هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#48

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
پست اول

تنبل های وزارتی vs کویینگ مری


***


اسنیپ به آرامی درب اتاق مشترک وزارت را گشود.اتاق ساکت و خالی از حضور هر موجود زنده ای بود.چشمان سیاه اسنیپ چرخید و نگاهش به میز پر از نامه و کاغذ و صندلی خالی از حضور وزیر محفلی کابینه خیره ماند.لب های باریکش را جمع کرد و پوزخند تمسخر آمیزی بر لب آورد.
- اوه...شکست عشقی...چه فاجعه ای!

سپس با وقار پا به درون اتاق نهاد.سحرگاه بود و هوا خیلی روشن نبود. هرچند با وجود هوای سنگین و ابری که نوید بارش برف را می داد امید چندانی هم نمی رفت خیلی روشن تر از این که هست شود.با این همه اسنیپ اهمیتی نمی داد.حالا که سیریوس بلک مثل چند روز پیش در وزارت خانه حاضر نشده بود او ترجیح می داد فضای اتاق همینگونه نیمه تاریک باقی بماند.به خاطر نداشت هیچگاه به مکان های پرنور علاقه ی چندانی نشان داده باشد.
فرش زیبا و نفیس و پرزبلندی که بر روی سطح پارکت و روغن خورده کف اتاق انداخته شده بود صدای قدم هایش را تا حد زیادی در خود خفه می کرد.اسنیپ خودش را به پشت میزش رساند و روی صندلی نشست.زاغ سیاهش بال بال زنان خود را به لبه پنجره رساند.جاییکه سیریوس بلک همواره به آن معترض بود. چون تصور می کرد اسنیپ به وسیله آن قصد جاسوسی از او را دارد و اسنیپ هیچگاه نخواست او را متقاعد کند که کلاغ ها سواد خواندن ندارند! با این همه اجازه داد بلک در این توهم باقی بماند چون حاضر نبود لذت آزار او را با هیچ لذت دیگری در دنیا تعویض کند. او هیچگاه چشم دیدن بلک را نداشت و وزارت اشتراکی با او را بزرگترین ننگ زندگیش می دانست حتی بزرگتر از عشق نافرجامش به لیلی پاتر که آن را مدتی بود به دست فراموشی سپرده بود.

بی اراده زیر لب غرغر نامفهومی کرد.او هرگز آزار و اذیت های بی شرمانه و وقیحانه بلک و جیمز پاتر و نوچه هایشان را فراموش نکرده بود و تلاش های گستاخانه جیمز پاتر را برای جلب توجه لیلی که آن زمان اسنیپ سخت دل درگروی عشق او داشت. با این همه در گذر زمان اسنیپ موفق شده بود تا حد زیادی خود را قانع کند که آن آزار و اذیت ها همگی به خاطر شور و نشاط نوجوانی بوده است هرچند این چیزی بود که خود اسنیپ از آن بهره ای نبرده بود.اما ظاهرا سیریوس بلک با گذر این سال ها نتوانسته بود چون او خود را متقاعد کرده و طرز تفکرش را در این خصوص عوض کند.شگفتا که گذر این همه سال،یک بار طعم زندان رفتن و یک مرگ و بازگشت مجدد از آن نتوانسته بود ذره ای در اخلاق خودخواهانه و اندیشه به شدت بچه گانه او تاثیر مثبتی بگذارد. اسنیپ می توانست بگوید که از توانایی گذر زمان به شدت ناامید شده است!
همه اینها دست به دست هم داده بود تا بار دیگر همان حس و حال کودکی که اسنیپ مدتها پیش آن را به فراموشی سپرده و به پس ذهنش فرستاده بود بار دیگر در وجودش بالا بیاید و نفرت و انزجار بیحد و اندازه ای را نسبت به بلک درخود حس کند.

در آغاز کار وزارت ائتلافی، امید آن می رفت تا به مرور زمان دو وزیر موفق به حل این اختلافات و دست یافتن به توافق شوند اما با گذشت زمان این امید رو به ناامیدی می گذاشت.بلک و اسنیپ در هیچ چیز حتی ساده ترین موضوعات از جمله میز و صندلی موجود در دفتر هم با هم حاضر به سازش نبودند!
هر دوی آنها در یک دفتر می نشستند و در خصوص مسائل مختلف یک تصمیم مشترک می گرفتند اما به قدر کیلومترها میان منش و سبک هردو تفاوت احساس میشد. روزی نبود که از دفتر مشترک وزیران صدای داد و فریاد و انفجار در اثر اصابت طلسم های گوناگون به گوش نرسد و دست کم روزی چندین شناسه در این میان به سرنوشت محتوم بلاک شدگی دچار نشوند.تا به حال تمام اعضای کابینه حداقل یکبار تجربه پشت و رو شدن را تجربه کرده بودند تا بلکه پشت رو شدنشان به اخذ یک تصمیم مشترک وزارتی بیانجامد.به نظر می رسید وزارت خانه یه یک میدان جنگ دایمی بین اسنیپ و بلک تبدیل شده است.تمامی کارکنان وزارت خانه اگر از ترس بیکاری در وانفسای بحران اقتصاد جهانی نبود تا به حال چندین دفعه از شغلشان در وزارت خانه استعفا داده بودند.با این همه شکی نبود همگی هر روز با ترس و لرز و پس از دست به دامان مرلین و مورگانا شدن بر سر کارهایشان حاضر می شوند.حتی میشد گفت جامعه جادوگری نیز کم کم به عمق این فاجعه سیاسی پی می برند و شمار طرفداران وزارت ائتلافی رو به کاهش گذاشته بود. جامعه جادوگری در خفا به این نتیجه مشترک رسیده بود که دادن امور به دست دو وزیر با این همه تفاوت نتیجه یک جنون آنی بوده است. با این همه هیچکس از ترس حذف شناسه و اتاق بوسه آزکابان در این خصوص دم نمی زد.

همه این مسائل اسنیپ را سخت بی حوصله و عصبی تر از گذشته ساخته بود آنچنان که حاضر بود بار دیگر به مدرسه بازگردد و یک دوره هفت ساله دیگر به هری پاتر تدریس کند اما ناچار به وزارت اشتراکی با بلک نباشد. هرچند برای شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیتی که به عهده گرفته بود کمی دیر به نظر می رسید ضمن اینکه می پنداشت بلک با به ستوه آوردن او قصد دارد به تنهایی بر وزارت سحر و جادو چنگ بیاندازد و همین باعث میشد با هرجان کندنی بود تمام این مسائل را تحمل کند.با وجودیکه هیچکدام از اینها نتوانست اسنیپ را از میدان به در کند اما شاهکار اخیر بلک، اسنیپ را سخت از کوره به در برد و آن هم عشق و علاقه ی او به مادر دیرینه ترین دشمن و نزدیکترین همکار اجباری فعلیش بود یعنی آیلین پرنس!اسنیپ هنوز خاطره آن روز را از یا نبرده بود.

فلش بک یک ماه قبل دفتر وزرا

اسنیپ در پشت میز نشسته و سخت سرگرم سر و کله زدن با جدیدترین روغن مویش بود که درب بی مقدمه باز شد.اسنیپ با دستپاچگی کوشید روغن مو را پشت سرش مخفی کند اما به خاطر لیز بودن بدنه آن، قوطی از دستش سر خورد و در هوا به پرواز درآمد درست روی اوراق اخراج آرتور ویزلی فرود آمد!

- سیو!خیلی نامردی!چرا بهم نگفته بودی؟

اسنیپ با ناباوری نگاهش را از روی دریاچه روغن موی اعلای ایتالیاییش که روی میز به هر سو روان بود تا راهش را به سمت زمین پیدا کند برداشت و به شخصی که وارد شده بود نگریست.
- مرگ!درد!کوفت!مگه اینجا در نداره مثل تسترال سرتو می ندازی پایین میای تو؟صد دفعه نگفتم منو اینجا سیو صدا نکن؟بزنم بلاکت کنم؟ببین با روغن موی من چیکار کردی؟حالا کی جواب این افتضاحو میده؟

هکتور که مطابق معمول پاتیل به دست وارد شده بود با دیدن جوی روان روغن بر کف اتاق به وجد امد.
- روغن مو!معجون روغن مو بهت بدم؟

اسنیپ:لازم نکرده!شده از اول سفارش بدم از دست تو مرگم نمیگیرم!زود بگو چیکار داری هکتور تا اون روی تسترالیم بالاتر از این نیومده!

هکتور با دلخوری پاتیلش را در دستش جا به جا کرد.
- واقعا که سیو!چقدر تو فراموش کار شدی...چرا بهم نگفتی مادرت رو از بالاک برگردوندی؟می دونی که من به مادرت ارادت خاصی دارم.

- تو بیخود می کنی که به مادر من ارادت خاصی دار...مادرم؟

هکتور:بله مادرت بانو آیلین...چرا نگفتی بهم سیو؟می تونستم یه معجون خوش آمد گویی براشون درست کنم!
- چرا مزخرف میگی هکتور؟مادر من تو بالاکه الان...
هکتور:عجب دوره زمونه ای شده ها!از خداته مادرت تو بلاک بمونه تو اینجا عشق و حال کنی؟چقدر تو بیرحمی سیو!پسر ناخلف!

اما اسنیپ حرف های هکتور را نمی شنید.
- شناسه مادر من بسته شد تا من دوباره بتونم به زندگی برگردم این حرف تو یعنی اینکه من الان مولتی اکانتم!

هکتور با گیجی سرش را خاراند.
- هوم؟راستی میگیا.نکنه واقعا مولتی اکانتی سیو؟ راستشو بگو به کسی نمیگم(هکتور در اینجا با مشاهده نگاه خونبار اسنیپ حرفش را فرو خورد!) الان که فکرشو میکنم میبینم امکان نداره تو مولتی اکانت باشی!پس اونیکه من الان تو راهرو دیدم کی بود؟داشت با سیریوس حرف می زد!

اما اسنیپ دیگر چیزی نمی شنید. با عجله از جا برخاست و اتاق را به مقصد نامعلومی از آن ترک کرد.

پایان فلش بک

اسنیپ آهی کشید.او هیچگاه صحنه دیدار دوباره با مادرش را فراموش نمی کرد که دست در دست بلک طول و عرض وزارت خانه را عاشقانه طی می کرد.شدت عاشقانه بودن آن منظره تا حدی بود که اسنیپ برای منصرف کردن عوامل فیلم برداری از گنجاندن آن درون فلش بک ناچار شد به تهدید متوسل شود!

نفس عمیقی کشید و نگاهی به میز بلک انداخت و تابلوی تک چهره سیریوس بلک را درحالیکه کلاه وزارت بر روی موهای بلندش خودنمایی میکرد از نظر گذراند.دیدن آن سیبیل قیطانی که با ماژیک برای تابلو کشیده بود باعث شد پوزخند پر صدایی بزند.سپس نگاهش را از روی تابلو برداشت و به منظره آسمان گرفته و ابری انداخت.شاید اخراج مفتضحانه بلک از تیم منتخب وزارت خانه حاشیه های زیادی برایش به دنبال داشت و شاید مادرش را دلشکسته و غمگین کرد اما او هیچگاه دوباره به سیریوس بلک اجازه نمی داد تا با سو استفاده از شخصیت های مهم زندگیش با نقطه ضعف های او بازی کند.

ساعتی بعد- دفتر مشترک وزرا

اسنیپ مشغول انجام کارهای روزمره اش شده بود که درب به صدا درآمد.
- بیا تو!

سینی بزرگی که روی آن یک فنجان قهوه و یک نسخه روزنامه پیام امروز مشاهده میشد وارد شد و با سرعت به سمت میز اسنیپ رفت.
- قربان!قهوه اتون آماده بود!

جن خانگی کوچکی از زیر سینی بیرون آمد تا فنجان قهوه و روزنامه تا شده را روی میز وزیر بگذارد.
- تو کی هستی؟تا حالا اینجا ندیدمت.
- من موکی بود قربان!پسرخاله هوکی!

اسنیپ بلافاصله لیستی را از جیب ردایش خارج کرد.
- موکی؟تو این لیست ما جنی به اسم موکی نداریم! شخصیت های خارج از ایفای نقش هم پذیرفته نمیشن. پس تو بلاکی!

