عکس شماره ۴ گارگاه نمایشنامه نویسی
جینی داخل کتابخونه نشسته
بود انگار منتظر کسی بود از پشت سرش صدایی شنید برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
دراکو اونجا وایستاده بود اومد جلو و با همون پوزخند همیشگی،۲ روبروی جینی نشست
دراکو با لحن تمسخر امیزی گفت :هی ویزلی پدرت از پس مخارجت بر میاد؟😆
جینی با خونسردی گفت:این به تو مربوط نیست.
دراکو:یه ویزلی ای دیگه موهای قرمز لباسای کهنه حیفه که تو یه اصیلی.
جینی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:مشکلت چیه دراکو تنت میخاره؟ میخوای منم مثه هرمیون فکتو بیارم پایین؟😬
یدفه چوبدستیشو دراورد و
رو دماغ دراکو گذاشت
دراکو که ترسیده بود و روی صندلی خودشو به سمت عقب میکشید گفت :هی هی چته دیونه!😲
جینی یه مشت زد تو دماغ دراکو ،و دماغ دراکو خونی شد
جینی:آواداکدورا (طلسم نا
بخشودنی و کشنده)
و دراکو درجا مرد و همه از دستش خلاص شدن اما جینی بیچاره!
این خبر به دست وزارت سحر و جادو رسید و جینی رو فرستادن آزکابان و اینگونه بود که جینی یک زندانی شد!
البته که دوستایه زیادی پیدا کرد از جمله بلاتریکس و کلی دوستای نا باب دیگه که کلا از راه بدر شد.
درود فرزندم
سوژهای که انتخاب کردی میتونست بهتر باشه، خیلی بهتر. اما به هرحال خلاقیت و جذابیت خودشو داشت. سعی کن از شکلک های خود سایت استفاده کنی.
درهرحال...
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی