هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷
#43

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خونه دامبلدور..2 شب!

کودک خردسالی به همراه یویوی صورتی جلوی فردی پیر با ریش های سفید بالا و پایین می پرید.فرد پیر که به نظر عصبانی خسته به نظر میرسید با خشونت به بچه خیره شده بود.

-عمو دامبلی،بذار من برم جات دوئل کنم.اونجا شهر بازیه من خیلی خوب اونجا رو میشناسم..تازه شم خیلی اونجا دوست دارم.من شهربازی میخوام.
-برو جوجه..تو به درد دوئل نمیخوری که.برو دهنت هنوز بوی شیر میده.
-عمویی..عمویی.

دامبلدور که طاقتش تموم شده بود،چوب دستیش رو در آورد و با عصبانیت اونو به سمت جیمز برد.جیمز که به صورت در اومده بود و خودش رو مرده می یافت.چشمانش رو بست.اشک درون چشمانش حلقه زده بود و بغض سختی گلوش رو می فشرد.

ناگهان صدای صاعقه بلندی به گوش رسید و بعد از چند لحظه چندین نفر عصبانی از در خونه دامبل میان تو و چوب دستیشون رو به طرف دامبل میگیرن.جلوی این افراد پرسی ویزلی بود که به قیافه مظلوم جیمز خیره شده بود.

-تو داشتی این بچه رو اذیت میکردی.مگه نمیدونی بچه ها آینده مان؟مگه نمیدونی بچه ها انرژی مان؟مگه تو خودت با بچه ها کلاس خصوصی نداری؟

پرسی که از حرف های خودش جو گیر شده بود از جیبش کاغذی در آورد و پرید جلوی دامبل و اونو به طرف صورتش گرفت.

-این نشانه سازمان یونیسفه..احترام بذارید.

-چرا میخندین؟میگم احترام بذارید.
-

پرسی که شک کرده بود کاغذ درون دستشو نگاه کرد و برای چند لحظه سر جاش خشک شد.اون که لیست مواد مورد نیاز خونه بود که زنش بهش داده بود.با خجالت اونو سر جاش گذاشت و آرم یونیسف رو در آورد و نشون داد.

-ببین جیگر..نذار وقت جفتمون تلف بشه.من به تنهایی همه تون رو حریفم.شما برید با هدویگ دوئل کنید سنگین ترین.

از توی اتاق صدای پسر به ظاهر سیفیتی بلند شد و گفت:

-آلبوس جوونم کجایی..بیا دیگه من منتظرتما.

آلبوس که به طور کلی دانش آموز کلاس خصوصی شبشو فراموش کرده بود با دستش ضربه ای به سرش زد و به طرف اتاق رفت.وقتی به در اتاق رسید مکثی کرد،برگشت و گفت:

-جیمز فردا جای من برو دوئل کن تا منو کچل نکردی.کلی وقت منو گرفتی بوقی.

شهربازي ويزاردلند:

جیمز با خوشحالی از اینکه جای دامبل به این دوئل اومده بود تو کل شهر بازی میگشت و به عنوان بازیکن دوئل به صورت رایگان از تمام وسایل و بازی های شهربازی استفاده میکرد و خوش میگذروند.در حالی که به ترن هوایی جادویی خیره شده بود و بسته پاپکرن در دست و دهان داشت به فکر دوئل افتاد.ساعت مچی که روش عکس دیجیمون بود نگاهی انداخت و به سمت محل دوئل رفت.

بعد از چند دقیقه که بالاخره به محل دوئل رسید،تقریبا تمام صندلی تماشاچی ها پر شده بود و در جایگاه پیتر موشی قرار داشت و بهش خیره شده بود.جیمز که همیشه از موش میترسید بسته پاپکرنش رو به زمین انداخت و جیغی زد.ملت که حواسشون به جیمز جمع شده بود با خنده بهش اشاره و مسخرش میکردن.جیمز که از حماقت خودش عصبانی شده بود چوب دستیش رو بیرون کشید و به موش خیره شد.موش در کمال آرامش تبدیل به جادوگری با لباس کهنه و صورتی موش مانند شد.

آغاز دوئل:

ورد های رنگارنگ فضا رو به صورت قشنگی در آورده بودن.اون عده هم که از دوئل حساس بین پیتر و جیمز خبر نداشتن با دیدن این نور ها جذب مسابقه شدن و کم کم تمام صندلی های تماشاگران پر شد و یه عده هم به زور سعی میکردن که مسابقه رو تماشا کنن.

تو میدون مسابقه جیمز پاتر بسیار عصبی و نگران نشون میداد و ورد هایی که میفرستاد اصلا با فکر لازم نبودن و به صورت بچه گانه انتخاب میشدن.پیتر که تقریبا خیالش از حریفش راحت شده و فهمیده بود که با فرد ضعیفی رو به روست سعی کرد که از این استفاده کنه و روحیه حریفش رو ضعیف تر بکنه.

-هه..من نمیدونم چرا دامبل خطر کرد و تو رو جای خودش فرستاد.باید میدونست که تو ضعیف تر از اونی هستی که تو دوئل شرکت کنی.
-نه خیرم..من خیلیم قویم.
-کوشولو تا کلاس چندم خوندی؟ترم سوم هاگوارتز رو گذروندی اومدی با من دوئل کنی جوجه؟برو با یویوت بازی کن باو.

بغض گلوی جیمز رو فرا میگیره.واقعا اشتباه کرده بود که مسابقه مقابل پیتر رو از دامبلدور خواسته بود.حالا اونو ناراحت و نا امید میکرد ولی الان جای فکر و تاسف نبود.الان باید تمام قدرتش رو نشون میداد.

چندین دقیقه از آغاز دوئل گذشته بود و همچنان دوئل کنندگان ورد های مختلفی مثل استيوپفاي،پرتگو،اينسنديو،کريشو،سکتوم سمپرا و خیلی ورد های دیگه رو امتحان میکردن و همین باعث شده بود.خستگی در چشمان جیمز موج میزد ولی پیتر در کمال آرامش و به صورتی که انگار داره تمرین دوئل میکنه و با جیمز دوئل میکرد.جیمز با خستگی فریاد زد:

-موش کثیف چرا تمومش نمیکنی؟چرا داری باهام بازی میکنی؟
-
-تمومش کن دیگه..تو که میتونی به راحتی منو ببری چرا این کارو نمیکنی؟نکنه قدرتشو نداری ترسو..حتما اربابت باید پیشت باشه ترسو؟

این حرف ها رو پیتر تاثیر گذاشت و اونو به شدت عصبی کرد.پیتر با عجله وردی به سمت جیمز فرستاد و جیمز جا خالی داد ولی برای ورد دوم به اندازه کافی سرعت نداشت.ورد سبز رنگ محکم به سینه اش برخورد کرد و بر روی زمین انداختش.

همه دور جیمز حلقه زده بودن و با نگرانی بهش خیره شده بودن ولی جیمز فقط به یه چیز فکر میکرد.به اینکه چجوری باید به دامبلدور قضیه باختشو بگه.




Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۷:۳۳ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷
#42

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
مسابقه دوئل بین پیتر و آلبوس!

کنون رزم پیتر و آلبوس شنو دگر ها شنیدستی این هم شنو

یکی داستانیست پر آب چشم تن بوقیان را بیارد به خشم

عصر روز سه شنبه،بلیتی برای وسایل شهربازی ویزاردلند فروخته نشد.بلکه تمامی بلیت های فروخته شده،مربوط به مسابقه دوئل بین پیتر و آلبوس بود.قرار بود مسابقه در پیست اسکی شهربازی ،جایی بسیار بزرگ که تورهایی دورتادور آن را فرا گرفته بود، انجام شود.اما این بار نه پیتر و نه آلبوس نگران بازی نبودند.

فلش بک به دو روز پیش!

آلبوس در دفترش،با یکی از دانش آموزان خود در حال برگزاری کلاس خصوصی بود که جغدی از پنجره وارد دفتر شد.نامه ای از چنگال خود رها کرد و به بیرون پرواز کرد.دامبلدور دست از تدریس برداشت.نامه را باز کرد و خط خرچنگ قورباغه ای پیتر در برابر چشمان آلبوس قرار گرفت:

نقل قول:
آلبوس عزیز!

چرا این همه خونریزی؟چرا باید این همه کدورت در بین ما وجود داشته باشه؟به نظرت بهتر نیست دست از دوئل بکشیم؟من همیشه مایل به شرکت در کلاس های تو بودم. اما سعادتش پیش نیومده!نظر من اینه که جانشین های خودمونو بفرستیم واسه دوئل و تو واسه من کلاس خصوصی بذاری؟منتظرت جوابت هستم!

قربانت!پیتر!


آلبوس کاغذ را برگرداند تا جواب خود را در پشت آن بنویسد.بهتر از این نمی شد!پیتر پتی گرو!دانش آموزی که دامبلدور سال ها به یاد او به خواب می رفت و به یاداو از خواب بیدار می شد و به حمام می رفت

نقل قول:
پیتر عزیز!

با کمال میل پیشنهادتو قبول می کنم من تعجبم که چرا زودتر این پیشنهاد رو ندادی! پس وعده ما شد سه شنبه عصر در شهر بازی ویزاردلند.

مشتاقانه منتظرتم!بدرود تا روز موعود!

قربانت!آلبوس جونی!


پایان فلش بک

و حالا زمان دوئل فرا رسیده بودیتر در یک طرف زمین و آلبوس در طرف دیگر با پوزخند به جانشینان خود نگاه می کردند.

پیتر:

-ببین توحید جان!خودت که می دونی من اصلا توان دوئل رو ندارم.دو سه روزه این دست آهنی من درد می کنه.خودت برو تو میدون ببینم چند مرده حلاجی!؟
-من هرمیون را خیلی دوست می دارم

- منم تورو خیلی دوست می دارم!

آلبوس در طرف دیگر زمین مدام گلگومات را نصیحت می کرد:

-پسرم!ای فرزند خلف!من دیگه پیر شدم.باید زودتر از دنیای دوئل خداحافظی کنم.خودت باید سیره پدرتو ادامه بدی.امروز روز خودنمایی تو هستش.امید من به توئه!

