من جدی نویس نیستما!
______________________________-
پیرمرد را به زمین انداختم و داد زدم:
_ پس اگه میدونی، بگو! منتظرم!
پیرمرد که بر هر کلمه اش تاکید میکرد گفت:
_ من هیچی نمیگم!
لحنم را طوری پایین بردم که انگار دارم با یک بچه صحبت میکنم:
_ میخوای ببرمت پیش اربابم؟ همونی که حتی جرئت آوردن اسمشو نداری؟
پیرمرد هن و هنی کرد و سرش ر با ناامیدی تکان داد. سپس با شجاعت بلند شد و داد زد:
_ پس منو بکش!
من پوزخندی زدم و به او نگاه کردم. چوبدستیم را سمتش گرفتم و فریاد زدم:
_ کروشیو!
پیرمرد روی زمین افتاد و رقت انگیز داد و فریاد کرد. بعد از چند دقیقه دوباره بلند شد و گفت:
_ خائنا! عشق قدرتا! معتادا!
سپس لحنش را آرام کرد و گفت:
_ ببین، میتونی برگردی. هنوز پلای پشت سرتو به طور کامل خراب نکردی...
من خنده ای شیطانی کردم و فریاد زدم:
- من پامو روی پلای شما نمیذارم!
احساس کردم خیلی شبیه لرد سیاه شده ام، خیلی. و این باعث خوشنودی من بود.
پیرمرد، دوباره با لحن باریکش ادامه داد:
_ جادوی سیاه چشمتو پر کرده... ببین، برگرد به جبهه ی سفید و دست ازین زندگی کوفتی، با اون جادوی سیاه لعنتی...
دیگر طاقتم تاق(یا تاقتم طاق؟) شده بود و هیچی نمیفهمیدم. احساس نوجوانی سرخورده بعد از شکست تیم مورد علاقه اش داشتم.
فریاد زد:
_ اوادا کداورا!
یک نخ مادولین( این نقطه عطفشه! با عطوفت برخورد کنید!) از ردایم که بر اثر بارندگی پر از گل و لای شده بود، در آوردم و روی زمین سرد و سنگی انبار نشستم و مشغول دود کردن شدم...
ساعتها طول کشید و من در همان وضع مادنه بودم... لرد سیاه اگر میفهمید چه میگفت؟ تنها کلید او را، به خاطر خودم نابود کرده بودم. تنها کلید پیروزی لرد سیاه! احساس آدمی را داشتم که در حال زدن رگخود است...
______________
چهارده سال بود که بیهدف در خیابانها پرسه میزدم، سطل آشغالها را روی زمین میریختم، رهگذر ها را اذیت میکردم و گاهی در شهر یک شورش و هرج و مرج راه می انداختم لذت میبردم.
هیچ چیز، حتی دوری و ناپدید شدن لرد سیاه، نتوانسته بود عشق من به جادوی سیاه و شکنجه را درمان کند. هرازگاهی کسی را گیر می آوردم و آنقدر او را شکنجه میدادم تا بمیرد. کاری به جادوگر بودن یا نبودنش نداشتم. بلاخره میمرد.
از وقتی پیرمد را کشته بودم، دیگر روی دیدن لرد سیاه را نداشتم، ولی اگر هم داشتم، هرگز او را نمیدیدم، چون او ناپدید شده بود.
من حتی مرگخوار واقعی نشده بودم. هنوز علامتم را روی ساعدم داغ نکرده بودند؛ این رهی بود برای بازگشت پیش خانواده ام و انسانهای عادی و سفید، اما تنها چیزی که ازین فکر به دلم می آمد، نفرت خالط بود.
_______________
آنشب، باران می امد و من در حال فروختن مادولین به یکی از جوانهای احمق بودم. همیشه انها را با کلماتی مثل:
_ زندگی را حس کنید!
_ خود را بیابید!
_یک لحظه به زندگی واقعی بازگردید!
گول میزدم. همه یانها این ماده ی مخدره ی جادویی را میخریدند و به منبعش کاری نداشتند.
بعد از خالی کردن جیب آن جوان، رو به سمت مرد دیگری که همراه او آمده بود کردم و گفتمک
_ شما هم حالی به هولی؟
اما او جوابی نداد. انگار مرا دیده بود... زمانهای خیلی دور...
من برق سبز علامت شوم را روی ساعد دستش حس کردم. مچ او را گرفتم و گفتم:
_ کجاست؟
من و منی کرد و گفت:
_ مممن ننمیدونم در مورد چی حرف میزنی!
صدایم را بالا بردم و داد زدم:
_ خوب میدونی! کجاست؟ کجا به زندگی بازگشته؟
مرد که خود را بی دفاع میدید، علامت شوم را جلوی صورتم آورد و گفت:
لمسش کن!
من دستم را جلو ردم و علامت را لمس کردم... دوباره مرگخوار میشدم و به لرد سیاه خدمت میکردم! چه سعادت بزرگی!
_________________
بعد از هفته ها، بلاخره به خودم جرئت دادم و وارد غار شدم.
ولدمورت، از اولین روز بازگشتش، بسیار قدرتمند تر شده بود و میتوناست مرا بکشد، حتی بدتر از کشتن، اما او مشغول کاری دیگر بود، شکنجه دادن یکی از مرگخواران.
بلاخره لرد سیاه، تنهبیه مرد را تمام کرد و او را از حضورش مرخص کرد و به او هیچ چیزی نگفت.
به سمت او رفتم و زمنی را بوسیدم.
ولدمورت بلند شد و بر سر من زد، طوری که اشکهایم در آمد.
او گفت:
_ میبینم برگشتی، مالدبر. انتظارشو داشتم!
چوبدستیش را سمتم گرفت و فریاد زد:
_ کروشیو!
بعد از چند دقیقه ی دردناک، به وش امدم. ولدمورت بعد از دیدن چشمان باز من ادامه داد:
_ تو به جادوی سیاه عشق میورزی، و همین باعث شد من نتونم ازون پیرمورد حرف بیرون بکشم و سقوط کنم، برای همین، استحقاقت مرگه. قبول داری؟
صدای نامفهومی شبیه میان بله و نه از گلویم خارج شد.
انتظار داشتم ولدمورت چوبدسیش را بالا ببرد و مرا بکشد، اما او به جای اینکار، مرا بلند کرد و گفت:
_ اما من دنبال همچین آدماییم که به جادوی سیه عشق بورزن، پس اونا رو نابود نمیکنم... جاگی دلاک!
مردی که به دور کمرش لنگ پیچیده بود و روی بازویش به جز علامت شوم، هزاران علامت دیگر بود، از یکی از دیوارهای غار بیرون زد.
ولدمورت به من اشاره کرد و سرش را تکان داد.
جاگی دلاک، کنارم نشست و ساعدم را گرفت. سپس با جادو، یک ظرف از آب جوشان کنارم ظاهر کرد و سوزنی از آن درآورد.
بعد از آن، سوزن را روی آتش گرفت تا سرخ شد، سپس روی پوستم کشید، و من احساس کردم علامت شوم روی ساعدم نقش میبندد. در میان فریادهایم، لبخندی زدم.
_____________________________________________
نقد شده در تاپیک نقد پست های خانه ریدل ها
نقد پست