هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
مردی سیاه پوش در یکی از پست ترین کوچه ها ی لندن روی من راه میرفت ؛ سوژه ی امشب او بود . آن شب انگار هیچ کسه دیگر روی من راه نمی رفت ؛ فقط صدای پای آن مرد در گوش هایم بود ، گوشهایی که بعد از هزاران یا شاید میلیون ها سال هنوز به جای آن پی نبرده ام.
قدم هایش سبک ، نامنظم و با لرزش فراوان بود . داشت گریه می کرد. اشکهایش روی من می ریخت، صبر کنید ! نه اینها اشک نیست! او داشت عرق می ریخت، تا به حال چنین چیزی ندیده بودم حتی تصورش را هم نمیکردم ! ترس را می شد در چشمهای آبیه گربه ایش دید. و دیگر هیچ ! صورت بیرنگش هیچ حسی را
نمایش نمی داد انگار از زمان تولد این مرد تمام اعصاب صورتش را از دست داده بود .
به آخره کوچه رسید؛ کوچه بم بست بود ، ایستاد به ساختمان های چپ و راست نگاهی کرد، قدمهایش با تردید به سمت ساختمان سمت چپی برداشته شد. ساختمان سیاه و کثیفی بود.
این جور ساختمان ها جایی بود که در آن موتاد ها و بی خانمان ها شب رابه روز می رساندن . مرد سیاه پوش از پله ها بالا رفت تا به آخرین طبقه رسید؛در سیاه رنگی رو به روی او قرار داشت دستش را بلند کرد اما در نزد ! فقط دیوار را لمس کرد در خود به خود باز شد ؛ فضای این طبقه با طبقات دیگر فرق چشم گیری داشت از نوشته های نامربوط روی دیوارها خبری نبود و خانه کاملا تمیز بود اما دودی مرموز تمام خانه را در بر گرفته بود؛ مرد وارد پذیرای شد در آنجا چیزی وجود نداشت جز یک صندلی بلند و عجیبو غریب که زنی عجیبتر و بسیار زیبا روی آن نشسته بود آن زن لباسی نپوشیده بود ! در عوض هزاران دور طناب ریز دوره خود پیچیده بود .
مرد سیاه پوش رو به روی زن قرار گرفت و گفت:
-مالینا خوابی دیدم .
مالینا میانه حرفه او پرید و گفت:
- نیازی نیست توضیح بدی! خودم می دونم ! ولی کاری نمی تونم برات بکنم ؛ بارتیموس تو خیانت کردی ! تو از لرد جدا شدی و حالا میخوای دوباره برگردی ؟ اوه نمی شه ، نه نمی شه.
بارتیموس انگار نه انگار که چیزی شنیده باشد برگشت تا برود او نمی خواست التماس کند مخصوصا التماس مالینا را ! و در همین حین گفت:
- فکر کردم شاید بتونی برام کاری بکنی.
بعد با قدم هایش راه بیرون را گرفتو رفت .
مالینا باز به صحبت افتاد و با قیافه ای در هم گفت:
- چرا عذابم می دی ؟ نرو ؛ شاید بتونم برات کاری کنم فقط اگر خودت بخوای! اگر برای یک بارم که شده دسته منو بگیری یه کپی از نشانم رو به تو منتقل میکنم .
بارتیموس کمی تامل کرد و بعد برگشت با کمی تردید یکی از دست های مالینا رو گرفت .
- حالا چشمهاتو ببند.
چشمهاشو بست و به حسی که در وجودش متولد شده بود فکر کرد .
در یک لحظه نوری سبز رنگ تمام پذیرایی را فرا گرفت .
-حالا می تونی چشمهاتو باز کنی.
بارتیموس چشمهاشو باز کرد ماری سبز رنگ دور ساعد او خالکوبی شده بود ؛ با صدایی خیلی خیلی خیلی کم از مالینا تشکر کرد و برگشت.
مالینا گفت :
- این فقط ضامنه جونه تواه ! معلوم نیست دوباره لرد تو رو بخواد یا نه.
بارتیموس از در خارج شد ، بدون هیچ تاملی چوبش را در آورد و آپارات کرد .
خود را رو به روی قلعه ای سیاه و بزرگی دید؛ روی دروازه ی آن جای دستی بود فرو رفته! بارتیموس به طرف دروازه رفت دست چپش را روی جای دست گذاشت ، چند لحظه آن را نگه داشت اما اتفاقی نیفتاد ! دستش را برداشت ، برگشت و روی دایره ای فرضی چند دور زد ناگهان دیوانه وار به سمت دروازه ی قلعه هجوم برد و با مشتو لگد به آن کوبید :
- باز کنید . لعنتیا باز کنید ! من بارتیموسم ؛ بارتیموس کراوچ . ارباب اجازه ی شرفیابی بدید .
دروازه به آرامی و با صدای جیر جیر کوتاهی باز شد . بارتیموس تعجب کرد اما تامل نکرد و وارد شد ؛ او یکسره به طرفه اتاقی که مخصوص لرد سیاه بود رفت ؛ در زد.
- بیا تو
وارد اتاق شد تعظیمی بلند بالا کرد هیچ چیز نگفت فقط خالکوبی دستش را نشان داد و دوباره تعظیم کرد .
لرد سیاه به چوبش تکانی داد؛ بارتیموس روی زمین افتاد لذت می برد ! باید درد میکشید اما لذت می برد ! بعد از حدود چهل دقیقه بیهوش شد و روی زمین آرام گرفت . لرد سیاه فرمان داد او را به سیاهچال بیندازند تا در مورد مرگخوار شدن دوبارش تصمیم بگیرد.
و من هم تکه کلامه میلیون ساله ی خود را تکرار کردم و به خواب رفتم." و دیگر هیچ"

فوق العاده بود! از همه ي نوشته هايي كه تا حالا خونده بودم بهتر بود. كاملا حس سياهي و تاريكي رو القا مي كرد به طوري كه تصور مي كردم من هم حضور دارم در اون مكان!
به طور كلي سوژت و پرورش موضوعت خيلي خوب بود...گرچه يك مقدار ايرادات املايي و نگارشي داشتي!

