هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
من کامپیوترم سه هفته خراب شده بود و برای همین نتونستم تو گروه مرگخوارها فعالیت کنم . حالا می بینم که از مرگخواری برکنار شدم . خوب دوباره می خواهم درخواست دهم تا در قویترین گروه و زشت ترین گروه سایت عضو شوم.(مطمئن باشید که فعالیت می کنم )
___________________________
یا حق
روز سرد دیگری بود . مانند روزهای قبل در همان کوچه نمناکی به سر می بردم که شبهای قبل در آنجا بودم . در نبردی که با 7 نفر از اعضای محفل(سارا اونز و هدویگ و...) داشتم به شدت زخمی شده بودم و این شب بیستمین شبی بود که از شدت جراحت در اینجا به سر می بردم. آنها فکر می کردند که مرا کشته اند ولی نه . من نمرده ام و هنوز زنده ام . با قدرتهای درونی خودم توانستم که زنده بمانم. بله با قدرتهای شبح واره ایم(برای اطلاعات بیشتر به پروفایل من به قسمت توضیحات اضافه مراجعه شود) توانستم که زخمهایم را تا حدی ترمیم کنم. احتمالا تا فردا تمام نیرویم برگردد. بلند می شوم تا به دنبال غذا بگردم.آن محفلیها حتی چوب جادوییم را از من گرفتند. سه هفته است که دارم دزدی می کنم . از دیوار خانه بالا می روم . سر یخچال ساکنین آنجا می روم و غذایم را به این صورت تهیه می کنم. خوب فکر کنم امروز باید به دژ مرگ بروم و در آنجا بخوابم و در اسرع وقت به لرد سیاه بگویم که چرا انقدر دیر آمده ام. چرا انقدر دیر آمده ام. چرا اینقدر دیر آمده ام...
این جمله که کاملا به صورت اتفاقی در ذهنم نقش بست مرا به این وادار کرد که جملات مرتب و منظمی برای صحبت با لرد سیاه سر هم کنم.
خوب توانستم چندین کاغذ و خودکار ز خانه های کناری کش بروم و بتوانم جمله هایم را مرتب کنم . روی اولین کاغذ به این صورت نوشتم:
لرد سیاه به سلامت باشد. من مدتی بود که زخمی شده بودم و در کوچه ای در نزدیکی پایگاه محفلیان...
____
نه خوب نشد . باید دوباره بنویسم.
بالاخره توانستم جمله های خوبی سر هم کنم و بعد از حفظ آنها به سمت مقرمان که در 1 کیلومتری لندن بود را افتادم.
خیلی نگرانم . نکنه که لرد سیاه به خاطر کم کاری مرا از مرگخواری برکنار کرده باشد. نکنه که...
به خودم امید دادم و با سرعت بیشتری حرکت کردم . بالاخره به سرعتی رسیدم که توانستم غیب شوم. در ذهنم فکرهای خیلی عجیبی شکل می گیرد که تا به حال به هیچ کدام از آنها فکر نکرده ام. بالا خره به مقرمان می رسم . وقتی می خواهم وارد آن شوم که در باز نمی شود و مرتب کلمه گند را تکرار می کند.
فهمیدم چی شده بله لرد سیاه مرا از مرگخواری برکنار کرده و برای همین در کلمه گند را تکرار می کرد.
در همین لحظه یکی از مرگخوارها از داخل اتاق بیرون می آید و ورد آواداکداور را به زبان می آورد ولی من می توانم به موقع جا خالی دهم و سپس به سمت وی حمله کردم . معلوم بود که در آن تاریکی مرا نمی شناسد . نقابش را کشیدم و صورت بلیز جلوی چشمانم پدیدار شد.
بلیز با چهره شگفت زده گفت : تا به حال کجا بودی جاگسن؟
جواب دادم : حالا برویم تو برایتان تعریف می کنم .
صدای لرد سیاه به گوشم رسید : بلیز کی بود ؟
بلیز گفت : جاگسن بود . جاگسن اون برگشته .
ولدومورت از پله ها پایین آمد و با قیافه ای خشمگین گفت : تا به حال کجا بودی .
داستانم را تا به امروز برایش تعریف کردم و آخرین کلماتم اینها بود :
لطفا دوباره من را مرگخوار کنید . همانطور که گفتم سه هفته است که زخمی هستم و به محض اینکه خوب شدم پیش شما آمده ام.
ولدومورت گفت:...(می گذارم به عهده شما)
______________________________


من یه شبح و�


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
صدای شیون و فریاد پسری هر چند لحظه از اعماق جنگل شنیده میشد که ترس و وحشت را در فضا به وجود می آورد..
آفتاب دیگر قدرت تابیدن نداشت و کم کم داشت به غروب خود نزدیک میشد ، هوای سرد از کوچکترین دخمه و خرابه ها به طرف شهر می آمد و این امر باعث میشد ، آبهایی که در چاله و گودال ها وجود داشت منجمد و تبدیل به یخ شود ، بادی سرد و سریع همچون سیلی به صورت ها سیلی میزد و رد پایش را بر صورت انسان ها به یادگار میگذاشت ...
چندین نفر که زیر لباس های سیاه خود مخفی شده بودند به طرف قطار حرکت میکردند..آنها بدون توجه به چیز و کسی به سمت ستون شماره 10 رهسپار بودند.بعد از گذراندن ستون 8 و رسیدن به ستون ده مکسی کوتاه کردند و به طرز مشکوکی به اطراف خود نگاه میکردند و همه را زیر زره بین برده بودند ، بعد از چند ثانیه همگی به سرغت به سمت ستون شماره 10 رفتند و در عین ناباوری غیب شدند ، ولی کسانی که در آن اطراف مشغول حرکت بودند طوری رفتار میکردند که گویی اصلا آن افراد وجود خارجی نداشند...
بعد از چند لحظه که سکوت حکمفرما شده بود ، صدای قدم و گام برداشتن به گوش میرسید ، باز هم آن شنلپوشان بودند که به سمت جنگل تیره و تاریک در حرکت بودند..پچ پچ و گفتگوهایی که بین آنها صورت گرفته بود شک برانگیز بود..صدای کلفت مردی به گوش میرسیدکه هر از گاهی این جمله را به زیبان می آورد "اون خیلی کودنه..حتما میکشتش". با گفتن این حرف همه ی افراد خنده ای تصنعی میکردند و خود به خود سرعت حرکتشان افزایش پیدا کرد...
صدای شیون و فریاد پسری هر چند لحظه از اعماق جنگل شنیده میشد که ترس و وحشت را در فضا به وجود می آورد..
همه در حرکت بودند که در عرض چند ثانیه ناله هایی که از طرف یکی زنان بود بقیه را نگران ساخت...
مردی قوی هیکل و نیرومند به کنار آن ساحره آمد و گفت:چی شده بلا؟؟چی شده؟؟
زن که ظاهرا نامش بلا بود در همان حال گفت:همه آپارات کنین به مقر لرد سیاه..
بعد از چند لحظه با صدای ترق های متوالی همه ی آنها ناپدید شدند..
آنها غیب شدند و بار دیگر جنگل را با سکوت تنها گذاشتند..از زمانی که شب فرا رسیده بود و خورشید غروب کرده بود باران شروع به بارش کرده بود..نور چراغ های خانه های اطراف جنگل از سوراخ های کوچک و باریک سوسو میزد ، ماه نیز به کلی به پشت ابرها رفته بود و از دید دور شده بود ، اما این صدای پسرک بود که با شیون و فریاد خود رعب و وحشت را به وجود می آورد...
بعد از چند لحظه باز هم آن شنل پوشان بودند که در راه بودند..دیگر از صدای ناله و درد از زن خبری نبود و همگی به سمت قصر سیاه روبه رویشان حرکت میکردند..بعد از چند دقیقه راه رفتن آنها به در چوبی محکم و بزرگی رسیدند..
بلا زودتر از همه به در رسید و محکم چندین بار به در کوبید..صدای ضربه های بلا هنوز انعکاس داشت و در فضا میپیچید ولی هنوز نگهبان یا کسی برای باز کردن در اقدام نکرده بودند..سرانجام چند خون آشام از بالاترین نقطه برج به سمت مرگخواران حرکت کردند..یکی از آنها به محض دیدن بلا قلاب برزگ در را کشید و در با صدای اسفناکی باز گردید...
همگی به سمت قصر حرکت کردند ، آن گروه که ظاهرا هواداران لرد سیاه بودند ،ماسک هایشان را در آورده بودند و صورت های سوخته و سیاهشان خبر از شکنجه های شدید میداد...
درون قصر هوا خیلی سردتر از بیرون بود ، لانه ها و تارهای عنکبوت هایی که در گوشه ترین نقاط به چشم میخورد ، تابلوهای خاک گرفته که بر روی هر کدام از آنها چهره ی جادوگری را نشان که در حال انجام دادن طلسم های جاوی سیاه بود ، این را میرساند که چندین سال است آنجا تمیز نگردیده است...
*****درون قصر*****
پسری جوان با موهای بور و زرد رنگ در کنار صندلی بلند و بزرگ که انگار کسی بر روی آن نشسته است ، ایستاده بود...دستانش میلرزید و از دردی ناشی از قدرت سرچشمه میگرفت بی حس بود ، پاهایش توان راه رفتن نداشت و چشمانش مزه ی اشک را در خود چشیده بود...
بلا:درود بر لرد سیاه ، برای انجام ماموریت به خدمت شما رسیده ام..
لرد سیاه که مسرورانه می خندید رو به بلا کرد و گفت:این پسر میدونی کیه؟
بلا چشمانش را زوی پسر معطوف کرد و بعد از چند لحظه گفت:خیر ارباب
لرد:این ارنی هست..همون بچه ای که دیروز ...
بعد از توضیحات لرد به مرگخواران بلا فهمید که او همان کسی است که مادرش را به قتل رسانده و پدرش را مجروح ساخته که این کار فقط به خاطر گرفتن قدرت بوده...
لرد:هی پسر ، آستینتو بزن بالا تا بلا شاهکار منو ببینه
ارنی آستینش را به بالا زد و چیزی را به بلا نشان داد که سخت متعجب شد..
نشان سبز و تا حدودی سیاه که مانند ماری به دور مچش می چرخید


پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۳:۰۷ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
تئودور نات خسته در ميان برفها راه ميرفت سرما تمام وجودش را فرا گرفته بود.راهش را بسمت چپ كوچه ناكترن ادامه داد و وارد كافه كثيفي شد در پشت ميز مردي ايستاده بود و در حال حرف زدن با زن نسبتا جواني بود.
او بر روي اولين صندلي خالي نشست.
صاحب مغازه از پشت پيشخوان گفت:چي ميل دارين
تئدور با صدايي خسته گفت:يك ليوان قهوه
چند دقيقه اي گذشت صاحب مغازه با يك ليوان قهوه به سوي او آمد قهوه را بر روي ميز گذاشت و خودش رفت.در همان هنگام در كافه باز شد مردي وارد كافه شد قدش بلند بود .روي موهاي طلاييش دانه هاي برف ديده ميشد كت پوست اژدهايي مشكي رنگي پوشيده بود و دستكشهايي با همان شكل و ظاهر در دستانش بود.او با نگاهي تمام كافه رو از نظر گزراند و بعد تئدور رو ديد و بسوي او امد صندلي را عقب كشيد و روي ان نشست
دراكو به ارامي گفت:چطوري تئدور چي شده پكري
تئدور با همان صداي خسته گفت:هي چي از مدرسه حالم بهم مي خوره مي خوام مرگخوار بشم
دراكو ناگهان شكه شد وبا صدايي تعجب آميز گفت:واسه چي تو خيلي كوچيك هستي
تئودرور با لحن خشني گفت:مگه خودت 16 سالت نبود در ضمن من دوست دارم به لرد سياه خدمت كنم
دراكو گفت:خب لرد سياه اون موقع به من احتياج داش اما اگه زياد مايلي همين الان ميريم پيشش
تئدور كه سر از پا نميشناخت با سرعت از جايش بلند شد در همان لحظه صاحب كافه يك ليوان قهوه ديگر اورده بود تا به دراكو بدهد اما وقتي ديد او بلند شده است كمي ناراحت شد تئدور از داخل جيبش دو گاليون در اورد و بر روي پيشخوان انداخت و با دراكو از كافه خارج شدند دراكو با سرعت راه ميرفت و در كنار ديواري ايستاد به آرامي آيتينش را بالا زد و جاي علامت سياهش به وضوح ديده ميشد او با صدايي آرام كه فقط تئودور ميشنويد گفت:بايد قبل از رفتن چند نكته رو بايد بدوني در اونجا تا وقتي لرد چيزي نگفته نبايد چيزي بگي تو چشماي لرد هم مستقيم نگاه نكن.
تئودور با سرش را به علامت موافقت پايين اورد و دراكو دست اورا گرفت و براي لحظه اي هيچ اتفاقي نيفتاد اما در يك لحظه احساس كرد وزني ندارد وبعد به سرعت دور خود ميچرخيد وبعد به آرامي بروي زمين فرود آمدند در جلوي آنها قصر بزرگ وخوفناكي بود در جلوي قصر دري بزرگ قرار داشت كه رنگ ان مشكي بود و در جلوي آن دو مجسمه بزرگ قرار داشت كه در دست آنها شمشيرهاي بزرگي قرار داشت دراكو بسوي در رفت ناگهان تئدور با كمال تعجب ديد مجسمه ها حركت كردند و با صدايي وحشتناك به كناري رفتند و در جلوي آنها با صدايي بلند باز شد انها در راهروي طويلي پيش ميرفتند كه در دو طرف آن درهايي عجيب و مرموز به چشم ميخورد و دراكو به دري اشاره كرد كه بزرگتر از همه بود و بر روي آن نشان ماري ديده ميشد
دراكو گفت:اينجا اتاق لرد سياه هستش وارد شو
تئودور با حسي عجيب به طرف در رفت آرام به در چند بار كوبيد و از پشت در صدايي سرد و وحشتناك گفت:بيا تو
تئدور با گامهايي لرزان وارد اتاق شد در نگاه اول متوجه اتاق تاريكي شد كه تنها منبع نور ان شمينه اي بود و در كنار شمينه صندلي قرمز رنگي قرار داشت كه بلند بود و در كمي آنطرف تر آيينه بزرگي قرار داشت و در اطراف اتاق وسايل عجيبي قرار داشت كه او انها را نمي دانست چه هستند در كل اتاق سرد با بويي عجيب و دلهره اوري بود او سر جايش ايستاد و بعد صدايي از پشت صندلي گفت:تئدور براي چي اينجا اومدي
تئدور ترس عجيبي داشت باورش نميشد در مقابل لرد سياه باشد او با صداي لرزاني گفت:ارباب اومدم تا به شما بپيوندم.
ناگهان سايه عظيمي شروع به حركت كرد ولرد سياه از پشت صندلي بيرون آمد او قدي بلند داشت چشمان قرمز رنگ وگود رفته اي داشت و دو سوراخ به جاي دماغ بر روي پوستش بود پوستي سفيد و بي حس و شنل سياه بلندي بر تن داشت كه روي پاهايش هم كشيده شده بود او درست روبروي تئودور ايستاده بود تئودور خم شد و لبه رداي لرد سياه را بوسي و عقب ايستاد و به آرامي بصورت تعضيم مانند نشست لرد شروع به قدم زدن در اتاق كرد و با صدايي سرد و بي روح شروع به صحبت كرد:پس ميخواي مرگخوار بشي ميدوني پدرت تو سازمان اسرار شكست خورد و باعث شد نقشه هاي من به باد بره
تئودور با صدايي لرزان گفت:ميدونم ارباب اون باعث شرمندگي من هست من از اينكه اون پدرم هست خجالت ميكشم
لرد ولدمورت گفت:اوه جالبه واسه چي ميخواي به من بپيوندي
تئودور دوباره با همان ريتم صدا گفت:من هميشه آرزو داشتم بشما خدمت كنم من از ماگلها دورگه ها و هرچي سفيد هست متنفرم و حاظرم در راه خدمت به شما هر كاري بكنم و حتي جان خودم را فداي شما بكنم
لرد سياه اينبار كمي مكس كرد و بعد شروع به صحبت كرد:من بايد كمي فكر كنم الان ميتوني بري به زودي بهت خبر ميدم
تئدور براي بار دوم بسوي لرد رفت وگوشه رداي لرد را بوسيد و به آرامي بسوي در رفت
ميدونيد خيلي زحمت كشيدم تا اين همه رو تايپ كردم لطفا قبولم كنين


گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
اعصابم بسیار خورد بود.
از شدت حواس پرتی، قهوه را در لگن و ظرف را پر از آب یخ کردم.
تمام حواسم متوجه این عنوان روزنامه ی ماگلی امروز بود:
« مرگهایی دیگر در قلعه ی بروکن هارتر، نوید بخش وجود اشباح؟»
خوردن قهوه را ول کردم و به خواندن مقاله پرداختم:
ــ« قلعه ی بروکن هارتر، در دویست کیلومتری جنوب غربی ساسکس، هرگز مکانی مثبت و دل انگیز برای جذب توریست نبوده، اما هر ساله،
ماجراجویان زیادی به سوی این قلعه هجوم میبرند و آنجا را مورد کندوکار قرار میدهند. متخصصان تاریخ شناس بسیار زیادی از این قلعه
بازدید و سال ساخت آنرا قرن نوزدهم رقم زده اند، در حالی که در ساخت نمای بیرونی آن خشتهایی به کار رفته اند که هرگز نمیتوان عمر آنان
را تخمین زد.
یکی از چیزهای عجیب این قلعه؛ وجود شکلی جالب ولی شیطانی در نمای پشت آن است، اسکلتی که از دهان آن ماری بیرون زده است.
وجود اینچنین جاذبه هایی، توریستهای زیادی را به سمت خود جلب میکند، اما تابحال، هیچکدام ازین ماجراجویان ازین قلعه سالم به بیرون راه نیافته اند.
وزیر فرهنگ، نزدیک شدن به آن منطقه را ممنوع اعلام داشته و نیز گفته نزدیک شدن به این قلعه مجازات در پی خواهد داشت، اما ماجراجویان جوان، هرروزه
به آنجا رفته و دیگر کسی آنها را زنده نخواهد یافت.
نکته ای جالب در جنازه ها، این است که انان بدون هیچ زخمی مرده اند. کالبدشکافان نیز نشانی از سم در دستگاه گوارش و یا پوست آنان نیافته اند.
جولز پی...»
روزنامه را به زمن انداختم و به فکر فرو رفتم.
کئام جادوگر این کارهای کثیف را میکرد؟
من زمانی کشتن ماگلها را تایید و خودم آنکار را میکردم... تا موقعی که مرگخوار لرد سیاه بودم.
لرد سیاه...
آیا او بازگشته بود؟
مغزم اردای به کار افتاد...
باید با او مبارزه میکردم...
و یا سمت او باز میگشتم.
بلند شدم، لباسهایم را پوشیدم و برای احتیاط، ردا و سپر ماردار مرگخواری را نیز زیر بارانی ام پوشیدم، گرچه بدون علامت به کار
نمی آمدند؛ و از کلبه ی محقر خود بیرون رفتم.
کسی دیگر را باید به عنوان رییس ایستگاه انتخاب میکردند.
______________________________
سعی کردم ردایم را از نگاه نگهبان دور نگه دارم.
او مرا نگاهی کرد و گفت:
ــ جنب شهردار... چه مشکلی دارید؟
من در حالی که سعی میکردم بهت زده و غمگین باشم، گفتم:
ــ بردار زادم... برادرم بهم خبر داد... اومده بود اینجا... باید برش گردونم.
نگهبان با نارضایتی راه را باز کرد و گفت:
ــ در هر حال اختیار دارید.
از دروازه ی چوبین قلعه گذشتم و وارد حیاط آن شدم.
حیاط بزرگی بود، زمینی خاکی و نمناک، دیوارهایی خاکستری با مشعلهای دیواری خاموش، و هرجای ان اسکلت انسان دیده میشد.
سریع خودم را داخل ساختمان انداختم.
چوبم را بیرون آوردم و مشعلها را روشن کردم...
یکساعت بود که راه میرفتم.
از پیچ و خمهای ساختمان خاکستری رنگ و خفقان آور قلعه میگذشتم و دنبال نشانی از او میگشتم.
دستی دم شانه ام گذارده شد:
ــ خوش اومدی!
برگشتم و لرد سیاه را دیدم. بی اختیار، چوبم را به سمت او گرفتم و خواستم وردی را فریاد بزنم، اما دیگر چوبدستیی در دستم نبود.
من تنها بودم، با قدرتمند ترین جادوگر دنیا و یکی از مرگخوارانش.
خمشدم و ردای لرد سیاه را بوسیدم، اما او با لگد مرا به سمتی دیگر پرت کرد و چوبش را به سمتم گرفت.
من لرزیدم و دوباره به هوش آمدم.
او گفت:
ــ چی فکر کردی؟ فکر نکردی برداشتن علامت سیاه، مجازات سختی در پیش داره؟
دوباره به زمین افتادم و لرزیدم.
_____________
لرد سیاه، دستش را روی دست من گذاشت و چوبش را روی آن قرار داد.
گفت:
ــ هرگز؟
گفتم:
ــ هرگز!
چوبش را تکانی داد، گوشتهایمان با هم پیوند خورد، فریاد کشیدم... و بیهوش شدم.
______________
در کناری از قلعه بهوش آمدم. آنجا پر از آدم بود.
به ساعد دست چپم نگاه انداختم.
من یکی از آنان بودم!

يكي از شرايط عضو شدن فعاليت مفيده! و متاسفانه من هيچ فعاليت مثبت و مفيدي از شما نديدم!
در نتيجه تا وقتي نوع فعاليتت رو توي سايت تغيير ندي تاييد نمي شي!!

آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۸:۲۱:۲۲

I Was Runinig lose


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
( من هم تصميم گرفتم يه پست جديد بزنم تا شايد تاييد شم )
_________________________
داشتم در كوچه هاي تاريك و مه گرفته ي لندن قدم مي زدم . همه ي وجودم پر از ترس و غم و بد بختي بود . ترس از اربابي كه 13 سال بود كه رهاش كرده بودم . مي دونستم كه ارباب كسي نيست كه تسليم مرگ بشه ، ولي مطمئن نبودم كه روزي بر ميگرده ....
بعد از گذشت اين همه سال هنوز باور نداشتم كه مرده . رفتم جلو يك سطل آشغال و يك روزنامه مشنگي از توش در آوردم و بهش نگاهي انداختم . تيترش اين بود : 11 نفر به طرز اعجاب انگيزي كشته شدند ، هنوز از علت اين حادثه اطلاعي نداريم و اين 11 نفر فاقد هر گونه جراحت ميباشند ....
چشمام سياهي رفت . فهميدم اربابم بر گشته ، آستين دست چپم رو بالا زدم و به نشان روش نگاه كردم ، از هميشه پر رنگ تر بود و اينقدر مي سوخت كه ازش خون بيرون ميزد . ارباب داشت مرگ خوارانشو احضار مي كرد ! بايد پيشش مي رفتم ولي چي جوري ؟ وقتي من كه بهش خيانت كرده بودم رو مي ديد ، در جا با آوادا كداورا جادوم مي كرد .
به خانه ام رفتم . وضع مالي ام بسيار خوب بود و خانه ام مجلل . به اتاق طبقه ي بالا رفتم و ردايي رو در آوردم كه 13 سال بود بهش پشت كرده بود . ردا رو پوشيدم و ماسك اسكلت مر گخواري رو به صورتم زدم و به مقر ارباب آپارات كردم . اربابم رو بعد از 13 سال ديدم ....
ارباب رو كرد به من و گفت : چه عجب ! بالاخره بر گشتي جوزف ؟ ولي به دليل 13 سال پشت كردن به من بايد تنبيه بشي .
و چوبدستي اش رو به سمتم گرفت و بالافاصله درد وحشتناكي رو احساس كردم . انگار داشتند آتشم مي زدند . به جرم 13 سال خيانت ، 13 دقيقه شكنجه شدم . وقتي از زمين پا شدم از تك تك اعضاي بدنم خون بيرون ميزد .
به ارباب گفتم : ارباب منو ببخشيد . من هم مثل همه ي مرگ خوار ها خيال مي كردم شما مردين . نمي دونستم بر مي گردين .
ارباب گفت : به من دروغ نگو جوزف . تو از مرگ من ترديد داشتي ولي مطمئن نبودي .
گفتم : منو ببخشين ارباب .
ارباب گفت : مي بخشم . تو با اينكه خيانت كردي در زمان وفاداريت براي من خدمات خوبي انجام دادي .
گفتم : شما خيلي مهربونين ارباب . ازتون بي نهايت متشكرم .
ارباب گفت : راستي مي دونسيتي علامت شومت فقط براي خبر دادن بحت به وجود آمده بود ؟ اون قبلا محو شده بود و الان هم وجود نداره ، اشكال نداره ، يكي ديگه برات مي سازم .
از وحشت نزديگ بود فرياد بزنم . داغ علامت شوم خيلي وحشتناك بود . ولي حرفي نزدم .
ارباب يه چاقو از جيبش در آورد و با چوبدستيش طوري حرارتش رو بالا برد كه سرخ شد . بعد با چاقو روي دست من علامتي كشيد . يك جمجمه كه زبانش يك افعي است .
از درد داشتم مي مردم و فرياد مي كشيدم . بالاخره نشان ارباب تمام شد و با چوبدستي اش كاري كرد كه علامت شوم روي دستم سرد بشه .
در قلبم خوشحال بود . دوباره علامت شوم داشتم و دوباره مرگخوار وفادار بزرگ ترين جادوگر دنيا يعني لرد ولدمورت بودم .
لبخندي زدم .
___________________
ببخشيد اگه بد شد ...


در تاپیک نقد ، نقد شد


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۸:۱۲:۱۳

[


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱:۱۳ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

آنتونی گلدستاینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۸ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۰ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
به نام خدا

---------

یکی دیگر از روز های سرد پاییز رو به خاموشی بود،کم کم نشانه هایی از غروب کردن خورشید دیده میشد،آسمان سفید جای خود را به سیاهی محض داده بود،صورت سرخ و یخ زده ی مردم این خبر را میداد که باد سرد و سوزناکی در حال وزیدن است،چند دقیقه ای بود که سرمای محسوسی به وجود آمده بود،قطره های بارانی که تا چند ساعات پیش بر کف زمین مشاهده میشدند حال تبدیل به یخ شده بود و آثاری ازش باقی نمانده بود،مانند این بود که دیوانه سازان در آن منطقه حضور داشته باشند ولی ممکن نبود چون وزارتخوانه تمامیشان را جمع و دستگیر کرده بود..در یکی از کوچه های خلوت و کم رفت و آمد شهر دو نفر با شنل های بلند وسیاه مشغول بحث بودند..
_تو خودت اینو بهتر از من میدونی که هر دو کشته میشیم،پس چرا نمیای فرار کنیم؟؟
این صدای پسری بود که با حالت پرخاشگرنه ای مشغول به حرف زدن بود..
_چرا نمیخوای درک کنی؟؟اگه کسی هم نتونه ما رو پیدا کنه،ولی اون میتونه..
_هر جور دوست داری فکر کن..ولی من دوست ندارم دستی دستی خودمو به کشتن بدم..
_باشه برو..ولی اینو بدون،امشب قراره لرد بیاد..
با گفتن این حرف از سوی فرد شنل پوش،رنگ چهره ی پسرک کاملا عوض شد..
_چی گفتی؟؟
_درست شنیدی..لرد قراره امشب بیاد..من نمیدونم چه کاری داره ولی هر چی هست بدون انقدر مهم هست که به خاطرش میاد..
_حالا چیکار کنیم..یعنی چه کاری داره؟
_فقط باید منتظر بشیم تا ببینیم چی میشه..یادت باشه باید تمام مراحل ادبی که بهت یاد دادمو انجام بدی..
چند ساعتی گذشته بود و آن دو هنوز با هم حرف میزدند که صدای ترقی آنها را از جا پراند..تمام شیشه ها ترگ بداشته شد..صداها خاموش شده بود و برق رفت..هیچ چیزی در آن میان قابل دیدن نبود..فقط نور ماه بود که تنها گوشه ای را روشن میکرد..
_چه خبر شده؟؟تو کجایی؟؟
_ساکت شو..ساکت شو..فقط به نوری که از ماه منعکس میشه نگاه کن..
و هر دو به ماه چشم دوخته بودند که بعد از چند لحظه نقطه های بزرگی روی ما دیده شد و آنها با سرعت بسیار زیادی به سمت زمین می آمدند..چند ثانیه بعد پنج نفر شنل پوش به روی زمین رسیدند..
_اونا کین؟؟
_هیس..آروم..اون لرد هست..بقیه هم مرگخواران...
با گفتن حرف لرد پسرک دستش را بر روی دهانش گذاشت تا صدای جیغ خفیفی که زده بود را نشنوند..
این لوسیوس بود که به سمت کارتون های خالی می آمد..
_ورونیکا..ورونیکا..کجا هستی؟؟
دختری که کنار پسرک بود از جایش بلند شد و به سمت او رفت تا اینکه به چند قدمی لرد رسید...
بعد از احترامی خاص درودی بر لرد فرستاد و با صدای لرزیده مشغول به حرف زدن شد..
_درود بر لرد تاریکی..ماموریتم به اتمام رسید..
بعد از چند دقیقه که لرد مکس داشت به میز کوبید و با صدای هولناکی لب به سخن گشود..
_چطور بود..
ورونیکا که همچنان سرش به زیر بود و در حالت تعظیم بود گفت:انجام جادوش خوبه ولی ترسو هست..
_چی؟؟ترسو؟؟نه..من از آدمای ترسو خوشم نمیاد..بهش بگو بیاد..
ورونیکا بلند شد و با صدای نسبتا بلندی وی را صدا زد...آنتونی..آنتونی..بیا بیرون..
پسرک پاورچین پاورچین از مخفیگاهش بیرون آمد و با تعظیمی بلند بالا لرد را خشنود نمود..
_اسمت چیه؟؟
پسرک که انگار از صدای لرد وحشت داشت به لکنت افتاد و گفت:آ..آنتونی
_از چی میترسی؟؟
آنتونی سرش را به زیر بد و گفت:از ش..شما..
لرد قهقه ای سر داد و گفت:آفرین بایدم بترسی..کروشیو
آنتونی به زمین افتاد و از درد به خود میپیچید..ناله هایش لرد را خوشحال میکرد..
اما این مرگخواران بودند که برای این کار لرد خوشحال بودند و دست میزدند زیرا لرد میخواست میزان قدرت او را بسنجد.
بعد از چند دقیقه لرد دست از طلسم ورداشت و فریاد زد:خوبه..خوب تونست طاقت بیاره..
آنتونی که رمقی برای ادامه دادن نداشت دست خود را مشت کرد و زمزمه کرد:خیلی پستی..بزدل ترسو
لرد که انگار صدای او را شنیده بود برگشت و با چشمان بر انگیخته شده و ترسناک به او نگاه کرد..
_این بار رو بخاطر کاری که کردی میبخشم ولی اگه دوباره ببینم تیکه پارت میکنم..فهمیدی بچه؟؟
_این بار آنتونی بود که حرفی برای گفتن نداشت...
دیگر نزدیک به سپیده صبح شده8 بود و شبنم بر روی چکم های اطراف نشسته بود.. اما این آنتونی بود که درد دستش را فراموش نخواهد کرد..او خود نیز متوجه نشده بود که یک مرگخوار شده است..و این چنین شد که وی نیز مرگخوار شد..
صاعقه ای مهیب زمین را لرزاند،انگار آسمان نیز قدرت سیاهی را از یاد برده بود...

