تصویر شماره 11 داستان نویسیروی تخت کهنه اش دراز کشیده بود و بی حرکت به سقف نم داده ی اتاقش نگاه می کرد.
چشماش رو بست و خودش رو توی هاگوارتز تجسم کرد؛ جایی که اون رو به چشم یه موجود چندش آور نمی دیدن و برعکس ، بهش احترام میذاشتن.
توی همین فکرا بود که صدای آژیر آمبولانس، باعث شد چشماش رو باز کنه. از کنار پنجره، به بیرون نگاه می کنه و مهمون دورسلی ها رو می بینه که روی برانکارد ، بیهوش افتاده و از طرفی دیگر هم صدای جیغ و فریاد های خانواده دورسلی و همسر اون خانم رو میشنوه.
با مشاهده اون صحنه، ناخودآگاه لبخندی روی لبش می شینه.
ناگهان موجودی کریه رو در گوشه ای از اتاق می بینه و جیغ زنان از جا می پره و تازه متوجه میشه که چرا زن بیچاره سکته کرده!
- تو ... چی هستی؟
-اینجور که شما ترسیدین قربان ، جن هستم !
البته در واقع جن هستم، ولی اونجوری که فکر می کنید نه.
-چرا اومدی اینجا؟
-راستش ... خجالت می کشم بگم قربان!
هری پیش خودش فکر کرد که چیزی اعجاب آور پیش و رو دارد که این جن خانگی درباره گفتن آن دودلی می کند؛ دقیقا مثل غافلگیری سال پیش.
-راحت باش! هر چی بخوای می تونی بگی.
جن خانگی از زیر لباسش ، یک جوراب راه راه قرمز و جورابی دیگر که رنگ آبی ساده داشت را به طرف او دراز کرد.
-میشه زحمت شستن اینارو برام بکشین؟ آخه صاحبای من نه جوراب نو بهم میدن ، نه اینارو می شورن برام .
-چرا خودت نمی شوری؟!
-آخه اربابم اجازه نمی ده ! می گه اگه چیزای نو یا تمیز داشته باشم، پررو میشم ؛ البته بهونه ست! آخه اگه از اونا لباس بگیرم آزاد میشم.
هری که ضدحال خورده بود، دستش را به فرق سرش کوبید و از حال رفت!
شروع پستت خوب بود و تا نیمههاشم خوب جلو رفتی، اما آخرش یکم سریع و ناگهانی بود. با این حال برای عبور از این مرحله آمادهای.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی