بسمه تعالی
- نمک!
- بفرمایید.
- برنج!
- آوردم.
- گوشت مارمولک صحرایی خالدار!
- ایناهاش... ببخشید دیر کردم.
پیرمرد سرش را از پاتیل بالا آورده و نگاهی به پسرک انداخت.
- این چرا قیافه اش رو اینجوری می کنه؟
گورکن چاق درون دستان پسربچه، بی توجه به پیرمرد سعی می کرد چشمش را لیس بزند و در اثر تمرکز زیاد اخم کرده بود.
- همچی نکن هافل! پروف خوشش نمی آد.
گورکن دست از لیسیدن چشمش برداشته و مشغول ور رفتن با چربی های شکمش شد.
- ای بابا... حالا شما بگو چرا دیر کردی؟
- شک داشتم پروف، نیس گفتید خال خالی... اوّل رفتم یه سر به صحرای آفریقا زدم. اونجا رو دوبار گشتم نبود. بعد رفتم گرند کنین، اونجا هم نبود. مجبور شدم برم نارنیا، اونجا تونستم تو محدوده حفاظت شده سه تا پیدا کنم و یکی شون رو آوردم، خوب بودم؟
- تو یخچال هم یکی داشتیم بابا.
پسرک بغض کرد، اشک در چشمانش حلقه بست و صورتش سرخ شد.
- نه نه! بابا جان تو کار خوبی کردی! خیلی کارت خوب بود، اصلا بهتر از این نمی شد!
- واقعنیی می گید؟
آلبوس دامبلدور با حرارت زیادی سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- عه! حالا می تونم برم جارو بردارم برم تو خوابگاه به اونا که خواب موندن استیوپفای و اکسپلیارموس و از اینا بزنم و بعد که بیدار شدم ببرمشون تا بالای قله قاف بهشون تمرین بدم که اوّل صبحی سر حال بیان بعد از اون بالا پرتشون کنم پایین که آدرنالین خونشون بیاد بالا و بعد تو هوا بگیرمشون و اگر یکی دوتا رو عقاب ها فکر کردن جوجه شونه بردن لونه شون، برم از لونه عقاب ها نجاتشون بدم و جوجه های عقاب ها و تخم مرغ عقاب هارم بیارم هر روز با هر کدومشون یه دونه نیم رو درست می کنیم هر روز صبح می تونیم با یه دونه شون همه مون صبونه بخوریم آخه می دونید تخم مرغ عقاب ها خیلی گنده اس اصن! این هواااا ست! اما اگر یکدومشون جوجه داشت می تونیم جوجه عقابه رو نگه داریم و بزرگشون کنیم تا اون موقع بتونیم باهاشون راحت پرواز کنیم این طرف و اون طرف دیگه هم ...
پیرمرد جلوی دهان پسرک را گرفته و با تعجب به وی خیره شد.
چشمان وین برق می زد و فکّ اش همچنان با صدای موهومی می جنبید.
ورود وین هاپکینز فلفلی رو به محفل ققنوس تبریک می گم.