پایان
*******
باز هم متاستفم.
برای شروع کردن پست دچا فقدان سوژه شدم..
***فعالیت اصلی ام وقتی است که یه مرگخوار شده باشم(در خانه ریدل)***


توی تاپیک نقد پست ها ، نقد شد


ویرایش شده توسط آنتوني گلدستاين در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۰:۲۸:۱۴
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۸:۱۷:۱۸

فقط شناسه وجود داره و کسانی که از عوض کردنش عاجزن..ارنی مک میلان


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۰:۴۱ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۵

آنتونی گلدستاینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۸ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۰ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
با سلام..
برای ورود به جمع سیاهان پست میزنم..
سوابق::»»فعالیت با شناسه وینسنت کراب«««(قبلا هم برای مرگخوار شدن پست زدم و در عین شایستگی طرد شدم)
********************
خورشید به غروب خود نزدیک میشد ولی مانند این بود که غروبی در کار نبود زیرا ابرهای سیاه و تیره پا به لندن گذاشته بودند و هر از گاه با غرشی محسوس و هولناک از قدرت خود و سیاهی خبر میدادند...
در یکی از دورافتاده ترین مکان های شهر،جایی که شیاطین و اهریمنان از پا گذاشتن به آنجا هراس داشتند،صدای قدم گذاشتن بر روی گودال های کوچک که آب فضایشان را اشغال کرده بود،سکوت را میشکست....
در این بین پسر جوانی حضور داشت که با نقشه ی کوچک خود به کوچه های مارپیچ و سیاه قدم میگذاشت...
_سه قدم به راست،یازده قدم به جلو و...
این صدای پسرک بود که با خود زمزمه میکرد و پس از گفتن آن چیزها که بیشتر به یک رمز شباهت داشت حرکت میکرد...
_حالا باید سه قطره از خون خود را بر روی سر مجسمه ی ققنوش بریزید..
آن پسر بدون اینکه حتی فکری بکند با اعتماد به نفس و ایمان کامل،طوری که این دست نوشته ها را به یقین میشناخت،به کار خود عمل میکرد..بعد از ریختن خون خود بر روی سر آن پرنده،آن موجود تکانی به خود داد گویا که زنده شده باشد و جان تازه پیدا کرده باشد شروع به پرواز کرد و به کوچه های مختلف میرفت و پسر نیز بی اختیار آن را دنبال مینمود...
باران نیز تند شده بود و دیگر حتی از پرتوهای ضعیف خرشید نیز خبری نبود...
بعد از حدود 10 دقیقه به دنبال کردن پرنده پسرک به مکانی رسید که بیشتر از هر چیزی شبیه به قلعه بود..قندیل هایی که از بالا به پایین هر طاقی بسته بود و تارهای عنکبوتی که نشان دهنده این بود که سالهاست کسی پا به آنجا نگذاشته بود،پسرک را خوشحال میکرد،زیرا او همین توصیفات را در نظر داشت...
آن پسر بدون در نظر گرفتن چیزی از میان تار و قندیل ها گذشت و بعد از تمام شدن مسیر طولانی که حرکت کرده بود به نقطه ای رسید که پیر مردی با دستهای پیله و تاول زده و لبی که تمام پهنایش را تبخال گرفته جلویش ایستاده بود....
_لرد کجاست؟؟
_تو کی هستی؟؟
گویا وی نابینا بود گرچه چشمانش باز بود،
_من،آنوتنی هستم..زودباش بگو لرد کجاست؟؟
_هوم؟؟من خبر ندارم خودت برو تو ببین..
پسرک که گویی از اینجا به بعد را مانند کف دست خود میشناخت به پلکان بزرگ و طویل بالای سر پیر مرد پا گذاشت..
بعد از چند دقیقه آخرین پله را نیز گذراند،و به طرف مستقیم حرکت کرد..در دورترین مکانی که چشم میدید مردی با شنل سیاه بر روی صندلی بزرگی نشسته بود!!
آنتونی:سلام بر لرد کبیر..
لرد:برای چی اومدی اینجا..
آنتونی:طبق گفته خودتون ارباب،شما گفتین هر موقع به اون درجه رسیدی که فکر میکنی برای ملحق شدن به شما رسیدم بیام..
لرد:پس فکر میکنی رسیدی..ببین بچه!!مرگ برای من مثل آب خوردن هست،کسی که بخواهد مرگخوار شود باید جزو سنگدلترین ها باشد..اینا رو که خوت میدونی؟؟مگه نه؟؟
آنتونی که مانند این بود که آب سردی رویش ریخته شده باشد به پنجره سیاه اتاق نگاه کرد و از طرز نگاه لرد به او برق نظرش را فهمید..
آنتونی:من برای انجام هر کاری حاضرم..حتی مرگ..درود بر فرمانروای تاریکی..
لرد:خب خب...چون پدرت هم مرگخوار وفاداری بوده من هم تو رومرگخوار میکنم...ولی به محض دیدن هرتخلفی باید بری به جهنم..
آنتونی نعره ای کشید و فریادی سر داد و نام لرد را چندین بار بلند تکرار کرد و درود فراوان به او فرستاد..
لرد بعد از خوشحال شدن از اینکه او نیز به یارانش ملحق شده است خنده ای بلند سر داد و مچ دست او را گرفت..و با خواندن وردی علامتی سیاه و شبیه به مار را روی دستش به وجو آورد..
آنتونی نیز در هین انجام این کار لرد تمام خاطرات بدش را به یاد می آورد ولی به دلیل نامفهوم آن را خوش میدانست..
*******************
پایان..
کاملا مشخصه که جمله بندی ضعیفه..
به تاریخ پستم دقت کنید..ساعت 12:15 زده شده..
چون خواب داشتم نتونستم خوب روش کار کنم..قول میدم جبران بشه..
فقط سیاهی وجود داره و کسانی که از ملحق شدن به آن عاجزن


متعصفانه شما هم پذیرفته نشدی
قست اول پستت قابل قبول بود ولی ادامش کار رو خراب کرد و یهو کیفیت پستت 180 درجه تغییر کرد .
در ضمن من خیلی وقته فعالیت مناسب از شما توی زول سایت ندیدم لطفا قبل از درخواست مرگخواری توی رول سایت فعالیت کنید . من فعالیت شما رو تحت نظر دارم و در صورتی که به سطح قابل قبول برسید میتونید مرگخوار بشید.
در ضمن بهتره یه مقدار روی دیالوگ ها بیشتر کار کنید. با توجه به کتاب هیچ کس اینقدر راحت به لرد سیاه حرف نمیزنه بخشی از کتاب 5 و 6
فصل 2 از کتاب 6 ( صحبت های بلاتریکس و اسنیپ در مورد لرد سیاه رو با صحبت های خودت و پرمرد مقایسه کن و اون بخشی از کتاب 5 که هری خواب میبینه ولدمورت داره با یکی از مرگخوار هاش حرف میزنه ( روک وود) و صحبت های بلاتریکس و ولدمورت در آخر کتاب 5 رو هم با قسمت دوم دیالوگ هات مقایسه کن .

هووم..میدونستم اصلا خوب نبود..از نقدتون هم ممنونم..بای


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۷:۴۸:۴۷
ویرایش شده توسط آنتوني گلدستاين در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۹:۴۴:۰۳

فقط شناسه وجود داره و کسانی که از عوض کردنش عاجزن..ارنی مک میلان


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
با سلام
چگونگي نقش بستن علامت شوم بر دستان ما؟
در كلبه اي دورن جنگلي تاريك نشسته بودم به يك سو خيره شده بودم
در گستره نگاهم چيزي جز چند ليوان كهنه و يك ميز در به داغون وجود نداشت
منتظر ورودش بودم ..!
اما رسيدن هر لحظه نويد اين ميداد كه انتظارم بيهوده است و لشكر لحظه ها را بي سودي به سوي مرز نگاهاي منتظرم هدايت ميكردم....!
ديگر نميتوانستم صبر كنم....!
تا دير نشده بود بايد ميرفتم كوله بارم كه ساعت ها پيش بسته شده بود را برداشتم كوله باري كه جز چند دست لباس پاره چيز ديگري درش ديده نميشد...!
در كلبه را باز كردم سرما با بيرحمي به صورتم كوفت و سو سوي باد در گوشهايم پيچيدن گرفت كه انگار در گوشم ميگفتند اكنون وقت رفتن است....!
در مسير غير از سردي هوا ناهمواري زمين نيز مشكل عمده اي شده بود...!
خيلي خوب ميدانستم كه لباسهايم براي سفر مناسب نيستدند اما تنها چيزي بود كه داشتم انتخاب من ما بين خوب و بد نيست مابين بد و بدترين است....!
اكنون كه سرورم به من اين فرصت را داده اند تا يكي از جان فدايانشان باشم نبايد اين فرصت را به اين راحتي ها زير پا بگذارم...!
********
زمان از دستم در رفته چند روزي است كه حتي اذوقه براي خوردن ندارم لبهايم از بي ابي ترك برداشته و هنوز از قصر اربابم خبري نيست....!
كفشهايم پاره شده پاهايم زخم شده زخمها عفونت كرده اند .. اخ پاهايم...!
************
به دوران نوزادي برگشته ام زماني كه ميخواستم راه بروم و چهر دستو پا براي رسيدن به هدفم تلاش ميكردم....!
دستهايم ضعيف بي توان است اما طي چند روز گذشته توانستم كمي اب و غذا براي خودم دستو پا كنم از يك هفته پيش وضعم خيلي بهتر است....!
نشانه هاي سياهي در اينجا خيلي زياد است....!
كمي كه جلوتر ميروم دو مرد را ميبينم نه لباس سياهي به تن كرده نه نقاب به صورت زده و نه نشاني از ارباب داشته بالاي سر چاهي كه از ظاهرش پيدا بود سالهاست خشك شده راه ميرفتند...!
نميتوانستم به انها اطمينان كنم ممكن بود از دار و دسته ان ريش سفيد ملعون دامبلدور باشند..!
به چوبدستم چند انداختم با احتياط بيرونش كشيدم اما انگار كسي پيش دستي كرد و قبل از اينكه من چوبدستي را از كمربندم بيرون بكشم او چوبدست ي را از دستم بيروت كشيد...!
برگشتم در همان لحظه متوجه شدم از دارو دسته ي همان هاست كه ديدم چون از لحاظ پوششي شبيه ان ها بود...!
ان دو نفر ديگر هم به او پيوستند...!
حالا من خلع سلاح شده در مقابل سه نفر تنومند بودم...!
_كي هستي؟!
_من يكي از خدمتكاران لردم.....اگر مرا بكشيد شما را زنده نخواهد گذاشت...؟1
اين نقشه را خيلي سريع در ذهنم ترسيم كرده بودم اگر رهگذر عادي بودند كه ميترسيدندو و ميرفتند و اگر از سفيدان بودند....!
_پس چرا ما تا به حال تو را نديده ايم؟!
از لحن انها كه در ان نيشخند و تعجب همزمان يافت ميشد پيدا بود كه حرفم را باور نكرده اند...!
_در جنگها من هميشه در كنار لرد هستم و از او محافظت ميكنم....حتما ميدانيد كه مبارزه با لرد بازگشتي ندارد پس همين است كه مرا نديده ايد...!
يكي از انها مرا بلند كرد وس رم را محكم به تنه يك درخت كوبيد ديگر هيچ چيز نفهميدم....!
******
باصداي خنده ها وحشيانه بيدار شدم
يكي گفت:اين هم نگهبان ندانسته تان
همه زير خنده زندند به بالا نگاه كردم......!
ناگهان سست شدم ان فرزند تنفر لرد ولدمورت كبير بود...1
چوبدستي شكوهمندش يكك راست پيشاني مرا هدف گرفته بود...1
وقتي براي تجليل نبود...!
_صبر كنيد..!
مدتي طول كشيد تا قضايا را توضيح دادم و مدام خنده هاي تمسخر اميز ديگران را تحمل كردن اكنون رو به لرد گفتم ايا مرا قبول ميكنيد؟


پستت غلط تايپي خيلي داشت! حتما پستات رو ويرايش كن قبل از فرستادن.
استفاده از "...!" آخر جمله هات خوب نبود! هم شكل نوشتت رو بد مي كنه و هم دليل خاصي نداره كاربردش.
كلا بايد كشش پستهات رو بيشتر كني و هيجان بهشون بدي. پستت پر بود از توصيفات ...البته قشنگ بودن ولي وقتي زياد باشن و بدون هيچ هيجاني نوشته رو كسل كننده مي كنن.
اللبته تاييد مي شي!
اما بايد فعاليتت رو بيشتر كني.

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۲۰:۰۵:۳۵

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام

چون میخوام درخواستم کامل باشه از نحوه معرفی ای که ارباب ولدمورت و آرامینتا و بادراد گفتن استفاده میکنم و مخلوطی از اینها رو در زیر میارم .
جمله ی زیبایی از آرامینتا نقل میکنم که اینجا جاشه :
باشد تا همگي افتخار حضور در ارتش تاريكي را كسب كنند!

درخواست پیوستن به فرقه مرگخواران


مشخصات اصلی :

نام کامل : پرسی اینگنیاتوس ویزلی
نام پدر : آرتور
سن : 24
شغل : منشی وزیر سحر و جادو
گروه : گریفندور
تخصص : جاسوسی



فعالیت ها :

موسس مسابقات هری پاتری ،
موسس سازمان معجون سازان قرن
موسس سازمان ورد سازان قرن
موسس لیگ کوییدیچ
موسس طراحان سوال آزمون سمج
مدیر سازمان ورزش و تفریحات جادویی
مدیر سازمان مراقبت از حیوانات جادویی
و ...



