هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
#61
نام: جوزفین مونتگومری

گروه: ریونکلاو

خصوصیات ظاهری:

موهاش قرمز تیره س،ولی خودش می گه رنگش قرمز مایل به قهوه ایه! چشاشم سبزه!یه کمی هم به آبی می بره رنگش ولی در کل بازه.با یه دماغ بامزه و دهنی همیشه آماده ی حرف زدنه.قدش و قوارش متوسطه ولاغرم هس.

خصوصیات اخلاقی:

این آبجیمون علاقه ی مفرطی به بالا رفتن از درخت،نشستن رو شاخه هاش،آویزون شدن ازشون و در کل هرگونه ژانگولر رو درخت داره.درخت مورد علاقش هم درخت داخل حیاط پشتی خونه ی گریمولده.ضمناً عاشق خونه ی درختیه و همچنین کتابای مشنگی.

عملگراست!دوس داره سریع دس به کار بشه و وظایفی که بش محول شده رو انجام بده.بوق زدن به اعصاب ملت و کل کل های ادامه دار هم از کاراشه.به این آسونیا خستش نمیشه.غیرتیه رو چیزایی براش ارزش داره.هیجان طلبه و اهل خطر.

رو در وایسی و اینام با کسی نئاره.حرف دلشو می زنه.این که بقیه دهنشونو ببندنو هیچی نگن دلیل نمیشه اونم همین کارو کنه که!

معرفی کوتاه:

روایته که پدر جوزفین،آقای مونتگومری،چوبدستیش شکسته می شه و اونو برای همیشه از جامعه ی جادوگری بیرون می کنن.اون یه کشیش در یک ناحیه ی فقیر نشین بود.مردم اون محله به خواطر فقر و نداری به یک پزشک خوب دسترسی نداشتن.ولی آقای مونتگومری به واسطه ی کتابایی که خونده بود و معجون هایی که بلد بود هر کسی رو که بهش مراجعه می کرد رو سعی می کرد مداوا کنه.ولی در مورد استفاده از جادو محطاط بود و نمی ذاشت کسی متوجه بشه که اون جادوگره.کارش خوب پیش می رفت تا این که یه بار از دستش در رفت و یکی از مشنگا دید که اون داره یه وِردی رو می خونه.کارش تموم بود .براش دادگاه تشکیل دادن و اونو از جامعه ی جادوگری بیرون انداختن.اونم به حومه ی شهر،جایی که مردم کمتر و علفا و درختا بیشتر بودن نقل مکان می کنه.اینجا بود که جوزفینِ کوچولو به دنیا میاد و در این محیط سرسبز و بانشاط راه رفتن و حرف زدن رو یاد می گیره.پرنده ی خوشبختی داشت روی سر این خانواده بال می گشود که ناگهان کرکسِ مرگ وحشیانه اونو کنار زد.آقای مونتگومری سل گرفت و بعد از چند ماه فوت کرد.همسرش بدون اون نتونست از پس مدیریت خرج و مخارج زندگیش بر بیاد و با فقر و بیماری دست به گریبان شد.مادر جوزفین می خواست تنها ثمره ی زندگیش رو زنده نگه داره.این بود که اونو به اعضای محفل و دامبلدور سپرد و رفت.رفت و دیگه هرگز برنگشت.این جوزفین شاد و سرحالی رو که می بینین فرزند همین خانواده ست.اینه که سختی ها و ناملایمات زندگی خم به ابروی این بچه نمی یاره.

تا اینجای حکایت دوشواری وارد نی.قضیه از اونجایی شروع می شه که شروع می کنه به رشد و تکامل اونم در معیت آدمایی مثل جیمزتدیا،ویولت و ویکتوریا.تا این که یک روز وقتی داشت از درخت میرفت بالا یه چیزی به نام جغدِ حاملِ دعوتنامه ی هاگوارتز می خوره به کلَّش و پرت می شه پایین.می فرستنش اونجا و از اونجا توسط کلاه گروهبندی مستقیماً پرت می شه تو تالار ریون.خیلی هم خوبه،خیلی هم خوش میگذره،فقط دلش واسه ویولتش تنگ شده.



تایید شد.


ویرایش شده توسط MOBINA_FESGHEL در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۱۴:۴۸:۲۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۱۷:۱۱:۰۰

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
#62
جناب!

به پیام خصوصی پاسخ داده شد.زحمت بکشید طبق عرضیاتم در پست قبل،گروه بندیم رو انجام بدید.



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
#63
آق کلاه! حال و احوال؟

غرض از مزاحمت این بود که کعنهو ملتی که به اینجا مراجعه می کنن گروهبندی شیم.از همین الانم گفته باشم که کوتاه نمیام.ولی خب قبل از این که نام گروه مورد نظرمو بگم لیستی از فضائل و رذائل اخلاقیمو رو می کنم:

من آدم دقیقیم.بقیه هم اینو بهم می گن.دوستام می گن مهربونی؛ولی من خیلی بش اعتقاد ندارم.باهوشم؛منظورم تیزهوش نیست.هوش درکی خوبی دارم.محیط اطرافمو خیلی خوب درک می کنم.نظرم به آدما خیلی جلب می شه.موجودات جالبیًن.

از علاقه مندیام بخوام یکم بگم؛من عاشق کتاب خوندن بودم و هستم.از همون اولش ارجح ترین سرگرمیم مطالعه بوده.بعدش چیزای دیگه.سبک مورد علاقمم ادبیات کلاسیک جهانه.رمان های ماندگارو هم می خونم.همشون کمِ کمِش مال صد سال پیشن.دوستام می گن من نویسنده ی خیلی خوبی می شم.حالا باید دید که می شم یا نه. امیدوارم که بشم.چون معلم ادبیاتمونم همینو می گه.معلما همیشه یه چی حالیشون می شه.از اینکه حتی یه ساعت بیشتر از اون مقدار خوابی که نیازمه بخوابم متنفرم.چون به نظرم وقتم به هدر رفته.فرد منضبط و قانونمندی هم هستم معمولاٌ.

از روانشناسی هم خوشم میاد و کتاب ها و مطالبی در این مورد رو هم می خونم.یابهتر بگم؛می خوندم.چون دیگه چیزی در این مورد تو اینترنت نمونده که بخوام بخونم.معمولاٌ در عالم هپروت به سر می برم.یکی دیگه از علاقه مندیام مراقبت و کمک کردن به دیگرانه.حس مفید بودن و مفید واقع شدن بهترین حس دنیاست.و این که من عاشق یاد گرفتنم! حالا هر چی که می خواد باشه.شنیدنو دوست دارم.و همچنین دیدن رو.آدم از این دو تا خیلی چیزا دستگیرش می شه.

از بزرگ ترین آرزوهام اولیش اینه که بشر بتونه راه درستو بشناسه و انتخوابش کنه،معنی واقعی زندگیو درک کنه و بفهمه از جون این دنیا چی می خواد.و دومیش هم اینه که من اون کسی باشم که این موضوعو با کتابایی که نوشته به ساکنان زمین می فهمونه.

اینا همه رو گفتم که حالا اولویتامو واست مشخص کنم:

1-ریونکلاو
2-گریفیندور(که ظرفیتش پُره)

ضمناٌ،به هیچ وجه به هافلپاف نمی رم!اسلیتیرینم که اصن حرفشو نزن.گریفیندور خیلی هم بد نیست.ولی به نظرم نمی تونم اونجا شکوفا شم.من از آدمای باهوش و خوش فکر خوشم میاد.و گروهی که جای آدمای باهوش و خوش فکره.اینه که می گم می خوام برم ریونکلاو.



لطفا اول جواب پیام شخصی‌ای که براتون ارسال شده رو بدین تا گروهبندیتون انجام بشه.


ویرایش شده توسط MOBINA_FESGHEL در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۶ ۱۵:۲۵:۲۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۶ ۱۸:۲۱:۳۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۹ پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
#64
تصویر کلاه گروهبندی دار():



-دوشیزه لوسی ویزلی.

