا کو؟!
هری:نمی دونم حتما یادش رفته!(هری با خودش: )
هر دو کمی راه می رن تا بالاخره به یه خونه می رسن.
بیرون خونه کثیف و تاریک بود.بوی لجن همه جا رو فرا گرفته بود و می شد گفت تقریبا هیچ موجود زنده ای اونجا زندگی نمی کنه.
در کنار در تابلوی رنگ و رو رفته ای بود که با رنگی سرخ و درخشان روش این عبارت رو نوشته بود:ولدی و رفقا
جینی با تردید از هری پرسید:مطمئنی همینجاست.
هری:آره بابا مگه چند تا ولدی داریم؟این همون ولدی خودمونه!
هری میره سمت در و زنگ رو فشار میده!
صدایی ولدی شنیده میشه:ها تویی هری؟
هری:از کجا فهمیدی؟
ولدی:آیفون تصویری گذاشتم.مو ها ها ها
هری:از کجا گرفتی منم اتفاقا می خواستم یکی بگیرم!
ولدی:هوووم...چطور واست بگم؟ممد آقا رو میشناسی؟
هری:بزرگه یا کوچیکه؟
ولدی:وسطیه
هری:ها!
ولدی:خب برو پاساژ (به علت جلوگیری از تبلیغات سانسور شد ) طبقه ی دوم مغازه ی !اونجا اصغر آقا هست بگو ولدی فرستاده میشناسه!
هری:پس ممد آقا کی بود؟
ولدی:نکته انحرافیش بود
هری:ها بیخیال بزار واسه بعد.اومدم بکشمت!
ولدی:اتفاقا منتظرت بودم!بفرما تو!
ولدی در رو با آیفون باز میکنه
هری چوبدستیشو در میاره و میره تو!
---------------------
داخل خونه...
ولدی:هووووم،مثل اینکه نویسنده خواسته من بمیرم ولی من قبل از مرگم عروسیتونو زهر مار می کنم!
ولدی چوبدستیشو در میاره و سمت جینی میگیره.
-بزرگیوس!
در همین هنگام هری دستشو جلوی صورت جینی میگیره تا بهش آسیبی نرسه.
بوووووم.
ورد به دست هری برخورد میکنه و دست هری محکم می خوره تو دماغ جینی!
-آخخخخخخخ...
خون از دماغ جینی جاری میشه . دماغ جینی به شدت شکسته بود!
هری در یکی حرکت انتحاری انتقامی سریعا ولدی رو چشم از جهان فرو می بنده .
------------------------
در جشن عروسی...
هرماینی در حالی که دوربین به دست گرفته بود میگه:بگید چیز!
تلق...
شرح عکس مورد نظر:جینی که دماغش بسیار نا فرم شده بود دست در دست هری داشت و اون دست هری که آزاد بود و به شدت بزرگ بود روی هوا بود و ظاهرا داشت دست تکون می داد.رون هم داشت نخودی به دست دماغ ملت می خندید
قصه ی ما به سر رسید ولدی به آرزوش رسید



الان من دارم همه جا رو چکش میبینم! باب چقدر چکش!

همی خندیدیم و خم گشتیم و راست....که.....!!!!
کلا خوب بود قشنگ بود خندیدم خیلی! ولی چکشاش رو اعصاب آدم راه می رفت! در کل 16 تا شکلک داشتی با دو تا ف ی ل ت ر ها میشد 18 تا!!! میانگینیست بس زیاد!!

ولی سوژه با وجود اینکه یه کم تکراری بود ولی قشنگ پرداخت شده بود من که لذت بردم!

اها یه چیزی!
ولدی رو چشم از جهان فرو می بنده؟ چشم ولدی رو از جهان فرو میبنده؟ چشم رو ولدی از جهان فرو میبنده؟ جهان چشم ولدی رو میبنده؟ ولدی چشم رو از جهان فرو میبنده؟ جهان ولدی رو از چشم فرو میبنده.......؟!!!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱۲:۰۹:۵۰

[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین

عکس هفته



عکس جدید


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
عکس دومیه :