اما تاييد ميشي!
به جمع ياران لرد سياه خوش آمدي!
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۷:۴۲:۲۰
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۸:۲۸:۴۲

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۸۵

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
نيكلاس به سمت در خروجي ميرفت كه ارشام دوست قديميش صدايش زد:
هي نيك. تو مطمئني؟ مطمئني كه كارت درسته؟ما قسم خورديم!!!!
نيك برگشت و به آرشام كه وسط اتاق تاريك، پشت ميز ايستاده بود نگاهي انداخت.ترس و وحشت در صورت آرشام موج ميزد.آرشام سرش را به زير انداخت.نميتوانست در برابر اين عزم راسخ ايستادگي كند.
نيك با صدايي محكم گفت:
آره. من مطمئنم. و مطمئنم كاري كه ميخوام انجام بدم درسته. گور پدر هر چي قسمه. و به تو هم پيشنهاد ميكنم كه جلومو نگيري.
بعد از گفتن اين جمله به راه خود ادامه داد و از اتاق خارج شد.
آرشام بر روي صندلي پشت ميز نشست و با دو دست بر موهاي خود دست كشيد و به فكر فرو رفت.

***سه ماه بعد***
نيك از اينكه ارشام را تنها گزاشته و خود تنها به دنبال هدفش رفته بود احساس گناه ميكرد. آرشام بهترين و نزديكترين دوست او بود. چيزي بيشتر از برادري. از خودش بدش ميامد. دلپيچه عجيبي گرفته بود.يعني الان آرشام كجا و در حال انجام چه كاري بود؟
هر كاري ميكرد نميتوانست از فكر آرشام و سرنوشت او بيرون بيايد. تمامي فكرش مشغول آرشام بود. حالا كه موقعيتي دست داده بود چرا با هم از اين موقعيت استفاده نكنند.
بالاخره تصميم خود را گرفت. بسته‌اي را با احتياط برداشت و درون كوله‌پشتي خود جا داد. كاملا مشخص بود كه آن بسته ارزشمند است. آن را با پارچه‌اي قهوه‌اي رنگ پوشانده بود.كوله را به پشت گرفت و به سمت خانه حركت كرد.

درون خانه كسي نبود. هرچه گشت چيزي نيافت.يعني كجا رفته بود؟ چه بلايي بر سر آرشام آمده بود؟ نميتوانست خود را ببخشد. اگر بلايي سر آرشام ميامد چه؟اگر او را كشته بودند چه؟ در اين افكار بود كه باز همان دلپيچه عجيب به سراغش آمد. اما اين بار شديدتر. به ناچار باز كوله‌پشتي را به پشت گرفت و به سمت مقصدي نامعلوم حركت كرد.

از راه رفتنش و از انتخاب مسيرش مشخص بود كه ميداند به كجا ميرود.چند روزي بود كه راه ميرفت. فقط راه ميرفت. و هيچ توجهي به اطراف نداشت. ولي اين هم باعث نميشد كه از بسته باارزشش مراقبت نكند. هراز چندگاهي از وجود بسته مطمئن ميشد.

بعد از چند روز به دهكده‌اي رسيد. دهكده‌اي كوچك و سرسبز.بيرون از دهكده قبرستاني وجود داشت كه به يك تپه سرسبز ختم ميشد.و بر بلنداي تپه خانه‌اي اشرافي خودنمايي ميكرد.خانه‌اي قديمي، اما اشرافي. از ظواهر امر پيدا بود كه مالكان اين خانه افرادي متشخص و پولداري هستند.
نيك به سمت خانه قدم برداشت. اما اين بار قدمهايش به استواري قبل نبود. پاهايش ميلرزيد و با نزديكتر شدن به خانه بر شدت اين لرزش افزوده ميشد.
به خانه كه رسيد ديگر تمام بدنش ميلرزيد. نميدانست كه چند لحظه بعد چه اتفاقي رخ خواهد داد. منتظر هر چيزي بود. حتي مرگ.
به درون خانه قدم برداشت. عجيب بود. بيرون از خانه هوا كاملا آفتابي و صاف بود. اما هيچ نوري از شيشه‌هاي خانه به اتاق راهي نداشت. گويي كه حتي نورها هم از نزديك شدن به اين خانه در حراس بودند.
ديگر ميشد لرزش را به وضوح در اندام نيك ديد. پاهايش چنان ميلرزيدند كه گويي هر لحظه بشكنند. اما نيك همچنان بر انجام هدفش راسخ بود.به سمت پله‌ها رفت كه به طبقه دوم راه داشتند.در آن تاريكي هيچ چيزي قابل رويت نبود. از پله‌ها بالا رفت. بالاي پله‌ها و در انتهاي راهرو دري وجود داشت كه نوري ضعيف از آن به بيرون ميتابيد. نيك به سمت در رفت.چند متر مانده به در صدايي سرد و بيروح را شنيد كه مخاطبش او بود.
_ بيا نيك. منتظرت بودم.
صداي ضربان قلبش را از چند متري ميشد شنيد. ديگر راه برگشتي نبود.
_چي شده نيك؟ نكنه ترسيدي؟
نيك به سمت اتاق رفت و در همان ورودي در بر زمين نشست و تعظيم كرد:
سلام ارباب من.
اتاق بزرگي نبود. يك كاناپه كنار شومينه بود كه پشت به نيك قرار داشت. از پشت كاناپه سر و گردن مردي مشخص بود.پايين پاي مرد و كنار كاناپه ماري بزرگ چمبره زده بود و فيس،فيس ميكرد.
_بگو ببينم نيكلاس. چيكار داشتي كه به خودت اجازه دادي به اينجا بياي؟
نيك همانطور كه تعظيم كرده بود با صدايي لرزان گفت:
هديه‌اي براي ارباب آوردم.
_هديه؟ چه هديه‌اي؟
نشان گروه هافل رو براتون آوردم ارباب.
مرد كه انگار اصلا براش مهم نيست با صدايي بي احساس گفت:
در قبال اين هديه چي از ارباب تاريكي ميخواي؟
_نيك كه ديگر به نهايت ترس رسيده بود. تمام توانش را جمع كرد و گفت:
من كي باشم كه از ارباب تاريكيها براي كاري كه كردم چيزي بخوام.
نيك مكثي كرد و اينبار با صدايي لرزان و منقطع گفت:
فقط ا ز اربا.....ب خو ا هش ..... مي كن م ك ه م نو وا رد گ روه ش بك نه
..............................................

و چند دقيقه بعد صداي گوش خراش و پر از درد نيك فضاي سرد و تاريك خانه را پر كرد.


به خاطر سوژه ي خوبت كه متفاوت بود با نوشته هايي كه من تاحالا ديدم،
تاييد ميشي!

اما بايد فعاليتت رو افزايش بدي.
باشد تا زير نشان قدرت لردسياه پيروز گردي!

آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۰:۵۸:۰۸



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۸۵

erfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۶ جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۶
از خانه ي 936
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
الف) سوژه ي پست آن ها بايد بدين شکل باشد که شيوه ي بازگشت خودشان نزد ولدمورت را شرح دهند . يعني طوري که در گذشته مرگ خوار بوده و الان قصد برگشت به سوي ولدمورت را دارند .

فكر كنم وقتى اين ميخزنيد من ديكه مركخوارم

هوا به طور خفنى سرد بود ميتونم بكم مثله هواى كرج در هفتهى ييش كه برف اومده بود من نميدزنم هوا به اينسردى تو قبرستون جى كار ميكردم...... اهان .......اومدم برم دست بوسيه لرد سياه با هديه ام اومدم حالا بايد بفهمم كجاست اهان از يكىاز كورا نور مياد ميرم جلو تا ببينم جيه نه اين نيست ايت بد بخت با موتور تصادف كرده و جراغ موتور تو دهنش كير كرده يس اين نيست ميرم اونطرف قبرستون اينجا صداهاى عجيبى مياد
روفوس:من ميترسم مامان
خيلى جالبه 1 مشنك كه انكار واقعأ مشنكه بغله 1 صندوق نصفه از يول و خودش لباسى سبز به تن دارد فكر كنم ....اه.بهش جيميكن...؟اهان سيد ..اره سيده و همين كوري هم ميخونه
:شب خيرات است شبه امرزش اموات است ....اى تو سر بيا اينجا
روفوس:من
اون:اره بيا اينجا
و روفوس جلو ميرود
اون:اين وقت شب اينجا جيكار ميكنى
مرده ميكروفون را محكم ميكيرد
روفوس:من...زمن.اصلأتو اينجا جي كار ميكنى
ودست خود را به ارامة به داخل ردايش ميبرد
اون:اون تو جي دارى اسلحه بكش بيرون بينم
روفوس:اسلحه .زاسلحه جيه
ودست خود را بيرون ميورد
اون:فقط 1 جوب خب غلافش كن
روفوس:حيف كه سن يدر منى و اكر نهن
اون:وكر نه جى
روفوس:اواداكداوارا

و روفوس به راه خود ادامه ميدهد در كوشه ى قبرستان از داخل كلخانه نور مي ايد و روفوس جلو ميرود
ديكر نور كمسو مسير را روشن ميكند
كمى ديكر ماند تا به ان برسد و دستكيره ى در را باز ميكند
ملت:اواداكداوارا
روفوس منك ميشود ولى جون جا خالى داده اسيبى نميبيند
لرد هنوز زنده است وايستيد بينيم جى ميكه ياشو
روفوس:سلام سرورم من روفوس اسكريمج...
لرد :وايسا \بينم تو همونى هستى كه دفعه ى ييش هم نمايشنامه زدى و قبول نشدى
روفوس:لرد سياه من هميشه ميزنم ميتونيد بخونيد
لرد :جى بود حالا
روفوس:برات هديه اوردم جيكر
لرد......:بده بينيم
روفوس:بفرماييد اينم 1 جانييج
ملت:هاااااااااا
لرد.......:اينو از كجا اوردى ولش كن قبوله اين مركخوار ه

___________________________
این پست به هیچ وجه مورد تایید نیست
تا فردا ظهر نقد دقیقش توسط من یا یکی از معاونانم انجام میشه ولی یکی دو مورد که خیلی به چشم اومد
اول از همه استفاده نابجا از مکان ها و وقایع مشنگی بود . هوای هفته ی پیش کرج به لرد سیاه چه ربطی داره؟ و ...
منتظر نقد دقیقش باش . من فعلا فعالیت تو رو تو ی سایت تحت نظر دارم مخصوصا توی خانه ی ریدل


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جيور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۲۲:۰۱:۰۴
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۲۲:۱۵:۱۰

امضا توسط مدیر برداشته شد


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲:۲۳ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
من جدی نویس نیستما!
______________________________-
پیرمرد را به زمین انداختم و داد زدم:
_ پس اگه میدونی، بگو! منتظرم!
پیرمرد که بر هر کلمه اش تاکید میکرد گفت:
_ من هیچی نمیگم!
لحنم را طوری پایین بردم که انگار دارم با یک بچه صحبت میکنم:
_ میخوای ببرمت پیش اربابم؟ همونی که حتی جرئت آوردن اسمشو نداری؟
پیرمرد هن و هنی کرد و سرش ر با ناامیدی تکان داد. سپس با شجاعت بلند شد و داد زد:
_ پس منو بکش!
من پوزخندی زدم و به او نگاه کردم. چوبدستیم را سمتش گرفتم و فریاد زدم:
_ کروشیو!
پیرمرد روی زمین افتاد و رقت انگیز داد و فریاد کرد. بعد از چند دقیقه دوباره بلند شد و گفت:
_ خائنا! عشق قدرتا! معتادا!
سپس لحنش را آرام کرد و گفت:
_ ببین، میتونی برگردی. هنوز پلای پشت سرتو به طور کامل خراب نکردی...
من خنده ای شیطانی کردم و فریاد زدم:
- من پامو روی پلای شما نمیذارم!
احساس کردم خیلی شبیه لرد سیاه شده ام، خیلی. و این باعث خوشنودی من بود.
پیرمرد، دوباره با لحن باریکش ادامه داد:
_ جادوی سیاه چشمتو پر کرده... ببین، برگرد به جبهه ی سفید و دست ازین زندگی کوفتی، با اون جادوی سیاه لعنتی...
دیگر طاقتم تاق(یا تاقتم طاق؟) شده بود و هیچی نمیفهمیدم. احساس نوجوانی سرخورده بعد از شکست تیم مورد علاقه اش داشتم.
فریاد زد:
_ اوادا کداورا!
یک نخ مادولین( این نقطه عطفشه! با عطوفت برخورد کنید!) از ردایم که بر اثر بارندگی پر از گل و لای شده بود، در آوردم و روی زمین سرد و سنگی انبار نشستم و مشغول دود کردن شدم...
ساعتها طول کشید و من در همان وضع مادنه بودم... لرد سیاه اگر میفهمید چه میگفت؟ تنها کلید او را، به خاطر خودم نابود کرده بودم. تنها کلید پیروزی لرد سیاه! احساس آدمی را داشتم که در حال زدن رگخود است...
______________
چهارده سال بود که بیهدف در خیابانها پرسه میزدم، سطل آشغالها را روی زمین میریختم، رهگذر ها را اذیت میکردم و گاهی در شهر یک شورش و هرج و مرج راه می انداختم لذت میبردم.
هیچ چیز، حتی دوری و ناپدید شدن لرد سیاه، نتوانسته بود عشق من به جادوی سیاه و شکنجه را درمان کند. هرازگاهی کسی را گیر می آوردم و آنقدر او را شکنجه میدادم تا بمیرد. کاری به جادوگر بودن یا نبودنش نداشتم. بلاخره میمرد.
از وقتی پیرمد را کشته بودم، دیگر روی دیدن لرد سیاه را نداشتم، ولی اگر هم داشتم، هرگز او را نمیدیدم، چون او ناپدید شده بود.
من حتی مرگخوار واقعی نشده بودم. هنوز علامتم را روی ساعدم داغ نکرده بودند؛ این رهی بود برای بازگشت پیش خانواده ام و انسانهای عادی و سفید، اما تنها چیزی که ازین فکر به دلم می آمد، نفرت خالط بود.
_______________
آنشب، باران می امد و من در حال فروختن مادولین به یکی از جوانهای احمق بودم. همیشه انها را با کلماتی مثل:
_ زندگی را حس کنید!
_ خود را بیابید!
_یک لحظه به زندگی واقعی بازگردید!
گول میزدم. همه یانها این ماده ی مخدره ی جادویی را میخریدند و به منبعش کاری نداشتند.
بعد از خالی کردن جیب آن جوان، رو به سمت مرد دیگری که همراه او آمده بود کردم و گفتمک
_ شما هم حالی به هولی؟
اما او جوابی نداد. انگار مرا دیده بود... زمانهای خیلی دور...
من برق سبز علامت شوم را روی ساعد دستش حس کردم. مچ او را گرفتم و گفتم:
_ کجاست؟
من و منی کرد و گفت:
_ مممن ننمیدونم در مورد چی حرف میزنی!
صدایم را بالا بردم و داد زدم:
_ خوب میدونی! کجاست؟ کجا به زندگی بازگشته؟
مرد که خود را بی دفاع میدید، علامت شوم را جلوی صورتم آورد و گفت:
لمسش کن!
من دستم را جلو ردم و علامت را لمس کردم... دوباره مرگخوار میشدم و به لرد سیاه خدمت میکردم! چه سعادت بزرگی!
_________________
بعد از هفته ها، بلاخره به خودم جرئت دادم و وارد غار شدم.
ولدمورت، از اولین روز بازگشتش، بسیار قدرتمند تر شده بود و میتوناست مرا بکشد، حتی بدتر از کشتن، اما او مشغول کاری دیگر بود، شکنجه دادن یکی از مرگخواران.
بلاخره لرد سیاه، تنهبیه مرد را تمام کرد و او را از حضورش مرخص کرد و به او هیچ چیزی نگفت.
به سمت او رفتم و زمنی را بوسیدم.
ولدمورت بلند شد و بر سر من زد، طوری که اشکهایم در آمد.
او گفت:
_ میبینم برگشتی، مالدبر. انتظارشو داشتم!
چوبدستیش را سمتم گرفت و فریاد زد:
_ کروشیو!
بعد از چند دقیقه ی دردناک، به وش امدم. ولدمورت بعد از دیدن چشمان باز من ادامه داد:
_ تو به جادوی سیاه عشق میورزی، و همین باعث شد من نتونم ازون پیرمورد حرف بیرون بکشم و سقوط کنم، برای همین، استحقاقت مرگه. قبول داری؟
صدای نامفهومی شبیه میان بله و نه از گلویم خارج شد.
انتظار داشتم ولدمورت چوبدسیش را بالا ببرد و مرا بکشد، اما او به جای اینکار، مرا بلند کرد و گفت:
_ اما من دنبال همچین آدماییم که به جادوی سیه عشق بورزن، پس اونا رو نابود نمیکنم... جاگی دلاک!
مردی که به دور کمرش لنگ پیچیده بود و روی بازویش به جز علامت شوم، هزاران علامت دیگر بود، از یکی از دیوارهای غار بیرون زد.
ولدمورت به من اشاره کرد و سرش را تکان داد.
جاگی دلاک، کنارم نشست و ساعدم را گرفت. سپس با جادو، یک ظرف از آب جوشان کنارم ظاهر کرد و سوزنی از آن درآورد.
بعد از آن، سوزن را روی آتش گرفت تا سرخ شد، سپس روی پوستم کشید، و من احساس کردم علامت شوم روی ساعدم نقش میبندد. در میان فریادهایم، لبخندی زدم.


_____________________________________________

نقد شده در تاپیک نقد پست های خانه ریدل ها
نقد پست


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۱۵:۲۸:۳۶

I Was Runinig lose


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
دیگر صدای ِ باد صدا نبود! خوره بود که دست بردار روان اسنیپ نبود. انگار زمین و زمان دست به هم داده بودند تا اسنیپ را پاک دیوانه کنند.
در حالی که پلک هایش را محکم به هم میفشرد روی زمین غلط میزند و دستش را میمالید تا شاید کمی از سوزشش کاسته شود. نمیدانست باید خوشحال باشد یا غمگین و مضطرب. از جهتی باید خوشحال می‌بود که لرد سیاه بازگشته است و مهلت غارنشینی و قرنطینگی او به اتمام رسیده و از جهتی غمگین و عصبی از حوادثی که ممکن بود در آینده ای نه چندان دور پیش بیاید.
سر انجام چشمهایش را باز کرد اما فرق زیادی حس نکرد. هوا آنقدر تاریک بود که مادوم قرمز هم ممکن بود از مسیرش منحرف شود، آنقدر که انگار ماه از پهنه‌ی آسمان افتاده است و در اعماق اقیانوسی خاموش شده است. اما بهرحال حتماً باید علامتی در آسمان میبود که محل به هم پیوستن (مجدد ِ) مرگخوار ها را مشخص کند...!
اسنیپ کورمال کورمال از دامنه‌ی کوهی بالا رفت. نمیدانست درست کجاست و به کجا میرود. شاید در استرالیا بود، شاید هم در بیابان‌ های شیلی! اما بهر حال میرفت...رفت و به نوک کوه رسید. چند بار پلک زد و چشم هایش را مالید. پرتویی سبز از پشت کوهی جلب توجه میکرد... شاید اسنیپ حداقل در این مورد کمی خوش شانس بود چرا که محل گردهمایی فاصله‌ی چندانی با وی نداشت. پس به سوی پرتو به راه افتاد...
اسنیپ پا بر نوک کوهی گذاشت که پشت آن قبرستانی هموار قرار داشت و بر فراز آن، در پهنه‌ی آسمان علامت لرد سیاه خودنمایی میکرد.
با عجله به سمت گروهی پنج شش نفره که در قبرستان مشغول صحبت بودند شتافت و با حالتی عصبی ردای سیاهش را که در دست گرفته بود تا به خار و خاشاک کوه گیر نکند، تکاند!
به چند قدمی گروه که رسید صدایی مار مانند، اما محکمی در گوشش طنین انداخت...
- اوه اسنیپ! مرگ خوار وفادار ِ...
صدای ارباب بود... لرد سیاه که پشت به او روی صندلی اش مشغول نوازش ناجینی بود...!

________________________________
فکر نکنم واسه پست کوتاه محدودیتی باشه... اما اگر هست (که فکر میکنم نسبتاً هست) شرمنده!

خب...من گفتم يكي از شرايط پذيرش سوابق فعاليت توي سايته! و خب از اونجا كه تصور مي كنم همه مي دونن كه جزو نويسنده هاي خيلي خوب هستي پس تاييد ميشي!
اما در مورد نوشتت!! به نظر رسيد كه با عجله نوشتي. در نتيجه نقد نمي كنم!
يه نگته رو هم براي همه بگم! كساني كه طنز مي نويسند و علاقه اي به جدي نويسي ندارند مجبور نيستند جدي بنويسند! نوشته ي طنزي هم كه زيبا باشه مورد قبوله!

به جمع ياران لرد سياه خوش آمدي!
موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط سوِروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۹:۱۲:۳۳
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۲:۳۲:۰۶

شک نکن!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
شش ماه پيش

داخل تالار سنگي طويلي كه قطران باران بر شيشه هايش برخورد مي كند ، دو نفر در حال صحبت با يكديگرند ، يكي روي صندلي باشكوهي نشسته و ديگري در برابر آن مرد روي زمين زانو زده و منتظر شنيدن حرف هاي اوست .
لرد : لسترنج مي خوام به يه ماموريت بري .
رابستن : امر بفرمائيد ارباب .
لرد : بايد بين محفلي ها بري و بينشون تفرقه بندازي ... براي شروع كار سختيه ولي من ازت انتظار دارم .
رابستن : جانم فداي لرد تاريكي .
سپس از جايش بلند شد ، تعظيمي كرد و از تالار خارج شد .
هنوز مردد بود ، نمي دانست كه مي تواند اين ماموريت را انجام دهد يا نه . حتي لحظه اي به فكرش رسيد كه دوباره پيش لرد بازگردد و براي انجام اين ماموريت اعلام ناتواني كند .
ندايي دروني به او گفت : اگه پيش لرد بري و از انجام ماموريت سر باز بزني مطمئن باش مي كشتت . اگه هم به ماموريت بري احتمال كشته شدنت بالاست . حواست باشه كه هنوز علامت شوم روي دستت داغ نخورده ، مي توي فرار كني تو هنوز كاملا به عنوان مرگخوار شناخته نشدي .
و اين گونه شد كه رابستن در نيمه ي شب از آن جا فرار و خود را از لرد دور ساخت و مدتي را مدام در ترس از خشم لرد زندگي كرد .


رابستن كه توانسته نشاني لرد سياه را بيابد با پشيماني به نزد او باز مي گردد وسعي مي كند به اين نينديشد كه لرد سياه به خاطر فرارش در شش ماه پيش و نافرماني از او چگونه با او رفتار خواهد كرد .شايد اگر موفق نمي شد كه از ماموريت محفلي ها اطلاع پيدا كند هرگز بازنمي گشت و خطر مرگ وشكنجه ي لرد سياه را به جان نمي خريد ولي رابستن اميد داشت ...اميد به بخشش لرد .
رابستن با شرمندگي وپشيماني در حالي كه نگاهش را به كف زمين دوخته در آستانه ي در سياه رنگ ايستاده است .
لرد سياه پشت به رابستن روي مبلي نشسته واز آينه ي قدي رو به رويش كه ماري در پايين آن چمباتمه زده و فيس فيس مي كند به رابستن خيره شده .
لرد سياه : لسترنج... شجاعت خوبي دراي ولي در عين حال يه ترسوي تمام عياري . هيچ كدوم از مرگ خوارهاي من در خواب هم نمي تونن نتيجه ي خيانت به لرد رو تصور كنن ولي تو به راحتي فرار كردي ...ولي مي تونم بگم كه اگه علامت شوم روي دستت حك مي شد امكان نداشت جرعتشو پيدا كني كه از من نافرماني كني درست نمي گم لسترنج ؟
رابستن مكث مي كند ، ابتدا سرش رابالا آورده و به چهره ي لرد نگاه مي كند . پنجره ي كثيف و مات اجازه ي ورود انوار طلايي رنگ خورشيد را تا حد زيادي مي گيرد و به همين دليل تالار كم نور و تاريك است ، همان گونه كه لرد سياه مي پسندد .
رابستن در حالي كه صدايش مي لرزد : حق با شماست ارباب .... اما من براي بازگشت پيش شما يه هديه آوردم ...چيزي كه شايد بتونه كار احمقانه ي منو در چند ماه گذشته جبران كنه .
لحن صداي لرد سياه تغيير مي كند : چه نوع هديه اي ؟
ماري كه در پايين آينه ي قدي چمباتمه زده به طرز تهديد آميزي فيس فيس مي كند .
رابستن : اطلاعاتي در باره ي محفل .
لرد سياه : منتظر شنيدنش هستم ...شايد بتونه كمي از مجازاتت كم كنه .
رابستن كه حالا اعتماد به نفس بيشتري پيدا كرده بود گفت : محفلي ها نشوني چند تا از مرگخوار ها رو گير آوردن و قرار شده كه به اون جا حمله كنن و نشوني شما رو از زير زبونشون بيرون بكشن .
لرد كه جاخورده بود دربارهي چند و چون كار محفلي ها از رابستن و پرس و جو كرد و در نهايت با اقداماتي كه عليه ماموريت محفلي ها انجام داد از مجازات رابستن تا حد زيادي چشم پوشي كرد واو را بخشيد .


