ققی سر پا ایستاده بود از دور نگاهی به سیاهان انداخته بود...
صحنه جنگ رنگ و بویی نداشت زیرا در آن ققنوسی وجود نداشت
خاله بازی در آن جنگ بسیار آراسته بود ولدی موی آلبی را کشیده بود و آلبی طلب پستونک را کرده بود...
صدای ونگ ونگ بچه می آمد ولدمورت نیز سینه خیز می آمد
سینه خیزو سینه خیزو سینه خیز می آمد پای کفی نیز در حلق او می جامد*
ققی پای خود را از حلق او خارج کرد و پس از آن نگاهی خشمگین بر او کرد...
ولدمورت که خود در مقابل او پشیزی نمی دید به دهن بر گرفت و زود پرید...
ققی به صحنه های دیگر جنگ نگاهی انداخت محفلی ها عروسک در دست داشتند و سیاهان با شمیر پلاستیک به دنبال آنها بودندی
ولدمورت بانگی بر افراشت که...بترسید بترسید من تفنگ ترقه ای دارم اما شما هفت ترقه هم نیز ندارید...
آلبی که از این موضوع خشمگین شده بود فریاد زد...هه هه هه تو کجا بودی که ببینی من سیگارت می زدم
ققی که این صحنات را می دید از روی افسوس سر تکان داد و رفت...
گوشه ای دیگر استرجس سعی داشت تا مخی بزند...
لارا نیز در گوشه ای گلی سرخ را پر پر می کرد...
استرجس:آیا تو میدانی که قلب مرا پر پر کردی با این کارت؟!!
لارا:آه...استرجس تو بیدی دیر زمانیست که من منتظر تو هستم!!
مرگخوران با دیدن این صحنات آب از دهانشان راه بیفتاده و از پاچه هایشان خارج گردیده و هر کس برای خود جفتی برانگیخت...
ولدی و آلبی که تحمل بی وفایی را نداشتند به کار خود مشغول شدند( :bigkiss: )
و پس از آن بانگ بی وفایی بی وفایی را سر دادند در قسمتی از میدان جو به صورتی بی پی جی هیجدهانه بالا رفته بود(بوووووووووووووووووق)
ققی که از این نوشته خود خوشحال بود سوی ولدمورت رفت و گفت:دیدی کلک منم بلدم سنگین بنویسم...اگه خودت فهمیدی چی نوشتم...موش بخورتت
[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo