تلما هلمز vs جینی ویزلی
سوژه: قتل!
به دیوار نمناک خانه قدیمی، تکیه داد. از پنجره شکسته، بارش باران را تماشا میکرد. سرش را چرخاند و به وسط اتاقک قدیمی نگاه کرد. آتش کوچکی در میانه اتاق بدون لحظه ای توقف، می سوخت و کمی، اتاق را گرم میکرد اما گرمایش کفاف سرمای اتاق را نمیداد. در اتاق به آرامی باز و مردی با چوبدستی وارد اتاق شد. مرد، زیر لب ورد هایی زمزمه و اندازه آتش کوچک را کمی بیشتر کرد. با بزرگ تر شدن آتش، فضای اتاق روشن و گرم تر شد. دختر مشغول تماشای رقص شعله ها بود.
_میشه دست هام رو باز کنی؟ میخوام بگیرمشون جلوی آتیش.
دختر دست هایش را جلو آورد. مرد نگاه سردی به او انداخت.
_نه!
دختر با تعجب به مرد نگاه کرد.
_چرا؟
_چون سابقه فرار از زندان و از دست کارآگاه ها داشتی.
دختر پوزخندی زد.
_یعنی میترسی از دستت فرار کنم. آره؟
_تقریبا، شغلم به اینکه تورو به وزارتخونه تحویل بدم وابسته است!
دختر نفس عمیقی کشید.
_به چه جرمی؟
_قتل پدربزرگت! قتل مایکل هلمز... فکر نکنم بخوای انکار کنی! اون قتل توی خونه تو اتفاق افتاده و بعدش، تو به مدت طولانی غیبت زده.
تلما به سختی روی پاهایش ایستاد و درحالی که به باران نگاه میکرد گفت:
_چرا من کشتمش، اون دست روی نقطه ضعف هام گذاشت. من هم کشتمش! درست مثل جان!
_جان ویلسون، تو...
به زبان آوردنش، بعد هفت سال نیز برای تلما سخت بود... خیلی سخت...
_آره...من کشتمش...
_چطور؟
اشک هایی سوزان، به روی گونه های سرد و رنگ پریده دختر، حرکت میکرد. بغض، راه نفسش را گرفته بود.
_اون... اون همیشه ازم میخواست یه آهنگ رو بخونم، انگار میخواست بفهمم سرنوشتم چی میشه.
با آستین لباسش، اشک هایش را پاک کرد. و مانند گذشته، به خواندن آهنگ پرداخت؛ آهنگی که برایش پر از مفهوم بود.
_I saw that both your smiles were twice as wide as ours
دیدم که لبخند های شما دو برابر لبخند های ما بود
Yeah, you look happier, you do
آره، خوشحال تر بنظر میرسى و واقعن هم خوشحالتری
Ain’t nobody hurt you like I hurt you
هیچکس نمیتونه اندازه ی من تو رو اذیت کنه
But ain’t nobody love you like I do
ولی هیچکسم قدر من نمیتونه دوستت داشته باشه
Promise that I will not take it personal, baby
عزیزم قول میدم به دل نگیرم
If you’re moving on with someone new
اگه داری با یه نفر دیگه راهتو ادامه میدی
Cause baby you look happier, you do
چون خوشحال تر بنظر میرسى و واقعن هم خوشحالتری
My friends told me one day I’ll feel it too
دوستام بهم گفتن که یه روزى منم خوشحالتر خواهم بود
And until then I’ll smile to hide the truth
و تا اون موقع لبخند میزنم تا حقیقت رو پنهان کنم
But I know I was happier with you
ولى میدونم که با تو خوشحال تر بودمفلش بک، هفت سال قبل_اون چوبدستی رو بیار پایین تلما. من... من میتونم بهت توضیح بدم!
دخترک ۱۸ ساله ی مو قهوه ای، بدون نگاه به پسر فریاد زد.
_تو میخوای چی رو بهم توضیح بدی؟ اینکه بهم گفتی دوستت دارم و بعد، من تورو با یه دختر دیگه ،موقعی که داشتین جشن نامزدی میگرفتین، گیرتون انداختم! من به تو اعتماد کرده بود جان... به اینکه دوستم داری اعتماد کرده بودم! اما تو...
بخاطر بغضی که گلویش را میفشرد، نتوانست جمله اش را ادامه دهد. نفس عمیقی کشید و با لحنی ترحم برانگیز ادامه داد.
_تو بهم خیانت کردی... من برای تو از همه چیزم می گذشتم... حتی وقتی گفتی باید مرگخوار هارو ترک کنم، بدون لحظه ای مکث قبول کردم...
_بهم گوش بده تلما، بهت توضیح میدم.
تلما، چوبدستی اش را بالا آورد و به سمت قلب پسر، نشانه گرفت.
_تو اولین نفری نیستی که میکشمش، اما من هیچوقت برای خودم کسی رو به قتل نرسوندم! همش برای منفعت دیگران بوده... و تو، اولین نفری میشی که برای منافع من، و انتقام من کشته میشه!
نفس، در سینه پسر حبس شد. دختری که می شناخت این نبود. دختر باید فقط اشک میریخت. انتقام دیگر چه میگفت؟
_نه نه، این کارو نمیکنی... تو این کارو نمیکنی. مگه نه تلما؟
در میان گریه، لبخندی به لب های خشکیده دختر، نما بخشید.
_نمیکنم؟! اشتباه میکنی جان... من برای خودم، هرکاری میکنم. حتی قتل عشقم!
تنها کورسوی امید پسر، نابود شده بود. کارش تمام بود...
_خداحافظ عشقم...
آواداکداورا!اشعه ای سبز، از چوبدستی تلما بیرون امد و به قلب پسر، برخورد کرد... جسم سرد و بی روح جان، به همراه قطره ای از اشک دختر به زمین افتاد. انگار، همراه روح مقتول، قلب قاتل نیز از جا در امده بود.
پایان فلش بک_آهنگ قشنگیه.
_آره قشنگه، و پر مفهوم برای من...
_حالا که خودت هم اعتراف کردی که تا الان دو نفر رو کشتی، فکر کنم لایق بوسه ی دمنتور ها باشی!
دختر لبخندی زد. از ۱۸ سالگی آموخته بود برای منافع خودش هرکاری بکند. حتی
قتل... با دست های بسته، از حواس پرتی کاراگاه جوان استفاده کرد و چوبدستی اش را برداشت. وردی را زیر لب زمزمه کرد و با طلسم کوچکی، طناب های جادویی دستو پاهایش را گسست.
_میدونی چیه کاراگاه. یه تفاوت بین جبهه های سفید و سیاه هست. سفیدا خودشونو برای منفعت دیگران فدا میکنن؛ مثل تو! ولی کسایی که توی جبهه سیاه مبارزه میکنن، دیگران رو برای منافع خودشون، فدا میکنن؛ مثل من!
چوبدستی اش را به طرف چشمان حیرت زده کاراگاه جوان گرفت و ادامه داد:
_و تو یکی از قربانی های منافع منی!
و با خونسردی فریاد زد:
_
آواداکداورا!و اشعه ای سبز رنگ، جان کاراگاه جواب را نیز گرفت.
و تنها برای منافع یک دختر، یک قتل انجام شد!