قبل از اینکه جن بخت برگشته فرصت کند حرفی بزند اسنیپ دکمه ای را روی منوی مدیریتش فشار داد.در دم جن بدبخت دود شد و به هوا رفت. اسنیپ سرحال از اولین دشت بلاک صبحگاهیش با خوشنودی فنجان قهوه را به لب برد و در همان حال تای روزنامه را گشود تا نظری به عناوین آن روز بیاندازد.

روز قبل- پاتیل درزدار

سیریوس بلک پشت پیشخوان مغازه نشسته بود و هیجدهمین لیوان نوشیدنیش را سر می کشید.چهره اش به شدت آشفته و خسته به نظر می رسید و زیر چشماهیش گود افتاده بودند.ته ریش زبری روی صورتش خود نمایی میکرد.بقایای ظرف غذای شامش روی میز به چشم میخورد و بوی بدی چون بوی ماندانگاس...

- کات آقا ببینم!ظرف غذای شامش کجا بود الان؟بوی بدو از کجات درآوردی دیگه؟
روای: اوه ببخشید یه لحظه فکر کردم تو کتاب پنجیم!
کارگردان:به نفعته دیگه از این اشتباها نکنی!دوباره میگیریم...نور؟دوربین؟حرکت!


چهره سیریوس به شدت خسته و رنگ پریده به نظر می رسید.صورتش لاغر و تکیده شده و زیر چشمهایش گود افتاده بود.در تمام مدت نگاهش را به نقطه نامعلومی دوخته بود و برایش اهمیتی نداشت ملت با دیدن سر و ضع آشفته و نامرتب یکی از وزرا چه فکری میکنند.
درست در همان لحظه که خیال داشت نوزدهمین لیوان نوشیدنیش را سفارش دهد دستی بر شانه اش خورد.
- هی رفیق!اینجا چیکار میکنی؟

سیریوس سرش را بالا گرفت و نگاه بی فروغش را به چهره شخص دوخت.به زحمت قادر بود روی صورت غریبه تمرکز کند.
- تو کی هستی؟
- اوا؟منم دیگه رفیق فابریکت جیمز!نگو دیگه منو یادت نمیاد پانمدی!

بلک غرولندی کرد.
- تویی جیمز؟بد موقعی اومدی رفیق امشب اصلا حال و حوصله ندارم جون تو!

جیمز با پررویی تمام کنار سیریوس نشست.
- می دونستم رفاقت بین منو تو عمیق تر از این حرفاست.چطوری؟حال و احوالت چطوریاست؟

سیریوس مجددا غرولند نامفهومی کرد اما ترجیح می داد به جای جرو بحث با فابریک ترین رفیقش نوشیدنیش را تمام کند.
جیمز هم نوشیدنی برای خود سفارش داد و در همان حال گفت:
- چرا سری به ما نمی زنی ناقلا؟از وقتی وزیر شدی مارو تحویل نمیگیری!با بالا مالاییا می پری ما کوچیکترارو نمی بینی دیگه!

سیریوس با ناراحتی گفت:
- رفاقتمون به جای خود ولی گیر نده که اصلا حال و حوصله ندارما میزنم بلاکت میکنم.
- اوا!از وقتی با اون اسنیپ کله روغنی میگردی چقدر خشن شدیا!کمال هم نشین روت اثر کرده؟

سیریوس آهی کشید و لیوان نوشیدنیش را یک نفس سر کشید.سپس درحالیکه با پشت دست لبش را پاک می کرد گفت:
-دست رو دلم نذار داداش که خونه!هرچی میکشم از این کله روغنی بیرحم میکشم!

جیمز موشکافانه نگاهی به صورت غمگین سیریوس انداخت.
- چرا برای من تعریف نمی کنی چی شده سیریوس؟یادته اون شبا که می رفتیم شیون آوارگانو؟با بر و بچ تا خود صبح...

سیریوس که میدید دست کم ده جفت گوش در اطرافش فعال شده اند با عجله جیمز ار از ادامه سخنرانیش باز داشت.
- آخه تو بگو شاخدار...عاشق شدم؟جرمه؟گناه کردم؟حقم اینه که با من اینجوری برخورد شه؟
- به به مبارکه!طرف کی هست حالا؟

سیریوس بدون اینکه به جیمز نگاه کند لیوانش را برداشت و یک جرعه
بزرگ نوشید اما متوجه شد ته لیوان را قبلا درآورده است.با این همه هیچ نشانی از ضایع شدگی در چهره سیریوس به چشم نمی خورد.او با ژستی عاشق مآبانه گفت:
- آیلین پرنس!

نوشیدنی به گلوی جیمز پرید.درحالیکه به سختی سرفه می کرد به سیریوس نگاه کرد که قلب های کوچک و قرمزی از گوش و حلق و بینی و سایر منافذ! بدنش بیرون می آمد.
- چ...چی گفتی؟عاشق ننه فسیل اون کله چرب شدی؟بی سلیقه!کج سلیقه!بدسلیقه!تسترال!مایه ننگ محفل!خائن!

بلک با چشمهایی که به شکل دو قلب بزرگ درآمده بودند به جیمز نگاه کرد.
- تو حال منو نمی فهمی شاخی!من عاشق شدم!می فهمی؟عاشقشم...چشماشو دیدی؟اون چشمای سیاه درشتشو؟و اون موهای سیاه بلندشو؟اون پوست رنگ پریده اشو؟اون کمر باریکشو؟اندام...
جیمز: خب خب بسه...حالمو به هم زدی!انگار داره خود اون کله روغنی رو توصیف میکنه!پسر تو چه مرگت شده آخه؟انگاری حالت خیلی بده!تو کجا اون فسیل کجا؟اون جای ننه اته!

سیریوس با حالتی غمزده گفت:
- مهم نیست جای کیه...مهم اینه ما عاشقش شدم جیمز!

جیمز نگاهی به صورت غمگین سیریوس انداخت که بیشتر سگی بی صاحب مانده را تداعی می کرد.سیریوس ادامه داد:
- ولی اون کله روغنی بی خاصیت و بی احساس نمی ذاره من بهش نزدیک شم.من میدونم اونم منو عاشقانه دوست داره.از تو نگاهش اینو می خونم ولی این پدرتسترال ورش داشت برد خونه اربابش و منو هم از تیم کویی شوت کرد بیرون تا در دوری از عشقم پرپر شم!

جیمز با ناباوری به صورت رفیقش چندین ساله اش خیره شده بود.باور نمی کرد این همان سیریوس شر و شیطان مدرسه است که از در و دیوار بالا می رفت و هر کس که دم دستش می رسید را سر و ته می کرد.بی اراده آهی کشید.
- الان که فکرشو میکنم میبینم تو بی تقصیری.بسوزه پدر عشق و عاشقی!مرلین بزنه پس کمرش که ملتو بدبخت کرده!
- کی؟عشقو میگی؟

جیمز جرعه ای از نوشیدنیش را با صدا پایین داد.
- نه بابا...این کله چرب بی خاصیت دماغ درازو میگم!مرلین ازش نگذره که مسبب همه بدبختیای ماست!اون از لو دادن پیشگوییش که باعث شد ما بمیریم و پسرمون یتیم بزرگ شه.اونم از اون وقتی که هی زد تو سر پسرمونو تحقیرش کرد و نتونستیم چیزی بهش بگیم.بعدم که دوباره برگشتیم این وضعمونه...معلوم نیست چیکار کرده که لیلی رو هم هوایی کرده.هر شب تو خونه دعوا داریم.هر دفعه هم بحثمون میشه این کله روغنی رو می کشه وسط و می کوبه تو سر من که ببین از هیچ جا به همه جا رسید ولی تو چی؟هنوز همون یه لاقبایی که از اول داستان بودی!گول ظاهرتو خوردم زنت شدم.فکر میکنه ول کردن این کله روغنی بزرگترین اشتباه زندگیش بوده!

سیریوس که برای یک لحظه درد خودش را فراموش کرده بود با دهان باز به صورت جیمز خیره شد که در حال حاضر از او هم بدبختر به نظر می رسید.
- پس امشب برای همین اینجا اومدی؟

جیمز جرعه ی دیگری نوشید.
- اوهوم...بازم با لیلی دعوام شد.امشب صریحا گفته میخواد طلاق بگیره...

تا لحظاتی سکوت بین هر دو حکمفرما شد.سپس سیریوس درحالیکه با اشاره دست از پیشخدمت خواست تا نوزدهمین لیوان نوشیدنیش را پر کند.درحالیکه متفکرانه به سطح جوبی بار خیره شده بود گفت:
- میگم جیمز...میای مثل قدیما دست به یه کار خفن بزنیم؟
- مثلا چی؟ولم کن پانمدی حال و حوصله ندارم جون تو.بچه بودیم کله مون بوی خورشت کدوحلوایی می داد!

اما سیریوس دست بردار نبود.
- ببین...هر دومون از دست این کله روغنی اذیت شدیم.یه بارم که سابقه کشتن تو و زنتو داره البته به صورت غیر مستقیم...الانم که داره باعث میشه از هم جدا شین.منو هم که اینجوری داره اذیت میکنه البته این یه گوشه از کاراشه ولی من یکی دیگه داره صبرم سر میاد...میگم بیا یه بلا ملایی سرش بیاریم درس عبرتی براش بشه.

جیمز سکسکه ای کرد.
- میگی چیکار...هیک...کنیم داوش من؟
- جمع کن خودتو بینم بی جنبه!هنوز یه لیوان نخورده لوس کرد داره ادای آدمای بدبختو درمیاره برای من! جای من بودی میخواستی چیکار کنی؟لابد الان از سقفم آویزون شده بودی!زشته خوبیت نداره خودتو جمع کن!

وقتی جیمز خودش را کمی جمع کرد سیریوس ادامه داد:
- من یه رفیقی دارم که تو کار احضار ارواح ایناست.البته مایه میگیره ولی قابل تو رو نداره!به هرحال من میگم یه روحی جنی چیزی رو بندازه جون این مرتیکه کله چرب یکم بخندیم بهش!
- چطوری میخوای اینکارو کنی خب؟فکرشو کردی؟نکنه مستقیم میخوای بری تو دفتر مشترکتون بگی بیا کله چرب میخوان جن زده ت کنم؟
- نه گیج وامونده!این کله روغنی حواسش جمعتر از ایناست که از دست من چیزی بگیره ولی رفیقم میدونه چطوری روح یا جن یا هرکوفتی که هستو بندازه به جونش.فقط فکر کنم باید از یه شناسه غیر ایفا یا شناسه ای که توی کتاب نبوده کمک بگیریم چون میدونی که یا از ترس کله چرب بهمون ممکنه کمک نکنن یا اگر کلکمون نگرفت میزنه بلاکشون کنه.می دونی که در مقام مدیریت و وزارت این سایت نمی تونم اجازه بدم به اعضای فعال ایفای نقش آسیب برسه!

جیمز:وای مامانم اینا!حس وظیفه شناسیت تو حلقم!

فردا روز- دفتر مشترک وزیران

جن ریز نقشی که لباس پاره و کثیفی بر تن داشت خودش را به پشت درب اتاق وزرا رساند.باید هرچه زودتر فنجان قهوه حاوی روح خبیث را به اسنیپ می داد.هر لحظه ممکن بود بدن طناب پیچ شده آبدارچی وزارت خانه را پیدا کنند و قبل از روح خورکردن وزیر مرگخوار او را دستگیر کنند.نگاهی به سینی در دستش انداخت.او باید لطف سیریوس بلک را جبران می کرد که به او موجودیت بخشیده بود.همواره آرزو داشت وارد ایفای نقش هری پاتر شده و نقشی ولو مختصر را تجربه کند اما مدیر سیاهپوش هیچگاه به او چنین اجازه ای نداده بود.با این اوصاف عظمش را جزم کرد و تقه ای به در زد.
- بیا تو!

چند دقیقه بعد- دفتر مشترک وزرا

اسنیپ بعد از بلاک کردن شخصیت جن خانگی ای که در کتاب حضور نداشت،حین نوشیدن قهوه صبحگاهی مشغول مطالعه روزنامه پیام امروزش شد.نگاهش را از خبر تخم گذاشتن شگفت انگیز یک غول غارنشین برداشت و به تیر خبرهای سیاسی آنروز انداخت.قهوه طعم همیشگی را نداشت و همین باعث شد اسنیپ با خشم فنجان را پایین بیاورد و روی میز بکوبد.مقداری از قهوه روی میز ریخت.
- توله تسترال بوقی!هیچ معلوم نیست چه کوفتی توی این قهوه ریخت...
صدای آهسته و آرامی که طنین داشت در اتاق پیچید او را از ادامه حرفش بازداشت.
- ســیــوروس!

اسنیپ با تعجب به اتاق نگریست.ولی کسی در اتاق دیده نمیشد.
- کی هستی؟خودتو نشون بده.سه ثانیه وقت داری...تموم شد!پاتر توئی؟50 امتیاز از گریفن...

- سیوروس اسنیپ...بیا...بیا و به من ملحق شو!



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۵۶:۰۳


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#47

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین

گویینگ مری



vs

یه مشت تنبل علاف بیکار

پست سوم
دورا با دیدن اعضا تیمش از فرط خوشحالی جیغ کشید و آغوشش را برای رز باز کرد اما بلافاصله صورت های خونین و مالین و لباس های خاکی و پاره شده بچه ها او را برجا نشاند.آلبوس،فرد و باری هم از تعجب خشکشان زده بود.بعد از دوستانشان دو مرد تنومند هم وارد خانه شدند که در دست هردوی آن ها چماق هایی دیده میشد.گودریگ که دیگر نای ایستادن نداشت به زمین افتاد و چشمانش بسته شد.همه اعضا به سمت او دویدند غیر از لارتن که هنوز هم بیهوش بود ،دورا گریه میکرد،رز آیه یاس میخواند،باری نظریه ارائه میکرد و فرد و آلبوس هم سعی داشتند تا گودریگ و لارتن را به هوش آورند.
-خفه شید!

صدای فریاد پیرزن همهمه شان را قطع کرد...حتی صدای دم و بازدم نفس کسی هم شنیده نمیشد.پیرزن ادامه داد:
-شما الان گروگان ما هستید!

یک ربع بعد!!

زیرزمین تاریک و نمور بود و بوی ترشیدگی تهوع آوری حس میشد.تنها منبع صدا پاهای رز بودند که سراسیمه بر زمین کوبیده میشد.با این که از شدت تاریکی چشم چشم را نمیدید اما بی شک صدای هق هق های آهسته ای که گهگاهی بلند میشد متعلق به کاپیتان تیمشان بود که همه امیدهایش را از دست داده بود.تا دوساعت آینده سوت در استادیوم نواخته میشد و اما تیم گویینگ مری کجا بود؟شاید در یک زیرزمین پر از موش...باری سکوت سرد و غم انگیز حاکم را شکست و گفت:
-تا کی میخواید زانوی غم به بغل بگیرید؟کاش چوبدستی داشتیم...راستی من فکر میکنم اونا از گروگان گرفتن ما یه مقصودی داشتن...
آلبوس آهی از اعماق قلبش کشید و آرام گفت:
-مقصودشون پوله لابد...

ناگهان چراغ زیرزمین روشن شد و پیرزن بدذات و دومرد تنومند در جلوی در ظاهر شدند.همه بچه ها برای لحظاتی چشمانشان را نیمه باز گذاشتند تا به نور آزار دهنده لامپ عادت کند.پیرزن نیشخند کثیفی زد و به دو مرد دستور داد:
-جک و جان...برید و وسایل رو بیارید،یه ضیافت دوست داشتنی در انتظارمونه!

کلمه آخرش را با لحنی عجیب گفت،لحنی که مو به تن آدم سیخ میکرد.دومرد چماق هایشان را بر زمین گذاشتند و زیرزمین را ترک کردند.پیرزن شروع به سخنرانی کرد،همه گوش میدادند ولی فرد در فکر دیگری بود،چشمانش به چماق ها خیره شده بود و با خود فکر میکرد که اگر دستش به یکی از آن ها برسد میتواند تک تک آن خلافکار هارا ناکار کند و دوستانش را از این وضعیت نجات دهد.آلبوس متوجه دایی اش شد و فکر اورا خواند و با چشمکی به او فهماند که موافق است و بعد...
و بعد همه چیر خیلی سریع اتفاق افتاد از شیرجه زدن البوس روی پیرزن،درگیر شدن بچه ها با سه خلافکار و قتل!
نفس ها در سینه حبس شده بود و چشم ها به جسد بی جان پیرزن دوخته شده بود...باری با وحشت به دستان آغشته به خونش چشم دوخته بود و لارتن خون جلوی چشمانش را گرفته بود.باری ملتمسانه گفت:
-باور کنید کار من نبود..من فقط به لارتن کمک کردم که ...

فرد جمله اش را تکمیل کرد:
-که اون رو بکشه!

لارتن نفس عمیقی کشید و فریاد زد:
-ما از قصد نکشتیمش خودش چاقو درآورد...ما فقط میخواستیم جون خودمون رو نجات بدیم.

گودریگ به سمت صحنه جرم رفت و درحالی که سعی میکرد اوضاع را آرام کند گفت:
-الان وقت این نیست که دنبال قاتل بگردیم...الان مهم اینه که قبل از به هوش اومدن اون دوتا گنده بک و اومدن پلیس بزنیم به چاک!

دورا چشمانش را به سقف دوخت انگار منتظر بود تا معجزه شود و لحظاتی دیگر روی جاروهایشان در استادیوم آزادی باشند...سپس دهان گشود:
-حالا هرجا که بریم دنبالمون میاد و ماهم بدون چوبدستی و جارو هیچی نیستیم!
-با این همه باید دربریم.

گودریگ حرف رز را تائید کرد و گفت:
-رز راست میگه...ما همه تو این قضیه بودیم و پای همه مون گیره ...

لبخندی زد و روبه دوستانش ادامه داد:
-پس پیش به سوی خیابون فراری های جوان!


و بعد صدای گام هایی که خانه پیرزن را ترک میکردند شنیده شد...وقتی میدویدند و از کاری که کرده بودند دور میشدند چیزی در ذهنشان به آنها می گفت که یا بازی را از دست خواهند داد و یا این که نهایتا یک ساعت دیگر در پاسگاه پلیس خواهند بود ولی از طرف دیگر حس خوبی داشتند چون میدانستند اگر بدترین هم رخ بدهد بازهم دوستانشان پشتشان هستند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
#46

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
گویینگ مری
vs

یه مشت تنبل علاف بیکار

پست دوم


این طرف تر در بیابان برهوت

گودریک دستش را تا آرنج توی چشمش برد و غر زد:
- اَه شن رفته تو چشام.
موهای نارنجی رنگ لارتن با شن پر شده بود و لارتن مشغول در آوردن هزار دانه شن ریز از میان موهایش بود.در بین این دو رز با ویبره ای خود را از شر شن های سر و رویش خلاص کرد و به اطرافش نگاه کرد بعد با نگرانی پرسید:
-پس بقیه کوشن؟

با پرسیده شدن این سوال لارتن و گودریک دست از کار خود کشیدند و به اطراف نگاه کردند و بعد شروع به راه رفتن در میان کویر کردند و بچه ها را صدا زدند.
- دورا...دورا...دورا...
-باری...ادوارد...رایان!
-فردی؟ فردی؟فردی؟
-آسپ کجایی؟ آسپ، آسپ هافلی گریفی!

گویینگیون تا جایی که گلو های خوشکشان اجازه می داد اسم بچه ها را فریاد زدند ولی آنها صدایشان را نمی شنیدند.در این بین متوجه شدند که جارو ها و چوب دستی هایشان هم گم شده و آنها بدون داشتن وسیله ای در بیابان گم شده اند.

گودریک فداکارانه مسئولیت گروه را بر عهده گرفت و شروع به توضیح دادن شرایط بدشان کرد:
-الان هم چوب ها و هم جارو هامون گم شده و چیزی نداریم که بتونیم با اون به بچه ها یا به فدراسیون خبر بدیم و باید امیدوار باشیم که دورا اینا پیدامون کنند.حالا تا از تشنگی تلف نشدیم بریم ببینیم دریاچه ای آبی چیزی پیدا می کنیم یا نه!

رز و گودریک بلد شدند ولی خبری از لارتن نبود. گودریک با صدای بلند داد زد:
-لارتن! لــارتــــــــــن؟ لاری؟
صدای ضعیف و تقریبا نا معلومی از زیر شن ها درامد:
-لاری کیه دیگه؟اسمم لارتنه!درست تلفظ کن!

رز و گودریک به هم نگاه کردند تا مطمئن بشوند که درست شنیدند و بعد دوباره شروع به گشتن کردند ولی قبل از اینکه شروع کنند پای رز به جایی گیر کرد و با سر با زمین افتاد. در واقع رز بر روی لارتن فرود آمد که باعث شد هردویشان له شوند.
گودریک سری به نشانه ی تاسف تکان داد و به رز کمک کرد تا از روی لارتن بلند شود تا لارتن بتواند بلند شود و راه بیافتند.
رز و گودریک شنل هایشان را دور گردنشان بستند ولی لارتن بالای سرش گرفت تا شاید آفتاب کمی کمتر اذیتش کند.

آن طرف تر در بیابان برهوت

دورا، باری، آل و فرد که از یافتن دوستان و وسایلشان ناامید شده بودند راه افتادند تا شاید به جایی برسند و نجات پیدا کنند و یا دوستانشان را پیدا کنند ولی هیچکدام قصد پیدا شدن نداشتند.
بلاخره پس از یک ساعت و نیم پیاده رویدر گرمای سوزان کویر به پیرزنی که کوزه ای بلند بر دوش داشت رسیدند.

دورا به عنوان کاپیتان تیم جلو رفت و با لهجه ی غلیظ انگلیسی، فارسی دست و پاشکسته ای را شروع کرد:
-های!
عه نه اشتباه شد اینا چی می گفتن هان یادم اومد:
-سلام!
پیرزن نگاهی به سر تا پای دورا انداخت و گفت:
- علیک سلام ننه.
-اهم شما می دونید استادیم آزادی کجاست؟
-استادیم؟چی چی هس ننه؟
رنگ موهای دورا از زرد به خاکستری تغییر کرد وبا نا امیدی پرسید:
- مادرجون شما راهی بلدین که ما بتونیم از اینجا بریم بیرون؟

پیرزن لبخندی زد که باعث شد دهان بی دندانش پیدا شود وبا دست به خانه ی گلی روبه رویش اشاره کرد.دورا با دست به بقیه علامت داد و به سمت خانه راه افتاد.
چند دقیقه بعد همه توی خانه ی پیرزن نشسته بودند و آب می نوشیدند و بی توجه به وراجی های پیرزن با هم صحبت می کردند.

- بچه ها اول راه استادیم رو پیدا می کنیم و بعد با کمک اونا دنبال بقیه می گردیم. :
-تا اونوقت هلاک نشن؟
-نه فوقش بی هوش می شن...نمی شه اول استراحت کنیم؟
-عه یک ساعت دیگه باید سر بازی باشیم بعد تو می گی استراحت کنیم؟
-باشه حالا چیه؟ نظرمو گفتم!

دورا به سمت پیرزن برگشت و گفت:
-مادر راه رفتن به شهر کدومه؟
قبل از اینکه پیرزن بتواند جوابی بدهد در باز شد و رز و گودریک در حالی که لارتن ضعیف و بیهوش را حمل می کردند وارد شدند.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۷ ۲۰:۲۴:۴۴



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
#45

آلبوس سوروس پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۸ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ چهارشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
اتحاد زرد و قرمز؛ گویینگ مری
vs

یه مشت تنبل علاف بیکار


پست اول

چادر ساکت و آرام بود. همه به حالتی که گویا داشتند فکر میکردند نشسته بودند. خستگی در تنشان موج میزد. بعد باخت در برابر ترنسیلوانیا، انگیزه ای برای برد در بازی بعدی نداشتند. آلبوس و فرد در گوشه ی چادر نشسته بودند و با هم در حال صحبت بودند، آن ها طوری صحبت میکردند که حتی ((ش)) هم از میان حرف آن ها به زور شنیده میشد. رز و نیمفادورا آن طرف تر روی زمین دراز کشیده بودند و به هم دیگر نگاه میکردند. حتی یک کلمه هم نمیگفتند، گوشه ی راست چادر، باری، لارتن و گودریگ نشسته بودند و نگاه هایی پر از معنا به هم میکردند. دقایقی گذشت، هنوز ساکت بودند که ناگهان فرد بلند شد و گفت:

-بچه ها؟ چرا خودتونو باختید؟ چه معنیی میده که ما یه گوشه بشینیمو زانوی غم بغل بگیریم؟

همه چشمانشان به سمت فرد رفت. آلبوس پوزخندی زد و گفت:

-راست میگه رفقا! چرا خودتونو باختید؟ مگه چیزی عوض شده؟ از قدیم گفتن بازی بردو باخت داره.