رابستن در حالي كه آستين دست چپش را بالا مي زند : جانم فداي لرد سياه .
لرد سياه : اميدوارم ديگه اشتباهات گذشته رو تكرار نكني .
رابستن : مطمئين باشيد ارباب .
لرد سياه چوبدستيش را بالا برد و در حالي كه در نوكش نور سرخ رنگي مي درخشيد آن را پايين آورد .
رابستن از درد فرياد كشيد و در همان لحظه علامت شوم در ساعد دست چپش حك و رابستن به جمع مرگخواران لرد سياه پيوست .


___________________________________________________

داستان رو خوب جلو بردی ، ولی بعضی جاها می تونستی خیلی بهتر حالت ترس و واهمه ی رابستن رو نشون بدی .
در کل ، فضاسازی بین اعضای رول پلینگ بد جا افتاده ، یعنی برداشت درست از فضاسازی به دست نیومده و هر کس طبق سلیقه و نظر خودش کارش رو انجام میده .
برای مثال می تونی به جای این که بگی مثلا :
« رابستن خیلی از خشم لرد می ترسید ...»
بگی : « رابستن در حالی که ترس تمام وجودش رو پشونده بود ، استوار ولی با درونی لرزان در برابر ولدمورت ایستاده بود و جرات بلند کردن سرش را نداشت .... »
در کل ، تنها اشکالی که می تونم به این پست وارد کنم ، اون تیکه ی اخرش بود که نوشته بود :
نقل قول:
لرد كه جاخورده بود دربارهي چند و چون كار محفلي ها از رابستن و پرس و جو كرد و در نهايت با اقداماتي كه عليه ماموريت محفلي ها انجام داد از مجازات رابستن تا حد زيادي چشم پوشي كرد واو را بخشيد .

این جا رو می تونستی خیلی بهتر با جلمه هایی که حس صحنه رو القا کنن بنویسی و پست رو خوب و یکنواخت به پایان ببری .
این جهش های ناگهانی(!) برای خواننده ی پست ، گیجی و گنگ بودن پست رو تداعی می کنه !

به طور مشروط قبولی !


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۸:۵۱:۱۹



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
نور ماه از سقف اتاق دوار،به پایین میتابید و با سایه های موجود در اتاق به مبارزه بر میخاست.چشمانی قرمز رنگ از درون ایینه ی قدی که بر روی قاب نقره ی آن، نقش مار و استخوان عیان بود،به فردی که صورتش را به زمین میمالید، مینگریستند.
-سلام ارباب .امر بفرمایید
لرد:اون سه ماگل دوست رو بیار.میخوام ببینم که چه حرفی برای گفتن دارند.
ایگور کارکاروف از جای خود برخاست و به سرعت از اتاق خارج شد.بعد از دقایقی به همراه گری بک-درحالیکه سه محفلی گیج زنان و با چشمان بسته ،در پیشاپیش آنها می آمدند-به اتاق بازگشت.
لرد ولدمورت:دوست دارم که خودتون پاسخ سوالم رو بدهید و تا ابدیت خادم وفادار من باشید.کرام کجا مخفی شده؟
استرجس پادمور:نمیدونم.این جور مسائل رو برای ما توضیح ....
سعی میکرد تا چشمانش را از خیره ماندن در چشمان لرد باز دارد اما نمیتوانست.بر روی زمین افتاد و لرد تاریکی در اعماق ذهن کوچکش به دنبال پاسخ سوال گشت.خاطراتی را دید که خود استرجس از یاد برده بود اما هیچ مدرکی از کرام وجو نداشت.
فریاد شکنجه ی لرد تاریکی بر سنگ های سیاهرنگ منعکس شد و سه بار شنیده شد.پس از آن فریاد سه محفلی به هوا خاست.گویی تیغ های زهر آلود بر بدنشان مینشست و هر چه بیشتر تکان میخوردند،این تیغ ها بیشتر فرو میرفت.
و لرد تاریکی فقط میخندید.خنده ای که تا ریشه ی روح سه محفلی نفوذ کرده بود و پنجه ی اهنین خود را به قلب ان ها میکشید.
سه بدن میغلتیدند و از دهانشان،کف بر روی صورت جاری بود.کم کم حالشان بدتر شد و راه به هذیان گفتن بردند.لرد ولدمورت در حالیکه میخندید به سمتشان رفت
-من به شما یک بار اجازه ی صحبت کردن دادم.شانسی که نصیب کمتر فردی شده است.
سارا اوانز:من نمیتونم چیزی بگم.راز دار البوس دامبل....
و چشمانش بسته شد.این اخرین صحبت های سارا اوانز بود.بر روی بدن دیگوری افتاد و دیگر هیچ گاه بر پا گام برنداشت.
دیگوری به چشمان لرد سیاه خیره ماند.تنفر در تک تک ذرات چهره اش یافت میشد.سعی کرد که بایستد اما با صورت بر روی زمین افتاد و کف های موجود بر چهره اش با خون مخلوط شد.
ارباب:پسرت یکبار جلوی من ظاهر شد و اجازه ی نفس کشیدن پیدا نکرد.اگر جواب ندی تو هم زمانی نخواهی داشت.
دیگوری:من هیچ حرفی ندارم.
و بار دیگر فریاد لرد تاریکی در اتاق اوج گرفت.اما اینبار گویی مرثیه ای ناتمام خوانده میشد و همانند آوازی که رهروان میخوانند اوج و فرودی غریب داشت.شاید اوازی بود که پیش از راه رفتن انسان خاکی در زمین،بر روی سنگی سیاه به زبان باستانی حک شده بود.اینه ی قدی ترک برداشت و خون از تمام بدن دیگوری به بیرون پاشید..استخوان های بدنش گوشت را ترک میکردند و قصد داشتند به پیشواز ماری بزرگ که در کنار دیوار چمبره زده، بروند.
در همان حال جملاتی از دهانش خارج شد
-در هاگوارتز مخفی شده.