-پدر باشه!من دوست داشت دوئل خیلی!

سوت بازی زده شد و طرفین دوئل وارد زمین شدند.فریاد تعجب تماشاگران به گوش رسید.آخر آن دو پیتر و آلبوس نبودند.بلکه جانشینان آن ها بودند.پیتر و آلبوس به دور از همه این دغدغه ها،کمی دورتر از جمعیت یکدیگر را در آغوش گرفتند.آلبوس ترجیح داد کمی در این حالت بمانند.پس از مدتی طولانی از یکدیگر جدا شدند.

-خوب آلبوس جان! کجا کلاسو برگزار کنیم؟

-روی تاب خوب نیست؟اون جا کیفشم بیشتره! همین جلو عقب می ریم.راندومان یادگیریم بیشتره!

-نه باب!اون جا سر من گیچ می ره. تونل وحشت خوب نیست؟

-خودت می دونی که من پیرمرد قلبم ناراحته!دیگه همین مونده چندتا جن هم بیان منو پخ کنن! هووووم؟ نظرت در مورد اون جا چیه؟

و با دست خود یکی از کابین های بالایی یک چرخ و فلک را نشان داد.گویا بهتر از آن جایی پیدا نمی شد.پس هر دو به اتفاق هم به آن جا آپارت کردند.

ربع ساعت بعد!

-خوبه!آها!آفرین!آخ!یه بار دیگه! تحمل کن این مبحث هم تموم می شه. می تونی چشم بسته یاد بگیری!

پیتر دیگر رمقی برایش نمانده بود.مبحث سنگینی در حال یادگیری بود که هر لحظه عمق مطلب بیشتر می شد. از روی ناچاری صداهای غیر آسلامی از خود بروز می داد.کابین به طور مداوم تکان می خورد.گویا فعالیت علمی فوق العاده زیادی در کابین داشتند.هیچ یک از آن دو از اتفاقاتی که در دوئل بین توحید و گلگومات افتاده بود،خبر نداشتند.فقط گهگاهی صدای فریاد بلند مردم شنیده می شد.طولی نکشید که کلاس دامبل و پیتر تمام شد.پیتر به خاطر عمق مطلب(!!!) نمی توانست راه برود. سوار بر دوش دامبلدور در حالی که لیوان شیرموزی را از دست او می گرفت و می نوشید.ظاهرا شیرموز فاسد بود.زیرا بسیار چسبناک بود و نوشیدن آن مشکل بود.

-دامبل جان تاریخ تولید این شیرموزه کیه؟

-امروز!

به نزدیکی پیست اسکی رسیدند.کمی طول کشید تا بفهمند تماشاچیان به داخل زمین دوئل سرازیر شده اند.کمی جلوتر رفتند.صحنه روبرویشان به قدری خنده دار بود که پیتر از قهقهه زیاد تعادل خود را از دست داد و محکم بر روی زمین افتاد.

توحید و گلو به همراه تد و چارلی و تماشاچیان در حال تخمه شکستن بودند.گلگومات شماره هرمیون را پیدا کرده بود و به توحید داده بود.او نیز هم اکنون با هرمیون در حال صحبت کردن بود.همه تماشاچیان او را دوست می داشتند و منتظر بودند با او صحبت کنند!


[b]تن�


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷
#41

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
خواندن این پست برای افراد زیر 18سال و بیماران قبلی به هیچ وجه توصیه نمی شود !!!
---------------------

-- فلش بک ، شونصد سال قبل --

یکی بود یکی نبود ، یه قصر خیلی باشکوهی بود که یه شاهزاده خیلی خوشتیپ و خوش هیکل و باحال و اینا توش زندگی میکرد .

امشب توی اون قصر ، شاهزاده جلوی یه داف خیلی داف با پوششی خیلی نامناسب ، نشسته و شدیدا خوش حال هست که تو اون قصر بزرگ با اون دافه تنها هست و هیچکس هم نیست که مزاحمش بشه!!

شاهزاده : با من ازدواج میکنی آیا ؟
داف : باید اول امتحانت کنم ، ببینم آیا تو واقعا عاشق منی یا منو به خاطر زیبایی خفنم دوست داری . آماده ای برای امتحان ؟
شاهزاده : جیگرتو عزیزم !!!

در همین لحظه سرتاپای دختره آتیش میگیره و بعد به پیرزنی ارزشی و زشت و خز تبدیل میشه .

شاهزاده : بوق تو روحت ! پس تو میخواستی خودتو به من بندازی ها ؟ میخواستی منو گول بزنی ؟ بوقی !

پیرزن یه حرکت دستی انجام میده و شاهزاده به قورباغه تبدیل میشه !!!

پیرزن : تو قلب منو شکستی تره ور! قلب یه پریزاد رو شکستی ! تو عمر جاودان خواهی داشت و تا ابد به شکل یک قورباغه باقی خواهی ماند ! مگر این که بتونی من یا یکی از نسل من رو به وسلیه جادو بکشی ، که عمرا با این اندامت نمیتونی !

پیرزن اینا رو میگه و از قصر میره بیرون و شاهزاده تره ور رو که حالا تا ابد باید به شکل یه قورباغه باقی میموند رو تنها میذاره .
-- پایان فلش بک --

تالار ریونکلا
تره ور که به تازگی وارد تالار ریون شده ، گابریل رو میبینه که کنار شومینه نشسته و در همون لحظه شدیدا به گابریل علاقه شدید قلبی پیدا میکنه .
تره ور میپره و خودشو میندازه تو بغل گابر ، گابر کمی دلخور میشه و تره ور رو پرت میکنه یه گوشه .

گابر : اه اه ! من یه پریزادم ، من به قورباغه ها پا نمیدم !
تره ور با خودش : پریزاد ؟ شونصد سال قبل همون پیرزنه هم پریزاد بود ، راه انسان شدن من کشتن یکی از نسل اونه ، یعنی ممکنه گابر یکی از نسل اون باشه ؟ یعنی میشه من آدم بشم دوباره ؟

تره ور که شدیدا امیدوار میشه میپره میره کافی نت هاگوارتز ، چند تا سرچ میکنه و آمار گابریل رو درمیاره و میفهمه که این نسل همون پیرزنه س !

تره ور : من میتونم دوباره به یه شاهزاده خیلی جیگر تبدیل بشم ! ... هوم ... اما چه طوری ، من که قدم از یه چوبدستی کوتاه تره ، چطوری برم گابر رو بکشم ؟ هوووم... باید به یه آدم خیلی قوی و خر زور باید بگم بیاد گابریل رو حسابی له و لورده کنه ، بعد من بکشمش

کلبه هاگرید !
هاگرید : عمرا ! من هروئین جا به جا کردم ، کلی آدم رو از مرز رد کردم ، پنج بار کل گرینگوتزو خالی کردم ، شونصد بار به خاطر فساد اخلاقی زندان رفتم ، کلی پسر واسه آلبوس جور کردم ولی آدم نکشتم ! این کار غیر اخلاقی رو نخواه از من !

تره ور درحالی که به فنگ نگاه میکرد و از این سگ سیفیت خیلی خوشش اومده بود میگه : تو قرار نیست بکشیش ! فقط تا حد مرگ کتکش میزنی وبعد میدیش به من ، من میکشمش ، پول خیلی خوبی هم میدم !

تره ور دسته چکشو میاره بیرون و بعد یه چک با یه مبلغ خیلی خیلی خفن میده دست هاگرید .

هاگرید : هه...ایول ! کی هست حالا ؟ بگو خودم خفش میکنم !!!

تره ور عکس گابریل رو میده به هاگرید و میگه : این یارو فردا ساعت پنج میره شهربازی ویزاردلند ، میدونی که کجاست ؟
هاگرید : آره باب ، نصف پسرای سیفیت میفیتو برای آلبوس از اون جا جور کردم !!
تره ور : گابریل ساعت پنج میره اونجا ، نباید بکشیش، تو فقط اونو له و لوردش کن و بیارش برای من .
هاگرید : با چی برم سراغش ؟ بیل ؟ کلنگ ؟ کلت ؟ چاقو ؟ پنجه بوکس ؟ مشت ؟ قفل فرمون ؟ زنجیر چرخ ؟ هوم ؟
تره ور : با هرچی عشقت کشید ! بقیه پول رو هم بعد از به بوق دادن طرف میگیری .
هاگرید :

شهربازی ویزاردلند ، ساعت 5 بعد از ظهر
شهربازی خیلی شلوغ بود ، همه پدر مادرا دست بچه های سیفیتشونو گرفته بودن و آورده بودن شهربازی تا آخر هفته رو با خوشحالبازی بگذرونن ، صدای جیغ های مشکوکی از این ور و اون شهربازی به گوش می رسید !!! ( ته ایهام بود این جمله .)

هاگرید با کت شلوار و کراوات و عینک آفتابی جلوی در شهربازی واستاده و تمام رفت و آمدا رو داره کنترل میکنه ، تره ور هم یه گوشه داره میچرخه واسه خودش و منتظر گابریله .
در همین لحظه گابریل وارد شهربازی میشه .
هاگرید میره جلو و تنه خیلی محسوس و خفی به گابریل میزنه و گابریل پخش میشه رو زمین .
هاگرید چتر صورتی یا همون چوبدستیش رو ازجیبش میاره بیرون و میکنه تو حلق گابریل !!

گابریل : خخه...

هاگرید چوبدستیش رو از حلق گابریل میاره بیرون و اولین وردی رو که یادش میاد به زبون میاره : اکسپلیارموس !!!
گابر جاخالی میده و از جا بلند میشه ، طلسم هاگرید به زمین برخورد میکنه .

ملت حاضر در شهربازی درحالی که پشمک و غیره میخورن دارن هاگرید و گابریل رو نگاه میکنن و این دو رو ترغیب میکنن به جر دادن همدیگه .

گابریل چوبدستشو به سمت هاگرید میگیره و میگه : ایمپدیمنتا !

طلسم به هاگرید میخوره اما به دلیل این که هاگرید ننش غول بوده و الان خیلی خفنه و اینا ، طلسم هیچ تاثیری روش نداره .

هاگرید : یوهاهاهاهاهاها ! هیچ کاری نمیتونی بکنی !

هاگرید به سمت گابریل میاد .

گابریل : نه ! جلو نیا ! کروشیو ! استیوپفای ! اکسپلیارموس ! لوموس !!

هیچکدوم ازطلسم ها روی هاگرید اثر ندارن . هاگرید همچنان مثل برادران زامبی به سمت گابریل میاد !!

هاگرید : پتریفیکوس توتالوس !

گابریل کنار میپره و بازم یه طلسم به سمت هاگرید میفرسته ولی همچنان طلسم ها روی هاگرید هیچ اثری ندارن .

هاگرید : یوهاهاهاهاهاها ! من ننم غول بوده ! خون غولی در رگ من جاریست ! بهع !
گابریل : جــــــــــــــیــــــــــــــــغ ! نه جلو نیا !

هاگرید گردن گابر رو میگیره و میارتش بالا ، یه مته برقی از جیبش درمیاره و میذاره رو کله گابر و جمجمشو سوراخ میکنه !!! (جدیدا زدم تو خط رول پلینگ ترسناک !)

گابریل چوبدستیشو میگیره به سمت چشم هاگرید و میگه : ایمپدیمنتا !

چشم راست هاگرید منفجر میشه . ( نکته : مثل اژدها که چشمش خیلی حساسه نسبت به جادو هاگرید هم چشمش حساسه ، اسفندیار هم خیلی خفن بود و فقط چشماش بوقی بود .)

هاگرید : اوخ چشمم ! من دیگه چشم راست ندارم ! شت !

گابریل که نقطه ضعف هاگرید رو فهمیده خیلی خوشحال شد و رفت تا هاگرید رو به بوق بده .

گابریل : از جون من چی میخوای ؟
هاگرید : اونش به تو مربوط نیست بوقی !

هاگرید یه لگد میزنه تو شکم گابر و گابر شونصد متر اون ورتر پرت میشه .

هاگرید یه نگاه میکنه به چرخ وفلک شونصد متری شهربازی که کنارشه و بعد چرخ وفلک رو کامل از جا در میاره و پرت میکنه طرف گابر !!!

بوم !

چرخ و فلک به اون عظمت میفته رو گابریل و اونو کاملا له میکنه .

گابریل : خخه... ( هنوز اندک جانی در بدن دارد !!!)

ملت حاضر در شهربازی از دیدن این صحنه های مهیج خیلی خوش حالن و شدیدا هاگریدو تشویق میکن .
هاگرید تحت تاثیر قرار میگیره و میره جلو ، با یه دست چرخ رو بلند میکنه و با دست دیگش گابریل رو که استخوناش کاملا خرد شده و خونی مالیه رو از اون زیر درمیاره .
ملت همچنان در حال تشویق هاگرید هستن ، هاگرید هم برای این که ملت حال کنن ، دست راست گابریل رو میکنه از بدنش .

ملت :

گابریل که چوب دستیش دو نیم شده ، با دست چپش میکنه تو جیب هاگرید و چوبدستی هاگرید رو ورمیداره و میاد که هاگرید رو بکشه که هاگرید دست راست گابریل رو هم از جا درمیاره.
هاگرید :

هاگرید گابریل رو بلند میکنه و میبره پیش تره ور ، که کنار در ورودی شهربازی انتظار میکشه .

گابریل درحالی که کاملا به بوق رفته ، توسط هاگرید جلوی تره ور ، روی زمین گذاشته میشه .
تره ور چوبدستیشو درمیاره و به سمت گابریل نشونه میگیره .
تره ور : اگه تو به دست من از بین بری ، طلسم از بین میره ! هرهرکرکر!

تره ور میاد ورد خفن آواداکداورا رو بگه یهو گابریل خیلی خوش حال و خندون بلند میشه و دو تا دست تازه هم از کتفش رشد میکنه !!!

تره ور :
گابریل : هرهر کرکر ! من رمز جون پر کن رو زدم ! جونم دوباره پر شده حالا !!!
تره ور : ای بوقی !

هاگرید میاد از از پشت یه مشت میزنه تو گردن گابریل و گابر فلج میشه !

تره ور : آواداکداورا !

نور سبزرنگی تراوش میکنه و گابریل رو در برمیگیره .
گابریل میمیره !

در همین لحظه نوری از تره ور فوران میکنه ، با کشتن گابر ، طلسم هم شکسته میشه و لحظه ای بعد ، تره ور بعد از شونصد سال دوباره به شاهزاده خفن و جیگری تبدیل میشه !!!

