خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه
هاگواردس در تاریک ترین قُرونه جادوگری به سر میبرد، صدای خنده ایی دیگر نبود، قدم بر میداشت و شنلش بر روی زمین کشیده میشد. سر سرای عمومی دیگر اهنگه دلنشین هاگواردس را پخش نمیکرد، کلاه شنل روی سرش کشیده بود و فقط چشمانش دیده میشد، چشمانی پر از خشم و مشکی رنگَش نشان از دلتنگی میداد.
تلخیه روزگار را میشد از حرف هایی که زیر لبش میگفت و چشم های ترش فهمید.
رو به رو کلاه گروهبندی را دید، به سمتش دوید.
- هی هی سلام.
+ س سلام فرزندم م منتظرت بودم.
- تو میدونستی من قراره بیام!؟
+ کلاه همه چیو میدونه فرزندم، تاریکی بر جهان چیره شده.
- منظورت چیه!؟
کلاه عطسه ایی زد و کاغذ پوستی از درونش درامد.
- فرزندم، این کاغذ پوستی مسیر رو نشونت میده، تو روح قدرتمندی داری و میتونی، یادت باشه کلاه همه چیو میدونه.
+ نمیتونم تنهات بذارم.
و سریع کلاه رو برداشت و با سرعت به سمت در دوید و تردید به خودش نشون نداد و میدونست که پله های نجات هاگواردس در دستانشه.
جارو رو سوار شد و از هاگواردس دور شد.
من قبلا هم توی سایت بودم تقریبا سال ۹۸ اینا بود و داستان مینوشتم شخصیت های گابریل ترومن و نیوت اسکمندر و علی بشیر رو هدایت کردم. خوشحالم که برگشتم و مینویسم از وقتی رفتم سرکار مغزم بسته شده بود تصمیمگرفتم با نوشتن دوباره مغزمو باز کنم.
متاسفانه نمیتونم داستانت رو تایید کنم چون همونطور که تو قوانین نوشته شده، باید کلمات متمایز از سایر متن باشن که این کارو نکردی. اما اگه قبلا تو ایفای نقش بودی نیازی به تایید تو بازی با کلمات یا گروهبندی نداری و میتونی مستقیما برای معرفی شخصیت بری. فقط لطفا لینک شناسه قبلیت رو حتما انتهای معرفی شخصیتت قرار بده.
تایید نشد.