اطلاعات کلی:
نام: آمليا سوزان
نام خانوادگی: بونز
سن: 23
خون: اصیل زاده
گروه: گریفندور
موجود دست آموز:
1-سگی بزرگ و اصیل اینگلیسی به اسم گولدِن
2- گربه ای سفید با چشمانی سیاه به اسم لوییس
3- جغدی طلایی رنگ به اسم دراگون
4-خرگوشی سفید با گوشهایی سیاه به اسم نینا
(عشق حیوونه!)
چوب جادوی فعلی:
جنس چوب:از درخت مجنون
مغز: پر ققنوس
طول چوب: 13.33 اینچ
انعطاف پذیری: زیاد
مناسب برای: برای انواع طلسم های حفاظتی
شغل:کار در دیوان عالی جادوگری و هر از چندی معجون سازی
من آملیام.آملیا سوزان بونز!البته خودم با اسم سوزان بونز راحت ترم.آملیا یه نوع زور از طرف پدرم بود.خیلی به اصالت اهمیت میده.میگه برای یه دختر از خاندان بونز توهینه که فقط اسمش سوزان خالی باشه!مسخره است!اصالت خیلی مهمه ولی ن برای چیزی مثل اسم آدم!
باشه حالا بگذریم.وقتی بچه بودم استعداد جادوگریم به خوبی خودشو نشون داد.با سقوطم از طبقه ی سوم خانمون توی شمال لندن!وقتی که تونستم خودمو با پرواز برسونم به ساعت بیگ بنگ باید میبودید و میدید چه اوضاعی شده بود!البته خوب اینکه ادم باباش رئیس هماهنگی جادویی باشه این خوبیم داره که بهش کاری ندارن!
از همون بچگیم علاقه ی شدیدم برای دوست شدن با بقیه فوران کرد ولی امر و نهی های پدرم باعث شده بود که نتونم اون طور که باید توی اجتماع جادوگری ظاهر بشم.همون موضوع باعث شد که بیخیال دوستی با بقیه بشم و بشینم تو خونه یا با حیوونهای جادویم بازی کنم یا کتاب بخوانم.وقتی احساس غرور منو گرفت و فکر کردم که از بقیه سرترم کافی بود که پدرم برای رفتن من به اسلیترین امیدوارم تر بشه!
ولی خوب این طور نشد و من تا حدودی ناراضی هم نبودم.این که کلاه گروهبندی سر انتخاب گروهم 3 دقیقه وقت گذاشت باعث افتخارمه.همون طور که گفتم ناراحتم نشدم که به اسلیترین نرفتم چون به نظرم استعداد از بقیه چیزها مهم تره.
من در مدرسه با اون همه غروری که داشتم جنگیدم و به ادم اجتماعی تری تبدیل شدم.البته اون غرور اولیه باعث این ترس بود که بقیه منو قبول ندارن ولی با ثابت کردن خودم در درس و کوییندیچ به عنوان مهاجم سعی میکردم از این موضوع بکاهم.
وقتی مدرسه بودم به شدت به معجون سازی علاقه پیدا کردم و حتی میخواستم که بعد از پروفسور اسلاگهورن استاد این درس بشم ولی پدرم که احساس میکردم زندگی تک فرزندش داره زیاد از دستش خارج میشه نگذاشت این اتفاق بیوفته و منو به زور وارد وزارتخونه کرد.
با وجود استعداد ذاتی و هوشم و البته وجود پدرم در وزارتخونه به سرعت پیشرفت کردم و در یه لحظه فهمیدم که به عنوان جوان ترین عضو دیوان عالی جادوگری منصوب شدم.
با اینکه آرزوهای گذشتمو برباد رفته میدیدم ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که از وضعیت فعلی راضی نباشم.بالاخره فقط 20 سال داشتم ولی در همچون مقامی به میبردم.همین باعث شد که اون دوست قدیمی غرور دوباره به سراغم بیاد.
منی که هر روز از روز پیش موفقتر و مغرورتر میشدم هیچ متوجه تنهاییم نبودم.همیشه اینکه چیزی کم دارم آزارم میداد ولی چی؟خدا میدونه.
بالاخره پس از به قدرت رسیدن لرد این سوال که چی آزارم میده جواب داده شده.من تنها بودم و کسی رو در حد خودم دور و برم نمیدیدم همین باعث شد که ....
+پوووووف دستم شکست!
تایید شد!
به ایفای نقش خوش اومدی.