معرفی شخصیت :
ظاهر : قد بلند ، موهای کوتاه سیاه ، چشمان قهوه ای تیره
چوب جادو : 12 اینچ چوب زبان گنجشک به همراه یک تار موی دم تک شاخ
محل زندگی : وزارت سحر و جادو
شغل : منشی وزیر سحر و جادو
گروه در مدرسه جادوگری : گریفندور
توضیحات :
پرسی سومین فرزند خانواده ویزلی است ، او در حال حاضر 24 سال سن دارد . آرتور ویزلی پدر اوست که در وزارت سحر و جادو کار میکند که پرسی را بعد از به اتمام رسیدن تحصیل او در مدرسه جادوگری علوم و فنون هاگوارتز او را به سمت وزارت خانه سوق داد . پرسی در زمان وزارت کورنلیوس فاج روی کار آمد و به عنوان منشی و دستیار وزیر کار خود را در وزارت خانه آغاز کرد و در حال حاضر ( زمان وزارت روفوس اسکریمجیور ) هم به عنوان منشی وزیر جدید فعالیت میکند .
از خصوصیات ظاهری او میتوان به موهای کوتاه و فرق باز کرده سیاه و چشمان قهوه ای او اشاره کرد .
پرسی ویزلی پسره جوان و شیک پوشی است که رفتار رسمی ای را در خانه ، مدرسه و وزارت دنبال میکند و در نظر دارد خود را بیش از آنچه است بالاتر نشان دهد ، و تنها چیزی که در زندگی به آن عشق میورزد مقام بالاتر و همنشین شدن با بزرگان جادوگریست و میتوان گفت که یکی از علل هایی که او رامجذوب هاگوارتز کرده بود داشتن نشان ارشدی و دستور دادن به دانش آموزان بوده است
این رفتار غیر قابل کنترل او باعث شد که منزل خود که واقع در بارو است را ترک کرده و در یکی از دفاتر وزارتخانه ساکن شود .
همچنین رفتار ناشایست او با اطرافیان باعث شده که هیچ دوستی نداشته باشد ؛ تنها دوست زندگی او دختری به نام پنه لوپه کلیر واتر بوده که در مدرسه جادوگری با او همکلاس بوده است .





چگونگی نقش بستن علامت شوم بر دستان شما ( رول نویسی )

آن قلعه كه بسيار بلند بود و تقريبا نصف آن پهناي بدون درخت و خاكي را اشغال كرده بود بسيار بي صرو صدا و خالي از سكنه به نظر مي رسيد.دو طرف آن داراي برجهاي بسيار بلند و باريكي بود كه در بالاترين قسمت آنها مجسمه هايي به شكل دو افعي بسيار بزرگ در حال بلعيدن حيواني بود ديده مي شد.وسط دو برج نام سالازار اسلايترين به همراه علامت اسلايترين به رنگ سبز كه با ميله هاي باريك به قلعه متصل بود خودنمايي مي كرد
هیچ منبع نوری در آن قلعه ی طویل و خوفناکی یافت نمیشد ، راهروهای بیشماری با سقف های کوتاه . تنها صدایی که گوش میرسید ، صدای چک چک قطره های آبی بود که آخرین تلاششان برای بازماندن روی سقفهای نمناک و مرطوب راهروها از بین رفته بود .
در داخل قلعه سمت چپ راهروی بلندی با پلکان باریک وجود داشت که تنها راه دسترسی از طبقه همکف به بالا بود ؛ سنگ تعدادی از پله ها شکسته بود ، تارعنکبوت های کثیر و خاک گرفته ای از کناره سقف آویزان بودند و روی دیوارها لکه های چرک گرفته ای وجود داشت که به نظر خون می آمد !!!
طبقه فوق همچو طبقه زیرین در ظلمتی بی پایان فرو رفته بود و سکوت آزار دهنده ای آن فضای وسیع را در بر گرفته بود ، تنها اشیای موجود در آن طبقه تابلوهای خاک گرفته و رنگ و رو رفته ای بودند ، صاحبان تعدادی از آنها با تابلوی خود برای همیشه وداع کرده بوده و نقل مکان کرده بودند ولی در تعداد اندکی پیرمردانی خمیده و ناتوان که اضطراب در چهره شان مشهود بود مشاهده میشدند .
در انتهای راهروی آن طبقه پهناور دری مستطیل شکل و سبز رنگ قابل رویت بود که روی آن چوبدستی لب پریده و افعی عظیم جثه ای نمایان بود ، باریکه ای از نور طلایی از درون سوراخ کلید درب که بسیار ضعیف هم بود پرتو افکنده بود .
صداهای مبهم و آشفته ای از درون اتاق شنیده میشد که :
- ارباب من با نقشه اونا رو به اون جنگل بردم !
- من گفتم تو تنهایی دست به کار نشو ، بهت گفتم که مالفوی برای همراهیت بیاد !
- ولی به لوسیوس احتیاجی نبود ارباب !
- اگر تو رو گیر مینداختن چی ؟
- ولی ارباب ...
لرد سیاه در حالیکه از این سو به آن سوی اتاق قدم میزد به سردی گفت : شانس آوردی ! چون اگه دستگیرت میکردن دامبلدور با یه طلسم کم قدرت کاری میکرد که تو همه نقشه های ما رو نقش بر آب کنی !

پرسی در حالی که به کمد فکسنی اتاق نگاه میکرد با کم رویی گفت : معذرت میخوام ارباب !

- تا سه ربع دیگه همه مرگخواران توی قبرستان ریدل ها جمع میشن ، تو هم باید بری .
- ولی میدونید که من هنوز به طور رسمی ...
لرد سیاه غرولندی کرد و انگشتان باریک و بلندش را روی رگه های سرش کشید ؛ گویی با این کار آرامش از دست رفته اش باز میگشت و ادامه داد : اصلا دوست ندارم که از این بحث های بچه گانه توی ارتشم ببینم ، من صبر کرده بودم که ببینم تو قابل اعتماد هستی یا نه و حالا وقتش رسیده که نشان سیاه رو روی دستت داغ بزارم !
رنگ چهره پرسی از فرط هیجان برگشت و سرخ شد و با من من و گفت : ولی ارباب ! من اینطوری ...
- مگه نمیخوای که عضو فرقه من باشی ؟
- افتخار میکنم ولی ...
لرد بدون اینکه رغبتی برای گوش کردن به حرفهای پرسی رو داشته باشه - دستت رو بده !
پرسی در حالی که ترس وجودش رو فرا گرفته بود به سمت لرد آمد و مقابل او ایستاد و با کمی مکث دست راستش را به سمت او دراز کرد و ...
لرد چشمانش را بست ، گویی شاهد احمقانه ترین رفتار از سوی یکی از مرگخوارانش بود ؛ فریاد زد : احمق ، دست چپت رو !
او با نگرانی آستین دست چپش را تا ساعد بالا کشید ؛ لرد سیاه به سرعت تخت کهن کنار دیوار را احضار کرد تا پرسی روی آن بنشیند ؛ هنگام نشستن او لایه غلیظی از خاک در هوای اتاق محو شد !
چوبدستی اش را روی ساعد دست پرسی فشرد و زیر لب زمزمه کرد : مرسموردر ؛ پرسی که گویا منتظر اتفاق شومی در شرف وقوع بود سرش را به عقب کشید و چشمانش را بست ؛ خزیدن نرم مار روی پوست دستش را به وضوح احساس کرد و چشمانش را گشود .
همان تصویری که روز جام جهانی کوییدیچ ( بلغارستان - ایرلند ) روی صفحه آسمان طراحی شده بود امروز مقابل چشمانش و روی دستش حک شده بود ، آستینش را بالاتر کشید و از جایش بلند شد ، سینه اش را جلو داد و با وقار عرض اتاق را طی کرد . گویی تصویر مدال مرلین درجه یک روی کشیده شده بود .
- ارباب حالا من میتونم به قبرستان برم ؟
لرد سری تکان داد و گفت : فقط ...
ولی پرسی آپارات کرده بود .



خوب اینم درخواست من !!!
سعی کردم کمترین غلط املایی رو داشته باشه !

پست شما قابل پذیرش نیست
در بعضی از جاها توصیفات خوبی داشتی. ولی اولا دیالوگ ها خیلی ضعیف بود و نکته ی دیگه ای که خیلی به چشم می اومد عدم توجه به واقعیت های که تو کتاب اشاره شده . هیچ مرگخوار با لرد سیاه اینطوری صحبت نمیکنه
و مورد آخر فعالیت شما در بخش ایفای نقش سایته وقتی من 100 پست آخر شما ( در بخش انجمن ها ) رو نگاه کردم میتونم بگم از ابتدای شهریور تا الان شاید دو یا سه تا پست رول از شما دیدم واین اصلا قابل قبول نیست
اگه دوست داری مرگخوار بشی باید توی رول فعالیت مفید و مناسب داشته باشی


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۷:۳۶:۲۶

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
مردی سیاه پوش در یکی از پست ترین کوچه ها ی لندن روی من راه میرفت ؛ سوژه ی امشب او بود . آن شب انگار هیچ کسه دیگر روی من راه نمی رفت ؛ فقط صدای پای آن مرد در گوش هایم بود ، گوشهایی که بعد از هزاران یا شاید میلیون ها سال هنوز به جای آن پی نبرده ام.
قدم هایش سبک ، نامنظم و با لرزش فراوان بود . داشت گریه می کرد. اشکهایش روی من می ریخت، صبر کنید ! نه اینها اشک نیست! او داشت عرق می ریخت، تا به حال چنین چیزی ندیده بودم حتی تصورش را هم نمیکردم ! ترس را می شد در چشمهای آبیه گربه ایش دید. و دیگر هیچ ! صورت بیرنگش هیچ حسی را
نمایش نمی داد انگار از زمان تولد این مرد تمام اعصاب صورتش را از دست داده بود .
به آخره کوچه رسید؛ کوچه بم بست بود ، ایستاد به ساختمان های چپ و راست نگاهی کرد، قدمهایش با تردید به سمت ساختمان سمت چپی برداشته شد. ساختمان سیاه و کثیفی بود.
این جور ساختمان ها جایی بود که در آن موتاد ها و بی خانمان ها شب رابه روز می رساندن . مرد سیاه پوش از پله ها بالا رفت تا به آخرین طبقه رسید؛در سیاه رنگی رو به روی او قرار داشت دستش را بلند کرد اما در نزد ! فقط دیوار را لمس کرد در خود به خود باز شد ؛ فضای این طبقه با طبقات دیگر فرق چشم گیری داشت از نوشته های نامربوط روی دیوارها خبری نبود و خانه کاملا تمیز بود اما دودی مرموز تمام خانه را در بر گرفته بود؛ مرد وارد پذیرای شد در آنجا چیزی وجود نداشت جز یک صندلی بلند و عجیبو غریب که زنی عجیبتر و بسیار زیبا روی آن نشسته بود آن زن لباسی نپوشیده بود ! در عوض هزاران دور طناب ریز دوره خود پیچیده بود .
مرد سیاه پوش رو به روی زن قرار گرفت و گفت:
-مالینا خوابی دیدم .
مالینا میانه حرفه او پرید و گفت:
- نیازی نیست توضیح بدی! خودم می دونم ! ولی کاری نمی تونم برات بکنم ؛ بارتیموس تو خیانت کردی ! تو از لرد جدا شدی و حالا میخوای دوباره برگردی ؟ اوه نمی شه ، نه نمی شه.
بارتیموس انگار نه انگار که چیزی شنیده باشد برگشت تا برود او نمی خواست التماس کند مخصوصا التماس مالینا را ! و در همین حین گفت:
- فکر کردم شاید بتونی برام کاری بکنی.
بعد با قدم هایش راه بیرون را گرفتو رفت .
مالینا باز به صحبت افتاد و با قیافه ای در هم گفت:
- چرا عذابم می دی ؟ نرو ؛ شاید بتونم برات کاری کنم فقط اگر خودت بخوای! اگر برای یک بارم که شده دسته منو بگیری یه کپی از نشانم رو به تو منتقل میکنم .
بارتیموس کمی تامل کرد و بعد برگشت با کمی تردید یکی از دست های مالینا رو گرفت .
- حالا چشمهاتو ببند.
چشمهاشو بست و به حسی که در وجودش متولد شده بود فکر کرد .
در یک لحظه نوری سبز رنگ تمام پذیرایی را فرا گرفت .
-حالا می تونی چشمهاتو باز کنی.
بارتیموس چشمهاشو باز کرد ماری سبز رنگ دور ساعد او خالکوبی شده بود ؛ با صدایی خیلی خیلی خیلی کم از مالینا تشکر کرد و برگشت.
مالینا گفت :
- این فقط ضامنه جونه تواه ! معلوم نیست دوباره لرد تو رو بخواد یا نه.
بارتیموس از در خارج شد ، بدون هیچ تاملی چوبش را در آورد و آپارات کرد .
خود را رو به روی قلعه ای سیاه و بزرگی دید؛ روی دروازه ی آن جای دستی بود فرو رفته! بارتیموس به طرف دروازه رفت دست چپش را روی جای دست گذاشت ، چند لحظه آن را نگه داشت اما اتفاقی نیفتاد ! دستش را برداشت ، برگشت و روی دایره ای فرضی چند دور زد ناگهان دیوانه وار به سمت دروازه ی قلعه هجوم برد و با مشتو لگد به آن کوبید :
- باز کنید . لعنتیا باز کنید ! من بارتیموسم ؛ بارتیموس کراوچ . ارباب اجازه ی شرفیابی بدید .
دروازه به آرامی و با صدای جیر جیر کوتاهی باز شد . بارتیموس تعجب کرد اما تامل نکرد و وارد شد ؛ او یکسره به طرفه اتاقی که مخصوص لرد سیاه بود رفت ؛ در زد.
- بیا تو
وارد اتاق شد تعظیمی بلند بالا کرد هیچ چیز نگفت فقط خالکوبی دستش را نشان داد و دوباره تعظیم کرد .
لرد سیاه به چوبش تکانی داد؛ بارتیموس روی زمین افتاد لذت می برد ! باید درد میکشید اما لذت می برد ! بعد از حدود چهل دقیقه بیهوش شد و روی زمین آرام گرفت . لرد سیاه فرمان داد او را به سیاهچال بیندازند تا در مورد مرگخوار شدن دوبارش تصمیم بگیرد.
و من هم تکه کلامه میلیون ساله ی خود را تکرار کردم و به خواب رفتم." و دیگر هیچ"

فوق العاده بود! از همه ي نوشته هايي كه تا حالا خونده بودم بهتر بود. كاملا حس سياهي و تاريكي رو القا مي كرد به طوري كه تصور مي كردم من هم حضور دارم در اون مكان!
به طور كلي سوژت و پرورش موضوعت خيلي خوب بود...گرچه يك مقدار ايرادات املايي و نگارشي داشتي!

اما تاييد ميشي!
به جمع ياران لرد سياه خوش آمدي!
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۷:۴۲:۲۰
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۸:۲۸:۴۲

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.