عصر یه روز پاییزی باز هم مرتل روح سرگردان پشت پنجره نشسته بود و به دانش اموزای توی حیاط نگاه میکرد و شعر مرتل جان روح مهربان را با خودش زمزمه میکرد که صدایی اون رو از جا پراند.
در دسشویی باز و شبحی پدیدار شد .مرتل که ترسیده بود سریع توی دیوار قایم شد .
مالکوم که که از حرف های پدرش عصبانی و نگران بود .
به سمت دستشویی متروک رفت میدانست که آن جا کسی حالا حالا ها پیدایش نمیکند.
محکم در را باز کرد و به مست شیر ابی که انجا بود رفت .
مرتل کمی سرک کشید .مالکوم را شناخت پسر خودخواه و مغرور لوسیوس. از اینکه از سایه یک پسر بچه ترسیده بود خودش را سرزنش میکرد .بالاخره ترس را کنار گذاشت و کمی به مالکوم نزدیک شد.
مالکوم سعی میکرد جلوی اشک هایش را بگیرد اما نمیتوانست انگار آن اشک ها تمام شدنی نبودند .
دندان هاش را میفشرد و با خودش زمزمه میکرد :
"امکان نداره , مگه چنین چیزی ممکنه ؟ مگه میشه ؟ مگه داریم ؟"
مرتل کمی با خودش فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید تصمیم گرفت که با مالکوم حرف بزند.ارام دستش را روی شانه مالکوم گذاشت.پسر بیچاره با ترس از جا پرید.
مالکوم با ترس برگشت و چهره ی دختر محزونی رو دید .با خودش گفت :
"من توی کنج یه دستشویی متروک هم نمیتونم تنها باشم ؟
روش رو از دختر برگردوند و گفت :"تو دیگه چی ازم میخوای ؟"
روح دختر به سمت پنجره رفت و با حالت عصبانی گفت :
"فقط میخواستم کمک کنم اگه ناراحتی میتونی بری"
و با دست در خروج رو نشون داد.
مالکوم که غرورش حتی جلوی یک روح شکسته بود ناراحت تر قبل به سمت راهرو دوید.
مرتل هم با ناراحتی از اینکه نتونسته به مالکوم کمکی بکنn به سمت پنجره رفت و در حیاط مالکوم را دید که همچنان با گریه به سمت خوابگاه گروه ها میرود.
اسم پسر لوسیوس اجیانا دراکو نبود؟!یعنی پسر یدک داشت ما خبر نداشتیم؟!
پست جالبی بود.داستان با اینکه چیز زیادی نداشت برای تعریف کردن اما جذاب بود و خوب بهش پرداخته بودین.زبانش ساده و گیرایی داشت.یه سری ایرادات جزئی تو پست هستن که می دونم ورود به ایفا میتونه بهتون برای اصلاحشون کمک کنه.پس...
تایید شد.
گروهبندی!