خواران دیگر کلافه شده بودند.دامبل بات لحظه به لحظه بیشتر روی مغز مرگخواران میپرید تا اینکه بالاخره یکی از ان ها گفت:
_رقیبش نمیشیم!لحظه به لحظه داره بدتر میشه!اه!
مرگخوار دیگری نیز گفت:من چند قطره معجون دانش دارم.اگه میخواهید من میتونم یه ذره بهش بدم.
مرگخواران هر چه فکر کردند،راهی به ذهنشان نرسید.دوباره تلاش کردند،هیچ چیز به ذهنشان نرسید.در اخر یکی از مرگخواران بر اثر فکر زیاد،مغزش به بیرون پاشید،دیگر مرگخواران چاره ای بجز معجون حقیقت ندیدند؛پس به ان مرگخوارگفتند که همان معجون را به دامبل بات بخوراند،اما...
_فکر کردین من این سم رو بدون قرص برتی بات مینوشم؟سریع برایم قرص برتی بات با طعم هیچ چیز بیاورید!
_بفرما.این هم از قرص برتی بات.حالا چه مشکلی داری؟
_خب،حالا از کجا مطمءن بشم که این سمی که میخواهید بهم بدید،معجون نیست؟یا حتی این قرص های برتی بات با طعم هیچ چیز شیرینی نیستند؟
دوباره از پشت صدای پکیدن چیزی امد و مغز یک مرگخوار دیگر هم منفجر شده بود.
_بیچاره.تازه اول مرگش بود.زیاد مرگ نکرده بود،اخرشم زنده شد.
_اینا رو بگیر بخور اون رو ول بکن.
_نه،بیاین بریم برایش جشن بگیریم!گناه داره!
_اهههههه!بگیر بخور!
اوضاع برای مرگخواران به اوج وخامت رسیده بود...