هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۳
#71
اطلاعات کلی:
نام: آمليا سوزان
نام خانوادگی: بونز
سن: 23
خون: اصیل زاده
گروه: گریفندور
موجود دست آموز:
1-سگی بزرگ و اصیل اینگلیسی به اسم گولدِن
2- گربه ای سفید با چشمانی سیاه به اسم لوییس
3- جغدی طلایی رنگ به اسم دراگون
4-خرگوشی سفید با گوشهایی سیاه به اسم نینا
(عشق حیوونه!)

چوب جادوی فعلی:
جنس چوب:از درخت مجنون
مغز: پر ققنوس
طول چوب: 13.33 اینچ
انعطاف پذیری: زیاد
مناسب برای: برای انواع طلسم های حفاظتی
شغل:کار در دیوان عالی جادوگری و هر از چندی معجون سازی

من آملیام.آملیا سوزان بونز!البته خودم با اسم سوزان بونز راحت ترم.آملیا یه نوع زور از طرف پدرم بود.خیلی به اصالت اهمیت میده.میگه برای یه دختر از خاندان بونز توهینه که فقط اسمش سوزان خالی باشه!مسخره است!اصالت خیلی مهمه ولی ن برای چیزی مثل اسم آدم!
باشه حالا بگذریم.وقتی بچه بودم استعداد جادوگریم به خوبی خودشو نشون داد.با سقوطم از طبقه ی سوم خانمون توی شمال لندن!وقتی که تونستم خودمو با پرواز برسونم به ساعت بیگ بنگ باید میبودید و میدید چه اوضاعی شده بود!البته خوب اینکه ادم باباش رئیس هماهنگی جادویی باشه این خوبیم داره که بهش کاری ندارن!
از همون بچگیم علاقه ی شدیدم برای دوست شدن با بقیه فوران کرد ولی امر و نهی های پدرم باعث شده بود که نتونم اون طور که باید توی اجتماع جادوگری ظاهر بشم.همون موضوع باعث شد که بیخیال دوستی با بقیه بشم و بشینم تو خونه یا با حیوونهای جادویم بازی کنم یا کتاب بخوانم.وقتی احساس غرور منو گرفت و فکر کردم که از بقیه سرترم کافی بود که پدرم برای رفتن من به اسلیترین امیدوارم تر بشه!
ولی خوب این طور نشد و من تا حدودی ناراضی هم نبودم.این که کلاه گروهبندی سر انتخاب گروهم 3 دقیقه وقت گذاشت باعث افتخارمه.همون طور که گفتم ناراحتم نشدم که به اسلیترین نرفتم چون به نظرم استعداد از بقیه چیزها مهم تره.
من در مدرسه با اون همه غروری که داشتم جنگیدم و به ادم اجتماعی تری تبدیل شدم.البته اون غرور اولیه باعث این ترس بود که بقیه منو قبول ندارن ولی با ثابت کردن خودم در درس و کوییندیچ به عنوان مهاجم سعی میکردم از این موضوع بکاهم.
وقتی مدرسه بودم به شدت به معجون سازی علاقه پیدا کردم و حتی میخواستم که بعد از پروفسور اسلاگهورن استاد این درس بشم ولی پدرم که احساس میکردم زندگی تک فرزندش داره زیاد از دستش خارج میشه نگذاشت این اتفاق بیوفته و منو به زور وارد وزارتخونه کرد.
با وجود استعداد ذاتی و هوشم و البته وجود پدرم در وزارتخونه به سرعت پیشرفت کردم و در یه لحظه فهمیدم که به عنوان جوان ترین عضو دیوان عالی جادوگری منصوب شدم.
با اینکه آرزوهای گذشتمو برباد رفته میدیدم ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که از وضعیت فعلی راضی نباشم.بالاخره فقط 20 سال داشتم ولی در همچون مقامی به میبردم.همین باعث شد که اون دوست قدیمی غرور دوباره به سراغم بیاد.
منی که هر روز از روز پیش موفقتر و مغرورتر میشدم هیچ متوجه تنهاییم نبودم.همیشه اینکه چیزی کم دارم آزارم میداد ولی چی؟خدا میدونه.
بالاخره پس از به قدرت رسیدن لرد این سوال که چی آزارم میده جواب داده شده.من تنها بودم و کسی رو در حد خودم دور و برم نمیدیدم همین باعث شد که ....
+پوووووف دستم شکست!



تایید شد!

به ایفای نقش خوش اومدی.


ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۰ ۲۰:۵۶:۵۷


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱:۵۴ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۳
#72
سلام به جناب کلاه.
خوب اینایی که میگم همش راسته.و از الان یه جوری نمیگم که سنگین تر باشه خودم بنویسم گریفندور یا اسلیترین یا ریوونکلا یا هافلپاف.تصمیم با شماست.
بعدم اینکه توی تک تک گروه ها تا حالا افتادم پس اصلا برام عجیب نیست شما هر کدومو بگید.فکر نکنید که اگه بگید هافلپاف یا ریوونکلا غش می کنم و فقط به عشق گریفندور یا اسلیترین اومدم!
من یه دختر 14 ساله ام و خیلیـــــ خیالپردازم.شده یه ساعت زل بزنم به دیوار و فکر کنم.ولی چیزایی که در اعماق ذهنم می گذره رو هیچ وقت برای هیچکس نخواهم گفت. خیلی هم حرف میزنم. جز مواقعی که دارم گریه می کنم و دیگه عمق فاجعه است،لبخند میزنم.خیلی برای ایندم نقشه دارم. بالاخره قراره یه نویسنده موفق باشم! و اینکه چرا می خوام نویسنده بشم برای اینکه با کتابام کمک کنم بقیه ادم های دنیا از زندگیشون لذت ببرن و صلح برقرار باشه. این هدف زندگی منه.و همیشه امیدوارم که خدا برای افریدنم ناراضی نباشه. سمپادی ام ولی بیشتر از مدرسه و ریاضی و فیزیک و زبان که عاشقانه دوستشون دارم،دوست های دیوونمو دوست دارم. طوری که براشون هرکاری می کنم. هرکاری. ولی نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم که بین اونا اهمیت زیادی ندارم. چون شاید تا حالا هیچ دوست صمیمی نداشتم و تو گروه دوستی خاصی نبودم. با همه خیلی خوب رابطه دارم و همیشه تلاش می کنم همین طور بمونم. در شرایط بحرانی خوب تصمیم میگیرم. و طراحی نقشم برای جنگ نرم خیلی خوبه! اصلا اهل برنامه ریزی و اینا هم اصلا و ابدا نیستم.راجب پشتکارم انچنان نیست مگر مواقعی که یه نیروی قدرت مثل تنفر یا عشق به جلو هلم بده!پوووووف دیگه بسه!
امیدوارم تصمیم گیری عادلانه ای داشته باشید.


ویرایش شده توسط maryam33 در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۹ ۱۲:۱۹:۲۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#73
تجدید احساسات شاهزاده...
شنلنش در پشت راهرو پیچ و تابی خورد از نظرها ناپدید شد.هاگوارتز را مرگی خاموش دربر گرفته بود.هیچ جنبه ای نفس هم نمیکشید.انگار تمام دیوار ها چشم و گوش هایشان را به شاهزاده ی هاگوارتز سپرده بودند که در طول راهرو ها قدم بر می داشت.صدای قدم هایش مثل ناقوس مرگی می ماند که همه چیز را – حتی تاریکی را – تحت تاثیر خود قرار داده بود.
ناگهان تمام شد.کفش ها از حرکت ایستادند.دری باز شد و با صدای ارامی به هم کوبیده شد.انگار حالا همه ی نفس های حبس شده بیرون دمیده شد.
در آن سوی در مرد شنلش را از تنش خارج کرد و بر روی کپه ی اشیائ انجا قرار داد.با اکراهی که از هر شب کمتر بود دستان لرزانش را به سمت پرده برد و ان را کشید.
آیینه ی نفاق انگیز در پشت پرده مثل همیشه اماده بود.اماده بود تا شاهزاده را به سرزمین ارزوهایش ببرد.سوروس اسنیپ با چشمانی که بی روحی و سرمایشان را به قطرات درشت اشک داده بودند به ایینه خیره شد و زیر لب زمزه کرد:"لی لی..."سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد ولی نمی توانست.
شاهزاده ی معجون های هاگواتز، سوروس اسنیپ مثل هر شب به سوی ایینه ی نفاق انگیز شتافته بود اون تمام لحظاتش را در گرو او گذاشته بود.همگان که او را مردی بی عاطفه می نامیدند هیچ وقت نمیداستند در ورای ان موهای چرب که پرده ای بود بر حقیقت چشمانش چه پنهان بود.
دستانش ناخود آگاه مشت شد.لبانش را به سختی گشود و به لی لی که داخل ایینه به او لبخند میزد و برایش دست تکان میداد گفت:"ازش محافظت می کنم.به هر قیمتی که شده.اون چشمای تو رو داره.همون چشمایی که..."
نمیدانست چه قدر گذشت که همان طور به آیینه خیره نگاه میکرد که صدای گام های شتابان و نامرتب فلیچ را شنید.شتابان شنلش را پوشید و با استین ردایش چشمانش را پاک کرد و از اتاق خارج شد.ولی قبل از انکه کامل در را ببندد برگشت و به لی لی نگاهی کرد و زمزه کرد:"خداحافظ..."نگذاشت چیز دیگری او را از رفتن باز دارد فقط دوید و خارج شد.
چند دقیقه بعد از خارج شدن سوروس اسنیپ،البوس دامبلدور از ژرفای تاریکی اتاق به جلوی ایینه رفت و به ان نگاهی کرد.اهی از سر افسوس کشید و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:"باید تو از اینجا بری.قبل از اینکه...قبل از اینکه کسی رو...دیوانه کنی."سپس با عجز به اریانا و ابروفوث و پدر و مادرش لبخند زد و پرده را بر روی ایینه کشید و از اتاق خارج شد.
قلعه نفسی راحتی کشید...
+امیدوارم خوب شده باشه ^_^



تایید شد!

آفرین. خوب بود. توصیفات خوب و قویی داشت.


سال اولیا از این طرف (گروه بندی)


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ ۱۷:۵۷:۲۴

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.