ریونکلاو
Vs
هافلپاف
سوژه: لینی وارنر
چند وقتی بود که از مسابقه کوییدیچ ریونکلاو - اسلیترین می گذشت. بازیکنان تازه مصدومیت هایشان داشت خوب می شد و داشتند خود را برای بازی آماده می کردند اما به دلیل مصدومیت های کمی که هنوز داشتند، کمی نگران بودند. سو با این که وضع خودش از همه خراب تر بود، طبق معمول داشت به بازیکنان روحیه می داد. کسی نمی دانست که مانند بازی قبلی، اوضاع این بازی هم فقط به خاطر یک نامه قرار بود حسابی قاراشمیش بشود.
همه اعضای تیم کوییدیچ در تالار عمومی ریونکلاو جمع شده بودند و درباره بازی و برخی تاک تیک ها صحبت می کردند. جرمی هم که هنوز کمی کمردرد داشت از روی کاناپه به صورت دراز کشیده آنها را همراهی می کرد. همه چیز داشت به همین منوال پیش می رفت تا این که میوکی سوجی نفس نفس زنان وارد تالار شد.
- وای! وای! بچه... ها! این نامه رو... این... نامه رو ببینید! بدبخت شدیم!
سو با صدای بلند شروع کرد به خواندن نامه:
«اینجاب به عرض می رساند که تیم کوییدیچ ریونکلاو به دلیل انجام برخی حرکات موزون و ناموزون خارج از عرف پس از بازی با تیم اسلیترین، از بازی بعد با تیم هافلپاف محروم می گردد. البته با توجه به انسان نبودن لینی وارنر، وی از این قضیه مستثنی می باشد و تنها عضو گروه است که می تواند در این بازی شرکت کند. بنابراین بازی لغو نمی گردد ولی تنها بازیکن مجاز به بازی، لینی وارنر است. همچنین لازم به ذکر است که جایگزین کردن بازیکنانی که انسان نباشند به جای بازیکنان محروم و مرحوم، بلامانع است.
امضا: رئیس فدراسیون کوییدیچ»
اوضاع تالار کاملا به هم ریخت. لینی بال بال می زد. سو ظاهر همیشگی اش را حفظ کرده بود اما درونش آشوب بود. آلنیس دکوراسیون تالار را به هم می ریخت و هر چیز دم دستش بود را پرت می کرد. در نهایت اشتباها بینی آمانو را گرفت و آن را محکم کشید و باعث زمین خوردن آمانو شد. جرمی هم آن وسط ناگهان از هوش رفت. تری که ظاهربینی کرده بود و از ظاهر سو ناراضی بود گفت:
- سو یعنی واقعا برات مهم نیست؟
- قضاوت نکن تری جان؛ من عرقم درون ریزه.
اما عرق درون ریز ریختن مشکلی را حل نمی کرد. تمامی بازیکنان به جز لینی از بازی محروم شده بودند و حالا تنها کاری که می توانستند بکنند این بود که دنبال جایگزنی برای خودشان باشند و البته جیغ بکشند.
پس از مدتی خودزنی به این نتیجه رسیدند که با این کار ها چیزی درست نمی شود، پس مانند بچه های اول دبستانی ای که روز اول مدرسه شان بود، همگی دست به سینه و مرتب گوشه ای نشسته تا ببیند باید چه کنند. سو که با افتادن میمنیچ (میمونی که در بازی قبل نقش اسنیچ را داشت) روی سرش از هوش رفته بود و همچنین موجب برنده شدن تیم شده بود، از اتفاقات بعد از بازی اطلاع چندانی نداشت. به همین دلیل سوال کرد:
- مگر شما بعد از بازی چیکار کردید که محروم شدیم؟
- با اون هلیکوپتری هایی که جرمی اون وسط می زد انتظاری جز این نمی رفت.
فلش بکمیمنیچ صورت سو را صاف کرد و از ضربه ای که به سو وارد شده بود، دست هایش به هوا پرت شد و دور بدن میمنیچ حلقه شد. سو از هوش رفت اما باعث بردن تیمش شد. همه بازیکنان انگار نه انگار که توسط بازیکنان اسلیترین حسابی کتک خورده بودند؛ شروع کردند به رقصیدن و شادی کردن. جرمی آواز خواندنش گرفته بود و آلنیس هم او را همراهی می کرد:
- می ریزه دل من از خندین تو!