گودریگ، لارتن و باری سرشان را به نشانه تایید تکان میدادند. همه جا به سکوت فرو رفته بود، گویا سکوت میان همه موج میزد و جولان میداد. لحظه ای نیمفادورا برگشت و به فرد نگاه کرد. اشکی از چشمانش سرازیر شد. برای این که کسی اشکش را نبیند، سریع آن را پاک کرد و بلند شد. کنار فرد رفت، دستش را روی شانه فرد گذاشت. با اعتماد به نفس نفسی عمیق کشید و گفت:

-راست میگن دوستان، ما چرا باید گریه کنیم؟ باید برای بازی بعدی که همین فردائه آماده شیم. خواهشا با اعتماد به نفس برید و سر جاروهاتون بشینید. میخوایم بریم به سمت پیروزی.

فرد و آلبوس سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. باری، گودریگ، لارتن و رز هم بلند شدند. آرام به سمت فرد می آمدند. فقط صدای پایشان می آمد. باری دستش را جلو آورد. با صدای کلفتش گفت:

-خوب شعار همیشگیمون چی بود؟

فرد،آلبوس،گودریگ، رز، نیمفادورا و لارتن به ترتیب دستشان را روی دست باری گذاشتند. ناگهان همه با هم گفتند:

-همیشه پیروز است، اتحاد، زردو قرمز!

در آسمان پاک و آبی

هوای پاک و آفتابی، گنجشکان آوازه خوان در آسمان پرواز میکردند و آواز میخواندند. هفت نفر با ترتیب یک،دو،چهار در آسمان به همراه گنجشکان پرواز میکردند. نیمفادورا لبخند کجی بر روی صورتش نمایان بود. گویا همه چیزخوب میرسید. آلبوس و فرد در کنار هم پرواز میکردند و لبخند بلند قدی بر روی صورت داشتند. آن ها داشتند بر فراز کویر لوت پرواز میکردند. در راه استادیوم آزادی باید از روی کوه ها و کویر ها رد میشدند. با این که روی زمین حتی یک علف سبز هم نبود اما خیلی زیبا بود. هفت نفر در همین فکر و حال بودند که ناگهان طوفان سهمگینی شروع شد. طوفان شن بود. شن ها در آسمان و زمین مرقصیدند. اما رقصشان باعث خوشحالی نبود، بلکه باعث شد تا تمام بچه های تیم گویینگ مری احساس خطر کنند. شن در هوا میپیچید، به بچه ها نزدیک و نزدیک تر میشد. همه میخواستند خود را از طوفان دور کنند اما شن بی رحم چنین فرصتی به آن ها نداد و نگذاشت تا آن ها خود را نجات دهند و باعث شد که همه روی زمین بیافتند و آسیب ببینند.

روی زمین شنی!

نیمفادورا به سختی بلند شد. چشمانش هیچ جارا نمیدید. شن هایی که در چشمانش فرو رفته بودند مانع باز کردن چشمانش میشدند. گویا شن در دهانش هم رفته بود. تفی روی زمین ریخت. گویا باز هم بهتر نشده بود. آن طرف تر باری روی زمین افتاده بود، غلطی زد، او هم شرایط نیمفادورا را داشت. نمیتوانست هیچ جارا ببیند یا حرف بزند. اما فرد سرپا بود. گویا شن مانع او نشده بود. در کنار او آلبوس بود. او هم همینطور. هر دو به سمت نیمفادورا آمدند. فرد گفت:

-ببین نیمفادورا، ده دفه بهت گفتم آب بیار با خودت گوش نکردی، اما بیا این آب رو میریزم روصورتت سریع چشماتو بشور.

فرد دبه ی آب را بالای صورت نیمفادورا برد. کمی آب روی صورت دورا ریخت و دورا چشمانش را پاک کرد. از سردی آب نفس نفس میزد. سرش را بالا گرفت، به اطراف کمی نگاه کرد. نه جارو هایشان بود و نه سه نفر از اعضای تیم. لارتن،گودریگ و رز نبودند. نیمفادورا تنش لرزید. با ترس و لرز فراوان گفت:

-اینجا چه خبره؟ بچه ها کوشن؟



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۳
#44

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته سوم مسابقات کوییديچ

تنبل های وزارتی - گویینگ مری

زمان: تا ساعت 23:59 روز 29 بهمن ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#43

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست پایانی:


یک هفته بعد – مقابل ساختمان وزارت سحر و جادو

- سلام به بینندگان عزیز. من کامی نجفی جادوگرزاده ی اصل با آخرین اخبار مربوط به جلسه‌ی دادگاه پروفسورال‌بوس ‌صمیمی پرسی ولدک برترام دادل‌دور به صورت انحصاری از واحد خبر حدودا هشت و نیم شبکه ی جادوگر تی‌وی در خدمت شما هستم. همونطور که مستحضرین به خاطر شکایت اعضای تیم کیو.سی.عرزشی از داوری پروفسور، فدراسیون بین‌المللی کوئیدیچ – فیکا- دادل‌دور رو متهم شناخته و امروز تا دقایقی دیگر اولین جلسه‌ی دادگاه با حضور دیوهای عالی جادوگری، ویزنگاموت و وزرای عزیز دل، آقایان عالیجنابان بلک و اسنیپ تشکیل میشه. بعد از اتمام جلسه، با جزییات دفاعیه طرفین در خدمت شما خواهیم بود، با ما باشید و دروغ‌های شبکه‌های اجتماعی رو دنبال ... آااااخ!

یکی از طرفدارای تراختور با حمایت جمیعی از رفقاش، میکروفون رو از کامی نجفی گرفت و شروع کرد به داد و فریاد:
- ما اعتراض داریم! تراختور یکه آقا! این تیم و طرفداراشو حتی تیم بلغارستان نداره بعد آقای فردوسی میگه فقط ۱۴٪ طرفدار داره.. دِ .. میکرفونو پس بده مادرسیریوس!

همینطور که یکی طرفدارای تراختور رو توجیه میکرد که این یه قضیه دیگه است، دوربین زوم آوت‌ کنان، سیل خبرنگاران و دوربین‌های تلویزیونی که مقابل وزارتخونه جمع شدند رو به نمایش گذاشت.

داخلی - دادگاه شماره‌ی ۱۰

گیس و گیس کشی بین اعضای تیم کیو.سی.ارزشی و تراختورسازی در جریان بود و هیچ‌کدوم زیر بار دفاعیه و اتهامای طرف دیگه نمیرفتند و جلسه رو گذاشته بودند رو سرشون.

- سـاکت باشین آقا! ســـــــــــــــــــــــــــــاکت!

دلورس آمبریج- که در نبود عله خودشو به مقام والای ریاست دادگاه رسونده بود، از اون لبخندای شیرین‌عسل گونه به طرفین دعوا زد که در نتیجه‌اش سکوتی مرگبار دادگاه شماره ۱۰ رو فراگرفت و تنها، شاهدی که به جایگاه احضار شده بود، فریادزنان گفت:
- من نباید دروغ بگم! من نباید دروغ بگم!
- ممنون میشیم آقای پاتر.

هری پاتر روی صندلی شاهد کمی جابجا شد. پروفسور دامبلدور که خودش هم متهم بود، هم وکیل مدافع خودش از جا بلند شد تا سوالات رو از شاهدش بپرسه.

- هری.. پسرم! بگو هفته ی پیش، ۱۱ بهمن ۱۳۹۳ بین ساعت ۵ تا ۷ عصر کجا بودی و شاهدی هم داری یا نه.
- عامو تو فک کردی حافظه‌ی من چند گیگه اونم وقتی یادم نیس دیشب شام چی خوردم؟
- اعتراض دارم!

همه ی سرها به طرف تدی لوپین که یکی از شاکی ها و البته مدعی‌العموم بود برگشت، بهرحال وقتی تیم در آستانه ی ورشکستگیه، معلومه که گرگ‌ها هم وکالت می‌کنن! البته آمبریج ترجیح می‌داد دیوار رو نگاه کنه.

- به چی اعتراض داری.. لوپین؟
- مدافع تیم کیو.سی. دست شاهد چیکار میکنه؟!
- اعتراض وارد نیست. هَمِر شما امروز در استخدام دادگاهه و ممکنه به هر چیزی کوبیده بشه!

تدی که سکه یه پول شده بود و زیر لب غر میزد که "این روزا مردم برای پول چه کارا که نمی‌کنن"، سرجاش نشست و هری پاتر که تو این فاصله تقلب بهش رسیده بود، ادامه داد:
- هااا... آها! بازیو میگی پروفسور. من استادیوم آزادی بودم دیگه، با خانوم بچه‌ها و خودت داشتیم کوییدیچ کوچیک میزدیم.
- :lol2: البته هری عزیز ما مزاح میفرمان. ما همیشه به شوخی به لیگ حرفه‌ای میگیم، کوییدیچ کوچیک. :lol2:

صدای آمبریج دوباره بلند شد:
- توضیح ندین آقا!‌ بچسبین به سوالا!
- ولی من سوالام تموم شد. :lol2:
- پس مدعی‌العموم میتونه بیاد سوالاشو بپرسه.

تدی پرید جلوی جایگاه شهود و کاملا فیس تو فیس پدرخونده‌اش قرار گرفت.
- تو چطور پدری هستی هری؟
- منظورت چیه توله گرگ؟
- یه نگاه به صندلی‌های تیم ما بنداز.. بگو چی‌ میبینی؟

هری پاتر سرشو چرخوند و به جایی که اعضای تیم حریف نشسته بودند نگاه کرد.
- همم.. اعضای تیم کیو.سی؟
- اسماشونو بگو!
- اون که همه سر و صورتش باندپیچیه باید ویولت باشه.. از دم اسبیش شناختم! اون آجرایی هم که دستشه باقی‌مونده دیوار خونه ی گریمولد و متعلقات مربوط به خانم بلکه لابد.. کاربر مهمان هم میشناسم،آخرین بار پاریس دیدم، ازش آدرس وزارتخونه رو گرفتم! عهه اینم که چکشتونه هنوز دست منه! و.. آخرین نفر... پناه به ریش مرلین.. اون آقای اسمیگله؟!

گالوم با شنیدن اسم اسمیگل سرشو بالا آورد، زیر شلواری هری رو دید که وقت نکرده بود موقع اومدن به دادگاه عوض کنه و چشماش برق زد:
- مای پِرِشِس... مای پِرِشس!
- این گالومه، هری ولی قبلا اونو به اسم ویکتوریا ویزلی میشناختیم!

هری با دهان باز خندید و هی به لباس خودش و گالوم اشاره کرد و گفت:
- عهه؟ ههه.. هههه په بگو چرا چشش دنبال زیرشلواری منه!
- کسی رو از قلم ننداختی؟
- تو هم که اینجا داری سین جیمم میکنی! بچه بزرگ کن!

تدی که چشماش از تعجب گرد شده بود و خون جلوشونو گرفته بود، رو به آمبریج گفت:
- همه ی تیم همین بود؟ لطفا مدرک شماره‌ی ۰۰۳ رو به متهم نشون بدین.

آمبریج سری تکون داد و کورممد و پیرممد هر کدوم یه سر قدح اندیشه به دست، وارد دادگاه شدند و اونو روی میز مدارک گذاشتند و محتویات شیشه‌ای که روش برچسب خورده بود، "فایل ۰۰۳: آخرین خاطره‌ی دامبلدور. با احتیاط حمل شود" رو توی قدح خالی کردند.
تدی با لبخند کجکی، به میز قضات تکیه داد و گفت:
- خانوما، آقایون، اعضای هیئت منصفه.. این راز کثیف داوری پروفسور دامبلدوره.

آمبریج چوبدستیشو تکان داد و قدح اندیشه به مدل ۲۰۱۵ با پورت HDMI آپگرید شد. لحظاتی بعد، روی دیوار سفید دادگاه، تصویر خاطرات دامبلدور برای همه ی حضار در حال پخش بود.

فلاش بک - روز مسابقه

چشمای نگران جیمز روی اسکوربرد ورزشگاه که نتیجه رو به صورت کیو.سی.الف ۴۰ - تراختور ۱۷۰ رو نشون میداد، قفل شده بود و اون پایین، تیم حریف به زودی پنالتی دیگه‌ای رو هم میزد واگه اسنیچ رو الان نمی‌گرفت این بازی رو حتما می‌باختند. صدای گزارشگر توی گوشش زنگ زد:

- و باز هم گل برای تراختور! این تیم صد و هشتادمین امتیاز خودش رو میگیره و کیو.سی. فقط به یه معجزه احتیاج داره که اونم گرفتن اسنیچه. البته من که به معجزه اعتقاد ندارم! آقای کارگردان، مدافع تیم ارزشی دست من چیکار میکنه؟!تصویر کوچک شده


جیمز اخم کرد و سر ‌نیمبوس ۲۰۰۰ قدیمی باباش رو کج کرد و یه تیکه از چوب سرشو دید که از چسبش جدا شد و به پرواز در‌ اومد و برقی زد و غیب شد. چشمان جیمز هم با دیدن این صحنه برق زد. اسنیچ رو برای بار دوم دیده بود.
فریاد طرفداران دو طرف که یه سری تشویق میکردن و یه سری مادرسیریوس رو هدف گرفته بودند بلند شد، طوری که دامبلدور هم فهمید چیزی نمونده بازی رو ببازن و دابی هم به جای تعقیبش داشت سرشو به دیوار خونه ی گریمولد می‌کوبید و آجر آجرش میکرد.

- Black holes and revelatium maximus

دود سیاهی از نوک ابرچوبدستی به سرعت خارج شد و به طرف جیمز رفت که تقریبا نوک انگشتش به اسنیچ رسیده بود و لحظه‌ای بعد مثل یک سیاهچاله‌ی بزرگ فضایی، اونو داخل خودش بلعید.

پوف!
نه اثری از جیمز بود و نه اثری از اسنیچ.

دامبلدور دستی به ریشش کشید و ریلکس اعلام کرد:
- به خاطر تخلف تیم کیو.سی.ارزشی و دزدیدن اسنیچ، تراختور با نتیجه‌ی ۳۰۰ - ه برنده ‌ی بازی میشه.

پایان فلاش بک

- جیمز!

تدی ابروشو بالا برد و به هری نگاه کرد.
- جیمز! تدی، من پسری به اسم جیمز داشتم.. دارم! دارم؟

این دفعه مخاطب هری، دامبلدور بود که رنگ به رخسار نداشت! می‌تونست به خوبی ادامه‌ی سناریو رو پیش‌بینی کنه که هری می‌پرید روش و یقه‌شو تکون می‌داد و بین ریش و رداش، دنبال پسر ارشد گمشده‌اش می‌گشت و وقتی پیدا نمیشد.. حتما یه عمر آزکابان انتظارشو می‌کشید.
دامبلدور چشماش رو بست، نفس عمیقی کشید و یواشکی چوبدستی‌شو درآورد و زمزمه کرد:
- همتون obliviate بگیرین بابا جان!

فردای جلسه ی دادگاه

- سلام به بینندگان عزیز. من کامی نجفی جادوگرزاده ی اصل با آخرین اخبار مربوط به جلسه‌ی دادگاه پروفسورال‌بوس ‌صمیمی پرسی ولدک برترام دادل‌دور به صورت انحصاری از واحد خبر حدودا هشت و نیم شبکه ی جادوگر تی‌وی در خدمت شما هستم. دادل‌دور تبرئه شد! پروفسور داد‌ل‌دور که چند روز گذشته در صدر اخبار دنیای ورزشی قرار گرفته بود و به دلیل اتهام تبانی با تیم تراختورسازی، شاکیانی از طرف تیم کیو.سی.عرزشی داشت، از سوی هیئت منصفه ، به علت ارائه نشدن مدارک کافی از طرف شاکی، بیگناه شناخته شد و دوباره یک مرد آزاد است. تیم کیو.سی هم امروز صبح در بیانیه‌ای رسمی از ایشان عذرخواهی کرده و گفتن "دماغمون سوخته بود، انداختیم گردن داوری" از ریاست سازمان زیرزمینی محفل ققنوس که خودشان در آن عضو هستند، عذرخواهی کرده و با شعار "ای پروف آزاده، آماده‌ایم آماده" با وی تجدید بیعت نمودند. البته هم‌چنان از جوینده ی تیم کیو.سی.، جیمز سیریوس پاتر خبری در دست نیست، شایعاتی مبتنی بر دزدیدن اسنیچ..

دامبلدور تلویزیون رو خاموش کرد، نگاهی به اسباب دفترش که سر جایشان برگشته بودند، انداخت و دستی به سر فوکس که زنجیر طلایی به پاش بسته شده بود، کشید. همه چیز خوب بود**.

** ک.ر.ب. موخره – یادگاران مرگ – جی کی رولینگ – ویدا اسلامیه!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#42

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست سوم:



- نه...فرزندان من..این ها همه شایعات بی اساسن. ما باید با نیرو ی عشق.. ..


شترق!

این صدای ضربه ی همر ،تنها عضو حاضر از تیم کیو سی ، به کفش دامبلدور بود.


- صدات در نیاد پیری هر چی بگی تو دادگاه بر علیه ت استفاده می شه.


دامبلدور آهی کشید و با دستانی لرزان فرهای ریشش را که تازه با سرم موی سیلیکا صاف کرده بود مرتب کرد ، آینه ی جیبی صورتی رنگی از جیب ردایش بیرون آورد تا مطمئن شود آرایشش برای تیتر روزنامه بودن به هم نخورده باشد (به هر حال کار از محکم کاری عیب نمی کرد. ) سپس رو به افراد دور و برش کرد و با حالتی خردمندانه شروع به صحبت کرد:

- چرا از تاریخ درس نمی گیرین فرزندان من ؟ بابا ضایعس که ! حواستونو جمع کنین یه کم . کل قضیه داد می زنه که کار، کار اسلاگهورنه. آه! مبارزان غیور محفل من به عنوان یک رهبر همیشه در معرض تهدید و انتقام هستم. آخ ، اگه هنوز دست کج بودم نمی ذاشتم این جوری واسم پاپوش درست کنن .


افراد موجود در اتاق باسردرگمی به یکدیگر نگاه کردند. اسلاگهورن دیگرکه بود؟چه شد؟ و چه نقشی در ماجرا داشت؟

ممد با سوزنی نوک تیز ابر خاطرات بالای سر دامبلدور را سوراخ کرد:

- مرتیکه واس ما تریپ عشق و انتقام نیا این حرفا فقط روی اون یارو برگزیده هه جواب می ده.

همه با هم به ممد نگاه کردند که نزدیک بود از این همه توجه و نقش مهم در یک رول غش کند.


صداها بالا گرفت:


-معلومه دیگه کار اصلیو که بدین دست یه ممد ازین بهتر نمی شه.


- حتی توحید ظفرپور بهتر از ممد می تونه قضاوت کنه.


- باو من خودم یه کورممدم. حق من داره اینجا خورده می شه. چرا من نرم تو قدح؟ ممد مادر سیریوس.


_ سی لنسیو.


سکوتی که از روی تعجب برقرار شد به رییس کمیته فرصت داد تا صحبت کند:

- ممد پاتر؟


یه ممد پاتر که در تاریکی نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود از جا پرید:

- بله قربان؟

- پاشو بیا اینجا پسر. با این پیری میری تو این قدح. هرچی رو اونجا دیدی میای کامل واسه من تعریف میکنی، شیر فهم شد؟

- بله قربان.

سپس ممد پاتر و دامبلدور سرشان را به درون ماده ی نقره ای فروبردند..

نقل قول:

- بازی با سرعت بالایی در جریان بود و با حرکت زیبای تد لوپین یک گل به نفع تیم کیو سی شد. کیو سی 20 - تراختور سازی 100. اما به علت سوهان نخوردن سر جاروی کاربر مهمان توسط داور پنالتی به نفع تیم تراختور سازی اعلام شد.صدای گزارشگر به گوش می رسید:
- این پنجمین پنالتی ای هست که این تیم امروز می گیره . واقعا که عدم رعایت مقرراتم حدی داره.



همر و ویولت بودلر روی جاروهایشان تا نزدیک سطح زمین پایین آمده و در حال اعتراض بودند:

- این عدالت نیست. :vay:

- داور توی اون یکی تیمه. :vay:


گارد امنیتی داوری با سپر محافظتی جلوی آن دو را گرفته بودند.

صدای اعتراض تماشاچیانِ طرفدار کیو سی ارزشی و هو کردن طرفداران تیم مقابل ورزشگاه را پر کرد. داور به دلیل هرج و مرج ایجاد شده توسط طرفدارانِ ارزشی یک پنالتی دیگر و یک لیوان نوشیدنی کره ای به نفع تراختور بازی اعلام کرد و صدای اعتراضات به طرز مرموزی قطع شد. ممد پاتر درخواست ویدئو چک کرد و اسلوموشن خاطره ی دامبلدور پخش شد.

جلوی چشمانِ ممد جرقه ای از چوبدستی دامبلدور در حین بازی خارج شد ، به طرف توده تماشاچیان رفت و ورزشگاه در سکوت فرو رفت.


- بازی ادامه پیدا می کنه مثل این که ویکتوآر ویزلی، بانوی پرطرفدار گریفیندوری امروز تصمیم گرفته که موهاشو صورتی کنه. حالا پاسکاری بین کاربر مهمان و اونو می بینیم و توپی که داره می ره به سمت دروازه ی تراختور سازی . نه! توپ توسط دامبلدور، داور بازی گرفته شد. همکاران من به اطلاعم رسوندن که به دلیل سعی دوشیزه ویزلی بر این که ادای آدامس خرسی رو دربیاره یه پنالتی به نفع تراختور سازی اعلام شده.


گارد امنیتی مادر سیریوس را شطرنجی کرده بودند اما در مورد جیمز که در حین جستجوی مصرانه برای اسنیچ با نوک جارویش حروف زشتی را در هوا ترسیم می کرد نمی توانستند کاری بکنند.


- کاپتان تیم کیو سی رو می بینیم که یک اخطار دریافت کرده و در حال صحبت با داور تقاضای استراحت داره.خب مثل این که درخواست به علت نا مرتب بودن موی جیمز رد شد.


جیمز با عصبانیت اوج گرفت. اما تقریبا بلافاصله نگاهش رو نقطه ای ثابت ماند.گویی اسنیچ را دیده بود، با سرعت به سمت نقطه ای در کنار دروازه ی تراختور سازی حرکت کرد. هیجان ورزشگاه را فرا گرفت. ابر های تیره ای آسمان ورزشگاه را فرا گرفتند و قوزک پای کاربر مهمان به طرز غیر منتظره ای پیچ خورد و هیچ کدام از این ها بی ربط به حرکت مرموز چوبدستی دامبلدور از زیر ردا نبود.اما ممد محو تماشای جیمز بود.او سقلمه ای به دامبلدور زد :


- فامیل مائه، فامیل مائه نیگاش کن.


دامبلدورکه مدام از فاز "عشق و فرزندان من" به فاز "ولم کنین بابا من خیلی خفن و مجازی ام" جا به جا می شد پس گردنی ای به او زد:


- :hat: ولم کن مرتیکه ی فرعی.


صدای گزارشگر هنوز شنیده می شد:

- بعله هر دو جستجو گر در حال حرکت به سمت گوشه ی زمین هستن به نظر میاد بازی داره به اخرش نزدیک می شه و با توجه به جلوتر بودن جیمز پاتر اسنیچ احتمالا به دست او گرفته می شه. خب صبر کنین داور داره یه چیزایی میگه. اوه این تیم امروز کلابه قصد تخلف وارد زمین شده. یه پنالتی دیگه به نفع تراختور سازی چون جیمز پاتر سرعت حرکتش زیاده و ردای دروازه بون و موهای اونو آشفته کرده . راستش من یه کم گیج شدم . این دامبلدور دروازه بون تیم تراختوره یا داو...


صدای گزارشگر قطع شد.

ویولت که رگِ لمونی اسنیکتی اش باد کرده بود هارکیس را گوشه ای گیر انداخته بود و چماقش را تهدیدانه بالای سرش گرفته بود.

- آخر تقصیر من چیست ای دوشیزه ی عصبانی. تیم ما ظاهرا پنالتی گیرش خوب است.

- مادر سیریوسای مادر سیریوس

اما دامبلـ.. امم چیز داور این صحنه را از دست داد چون در طرف دیگر زمین در میان ابرها و کنار دروازه ها درگیر بهانه تراشی بود که دروازه ی تراختوری ها سوراخ بوده و گل کیوسی فاقد هرگونه اعتبار می باشد. و به علت پافشاری تدی و اخم کردنش به داورِ مملکت دو پنالتی به نفع تراختور سازی اعلام شد.


ممد با ترس از گوشه ی چشم نگاهی به دامبلدوری که در کنارش ایستاده بود انداخت و بقیه ی بازی را تماشا کرد.

جیمز ناگهان حرکتی خفن و چرخشی به جارویش داد و دالاهوف که استرسی شده بود ناخودآگاه به رسم ایام قدیم چوبدستی اش را روی علامت شومِ دستش گذاشت. ناگهان آسمان بالای سر بازیکنان رنگ سبز شومی به خود گرفت و علامت غول پیکر یک کرم ابریشم ظاهر شد. بازی برای لحظه ای متوقف شد و نگاه همه در زمین بازی رو به آسمان میخکوب شد.

- فیــــــــس...

کرم ابریشم به طرز عجیبی شروع به کوچک شدن کرد و ناگهان در بین ابری از رنگ تبدیل به پروانه ی کوچکی شد. پروانه بال بالی زد و در آخر روی شانه ی ویکی نشست.

داور با عصبانیت یک کارت قورباغه ای زرد با عکس دامبلدور از جیبش درآورد و رو به ویکی گرفت. سپس به دلیل اینکه شانه ی ویکی باعث پرت شدن حواس بازیکنان شده بود ، پنالتی ای برای تراختورسازی گرفت. بازی دوباره با سرعت از سر گرفته شد.
ویکی ویزلی هنوز با بهت و تعجب به دامبلدور خیره بود و کم کم چهره اش حالتی عصبانی به خود می گرفت. از آن جایی که 80 درصد تماشاچیان دوستان کاربر مهمان بودند و آمده بودند تا هم تیمی پریزاد وی را ببینند زمزمه ها دوباره بالا گرفت.

صورت ویکی ویزلی حالا هم زمان با باد کردن از قرمز به بنفش،نارنجی،زرد و بقیه ی رنگ ها ی رنگین کمان تغییر رنگ می داد. تدی از یک سمت با نگرانی و مادر سیریوس از سمت دیگر زمین با حالت "دسترسی به تارنمای فراخوانده شده امکان پذیر نمی باشد" به ویکی نزدیک شدند. اما دیگر کار از کار گذشته بود ، ویکی در گردبادی صورتی رنگ گم شده بود و هر از چند گاهی دستی استخوانی یا چشمانی درشت از آن بیرون می زد.


با صدای انفجار مهیبی تدی لوپین و مادر سیریوس و متعلقات! به سمت دو دروازه ی زمین پرت شدند. داور به دلیل بستن دروازه ها توسط بازیکنان کیو سی 3 گل اضافه و 8 پنالتی به نفع تراختور اعلام کرد.
تدی لوپین بی هوش به خارج از زمین انتقال داده شد. اما شفاگران حیران بالای سر مادر سیریوس که حالا درون مخروبه ای نشسته بود ایستاده و سعی میکردند مشکل او را تشخیص دهند.:


- من هویجم. من بانوی چاقم. من هویجم. من چاقم؟ کرمای فلوبر استخونی. من هویجم.


دامبلدورِ همیشه آراسته حالا با ریش و موی آشفته که به خاطر تعویض پی در پی بین لباس داوری و دروازه بانی به هم ریخته بود ،دور دروازه ها می چرخید و در عین حال با چوبدستی کوتاه و عجیب و غریبی از زیر ردا طلسم هایی را به سمت کاربر مهمان، ویولت بودلر و جیمز می فرستاد . صدای اعتراض بازیکنان کیوسی از همه طرف به گوش می رسید:

- این سو استفاده از ابرچوبدستیه

- دلیل نمی شه چون مجازیه هر کاری که دلش خواست انجام بده

- بازی رو نگه دارین

- خیانت کار! خون لجنی خائن ! لیلی پاترا !


در این بین داور هزاران جایزه نقدی و غیرنقدی و سه فانوس با جنس اعلا به عنوان جایزه به حرکات زیبا و روان و اسم خلاقانه! ی تیم تراختوری اختصاص داد.




پس از شنیدن اظهارات ممد پاتر و التماس های بی پایان دامبلدور برای گذشتن از خیر خاطره ی آخرزیر نگاه خصمانه ی ماموران فیکا، کمیته در طی جلسه ای مشورتی به رسیدگی به این مساله در دادگاه رای دادند.


ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۱:۳۲:۰۱

اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
#41

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
تراختور سازی - کیو سی ارزشی

پست سوم تراختور!

.- ما بردیم!
- پیروزی!
- سپاهان!

یه لحظه همه ی ورزشگاه در سکوت فرو رفت و سر ها به سوی فردی ریز نقش برگشت که با لباس زرد بندری میزد. فرد مورد نظر وقتی دید دیگر از سر و صدا خبری نیست سرش را برگرداند و با فرمت به هوارداران تراختور سازی نگاه کرد. در همان لحظه دوربین او را نشان داد و مرد رو به دوربین گفت:
- نه قرمز نه آبی فقط زرد طلایی! طوفان زرد آسیا!
- داداش با کی کار داری؟ اینجا بازی ارزشی و تراختوره.
- همین دیگه! میدونن سپاهان تیم کوییدیچ بده قهرمانه نمیزارن! ما سپاهانیم حالا حالا ها قهرمانیم!

در همان لحظه بلاجری مرد را نقش بر زمین کار و شروع به بالا و پایین پریدن روی شکم مرد کرد. گزارشگر با دیدن این صحنه نخودی خندید و گفت:
- هه هه! چه صحنه جالبی شده اونجا! سعدی پور جان ببین!
در همان لحظه یکی از کارکنان زحمت کش صدا و سیمای جادویی که طرفدار تراختور سازی هم بود وارد محل گزارشگری شد و بالای سر گزارشگر نگون بخت ایستاد و فریاد زد:
- آقای عادل پور فردوس پوس چرا میخند؟
- بابا من عادل نیستم! نیستم! نیستم!

بله این است عاقبت کسانی که به دل مردم اهمیت نداده اند و در آخر کارتون خواب شده اند و تنها نیروی عشق باقی ماند. درون زمین اعضای تیم تراختور سازی به سمت تماشاگرانشان رفتند و با فریاد های " یا شاسین تراختور " و " یا شاسین آذربایجان " از آن ها پذیرایی شد. در گوشه ی زمین هم دابی چشم هایش لوچ شده بود و در حالت عادی خود نبود. ناگهان دابی با صدای نسبتا" بلندی فریاد زد:
- من شایشته رنگ بهترین جن آژاد هشتم!

بار دیگر تمام ورزشگاه در سکوت فرو رفت و همه ی چشم ها به جن کوچک دوخته شده بود، بعضی زیپ شده بود و بعضی هم درحال تبدیل شدن به دکمه بود. دابی با سردرگمی نگاهی به جمعیت انداخت وگفت:
- چرا اینژوری نگاه میکنین؟

در این لحظه فلورانسو به آخرین کار خود قبل از مسابقه فکر کرد و زیر لب گفت:
- گندش در اومد!

فلش بک

کاپیتان تیم تراختور سازی در حالی که به ساعتش نگریست شروع به هم زدن آب کدو حلواییِ شیرین کرد. واقعا علت خواسته نامعقول دابی را درک نکرده بود، برای چه برای قبل از مسابقه آب کدو حلوایی با شکر خواسته بود. فلورانسو شروع به حرف زدن با خودش کرد و آبمیوه را نیز با سرعت بیش تری هم زد.

- واقعا برای چی آب کدو حلوایی میخواد؟

بعد از چند دقیقه مکث جواب خود را داد:
- من چه بدونم! فقط نگرانم این آب کدو حلوایی حالشو بد کنه. اگه اُوردوز کرد چی؟ اگه لو رفتی چی؟

بعد از چند دقیقه فلورانسو سرش را با علامت منفی تکان داد و با لحنی اطمینان بخش گفت:
- نترس بابا یه آب کدو حلوایی که کاری نمیکنه.

کاپیتان تیم تراختور سازی به سویدیگر آشپزخانه گریمولد رفت و ظرف شکر را در کابینت گذاشت و به سوی در برگشت و اعضای تیم را دید که با تعجب به او زل زده بودند، به نظر میرسید تمام مدت کاپیتانشان را زیر نظر داشتند. فلو با فرمت نگاهی به هم تیمی هایش کرد و گفت:

- دوستان؟ ... لعنتیا به چی نگاه میکنین؟ پاشین برین سر تمرینتون ببینم!
- چشم!

پایان فلش بک

داور سراسیمه به سوی فلورانسو آمد و یکی از ابرو هایش را بالا انداخت و با قیافه مشکوکی به او نگاه کرد. کاپیتان تراختور سازی بدون توجه به قیافه ی داور با لبخند به دیالوگ فرد درون پارم فکر کرد:

نقل قول:
- وااااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..


- هوی با توئما!

فلورانسو سرش را تکان داد تا این افکار از ذهنش خارج شود و به داور که به مادر سیریوس تبدیل شده بود نگاه کرد.

- جانم چیزی داشتی میگفتی؟
- جد و آباد سیریوس یه ساعته دارم واسه کی توضیح میدم؟ دارم میگم تو و تیمت باید بیاین ازتون آزمایش بگیریم که مواد نیرو زا استفاده نکرده باشین!
- بریم!

آزمایشگاه کاملا جادویی

فلورانسو با نگرانی شروع به قدم زدن در اتاق انتظار کرد و به اعضای تیم خود که به تازگی اثر چیز از بین رفته بود، نداشت. هر کدام از اعضای تیم در خاطرات خود غرق بودند تا بتوانند دلیل خوبی برای مصرف چیز بیاورند. هری نیز به آخرین لحظه ی پسر برگزیده بودن خود فکر کرد.

فلش بک - سال پنجم هاگوارتز - وزارتخانه

- هری حالت خوبه فرزند؟
- بعله پروفسور! من ولدمورت رو شکست دادم، نه؟
- نخیر! گند زدی! گند زدی! گند زدی!

هری به سوی منبع صدا برگشت و اعضای الف دال را دید که آش و لاش خود را به او رسانده بودند. هری خودش را از روی زمین جمع کرد و در صورت رون نگریست و خود را به صورت مادر سیریوس در آورد و در آن لحظه مرگ سیریوس را فراموش کرد.

- من گند زدم؟ بوقی اگه من نبودم تو الان داشتی اون دنیا سر کارنامه اعمالت با عزرائیل یکی به دو میکردی!
- اصن تو به هرمیون چیکار داری؟
- اصن اینا قدر منو نمیدونن! من دیگه پسر برگزیده نیستم!

پایان فلش بک

در همان حال که اعضای تیم که در افکار خود غرق شده بودند، فردی سفید پوش از آزمایشگاه بیرون آمد و به سوی کاپیتان تیم تراختور سازی رفت و با عینک ته استکانی خود به فلورانسو نگاه کرد.

- نتیجه چی شد؟
- بچه پسره! بهتون تبریک میگم!

همه ی اعضای تیم:

مرد سفید پوش برگه های درون دستش را جا به جا کرد و با لبخند گفت:
- ببخشید اشتباه شد! ... آزمایشتون مثبت شد و ماده انرژی زاتون چیز بوده. پس تیمتون به دلیل استفاده از چیز بازنده اعلام میشه.

چند ساعت بعد - خانه ی 12 گریمولد

اعضای تیم تراختور سازی، خسته و ناراحت وارد خانه شدند و روی صندلی های آشپزخانه ولو شدند. فلورانسو به سوی یخچال رفت تا تخم مرغ باقی مانده از شب قبل را گرم کند که نامه ای را روی در آن دید:

نقل قول:
سلام. من و بروبچه های تیم کیو.سی رفتیم رستوران. برای شام منتظرمون نباشین. قربان شما، جیمز.


فلورانسو با بی حوصلگی برگه را کند و درون سطل آشغال انداخت و در یخچال را باز کرد و ظرف پر از تخم مرغ را بیرون آورد و روی میز گذاشت. ناگهان صدای " دینگ " بلند گوشی ها شنیده شد. اعضای تیم به سرعت از آشپزخانه خارج شدند و فریاد خوشحالیشان به هوا بلند شد.

- وینکی عکس مدل جدید مسلسلش رو برای دابی فرستاده!
- ها بوا موام با لیلون صحبت وکردن.
- سدریک از عالم اموات مسیج داده!

هیچ کدام از اعضای تیم متوجه کاپیتان خود که با غصه شروع به خوردن تخم مرغ کرده بود، نشد.

پایان!






به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
#40

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
تراختورسازى- کيو.سى.ارزشى(پست دوم)

فلورانسو در آشپزخانه ايستاده بود و تند تند ليوان هاى چاى را هم مى زد. هرچند ثانیه يک بار خم مى شد تا مطمئن شود پنیر در ليوان ته نشين نشده باشد.
- يه کم زيادى سياه شد.:worry:

وبعد ناخودآگاه به درون خاطراتش فرو رفت.

فلاش بک- چند ساعت قبل پارک مشنگى

نقل قول:
فلورانسو پنیر را در دست گرفته بود و مى خواست به محفل بازگردد. کف دستش عرق کرده و رنگ پنیر پخش شده بود.
- چرا نپرسيدم اگه عرق دست باهاش قاطی بشه مشکلى داره يا نه؟
- وااااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

فلورانسو با وحشت به سمت صدا بازگشت. مرد معتادي با لباس هاى کثيف کنار آتش ايستاده بود.


پایان فلاش بک

سينى را برداشت و به سالن رفت. اعضا همچنان با گوشى هايشان مشغول بودند.
- دابى خواست بازی کرد. هرى پاتر تقلب کرد. نوبت دابى بود.
-دابي يه مگس رو شونه ى منه..نجاتم بده.
- هااا پرفسور شما ودونى چطور عکسم رو وذارم تو فيس بوقشون؟
- کدوم عکس فرزندم؟
- همونى که تو طویله با گاو بوآم گرفتم..همونطورى يهويى.

فلورانسو اصوات نكره را از خود توليد كرد.
- اهم..اهم.
- هاا اي اهم اهم آهنگ جدید شاهين نجفيون بيد؟ واسه ما هم وفرست يه ذره وخنديم. ها هاهاهاها.
- دوستان.لعنتياااا.

هري سریع گوشى را پشت گوش هاى دابى پنهان کرد و گفت:
- جااانم!
- دوستان بيايد يه چيزى بخوريد. خسته شديد.

چشم اعضا روى چاى ها خيره ماند.
- نوشابه بيد؟
- نه احمق نوشابه پررنگ تره، اين قهوه هستش.
- نه که قهوه خيلى کم رنگه؟ اين چاى سبزه.
- چاى سبز که رنگ نداره؟

فلورانسو با حرص ليوان ها را تحويل اعضا داد.
- واسه تو نوشابه ست، واسه تو قهوه ست، واسه تو هم چاى سبزه. همتون درست حدس زدید بخوريد!

چند دقیقه بعد

اعضا:
فلورانسو: دوستان بشينيد.:worry:
اعضا:
فلورانسو: دوستان بشينيد.

دابي سوار كمر هرى شده بود و " پيتکو پيتکو" کنان به اين سو و آن سو مى رفت. سيسرون در حال شانه زدن موهاى دامبلدور بود و آنتونين ريش هاى او را مى بافت، در کنار آن ها نيز شير فرهاد بالا و پايين مى پرید.
- دوستان بايد بريم تمرین!

فلورانسو در خاطراتش فرو رفت، صداى فرد معتاد در گوشش پيچيد.
نقل قول:
- وااااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

اما سرش را تکان داد و پرده ى اوهام را کنار زد.
- دوستان بايد بريم تمرین.دوستان..لعنتياااا.
- پيتکو! ( به زبان اسبى يعنى جانم.)
- دنبال من بيايد.
- پاتاکو.(به زبان اسبى يعنى: چشم رو چشمم، هرچى شما بگيد قربان ما دست بوس هستیم. شما ناراحت نشو پوستت خراب مى شه.)

زمین تمرین

اعضا شروع به درجا زدن کردند.
- خوبه شما خودتون رو گرم کنید من برنامه رو توضیح بدم. پرفسور شما تو دروازه وايميستين.

دامبلدور سریع سوار جارويش شد، چند بار اطراف فلورانسو چرخید و بعد از سر دادن فریادهاى" يوووو هووو" و " من يه پرنده ام آرزو دارم." به سمت دروازه رفت.

- دابى تو دنبال اسنيچ مى گردى پس..از..رو کمر..هرى..بيااا پاييين! من و هري حمله مي كنيم و آنتونين و سيسرون دفاع مي كنند. فهميديد؟
- اوهوم.
- با شماره ى سه همه پرواز کنید. يک..دو..سه.

اعضا با انرژی تمام پرواز کردند. فلورانسو با نگرانى به آن ها چشم دوخت.
نقل قول:
- واااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

- نکنه اينا هم اونطورى بشن؟:worry:

روز مسابقه- رختکن تراختور سازی

- خوبه چاي رو تا آخر بخوريد..
نقل قول:
- وااااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

سرش را تکان داد و ادامه داد:
- چاى رو تا آخر بخوريد. اميدم به شما دبستانى هاست. يعني اميدم به شما تراختور هاست. آماده ايد؟

اعضا ليوان ها را زمین گذاشتند و بلند شدند.
- من پلنگ مازندرانم.
- هاا احساس قدرت وکنم.
- دابى از رو کمر هرى بيا پايين. پرفسور لااقل بافت آفريقايى ريشتون رو باز کنید فقط موهاتون بمونه!
- نه فرزندم. مهم ريشمه ديگه.
- باوشه باو بريد تو زمين.:vay:

زمين مسابقه

با نام و ياد مرلين، من بياباني به همراه همكارم عادل سعدي پور در خدمتتون هستیم با گزارش بازی تيم هاى تراختورسازى و کيو. سى. ارزشى در ورزشگاه خيلى هزار نفرى آزادى.
- بله منم سلام عرض مى کنم. بيابانى جان انگار بازيکن ها وارد زمین شدند. معرفى مى کنم بازيکنان تيم کيو. سى رو: جيمز سيريوس پاتر، تد ريموس لوپين، ويکتوريا ويزلى، ويولت بودلر، همر، مادر سيريوس و کاربر مهمان.
- خب تا اعضاى کيو. سى عکس مى گيرن منم بازيکنان تراختور رو معرفى مى کنم: دابى..

با فریاد گزارشگر، دابى سوار بر جارو به هوا برخاست، با انگشتان بلند و کشيده اش جلوى دوربین علامت پيروزى را نشان داد و کنار رفت.

- بزرگ تيم آلبووووس..

دامبلدور روي جارويش پريد و در حالى که مو و ريش هاى بافته اش با وزش باد موج بر مي داشت و دل دختران جوان(!) را مى برد، اطراف زمین چرخ زد.

- مدافعان تيم آنتونين دالاهوف و سيسرون هارکيس..

آنتونين و سيسرون جلوى دوربین چماق هايشان را به نمایش گذاشتند.

- و در آخر مهاجمان تيم، هرى پاتر و کاپيتان جوان تيم..فلورانسو.

بعد از عکس گرفتن تيم تراختورسازى، داور کاپيتان ها را فراخواند.

- بيابانى جان، دو کاپيتان دست هم رو به گرمى مى فشارن و من واقعا نمى تونم خودم رو نگه دارم..اشک..تو چشمام..جمع..شده.
- بله سعدي پور جان، صف آرايى دو تيم سفید واقعا مى تونه جذاب باشه. خب داور سوت رو مى زنه و بازی شروع مى شه.

فلورانسو ايستاد و به اعضاى تيمش نگاه کرد.
نقل قول:
- واااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

- فلو سرخگون رو بگیر!

با فریاد هرى، به خودش آمد و به سمت دروازه ى حريف حمله ور شد.

- بله مى بينيم که فلورانسو داره با سرخگون جلو ميره..اوه نگاه کنید! ويولت بلاجر رو به سمت کاپيتان تراختور فرستاد، ديگه چيزى نمونده بخوره..بيابانى جان من نمى تونم نگاه کنم.
- سعدی پور جان نگاه کن! در آخرین لحظه فلورانسو مى چرخه و آنتونين بلاجر رو از دخترخونده ش دور مى کنه و حالا..حالا..گل. فلورانسو گل مى زنه. بلافاصله تيم کيو. سى بازی رو شروع مى کنن.
- جستجوگر ها هم هنوز مشغولن. جيمز سيريوس رو مى بينيد که از نفس افتاده اما دابى رو نگاه کنید که خستگی ناپذير داره مى گرده..جالبه هر بار مياد جلو دوربین يه چشمک مى زنه و ميره.
- اممم..سعدي پور جان تيم تراختور همينطورى پشت هم داره گل مى زنه، تيم کيو. سى بايد يه کارى بکنه.
- درسته من تا به حال تراختور سازی رو اينطور ندیده بودم. انگار تازه تراختور هارو پر بنزین کردن.

بيابانى ميکروفون را کنار مى زند و آرام مى گوید:
- سعدي پور جان کمتر مزه بريز!

و بعد در ميکروفون فریاد مى زند.
- بريم سراغ گزارش. بازی هشتاد بر بيست به نفع تراختوره. خبرى از اسنيچ نيست و کيو. سى مى تونه جبران کنه.
- بله بيابانى جان! اما نگاه کنید دابى به سمت دوربين خيز برداشته، انگار چيزى ديده..اما نه دابى داره بازو هاشو به ما نشون ميده.
- نه نگاه کن اسنيچ تو دستشه..بله بله تراختور خيلى راحت بازی رو مى بره.
- عجب روحيه اى داره اين دابى. حالا پريده رو کمر هرى.
- سعدي پور جان وقت شوخی نيست. با تشكر از همه تا يه" توپ و چمن" ديگه مرلین حافظ.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۱۶:۵۵:۳۷

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
#39

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست دوم:


- ممد!
- بله قربان!
- اینا رو بررسی کن!
- امم.. همه‌ش.. همه‌شونو قربان؟!
- من چی گفتم ممد؟
- من.. قربان..
- می‌خوای برت گردونم به رول‌هایی که در اون ها بارها و بارها توسط ارباب و یارانشون آوادا و کروشیو می‌خوردی؟

ممد در آن اتاق سرد و تاریک و دود گرفته [ الکی مثلاً فضا خیلی خفنه! ] برای لحظاتی به عقب بازگشت..

فلش‌بک

نقل قول:
همین لحظه لرد آوادایی زد که کلیه‌ی مرگخواران از جلوی آن جا خالی داده و ممد در انتها، آن را به آغوش کشید و پر پر شد.




نقل قول:
بلا در را با لگدی باز کرد و در کذایی، پس از برخورد با کورممد، از پهنا در حلق نورممد فرو رفت.
- رودووولــــــــــــــــف!!




نقل قول:
- خب حالا این معجون رو روی کی امتحان کنیم؟

هکتور این را گفت و گروه مرگخواران قبل از این که کسی از بین خودشان در این سوژه تلف شود، یقه‌ی ممدی را گرفته، به داخل تاپیک کشیده و معجون مذکور را در حلقش ریختاندند.




پایان فلش‌بک

- پس من رفتم سراغ همه‌ی خاطرات دامبلدور!

و در کسری از ثانیه، ممد به سمت افق رفت و چون محو شوندگان در آنجا ازدحام کرده بودند، تغییر جهت داد و در عمود محو گشت..!

کمی آنسوتر - در عمود

ممد متفکرانه به شیشه‌ها نگاه می‌کرد.
- هممم.. باید نسبت به بقیه خاطراتش تر و تازه تر باشه. شاید این یکی..

دست دراز کرد و مایع درخشان را در قدح اندیشه‌ی پیش رویش ریخت، با امید ِ این که..

فیــــــــــــــشت!!

فلش‌بک

- تولّه‌ بلاجر ِ دو رگه‌ی تسترال! دارم می‌گم شاید با برگشتنت بتونی کاری کنی که روح های کم تری ناقص و عليل بشن و خونواده های کم تری از هم بپاشند!
- اصنم به نظرم هدف ارزشمندی نیست! اروا خاک ِ ننه بابام منو برنگردون پیش ِ اسمشو نبر!