ساحره های موجود در شهربازی :
تره ور :


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۵ ۱۴:۱۱:۰۹

تصویر کوچک شده


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷
#40

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
چند ساعت قبل از مسابقه، شب

- مگه میخوای با آلبوس دامبلدور دوئل کنی که جانشین میخوای ؟

چهره ی نگران گابریل در هم رفت. او و پسر قد بلند و لاغری در یک اتاقک خیلی درب و داغون ایستاده بودند. اتاقک تقریبا تاریک بود و یک تخت و یک میز کار کوچک تنها اساسیه ی اتاق بودند. عجیب بود که اتاق بدون هیچ پنجره ای باز هم روشن است! شاید دلیلش نور ماهی بود که از روزنه های باز چوبهای تشکیل دهنده ی دیوار اتاقک به داخل میتابید.

گابر : بالاخره بگو ببینم میخوای جانشین من باشی یا نه؟ تصویر کوچک شده
بارتی : اگه صدمه ببینم چی ؟
گابر : باو اصلا شاید لازم نشه تو بازی کنی! آقا جوون اگه میای بگو آره اگه نمیای بگو نه !
بارتی : باشه! میام.

شهربازی ویزاردلند

- خانوم های کوچیک و آقایان کوچک ! همین اینک (!) توجه شما رو به دوئل امشب جلب میکنم ! این دوئل به افتخار پدر مادر های شما ترتیب داده شده و شما باید تمام مدت مثل کور ها دستتون رو بذارید روی چشماتون و گوشاتونم مدتی بسته نگه دارید ! دوئل امشب واقعا PG18 هست!

ملت: تصویر کوچک شده

همه با تعجب به مسئول دوئل خیره میشوند. پسر جوانی با موهای بور بود. شهربازی ویزاردلند زمین بزرگی بود که به هکتار میرسید. زیر چرخ و فلک عظیمی یک سن بلند و طویل ساخته بودند که فرشینه ی قرمز رنگی داشت و روی آن علامت های چوبدستی های قهوه ای رنگ به چشم میخورد.

فضای شهربازی شلوغ بود و صدای جیغ های بچه ها که سوار غاز های پرنده شده بودند بعد از مدتی آزار دهنده میشد. همه ی خانواده های جادویی به همراه بچه هایشان که اکثرا پشمک در دست داشتند، به سوی چرخ و فلک ِ بدون واگون می آمدند.

این چرخ و فلک دستگهای مثل چرخ و فلک های مشنگی بود و تنها جنبه ی جادویی آن وجود تسترال ها بود! هیچ یک از کودکان در آن سن ، یا حداقل بیشتر آنها نمی توانستند تسترال هارا ببینند و پرواز و گردش روی هیچ چیز هیجان بالایی را به وجود می آورد!

- خانوم ها ، آقایان ! این شما و این برنامه ی ما برای شما ! تصویر کوچک شده ( نکته: این شکلکه مثلا داره اشاره میکنه به دو تا طرف! )

تد ریموس لوپین از روی سکو پایین پرید. بارتی کراوچ که ردای بلند و سیاهی به تن کرده بود به روی سکو خزید و از آن سو نویل لانگ باتم همین کار را کرد. او نیز یک ردای قرمز پوشیده بود.

- نویل ! نویل ! نویل ! نویل ! تصویر کوچک شده
مادر بزرگ نویل شروع به تشویق کرد و سپس به خاطر شنیدن انعکاس بس ضایع دست هایش ساکت شد.

بارتی و نویل هر دو شروع به فحش دادن به هم کردند.
- بووق!
بارتی : مرتیکه فل.. فل.. ِ ! سانسور شد به شدت!
نویل : هَو! ( کپی رایت بای بیژن سه در چهار!) خیلی بی ادبی! اصلا الان میام .. بوق بوق !

تد به وسط زمین میپره.
- پروتگو!
دیوار دفاعی ایجاد شده بین بارتی و نویل هر دو را متوقف کرد. جمعیت که هنوز دوئل شروع نشده خوشحال شده بودند که این همه فحش چیز دار را یک جا شنیده اند شروع به تشویق تد کردند. سکو خالی شده بود و لحظه ای بعد دوئل نفس گیر شروع میشد.

نیمه ی اول دوئل !

گابریل روی سکو خودش رو روی زمین انداخت.
- اکسپلیارموس !
- آوداکداورا !
- پروتگو !

تره ور به عقب پرتاب شد.
- استیوپفای!
طلسم از میان پاهای باز تره ور گذشت و خطا رفت!

Half Time

بارتی کنار صندلی ایستاده بود و با حوله سر و صورت گابریل را پاک میکرد که خیس عرق شده بود ! ( عجب..! ) گابریل روی صندلی ولو بود و به سختی نفس میکشید.

- بابا نشونه گرفتن یه وزغ کار چندان راحتی نیست! من اصلا نمیبینمش! تصویر کوچک شده
- خوبه سکو سبز نیست، راست میگی.. منم اون رو نمی بینم!

نیمه ی دوم

- باسلام! فعلا هیچ کدوم از این افراد موفق نشده کاری بکنه و دیگری رو طلسم کنه! حالا ..

گابریل چوبدستی اش را بالا برد، با یک حرکت سریع آن را به سوی تره ور اشاره رفت که وردی پیچیده ادا میکرد :

- جلی لگز جینکس !

تره ور که کلا سر تا پایش پا حساب میشد ! شروع به لرزیدن و رقصیدن کرد. همه ی تماشاچیان شروع به دست زدن کردند و گاریل با خوشحالی رو سرور سرش را بلند کرد.. قبل از اینکه نگاهش به تماشاچیان بیفتد نگاهش به ماه افتاد .. قرص کامل ماه .. و سپس با وحشت به جایگاه تد نگاه کرد! تد با خوشحالی مشغول گزارش کردن بود! خودش نمی دانست..

گابریل با ساعتش نگاهی انداخت! هنوز نیمه شب نشده بود و فقط بیست دقیقه وقت داشتند تا دوئل را تمام کنند و تد را به محلی آرام ببرند! وگرنه او گرگینه شده بود و این یعنی فاجعه!

- لوکوموتورمورتیس !
تره ور ورد پا قفل را خوانده بود که از خوششانسی گابریل از کنارش گذشت. تره ور دیگر ساکت شده بود و حرکتی نمیکرد.
- دنساگو !

برای بار دوم طلسم گابریل به تره ور خورد. دندان های تره ور شروع به بزرگ شدن کردند. ابتدا شبیه دو استخوان سفید شده بود، چرا که دندانهایش از بدنش بزرگ تر بودند. دندان هایش در سکو فرو رفتند و بدن تره ور به هوا بلند شد. فریاد خنده ی تماشاگران بلند شد.

- اکپلیارموس!

چوبدستی تره ور به دست گابریل افتاد و سپس تد به وسط زمین پرید. با خوشحال دست گابریل را به نشان پیروزی بلند کرد و ناگهان، گابریل با وحشت مشاهده کرد که عقربه ی ثانیه شمار از دوازده گذشت و دو عقربه ی یکی شده روی عدد دوازده کمی تکان خوردند. دستش هنوز در دست تد بود..

تره ور به کمک نویل از سکو خلاص شد و دندان هایش با یک ورد از رشد کردن ایستاد اما داخل نرفت این یک معجون میخواست که نویل بلد نبود!

- نــــــــــه!

صدای جیغ بلند گابریل بود. دست تد در دستش لرزید.. موهایش در پوست سرش فرو رفتند و لباس هایش پاره شدند. پوزه در آورد و سپس دیگر تد نبود .. حالا، تبدیل به یک گرگینه ی وحشی شده بود.. دست گابریل همچنان در دستش بود.

- ول کن دستو مردک1

گابریل نمیخواست به تد صدمه بزند! نمیتوانست .. اما باید این کار را میکرد!

- بتریفیکاس توتالاس ! ( الان چقدر صدمه زد!! )

تد خشک شد. تد نه، گرگینه.. گابریل دستش را از دست او خلاص کرد و در حالی که از چشمان قرمز گرگینه فرار میکرد خودش را در آغوش بارتی انداخت که تمام مدت ایستاده بود و فریاد میکشید و گابریل را به فرار دعوت میکرد .. مردم پراکنده شده بودند.. گرگینه ی خشک شده، روی سکوی دوئل ایستاده بود!

طعم شیرین پیروزی را برای لحظه ای حس نکرد! شیرین مثله آبنبات! اما مهم این بود که برده بود!


[b]دیگه ب


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#39

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
آرتور با تعجب به دختر مو قرمز که وحشتزده اشک می ریخت نگاه کرد و رو به مالی پرسید:«این چش شده؟»
مالی کمی فکر کرد و بعد در حالیکه سعی می کرد چهره اش طبیعی باشد چیزی را در گوش آرتور زمزمه کرد.

آرتور خندید بارضایت به سمت باجه بلیت فروشی رفت و همانطور که سه سکه ی 5 ناتی را از جیبش بیرون می آورد رو به جن گفت:«3 تا بلیت لطفاً»
مالی دستی به موهای دخترک کشید و گفت:« نیازی به گریه نیست برای همه پیش می یاد. 8 سال پیش اولین باری که پدرو مادرم منو به شهر بازی رسوندن من فراموش کردم ازشون پول بگیرم و همین آرتور بود که پول بلیتمو حساب کرد. حالا لازم نیست غصه بخوری. بعداً می تونی 5 نات رو برگردونی! بیا بریم تو»

لیلی که از تعجب و ترس زبانش بند آمده بود بی اراده همراه با دختر و پسر جوان وارد شهربازی شد.
آرتور عینکش را روی دماغ کک مکی اش جابجا کرد و گفت:« قیافه ت آشنا به نظر نمی رسه. توی کدوم گروه هاگوارتزی؟البته من سال اولی ها رو درست نمی شناسم»

لیلی آب دهانش را به سختی قورت داد. به یاد حرفهایی که از سوروس اسنیپ شنیده بود افتاد. هاگوارتز؟! با خود زمزمه کرد:« یعنی شما...»
اما مالی میان حرفش پریدو گفت:« اوه آرتور! کاملاً معلومه که اون هنوز به مدرسه نیومده! فکر نمی کنم بیشتر از 8 سالت باشه درسته؟»
لیلی با صدای خفه ای جواب داد:«7 سال»
مالی خندید و گفت:« اوه! فکر کنم حسابی برای رسیدن نامه ی هاگوارتز هیجان زده باشی! راستی پدر و مادرت کجان؟ توی سن تو عجیبه که اجازه بدن تنهایی به همچین جایی بیای»