جنگل تاریک و مرطوب بود . هوای دمی داشت و نفس کشیدن در آن بسیار سخت بود . درخت های سر به فلک کشیده در جای جای این جنگل روییده بود . همچنین بعید به نظر نمیرسید که در آن جا غول هایی مشغول به زندگی باشند .
هری جلوتر از رون و هرمیون پیش میرفت و آنها نیز دوطرف هری را گرفته بودند . رون زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد . شاید فکر میکرد ممکن است از اضطرابش کاسته شود . هرمیون زیرلب چند ورد و جملاتی را که در کتابی خوانده بود تمرین میکرد . شاید در جنگل لازمش شود . هری هم مدام خدا خدا میکرد تادوباره جینی را ببیند و با او خدا حافظی کند .
(هی هری ! ) هرمیون ناگهان ایستاد و این را گفت .
هری : بله ؟
هرمیون : تو یه صدایی نشنیدی ؟
هری : نه !
رون در حالی که انگار از حرف هرمیون ترسیده بود گفت : هرمیون مگه خیالاتی شدی؟
هری : ساکت . به راهمون ادامه میدیم .
آن ها رفتند و رفتند که ناگهان هری فریادی زد و درون چاهی پرت شد .
(هری ! حالت خوبه ؟ ) هرمیون با صدای بلندی این را گفت .
هری جواب داد : نه زیاد . فکر کنم پام پیچ خورده . چوب دستیم هم ترک برداشته . ..ولی هی بزار ببینم ؟... انگار صدای زمزمه میشنوم آره درسته اینجا یه تونل طولانی هست . چند نفر دارن پج پچ میکنن . درسته میتونین بیاین پایین ؟
رون با امیدواری گفت : یعنی اونا همون محفلی هان که لوپین میگفت باید بریم پیششون ؟
هرمیون با سماجت گفت : رون شاید اونا یه عده مرگخوار باشن .
رون در جواب گفت : و احتمالش هم هست که محفلی ها باشن .
هرمیون : درسته اما ...
هری حرف هرمیون را قطع کرد و گفت : بسه دیگه باید ببینیم کین یالا بیاین پایین .
هرمیون اعتراض کرد : آخه هری ...
هری : دیگه نمیخوام چیزی بشنوم اگه میترسی نیا !
هرمیون زیر لب گت : منظورم این نبود . و بعد پایین پرید . رون هم بعد از او پرید .
هرمیون با طلسمی درد را از پای هری گرفت . سپس هرسه به طرف صدا پیش رفتند .
تونل نمناک بود . مشعل های قدیمی دیوار راه را برایشان روشن میکرد . هرچه بیشتر جلو میرفتند امیدشان را برای دیدار با بعضی از افراد محفل بیش تراز دست میدادند . زیرا صدای
آنها شباهت کمتری به صدای یک انسان داشت . به طرز و لحن عجیبی صحبت میکردند .
رون با صدای لرزان گفت : حق با تو بود هرمیون .به نظر اینا از محفل باشن .
هرمیون جوابش را نداد .
دیگر بدون اینکه حرفی بین آنها زده شود راه را ادامه دادند تا به دریچه ای رسیدند . سر درگم بودند نمیدانستند باید چه کار کنند . هیچ یک چیزی نمیگفت تااینکه هرمیون گفت :
رون تو چوب دستیت رو بده به هری ، من و هری میریم تو و تو هم اینجا بمون . این جوری بهتره . اگه خطری هم باشه حداقل یکی زنده میمیونه .
رون وقتی با نگاه ها ی سنگین هری و هرمیون رو به رو شد اعتراض نکرد و چوبش را به هری داد و گفت : مو... موفق باشید .
هری و هرمیون از دریچه گذشتند و داخل شدند . آن جا اتاق بزرگی بود . کسی یا موجودی آن جا نبود . رادیوی قدیمی ای آن جا بود .
هری : اشتباه کرده بودم . اون صدا ها انگار از رادیو بوده .
هرمیون تا خواست چیزی بگوید صدای فریاد رون به گوش رسید : هری ی ی ی ی ی ی هر هر هر میووووووووووووون کممممممممممممممممممممممممممممممممک !
هری و هرمیون فوری از دریچه به تونل برگشتند . موجودی غول پیکر با شنل سیاه که سنگین نفس میکشید . حتی هرمیون نمیدانست این چه موجودی است . هری خواست سپر مدافع درست کند موفق شد . اما موجود دست خود را بالا برد و نور سبزی دور ت دور گوزن دفاعی هری را گرفت . گوزن برگشت و به خود هری حمله کرد . شاخ هایش را در قلبش فرو کرد . هری دیگر چیزی به جز دردی طاقت فرسا را حس نمیکرد . همان هم کم کم از بین رفت . چیزی به جز سکوت شنیده نمیشد . چیزی ندید . میخواست برای آخرین بار چهره ی دوستانش را تماشا کند اما نتوانست . تلو تلو میخورد . پاهایش حس نداشت . سکندر ای خورد و به زمین افتاد . پدر و مادرش را میدید . به سوی آنها کشیده میشد و از هرمیون و رون دور میشد . او .......... .