دختری که نامش را خوانده بودند جلورفت.هیکل ریز نقش و لاغرش در آن ردای نسبتاٌ گشاد کوچک تر میزد.مو های قهوه ای رنگش را با کمی اضطراب روی شانه اش ریخت.با قدم هایی راحت و بی خیال به طرف چهار پایه و آن کلاه سرنوشت ساز حرکت کرد.سبک بالانه به سوی سرنوشتش میرفت؛یا بهتر بگوییم،می خرامید.چه اهمیتی داشت که در کدام گروه می افتد؟کلاه خودش تشخیص می داد.مثل همیشه با خودش گفت"الخیر فی ما وقع"هرچه پیش آید خوش آید.

روی چهار پایه آرام گرفت و کلاه گروه بندیِ روی سرش او را در تاریکی مطلق فرو برد.خیلی هم خوب بود.شاید چون چشمش به دریای چشم های منتظرِ ویکتوریا نمی افتاد.شاید چون یویو بازی جیمز حواسش را پرت نمیکرد.شاید چون موهای آبی فیروزه ای رنگ تدی او را در رویا فرو نمی برد.شاید چون نگاهش با نگاه مشتاق و امیدوار ویولت تلاقی نمیکرد.تنها مخاطبش کلاه گوهبندی بود و بس.

اینجا بود که صدای آن کلاهِ هوشمند در گوشش طنین انداز شد:
-خیلی نگران به نظر نمیای.

با تحکم گفت:
-چون نگران نیستم.

کلاه خیلی هم جا نخورده بود.
-جسور! توی خونت جسارت پیدا می شه؛اونم به وفور! تو یه ویزلی هستی.تمام ویزلیای تاریخ هاگوارتز گریفیندوری بودن!هیچ کدوم از اونا سر از گروه دیگه ای در نیاوردن!اما جسارت با شجاعت فرق داره. ترس هات کم نیستن.یکی و دوتا نیستن؛این که واسه ی یه گریفیندوری تعریفی نداره!با اسلیترین هم سازگار نیستی.ویزلیا اصیل بودن ولی اصالت خودشونو حفظ نکردن؛این واسه اسلیتیرینی ها از دورگه بودنم بدتره!سختکوشی و خیلی هم مهربون.از کارای تیمی هم که خیلی خوشت میاد.هافلپاف گروه خوبیه.اگه بخوای بفرستمت اونجا...

-از رنگ زرد خوشم نمیاد.
-هی!بیخیال!اون سرسرای طلایی دیدن داره!
-اعضای هافلپاف صمیمیت زیادی بینشون موج می زنه؛و همچنین اتحاد!گروه ایده آلیه ولی من دوسش ندارم.نمی خوام یکی از اونا باشم.
-با این توصیف،تنها گروهی که باقی می مونه ریونکلاوه.بذار ببینم.. آدم دقیقی هستی.. محیط اطرافتو خیلی خوب درک میکنی.. آدما،حیوونا،درختا،ابرا و ستاره ها.. اینا همه واست مُهِمًن.به آدما خیلی دقت میکنی.چی شون واست جالبه؟
-فک کنم کاراشون،احساساتشون،حالتای چهره شون..

کلاه زمزمه وار گفت:
-ریونکلاو واست گروه مناسبیه...
و بلند اعلام کرد:
-ریونکلاو!



حرفی برای زدن می‌مونه؟ نه!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

لطفا اگه قبلا تو ایفای نقش بودی اطلاع بده. در این صورت نیازی به گروهبندی نداری و می‌تونی مستقیما برای معرفی شخصیت بری.


ویرایش شده توسط MOBINA_FESGHEL در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۶ ۰:۱۳:۱۳
ویرایش شده توسط MOBINA_FESGHEL در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۶ ۰:۱۷:۴۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۶ ۱:۴۹:۱۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۶ ۱:۵۱:۰۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.