ممد به حالت داشت به صحنه‌ی پیش رویش می‌نگریست. هری پاتر، چهارچنگولی یکی از ستون‌های ایستگاه کینگزکراس را در آغوش کشیده و حاضر نبود از آن جدا شود، و دامبلدور با حالتی کاملاً مادر سیریوسانه، داشت پایش را می‌کشید تا برش گرداند.

- بوق به گور ننه بابات که تو رو گذاشتن بیخ ریش من و رفتن صفا سیتی! ول کن اون لامصبو! ده ول کن مادرسیریوس بت می‌گم!
- نـــــــــــــه!! نــــــــــــه!! من از اسمشو نبر می‌ترسم! من پسر برگزیده نیستم!

-

این آخری، روح ِ ناقص ولدمورت بود که مدت‌ها پیش، دست از عر زدن کشیده و به همان حالت ِ فوق‌الذکر، کشمکش دامبلدور و هری پاتر را نظاره می‌کرد.

- آم.. فک کنم اشتباه اومدم.

هووووشــــــــــــــــــــــت!!

لحظاتی پس از ناپدید شدن ممد، در ایستگاه کینگز کراس:
-

دامبلدور موفق شد هری پاتر را به دنیا برگرداند.
- هوف. مادرسیریوس ِ .. توام عر بزنی می‌زنم تو دهنتا!

روح علیل ولدمورت که داشت آماده می‌شد از حالت ِ به حالت ِ ارتقاء یابد، مجدداً به حالت ِ درآمد.

پایان فلش‌بک

ممد مایع نقره‌ای داخل قدح را بیرون پاشید [ هیچ‌کس هرگز نباید چنین صحنه‌ای را می‌دید! ] و سپس به صورت اتفاقی، شیشه‌ی دیگری را انتخاب کرد.

فیــــــــــــــشت!!

فلش‌بک

هری به سمت دامبلدور برگشت و در حالی که از فرق سر تا نوک پایش می‌لرزید، گفت:
- بگذارین برم بیرون.

دامبلدور فقط گفت:
- نه.

چند لحظه به یکدیگر خیره ماندند. سپس هری دوباره گفت:
- بگذارین برم بیرون.

دامبلدور نیز تکرار کرد:
- نه.
- اگه نگذارین.. اگه منو اینجا نگه دارین.. اگه اجازه ندین..
- گرفتی نصف وسایل منو ترکوندی! دیگه می‌خوای چیکار کنی؟! بگیر بشین سر جات بذار حرفمو بزنم تا سرتو نکوبیدم به تابلوی آرماندو دیپت!


تابلوی تک‌چهره‌ی آرماندو دیپت گفت:
- واقعاً که!

دامبلدور رو به تابلوها کرد و گفت:
- برام مهم نیست که شما چی می‌گین!

سپس ماه نمایی را برداشت تا داخل بخاری دیواری بیندازد که هری سرفه‌ای کرد:
- ام.. هرطور راحتین پروفسور.. ولی اون دیالوگ من بود.. امم.. این ماه‌نما رو هم من یه صفحه قبل پرت کردم تو بخاری دیواری به هر حال.

دامبلدور لحظه‌ای مکث کرد:
- اوه. جداً؟

ممد حتی توانایی واکنش نشان دادن هم نداشت. همانطور که پاهایش را روی زمین می‌کشید و زیر لب چیزهایی در ارتباط با عوام فریبی و "زندگی آلبوس دامبلدور: دروغ‌ها و نیرنگ‌ها" می‌گفت، از خاطره به بیرون هووووووشــــــــــت! شد.

پایان فلش‌بک

ممد خسته بود. ممد غمگین بود. ممد افسرده بود. ممد می‌توانست برود در اینستاگرام عکس‌های خفن با ته‌ریش و عینک آفتابی و نگاه به افق بگذارد تا دخترها زیر پستش همدیگر را بکشند. ولی ممد وجدان داشت. ممد وظیفه‌شناسی داشت. ممد شرف ِ آریایی داشت. ممد برای اولین بار در زندگانی پوچ و بی معنا و بی مصرفش، یک نقش مهم در سوژه‌ای به عهده گرفته بود!

- این یکی.. آخریه که امتحان می‌کنم..

نفس عمیقی کشید و خاطره‌ای را که امیدوار بود خاطره‌ی کذایی باشد، توی قدح خالی کرد.

فقط.. حواسش نبود که خاطره‌ی قبلی را دور بریزد..!

فیــــــــــــــشت!!

فلش‌بک

رختکن تیم ِ تراختور سازی!

ممد موفق شده بود!!

ممد در پوست ِ خود نمی‌گنجید!!

- لطفاً اسنیچو با دست بگیر هری. دفعه‌ی پیش که گوی رو قورت دادی مجبور شدیم مُلیّن به خوردت بدیم تا گوی رو ازت بکشیم بیرون.

ممد متوجه شد علاوه بر خودش، سایر اعضای تیم هم با یادآوری این که به کمک بیزاکودیل و چندین قرص مسهل، توانسته بودند بردشان را ثابت کنند، به شکل در آمده‌اند. فلورانسو سخت در تلاش بود تا بازیکن جستجوگرش را قانع کند که به استفاده از روش‌های معمول‌تری رو بیاورد. مدت‌ها بود که از تلاش برای فهماندن ِ "تو حتی جستجوگر تیم هم نیستی آخه! " دست کشیده بود.

هری البته به نظر معذب نمی‌آمد.
- من پسر برگزیده‌ام. من با همه دنیا فرق دارم. پیش به سوی زمین!

دامبلدور سرفه‌ای کرد.
همه به سمت او چرخیدند.
لبخند پروفسورانه‌ای روی لب‌های او نقش بسته بود.
حتماً قصد داشت سخنرانی حکیمانه‌ای ارائه دهد.
- شايد با برگشتنت، بتونی کاری کنی که روح های کم تری ناقص و عليل بشن و خونواده های کم تری از هم بپاشند. اگر اين به نظرت هدف ارزشمنديه پس فعلا با هم خداحافظی ميکنيم!

-
-
-

از واکنش‌های اعضای تیم چنین برمی‌آمد که این میلیونُمین بار است که این جملات را می‌شنوند.
سیسرون همانطور که دامبلدور را دنبال خودش می‌کشاند، رو به آنتونین گفت:
- چرا چنین کلماتی یاوه را زیاده از حد می‌گویندندی؟

شیرفرهاد دخالت کرد:
- ها ای با چماق وزنم تو مغزش؟

و آنتونین شیرفرهاد را کشان کشان از صحنه دور کرد تا فلورانسو آه کشان جواب سیسرون را بدهد:
- از وقتی جمله‌شو بالای بزرگراه هاگزمید به هاگوارتز زدن، جوگیر شده. فک می‌کنه خفن‌ترین جمله‌ی قرنو گفته و هی تکرارش می‌کنه.

ویزززز... خشششش... خرچ خرچ..

تصویر پیش روی ممد، مثل آن که رویش پارازیت انداخته باشند، لحظاتی خط روی خط شد و بعد، چیزی جایگزین قبلی شد.

دامبلدور گفت:
- تا وقتی من حرف‌هامو نزده‌م نمی‌شه بری! تصویر کوچک شده


- فکر می‌کنین.. فکر می‌کنین من می‌خوام.. عه.. پروفسور این شکلکه دیگه چیه؟

پیرمرد برای لحظاتی از حالت خواهرسیریوسی‌ش در آمد:
- قشنگه؟ این یکی خواهرسیریوسه، چند درجه از اون یکی ملایم‌تره.

ویزززز... خشششش... خرچ خرچ..

تصویر پارازیتی، پیش از آن که ممد دست به گیسوان پرپشت خود برده و تک تکشان را بکند، به صحنه‌ی قبلی بازگشت. گرچه، به نظر می‌رسید خاطره‌ی پیشین هم اندکی جلو رفته است.

- حالا بازیکنان کیو.سی ارزشی رو می‌بینیم که دارن از زمین بلند می‌شن! لازمه این مسئله رو بگم که از حراست ورزشگاه تذکر دادن زدن هرگونه آوادا برای چک کردن خواص زخم کله‌ی جیمز سیریوس پاتر ممنوعه! آقای لوپین هم به طرفدارای دوشیزه ویزلی شب‌های ماه کامل رو یادآوری کردن.. و این کاربره مهمانه که داره دور افتخار می‌زنه!..

در میان گزارش پر هیجان ِ گزارش‌گر، ممد به طرز عجیبی میان زمین و هوا به سر می‌برد. با جارو یا بدون جارو، او در خاطره‌ی دامبلدوری بود که داشت پرواز می‌کرد!

ممد متوجه نکته‌ی عجیبی شد.
نصف ردای دامبلدور، متعلق به تیم تراختور سازی و نصف دیگرش، ردای داوری بود!
اینجا اتفاقات عجیبی داشت رخ می‌داد!

جیمز مانند تیر از کمان در رفته، به سمت دامبلدور هجوم برد:
- این غیر قانونیه!
- گـــــــــــــــل!! عجب گـــــــــلی به ثمر می‌رسونه این تد ریموس لوپین! گـــــــــــل!!

- چی غیر قانونیه فرزند روشنایی؟
- تو غیر قانونی هستی! داور که نمی‌تونه عضو یکی از تیما باشه!
- پسرم، شما اون پونزده گالیونی که بدهکاری رو به من پرداخت کردی؟
- گــــــــــل سوم تیم کیو.سی ارزشی! چه می‌کنن مهاجمان ِ این تیم!

جیمز مات و مبهوت سرجایش باقی ماند.
دامبلدور سرفه‌ای کرد و به سمت زمین بازی برگشت. در سوتش دمید.
- چطور وقتی هنوز بازی شروع نشده، امتیاز تیم کیو.سی سی باشه؟ از اول لطفاً.

جیغ جیمز در آمد:
- مادرسیریوسِ..
- پنالتی به نفع تیم تراختور سازی! توهین به بازیکن حریف؟!

تدی می‌توانست در روشنایی روز به گرگ تبدیل شود:
- پنالتی؟! برای چی؟! داره با تو حرف می‌زنه!

دامبلدور لبخند دامبلدورانه‌ای زد:
- آه.. در این صورت عزیزان من.. به علت توهین به داور اخراج می‌شه. کدوم رو انتخاب می‌کنید؟

ویزززز... خشششش... خرچ خرچ..

دوباره پارازیت؟! چطوری امکان داشت با این خاطره‌های در هم گره خورده، بفهمد چه اتفاقی در این بازی کذایی افتاده است؟!

هری فریاد کشید:
- پس اگه این‌جوره، من- نمی‌خوام - انسان - باشم!

آنگاه دستش را دراز کرد و یکی از ابزارهای ظریف نقره‌ای را از روی میز پایه بلند که در کنارش بود برداشت و به آن سوی اتاق پرتاب کرد.

- حالا کی گفته هستی؟!
-

ممد قبل از این که بتواند تشخیص دهد کدام یک از تابلوهای روی دیوار این را بر زبان آورده و بوقیده‌اند به تمام بیانات ِ دامبلدور و حس و حال صحنه، دوباره تصویر پیش رویش خط خطی و ویز ویزی گردید.

ویزززز... خشششش... خرچ خرچ..

این بار تصویر پیش روی ممد، فضای بی‌کران ِ برفکی و سفیدی بود. گرچه، صداهای خاطره‌ی دومی به شکل واضح در آنجا می‌پیچید.

صدای جیغ‌های مادرسیریوس:
- بی اصل و نسبا! دورگه‌های خون لجنی! جن‌های خانگی!
- مادر سیریوس به دابی توهین نکرد! دابی جن آزاده! دابی خوب!
- داره دروازه‌بانمونو مث ِ کیک ِ دورسلیا می‌ترکونه!

- خانه‌ی گریمولد جزو اموال محفل نیست؟ به نظر می‌رسه قراردادتون به کلی غیر قانونی باشه پسرم.

ممد دیگر نتوانست تحمل کند.

فیــــــــــــــشت!!

پایان فلش‌بک

مأمور با وجدان وزارتخانه روی پاهایش جلوی قدح اندیشه فرود آمد.
آلبوس پرسیوال ولفریک بریان ( ) دامبلدور، باید برای ادای توضیحاتی در دادگاه ویزنگاموت حضور می‌یافت!


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.