هوم....
موضوع نسبتا خوب بود!

دیالوگ ها یخورده زیاد بودن ولی زیاد هم ضعیف نبودن...ولی خوب اگه کمتر بودن بهتر بود!

یخورده نوشته به نظرم ضعیف اومد...فکر کنم اگه یخورده از لحن مستکر(!) هری کمتر میشد و دیالوگ ها کمتر بودن بهتر هم میتونست بشه!!

یکی هم اینکه لازم نیست حتما هری آخر پست بمیره...با توجه به عکس، میتونه از هوش هم بره! این که بدونه جنگ با ولدمورت اینقدر ساده بمیره یخورده خیلی عجیبه!

اگه یخورده سعی کنی و یکی دوبار پست رو از اول بخونی و از دید شخص دیگه بتونی بررسیش کنی...خیلی کمک میکنه تا بهتر بشی!

اگه خوب بنویسی فکر کنم دفعه بعد تایید بشی! این کاری که گفتم رو بکن موفق میشی!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱۱:۳۰:۲۴

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
خب من یه پست با شناسه لارتن کرپسلیم زدم اینم لینکش!
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... id=161174#forumpost161174
اگه قبوله که هیچی! اگه نه بگین دوباره بپستم!

فکر کنم بهتر باشه یه پست جدید بزنی! اگه نمیخوای واسه همین عکس بزنی، امشب عکس جدید میذارم...میتونی واسه اون بزنی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۰ ۱۲:۳۵:۳۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۰ ۱۲:۳۹:۲۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
عکس دومیه .
.........................................................................
برگ های خشک زیر پایش خش خش صدا میدادند تنفس در آن هوا برایش بسیار سخت و آزار دهنده شده بود . هر چه بیشتر جلو میرفت سرعتش از زیاد به کم کاهش می یافت . با هر قدمی که برمیداشت بدنش سردتر و از جمله نوک انگشتان نوک بینی و لاله ی گوشش کرخت شده بود . سرما در تک تک سلول های بدنش نفوذ کرده بود . میترسید . از آن جنگل سرد و تاریک و مرطوب میترسید . نمیدانست رون و هرمیون چه احساسی دارند . شاید آنها هم ترسیده باشند . نگران جینی بود . احتمالا از پس این مبارزه بر نمی آمد . اوهنوز کم تجربه و جوان است . ممکن است در این نبرد جانش را ببازد .
بعد از طی کردن مسافتی نه چندان دور _که البته برای هری واقعا دراز بود _صدای ترقی شنیده شد . هری فوری چوبدستی اش را به حالت دفاعی جلوی صورتش گرفت .
رون با شرمندگی گفت : هی چیزی نیس رفیق . پای من ...به چوب ..گیر کرد .
هری با صدای لرزان جواب داد : خیلی خوب کسی خسته نشده ؟
کسی جواب نداد .
هر ی : باشه پس ادامه میدیم .
هری که از همه جلوتر راه میرفت بعد از پیمودن راهی خاکی و سنگی ناگهان ایستاد و چوبش را بالا برد .
<<طوری شده ؟>> هرمیون با صدایی ضعیف و خسته این را گفت .
جینی با امیدواری زمزمه کرد : شاید رسیدیم .
هری انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش گذاشت و یک طرفه با حالت دفاعی پشت درختی رفت که درخت های اطراف آن دور تا دورش را گرفته بودند و نمیگذاشتند پشت درخت دیده شود .
هرمیون که خیلی ترسیده بود جلو رفت و بازوی هری را چسبید و او را از رفتن منع کرد اما هری دست اورا کنار زد . و به راهش ادامه داد .
هرمیون : رون جینی شما هم با ما بیاین اینجا واستادن زیاد جالب نیست .
رون با صدای گرفته گفت : ببینم هرمیون تو درباره ی جنگل های سیاه کتابهای زیادی خوندی . بگو که اینجا عنکبوت نیست .!؟
هری با سرزنش گفت : رون تو باید الان نگران موجودات پلید و سیاهی مثل ...
ناگهان صدایی بیروح و خشن حرف هری راقطع کرد و خود گفت : من باشی . بله آقای ویزلی تو باید الان نگران من باشی نه یه حشره درسته آقای پاتر ؟
بعد از این کلام او دستش را بالا برد و مرگخوارانش را احضار کرد . مرگخواران گرد هری و دوستانش جمع شدند و شروع کردند به خندیدن .
جینی از شدت ترس اشک میریخت . این اولین رویارویی مستقیمش با ولدومورت بود . در حالی که قبلا یک بار جسمش تحت فرمان اوبوده . هری خواست با طلسمی لرد تاریکی ها را خلع سلاح کند و موفق هم شد .

<<ها ها ها پسر کوچولوی بیچاره تو هم اشتباه پدر و مادرت را کردی . اون ها هم مثل تو خبر نداشتند که لرد سیاه همیشه چوب اضافه ای نزد خادمش داره ها ها ها >>
آنوقت دستش را بالا برد و خادم او چوب دیگری را به دستش داد .
ولدومورت با لحن جدی و خشن تری گفت : حالا چی میگی پاتر ؟ الآن هم من و هم تو مسلحیم می خوام منو تو و یکی از دوستانت دوئل کوچکی را ترتیب بدیم . بذار ببینم . اون دخترک موقرمز بدک نیست .
رون و هری هردو باهم با صدای بلندی فریاد زدند : اون نه .
هرمیون با صدای آرام تری گفت : تو جادگر سیاه زورت فقط به ضعیف ها میرسه . تو پست و رذل ترین موجودی هستی که دیدم .
ولدومورت با خونسردی جواب داد : از تعریفتون متشکرم . خوک کثیف .
هری به تندیبه لرد گفت : من با تو میجنگم اونا نباید بمیرن .
ولدومورت جواب نداد . به یکی از مرگخوارنش گفت اون پسره و اون مشنگ بی خاصیت رو ببرین خودتون هم برید . رون و هرمیون در دام مرگخواران تقلا میکردند . اما فایده نداشت .
ولدومورت گفت : خوب هری با دنیا خداحافظی کن و همینطور با این دختر کوچولوی ناز ...آودا
نه هری ...آودا کداورا
این جینی بود او طلسم مرگ را روی ولومورت اجرا کرد . اما طلسم ولومورت هم روی جینی اجرا شد .
ولدومورت مرد . هری نمیدانست جینی چگونه توانست این نفرین سیاه را اجرا کند . یعنی اصلا به این فکر نمیکرد . لحظاتی که برای هری نزدیک به چند قرن بود گنگ و نامفهوم شده بود . لحظات آهسته شده بود . بسیار آهسته . این صحنه بارها و بارها جلوی چشمان هری ظاهرمیشد : نور سبز رنگی بدن جینی را احاطه میکند . چوب جینی از دستش میافتد و خود هم به عقب پرت میشود و ....میمیرد .
ولدومرت شکست خورد او مرد اما برای هری ازش چندانی نداشت ولدومرت مرد به قیمت جان جینی .
هری تها شده بود . تنها ی تنها .


هوم...راستش پستت یه کم داره کل کتاب رو نقض میکنه! ولدمورت یادم باشه هورکراکس(جان پیچ) داشت...پیشگویی شده بود که یا هری باید ولدمورتو بکشه یا ولدمورت هری رو....فقط مرکخوارا میتونست آواداکداورا رو اجرا کنن....!!!!

یه خورده مصنوعی به نظر می رسید...دیالوگهای ولدمورت میتونستن قوی تر باشن...ولدمورت مثل شخصیت بد کارتونا به نظر میومد در حالی که ولدمورتی که ما میشناسیم خیلی سنگین تره و با وقار تر...هرچند که شخصیت بد داستان باشه!

تایید نشد!

دوباره سعی کن...و به نقد دقت کن! موفق میشی!


ویرایش شده توسط کتی جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۸ ۱۷:۳۰:۱۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۹ ۱۳:۳۳:۱۲

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.