روز تولد
هری طبق معمول هر سال با هدویگ برای خرید وسائل مدرسه به کوچه ی دیاگون رفت ولی ناراحت بود زیرا برای اولین بار به تنهایی برای خرید رفته بود ، به همین دلیل حواسش به جای این که به مغازه ها و خرید هاش باشد بیشتر به آدمای اطرافش بود که شاید یکی از آن ها رون یا هرمیون باشد .
بعد از مدتی که هری به خودش آمد فهمید که باید برای خرید ردا به مغازه ی ردا فروشی برود ؛ همانطور که به طرف مغازه می رفت ، مرد بزرگ جثه ای را دید که مسلما هاگرید بود ، هری که از دیدن هاگرید خیلی خوشحال شده بود به سمت هاگرید دوید و او را در آغوش گرفت .
هاگرید که از دیدم هری تعجب نکرده بود با لحنی عادی گفت :
- سلام . هری.
هری هم با خوشحالی تمام گفت :
- سلام . هاگرید . مثل اینکه از دیدنم خوشحال نشدی ؟
هاگرید گفت :
- چطور مگه ؟
هری با ناراحتی گفت :
- آخه از دیدنم تعجب نکردی !
هاگرید خنده ای سر داد و گفت :
- میدونی ، من می دونستم که تو را می بینم ؛ آخه دوستات بهم گفته بودند که امروز میای اینجا ولی اونا ناامیدت کرده بودند که نمی توانند امروز به خرید بیایند ؛ ولی خب . . .
- سلام . هری .
- سلام . رفیق .
این صدای هرمیون و رون بود که به هری سلام کردند و او را در آغوش گرفتند .
هری که خیلی بیشتر از دفعه ی قبل تعجب کرده بود ، گفت :
- سلام .
ناگهان هاگرید ، هرمیون و رون یکصدا شروع به آواز خواندن کردند :
- تولد ، تولد ، تولدت مبارک . . .
و هدیه های هری را به او دادند .
هری که از شدت تعجب روز تولد خودش را فراموش کرده بود ، هدایای روز تولدش را گرفت و از آن ها تشکر کرد .
و آن چهار نفر همراه با هدویگ و هدایای هری راه خود را به سمت ردا فروشی در پیش گرفتند .
خیلی خوب بود.
هرچند بیشتر می تونستی به داستان تولد بپردازی و یه کمی پر و بال بدی ولی خیلی راضیم از پستت.
تأیید شد.