- می رقصه همه شهر با رقصیدن تو!
-چشمات شهر منه!
- دستات خونه من!
- این چشما بلدن بد دیوونه کنن!
حالا همــــــه!
هر کدام از بازیکنان بی توجه به سویی که از هوش رفته بود داشتند به انواع روش ها حتی آنهایی که دور از انتظار بود، شادی خودشان را ابراز می کردند. آمانو بندری می رقصید. تری با یکی از میمون ها والس می رقصید. لینی هم با بال هایش باله می رقصید. دیزی هم گوشه ای بیکار ایستاده بود و خیلی ریز و سوسکی قر می داد.
پایان فلش بک- صدای جرمی به کلاغ هایی می خورد که تازه از خواب بیدارشدند.
جرمی ناگهان به هوش آمد و نشست. مشتی حواله تری کرد و گفت:
- تو که خودت مثل میمون ها می رقصیدی!
اوه نه راستی اون میمونی که باهاش می رقصیدی داشت مثل میمون ها می رقصید.
و تا بیشتر ضایع نشده بود دوباره از هوش رفت.
سو برای تلافی بی توجهی کردن به بیهوش شدنش پس از بازی قبل، بیهوش شدن جرمی را نادیده گرفت و گفت:
- بچه ها نظرتون چیه بیایم درباره این قضیه حرف بزنیم که باید چه جونوری رو جای خودمون بیاریم؟
نگاه ها از جرمی پخش شده روی کاناپه، به سمت سو تغییر مسیر دادند. سو درست می گفت! حالا دیگر مسئله اصلی، اندک مصدومیت بازیکنان نبود؛ بلکه این بود که قرار بود چه غیرانسانی به جای آنها در تیم بازی کند. تری با لحنی که از آن می شد فهمید که خودش هم چندان اعتقادی به حرفش ندارد پیشنهاد داد:
- میگم می تونیم از میمون ها استفاده کنیم. می گن اونها از بقیه موجودات به انسان ها شبیه ترند.
جرمی دوباره ناگهان به هوش آمد و نشست. دهان تری را با دست هایش گرفت و با نگرانی گفت:
- اگه میمون بیارید من دیگه بازی نمی کنم!
اوه، راستی الان هم قرار نیست بازی کنم.
و وقتی که دید دیگر نیازی به او نیست برای بار سوم از هوش رفت. حق داشت! با اتفاقاتی که در بازی قبل شان افتاده بود چندان خاطره خوشی از میمون ها نداشت.
لینی ایده خوبی به ذهنش رسید. پیشنهادش را مطرح کرد:
- بچه ها من می تونم چند تا از دوست هام که پیکسی هستند رو برای بازی بیارم.
- لینی از این دوستات مطمئنی؟ قراره به جای ما توی تیم بازی کنند! اصلا کوییدیچ بلد هستن؟
- آره خیالت راحت. بچه که بودیم باهاشون می رفتیم جام رمضان.
همه با این پیشنهاد موافق بودند. حتی جرمیِ بیهوش هم موافق بود. آنها به لینی اعتماد کامل داشتند و حالا فقط باید برای سفر به اصفهان آماده می شدند.
روز مسابقهروز مسابقه فرا رسیده بود و هر دو تیم آماده بودند. اعضای اصلی تیم ریونکلاو که به دلیل محرومیت نمی توانستند در بازی شرکت کنند، در جایگاهی مخصوص منتظر شروع شدن بازی بودند تا آن را تماشا کنند. هیچ کدام قبل از بازی نتوانسته بودند با دوستان لینی آشنا شوند؛ فقط امیدوار بودند که پیکسی ها به اندازه مدافع تیم شان بازیکنان خوبی باشند.