بازگشت به روز قبل
ارشام کف دستش را با تیغی میبرد و استین ردای تیره اش را بالا میزند.
-جانم فدای لرد تاریکی
لرد ولدمورت:اطلاعات تو کمک زیادی به ما کرد.الان اون سه ماگل دوست اینجا هستند.
آرشام:خوشحالم که به ارباب کمک کردم
لرد ولدمورت نشان را بر روی دست آرشام فرود میاورد و تنها کاری که او میتواند انجام دهد،فریاد کشیدن است.

-----------------------------------------------------------

خب..بايد بگم بعد از مدت ها!! يه پست سياه ِ خوب ديدم! گرچه نوشتت ايراداتي داشت...اما به طور كلي خوب بود!
در نتيجه...تاييد مي شي!
اما بايد فعاليتت رو بيشتر كني!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۳:۵۲:۴۶
ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۴:۰۴:۰۲
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۶:۳۸:۳۱

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵

استابی بوردمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۸ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ سه شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱
از بالاتر از دست راست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 291
آفلاین
شب سرد و تاریکی بود و دنیای جادوگری رو با خبر بازگشت ولدمورت جدید وحشت گرفته بود ... تا چشم گوش کار میکرد علامت شوم و صدای مورس مودر های پیاپی بود که دیده وشنیده میشد .... مرگخوارا بعد از رفتن ولدمورت کبیر دست به جنگی سنگینو اساسی با محفلیا زده بودن و به علت نبود لرد و سرپرست صدمات زیادی دیده بودند
....
دامبل در حالی که به ریش ارزشیش دست میکشه : سدریک بپر به برو بچه های ارتشت بگو بیان .... تو هاگزمید کمک نیاز داریم .... یه آمارم بگیر چندتا تلفات داده بودیم
سدریک : یعنی الان داری خواهش میکنی ؟ یه کم لطیف تر
دامبل : ما با هیشکی لطیفو آروم حرف نمیزنم ... فهمیدی هیشکی
سدی : حتی مینروا ؟
دامبل : اون که عمرا
سدریک در همین لحظه : سلام مینروا !
دامبل : داشتم میگفتم ... اون که رو تخم چشم ما جا داره
سدریک در حالی که آه عمیقی میکشید : این قراره مارو رهبری کنه ؟ زن ذلیل بد بخت .... و سپس غیب شد
دامبل : مینروا ..... مینروا کوش سدریک ؟ سدریککو ؟ ... جل المرلین اینقد پیرو خرفت شدم که الان دارم یه ساعت با خودم حرف میزنم ؟
0000000
از زمین و آسمان ورد میبارید و تعداد زیادی مرگخوار و محفلی هر کدام به شکلی دریده و کشته شده بودن و پیروزی محفلیا نزدیک بود که یکهو آسمان مهتابی شد :
از توی تلویزیونای جادوگر رسانه که تو میدون اصلی هاگزمید هم نصب شده بود : شامپوی لیان شامپو با عصاره چقندر قند برای رشد ریشای شما ..... کافه مادام رزما..... خش خششششش خشش ... با برنامه جادوگر تی وی همراهید تبلیغات به علت یه خبر داغ قطع شد ...دوربین میره رو بادراد در حالی که ریشاشو شونه میکنه .... هووووی بادراد پخش زندسا بنال دیگه دارن همه میبیننن
ملت جادوگر که تا همین چند دقیقه پیش داشتن آواداکداوارا نثار هم میکردن الان در حال تخمه شکستنو دل دادن بودن ....
لوسیوس : آنیتا تخمه ژاپنی نداری .... من زیاد از این تخمه ماگلیا دوست ندارم
دامبل در حال ژانگولر بازی برای محفلیا بود تا شاید سر عقل بیانو به جنگ ادامه بدن
سرژ : برو کنار پیرمرد خرفت میدم از ریش دارت بزننا .... مگه نمیبینی داره بادراد جون میحرفه ؟
هدویک : آره دیگه برو کنار ارزشی جلف .. من موندم با 180 سال سن چی دیگه از زندگی میخواد که هنوز زندس ؟ بابا بمیر حداقل من ریاست محفلو بگیرم تا شاید یه معجزه ای شد محفلم یه کم آدم شدو ما هم به نوایی رسیدیم
دامبل : بگیرم با پرات واسه مینروا بالشت درست کنم ؟
استرجس : بدو تخمه داغ ... سی دی زهره دامبلدور .....
در همین لحظه گشت دیوانه سازا میرسه و میریزن سر استرجس و تا خورد زدنش بعدم یکی سرشم نزدیک دهن استرجس کرد و....(به علت بعضی حرکات بیناموسی توسط دیوانه ساز مذبور :proctor: )
...............
بادراد : ریشام خوبه ایگور ؟.... اهم اهم .... طبق خبری که به همتون رسیده پس از بازنشستگی لرد ولدمورت کبیر عزیز جای ایشونو آناکین سابق گرفتن و بر اساس طرحهای سه سالش و در آوردن مرگخوارا از این وضعیت دست به ثبت نام و گزینش افراد پیش قدم و وفادار به ولدمورت .... گفتم ولدمورت .... بابا ولدمورت (هیشکی از جاش تکون نخورد ولی بعد از کلی فشار به مغز فهمیدن الان باید تکون بخورنو بلرزنو به تته ته بیوفتن ) آهان بهتر شد میگفتم .... افرادی وجودشونو اضافی میدونند و خوذشونو بی لرد هیچ میبینن و بهتر بگم افراد آینده نگر برای نشان دادن علاقشون به لرد سری به تاپیک ثبت نام در سایت ماگلی جادوگران بزنند و .... خش خش خششششششش .... چکشهای جاگسن مناسب برای استفاده در چتر باکس و......
------------------------------------
در حالی که همه تو کف خبر بودن و کلا بی خیال جنگ شده بودند استابی رو به سارا خفنگز : این چی گفت الان ..؟ من که مخم جواب نداد
سارا : کوشمولو جان ببینم احساس میکنی هیچ و پوچی ؟ احساس میکنی کسی واست ارزش قائل نیست ؟ احساس ...
استابی : اره ... آره از کجا فهمیدی ؟
سارا : خوب معلومه .... به هر حال اگه میخوای از این وضعیت در بیای که شک دارم برو واسه مرگخواری یه پست بزن ثبت نام کن
استابی : خوب اینا که گفتی قبول میگم اون یارو چی گفت
سارا :
-----------------------
بالاخره استابی به حضور ارباب شرفیاب شد و آماده مرگخوار شدن که ولدی اومد جلو..
ولدی : ایا حاظری پا به پای من در هر شرایطی بجنگی ؟ آیا قول میدی خیانت نکنی ؟ آیا ....
استابی : آره
ولدی : خب پس آستینتو بده بالا تا کارو تموم کنم
استابی در حال غرور و افتخار : ارباب من تمام واکسنامو زدم ونیازی نیست
ولدی : حیف آواداکداوارای عزیزم که خرج این خل و چل بشه
استابی : آواداکداوارا ... چقدر به نظرم آشناس ... کجا شنیدم ؟ ..... آهان تو غذای چینیا به جای ادویه میریزن
ولدی در حالی که از سوراخ گوشاش حرقه میزد بیرون : بس میکنی یا ؟
استابی : ااااااااا ... چه باحال گوشاشو نگا ..... چه جوری اینکارو میکنی ؟ .... راستی ذماغتو کجا عمل کردی ؟ مدل جدیده ؟
ولدی : نه این بی خیال نمیشه ... بلا بیا بیهوشش کن تا حلالش نکردم
بعد از 5 دقیقه که استابی بیهوش شد ولدی از طریق چوب جادوش مقداری از خونشو از سر انگشتاش به محل اتصال چوب و دست استابی منتقل کرد و علامت شوم شکل گرفت و استابی مرگخوارشد
---------------------------------------
پارتی که ندارم لااقل یه کم لطیف تر نقد کنید