هر دو تیم داشتند وارد زمین می شدند. لینی کاپیتان تیم بود و به همراه پیکسی هایی که هر کدام مانند لینی یونیفرمی مینیاتوری که طرح تیم ریونکلاو بر روی آن بود را بر تن داشتند وارد زمین شد. وقتی بازیکنان تیم هافلپاف وارد زمین شدند همگی جا خوردند. آنها از محرومیت بازیکنان تیم رقیب شان خبر داشتند اما انتظار دیدن دسته ای از پیکسی ها را نداشتند. از جایگاهی که ریونی ها بازی را تماشا می کردند، پیکسی های کوچک اندام به سختی دیده می شدند.
وقت آن رسیده بود که سوت بازی به صدا در آید. هافلپافی ها سوار جارو هایشان شدند و دروازه بان شان هم که شتر بود، چون روی جارو جا نمی شد و جارو توانایی تحمل وزن او را نداشت، سوار یک قالیچه پرنده شد و همگی در جایگاه شان قرار گرفتند. پیکسی ها هم با تکان دادن بال های کوچک شان به موقعیت مخصوص رفتند و اندکی بعد سوت شروع بازی به صدا در آمد.
- داور سوت شروع بازی رو می زنه و سرخگون رو به هوا پرتاب می کنه. سرخگون دست زاخاریاس اسمیت می افته و زاخاریاس با سرعت شروع می کنه به حرکت به سمت دروازه ریونکلاو. پیکسی ها همگی به جز لینی وارنر به سمت زاخاریاس حمله ور می شن!
پیکسی ها که تاک تیک سرشان نمی شد همگی ریختند سر زاخاریاس. یکی گوشش را می کشید. دیگری به چشمش مشت می زد. یکی سعی داشت سرخگون را از او بگیرد.
- دخترا! دخترا! سعی کنید طبق حرف هایی که توی رختکن بهتون زدم پیش برید!
لینی تمام تلاشش را کرد تا آنها را متقاعد کند ولی آنها زیر بار نمی رفتند.
- جسیکا ترینگ به سمت یکی از بازدارنده ها می ره و اون رو به سمت پیکسی ها سوق می ده. حالا هم می ره سراغ بازدارنده دیگه و با اون هم همین کار رو می کنه. لینی وارنر در تلاشه تا هر دو تا بازدارنده رو به سمت حریف برگردونه. موفق می شه تا اولی رو برگردونه ولی جسه کوچیکش اونو از بازگردوندن بازدارنده دوم باز می داره. حالا بازدارنده به لینی و پیکسی و ها و زاخاریاس اسمیت برخورد می کنه. وای خدای من! زاخاریاس از هوش می ره و روی زمین می افته و پیکسی ها هم هر کدوم به طرفی پرت می شن!
ریونی ها در جایگاه داشتند حرص می خوردند ولی کاری از دست شان بر نمی آمد.
- حالا رز زلر سوار جارو می شه و به جای زاخاریاس وارد زمین می شه.
- جاسمین حواست هست؟
- اشکالی نداره عوضش از پیکسی ها راحت شد!
- بحث بین آموس دیگوری و جسیکا ترینگ بالا می گیره. حالا پیکسی ها خودشون رو جمع و جور می کنند و مهاجم های ریون به دستور کاپیتان تیم یعنی لینی، سرخگون رو که روی زمین افتاده بر می دارن و به سمت دروازه تیم حریف راه می افتند.
سرخگون برای پیکسی ها سنگین بود، پس هر سه تا مهاجم تیم به کمک یکدیگر آن را بلند کردند.
- آموس دیگوری متوجه پیکسی ها میشه و از دعوا کردن دست می کشه. اون در حال حاضر به سمت پیکسی ها در حرکته. پیکسی ها از کنار دیوار دفاعی آجری که مدافع هافلپافه می گذرن و به دروازه نزدیک می شن ولی سرعت جاروی آموس دیگوری از بال های پیکسی ها بیشتره!
- درسته که عینکم رو برای کلکسیون "لوازم غیر ضروری یه پیرمرد محفلی" دادم به جری ولی دلیل نمی شه فکر کنین نمی بینم!
آموس با سرعت رفت توی دل مهاجمان ریون و توپ را از آنها گرفت. آن طرف در جایگاه تماشاچی ریونی ها غوغا به پا شده بود. عرق های درون ریز سو به بیرون پوستش نفوذ کرده بودند. بقیه بازیکنان همه داشتند فریاد می کشیدند و به پیکسی ها و طرز بازی کردنشان اعتراض می کردند.
در آن بین که آموس به دروازه ریونکلاو نزدیک می شد، اسنیچ با فاصله کمی از جلوی چشمان نیکلاس فلامل گذشت ولی نیکلاس از فرط پیری آن را ندید. هیچ کس اسنیچ را ندید. حتی گزارشگر هم حواسش به آموس دیگوری بود و انتظار می کشید اولین گل بازی بالاخره به ثمر برسد.
- آموس دیگوری هر لحظه به دروازه ریونکلاو نزدیک تر میشه. هر سه مهاجم پشت سر آموس دارن دنبالش می کنن. دروازه بان ریونکلاو هم معلوم نیست کجاست. لینی و جسیکا دارن با هم با چماق هاشون دو تا بازدارنده رو پاسکاری می کنن و لینی حواسش به آموس نیست. حالا فقط یکی از مدافع های ریون سر راه آموسه. آموس به مدافع نزدیک میشه، یک چرخش هفتاد درجه می کنه و با فاصله کمی از کنارش رد میشه! حالا دیگه هیچ مانعی سر راه آموس دیگوری نیست! به دروازه می رسه و... وای خدای من! قبل از این که آموس بتونه سرخگون رو به طرف دروازه شوت کنه یکی از بازدارنده ها که توسط جسیکا شوت شده به سمت آموس کمونه می کنه و با آموس برخورد می کنه! حالا توپ به هوا پرت شده و سرنوشتش نامشخصه!
همه چیز در یک لحظه صحنه آهسته شد. ریونی ها با صدا هایی که به خاطر صحنه آهسته کلفت شده بود گفتند:
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!
همه پیکسی ها با حداکثر سرعت به سمت سرخگون شیرجه رفتند. پیکسی ای که دروازه بان بود صحنه آهسته را تمام کرد و در حالی که با دستمال توالت دست هایش را خشک می کرد جلوی دروازه قرار گرفت و با بدخلقی گفت:
- دو دقیقه رفتم دستشویی چیکار کردید باز؟
- گــــــــــــــــــــــــل! سرخگون با سر دروازه بان ریون برخورد می کنه و وارد دروازه می شه!
همه دیوانه شدند. لینی پلکش می پرید. پرخوری عصبی سراغ جرمی آمد و جرمی شروع کرد به گاز گرفتن گوش تری. آمانو و آلنیس مو های یکدیگر را کشیدند و سو به ریختن عرق درون ریز ادامه داد. رز زلر ویبره می زد و آموس دیگوری، جسیکا ترینگ و دسته بیل هم او را همراهی می کردند.
- حالا داور سوت می زنه و بازی از سر گرفته می شه. سی و شش دقیقه از بازی گذشته و فقط یک گل به ثمر رسیده که اون هم برای هافلپافه! حالا توپ دست پیکسی هاست و... ضد حمله!
پیکسی ها در حال ضد حمله بودند و با تمام قوا به سمت دروازه هافلپاف پیش می رفتند و هافلپافی ها هنوز در حال ویبره زدن بودند.
- پیکسی ها به دروازه نزدیک شدند. تنها مانع سر راهشون شتره! شتر روی قالیچه پرنده اصل کرمون نشسته و... داره یونجه می خوره! پیکسی ها از کنارش رد می شن و... گــــــــــــــل برای ریـــــــونــــــکلاو!
دوباره همه از خود بی خود شدند. هافلپافی ها تازه متوجه ماجرا شده بودند. ریونی ها طوری شروع به کری خوانی کردند که انگار یادشان شده بود که فقط یک گل به ثمر رسانده بودند و بازی هنوز ادامه دارد.
میان آن همه سر و صدا سو به جماعت ریونی گفت:
- فرزندانم از این گل چه نتیجه ای می گیریم؟
- که ویبره زدن کار زشتی می باشد؟
- خیر.