-------------------------------------------
خب شانس آوردي امروز منم حس لطافت دارم!
ايراد زيادي به نوشتت وارد نيست! فقط يك چيزي كه حتما بايد سعي كني بر طرف اين موضوع زيادي شكلك زدنه! بقيه مواردش نسبتا خوب بود.
اما موضوع اينه كه احتياج به نوشته ي يك مقدار قوي تري دارم تا تاييدت كنم.
در نتيجه به صورت مشروط قبولي! يعني يه مدت توي خانه هاي ريدل فعاليت كن اگر فعاليتت و پست هات مورد رضايت بود تاييد ميشي.

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۰:۱۴:۴۶

اینجوری پیش بره باید کم کم گفت:
نقل قول:
دلبستگی من به جادوگران و اعضاش کمتر از اون چیزیه که قبلا فکرشو میکردی


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
به فرمان لرد سیاه !


طبق صحبت های انجام شده در پست قبی توسط یکی از معاونین ولدمورت ، این تاپیک برای همیشه باز خواهد ماند و پذیرای پست های شما برای درخواست عضویت در باند مرگ خواران است .


سوژه ی مورد نظر برای کسانی که درخواست عضویت در مرگ خواران را دارند ، به شرح زیر است .

پستی بنویسید که در آن چگونگی نقش بستن علامت شوم بر دستتان شرح داده شود . افراد تازه وارد و کسانی که تازه افتخار ورود به جمع مرگ خواران را کسب می کنند پست خود را با این سوژه می نویسند .


* * تبصره : کسانی که یک بار در گذشته درخواست داده اند و درخواستشان رد شده است ، در صورت درخواست مجدد برای عضویت در گروه مرگ خواران باید پستی بزنند که خصوصیات زیر را دارا باشد
الف) سوژه ی پست آن ها باید بدین شکل باشد که شیوه ی بازگشت خودشان نزد ولدمورت را شرح دهند . یعنی طوری که در گذشته مرگ خوار بوده و الان قصد برگشت به سوی ولدمورت را دارند .
ب) موارد تذکر داده شده در پست درخواست قبلی را کاملا رعایت کنند .
ج) سطح کیفی پست ، نسبت به پست قبلی درخواست ، بالاتر باشد



«باشد تا همگي افتخار حضور در ارتش تاريكي را كسب كنند!»


فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
نام: مالدبر
سابقه فعالیت در سایت: ازمنه ی قبل از میلاد.
شما با مراجعه به تاپیک تفریحات سیاه متوجه میشین چیجوریام!
نوشتن یک متن برلای اثبات قدرت:
* حالا من برای تنوع نمایشنامه نمیزنم شعر نو میزنم مورد پسند واقع نشد بگین بزنم ماه دیگه!
______________________________________
سیاهی، من، ولدی، خون!
دومبولی نیست
محفلیی نیست
مینشینم لب پل
افتادن ماگلها
هیچ لردی به خشونت ولدی نیست!

لوسیوس اسکلت میچیند
اسکلت و خون و کروشیو، آسمانی قرمز، چشمهایی تر
مرگ و شکنجه نزدیک؛ زیر دستان ولدی!

ولدی روی زمین، چه جنازه ها میریزد!
جاگسن از سر برج بلند، گروگانها را پیش ولدی می آرد
پشت شکنجه ای پنهان هرچیز!
میکشم ملت را با چوب، من پر از وحشیگریم!
خیانت میبینم در وفاداری، من پر از مرگخواریم!
________________________________________

بابا جون من تاییدم کنین خیلی زحمتکشیدم این شعر ارزشی یادم بیاد!


خب ، متاسفانه تایید نمیشه .
دلایل و نقد :
اولا بهتره بری پست بعدی رو بخونی چون گفتم که چه سوژه ای می تونین استفاده کنین برای نوشتن رول هاتون .
دوم این که یه سری نکات رو باید حتما رعایت کنی ، مثل زیاد شکلک نزدن ، پاراگراف بندی درست .
فکر می کنم پست هایی که زدی دستت اومده که چه طور پاراگراف بندیشو درست کنی و مشکلی از این نظر نداری .
به جای استفاده از شکلک های زیاد ، به طور مثال شکلک گریه ، می تونی چند تا جمله بنویسی و توی اون جمله ، حالت چهره ی فرد رو نشون بدی .
در ضمن ، پست فقط دیالوگ نیست ، پست همیشه باید مقداری فضاسازی هم توش باشه . مثلا نشون بدی که این اتفاقات کجا ، توسط چه کسانی ، با چه حالتی و ... افتاده .
این چند جلمه ی آخر رو با همه بودم ، موفق باشین
بادراد ریشو


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱ ۱۴:۳۳:۳۸

I Was Runinig lose







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.