- نتیجه می گیریم که عرق درون ریز ریختن باعث برد ما میشه؟
- تری؟
خیر فرزندانم! نتیجه می گیریم که قالیچه کرمون و قالیچه تهرون فرقی نداره؛ شتر شتره!
ریونی ها پندی که گرفتند را آویزه گوش شان کردند تا همیشه بتوانند از گفته سو، استفاده کافی را ببرند ولی چون حرف سو سنگین بود روی گوش ریونی ها سنگینی کرد و از گوش شان افتاد.
پیکسی ها که مثل ریونی ها بابت گل زدن شان خیلی خوشحال بودند، بدون توجه به کمبود بودجه شروع کردند به خراب کردن ورزشگاه. دیگر کنترل آنها از دست لینی خارج شده بود.
- وای خدای من! پیکسی ها رو ببینید که صندلی ها رو دارن از جا می کنن!
حالا یکی از اونها به رز زلر حمله ور می شه ولی از شدت ویبره زدن های رز به هوا پرت می شه! همه بازیکنان هافلپاف و حتی لینی وارنر از وضعیت خسته شدن. حتی توپ ها هم از وضعیت خسته شدن! بازدارنده ها و سرخگون اعتصاب کردند و یک تابلو رو با هم بلند کردند که روش جمله «ما دیگه کار نمی کنیم» نوشته شده!
وضع بدی در ورزشگاه حاکم بود. اسنیچ که تا آن لحظه روی یکی از صندلی ها نشسته بود و داشت ذرت بو داده می خورد و خرابکاری های پیکسی ها را تماشا می کرد از وضعیت خسته شد. تصمیم گرفت خودش به بازی پایان دهد. پس پرواز کنان خودش را به جلوی چشمان نیکلاس فلامل رساند.
- و حالا وسط این همه شلوغی اسنیچ پیداش می شه و جلوی چشم های نیکلاس فلامل در حال پر زدنه! برد هافلپاف قطعی شده ولی یک لحظه صبر کنید! چه اتفاقی داره می افته؟ چرا نیکلاس اسنیچ رو نمی گیره؟
نیکلاس فلامل سوار بر جارو با چشم های باز به اسنیچ خیره شده بود ولی به خاطر دید تاری که داشت نمی توانست آن را ببیند.
- هی! من اینجام!
منو ببین!
اسنیچ هر چقدر تلاش کرد که نیکلاس او را ببیند، باز هم موفق نشد.
- حالا پیکسی ای که جستجوگره به سمت اسنیچ بال می زنه! حالا همه پیکسی ها شروع کردند به تشویق کردنش!
- عصمت برو بگیرش! عصمت برو بگیرش!
- من اقدسم، نه عصمت!
اسنیچ دیگر از تلاش برای دیده شدن خسته شده بود. برای کسی که همیشه همه توجه ها به او بوده سخت بود که کمبود توجه پیدا کند. تصمیمی گرفت.
- ول کن اصلا آقا جان خودم میام تو دستت.
اقدس خانوم به یک وجبی اسنیچ رسیده بود. دوباره صحنه آهسته شد. اقدس انگشت هایش را به سمت اسنیچ دراز کرده بود و داشت موفق می شد؛ ولی سرعت اسنیچ بیشتر بود!
- و بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! دست نیکلاس فلامل با اسنیچ برخورد می کنه و تیم هافلپاف بــــرنـــده مـــی شـــــه!
هافلپافی ها شروع کردند به شادی کردن. نیکلاس هم خوشحال بود، فقط امیدوار بود که اسنیچ نفهمد که با آن انگشتی برخورد کرده که چندی قبل نیکلاس آن را در بینی اش کرده بوده. در آن میان آموس فراموشی اش عود کرد و با جمله «اقدس تو عشق همیشگی منی» برای خودش دردسر تراشید.
ریونی ها به جای از خود بی خود شدن دور هم جمع شده بودند تا نقشه شومی برای پیکسی ها بکشند.
- از این بازی نتیجه می گیریم که اقدس و عصمت فرقی نداره؛ پیکسی پیکسیه!