آرتور غرغر کنان گفت:« چقد سخت می گیری مالی.نمی تونی بفهمی این بچه ترسیده؟ خب چطوره یه کم بیشتر با هم آشنا شیم! من آرتور ویزلی هستم خانم کوچولو و این هم نامزدم مالی. ما دانش آموزای سال هفتم هاگوارتزیم و امسال فارق التحصیل می شیم»
لیلی که از روبه رو شدن با یک جادوگر و ساحره ی واقعی هیجان زده شده بود زیر لب گفت:« پس سوروس راست می گفت...»
مالی با تعجب به لیلی نگاه کرد و گفت:« تو نمی خوای خودتو معرفی کنی؟»


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۸:۳۴:۴۸
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۸:۴۲:۳۳



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#38

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
پاهای کوچکش خسته شده بودند و کم کم داشت از این گردش غیر قانونی(!) پشیمان می شد. ایکاش چند دقیقه پیش به حرف پتی* گوش کرده بود و با او به خانه برگشته بود. با خودش فکر کرد:

-مامان حتماً منو می کشه!

در واقع او و خواهرش پتونیا بدون اجازه از پدر و مادرشان، به گردش رفته بودند. آن هم وقتی که خانواده اوانز به ویلای شخصی شان در اطراف لندن رفته بودند و حالا لیلی داشت حس می کرد که گم شده است!

به این فکر کرد که چقدر دوست دارد گریه کند. البته او بچه ای نبود که به این راحتی گریه کند، ولی به هر حال آرزو می کرد که هر چه سریع تر مادرش را بغل کند.....

ناگهان یک تابلوی درخشان که درخشندگی آن در نور روز عجیب به نظر می رسید، جلوی چشمش سبز شد!

مجموعه تفریحی ویزاردلند
وابسته به شهرداری گودریک هالو

در حالی که خرس عروسکی اش را محکمتر بغل می کرد، تصمیم گرفت از نزدیک نگاهی بیندازد.

به نظرش عجیب بود! درواقع حس می کرد همین چند ثانیه قبل جلوی چشمش چنین مجموعه ای وجود نداشت.

به سر در ورودی نزدیک شد و با دیدن بچه هایی که به صورت معلق در فضای بالای یک دستگاه عجیب شناور بودند، نفسش بند آمد! برای او خیلی عجیب بود، چون با پدرش به بیشتر شهربازی های انگلستان رفته بود و چنین چیزی را هرگز ندیده بود!

ناگهان یک صدای کلفت، از یک بادجه ی مجاور سردر ورودی به گوشش رسید:
-باید اول بلیط بخری خانوم کوچولو! میشه 5 نات!

دیدن مسئول بادجه باعث شد که ناخودآگاه چند قدم به عقب برود! یک موجود کوچک با گوش هایی دراز و صورتی زشت که دستان استخوانی اش را به زیر چانه اش زده بود!

همزمان یک پسر و دختر جوان به بادجه نزدیک شدند و بدون هیچ ترس یا تعجبی به سمت بلیط فروشی رفتند! پسر که موهای قرمزی داشت رو به دختری که به نظر می رسید نامزدش باشد کرد و در حالی که لیلی کوچک را با دست نشان می داد چیزهایی گفت. بعد هر دو جلوتر آمدند:
-سلام کوچولو. اینجا چیکار می کنی!؟ تنهایی!؟ چرا بلیط نمی خری؟

-من؟.......
------------------------------------------------------
*پتونیا


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۸:۳۰:۴۴
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۸:۳۹:۳۶

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#37

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
ساعت یازده و نیم شب بود. تقریبا همه ی مردم شهربازی را ترک کرده بودند. یک دختر کوچولو مشغول بحث با مادرش بود.
_مامان...تو رو خدا...فقط یه بازی دیگه. فقط یه دونه دیگه ...
_نه...دیروقته عزیزم. باید بریم خونه...ببین دیگه هیچ کس اینجا نیست.
اما دختربچه دست بردار نبود. در آخر، مادرش تسلیم شد و گفت:" باشه ماری ... تو یه لحظه همین جا بمون تا من برم ببینم باجه ی بلیط فروشی هنوز بازه یا نه...ولی شک دارم باز باشه و فکر هم نمی کنم هیچ کدوم از مسئولین وسایل بازی اینجا باشن....."
ماری روی سکویی نزدیک ترن هوایی نشست و مادرش به سمت باجه ی بلیط فروشی حرکت کرد.

___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___

دو هیکل شنل پوش در حال گذر از بین وسایل بازی بودند. یکی از آن ها با صدایی سرد و زنانه گفت:" خوب...بارتی. برو یه سر وگوشی آب بده و مطمئن شو که همه ی مردم رفتن."
بارتی: همه رفتن بانوی من ... من مطمئنم !
ساحره که مروپ گانت ، مادر لرد بود چوبدستی اش را روشن کرد و به اطراف تکان داد . بارتی با فاصله ی کمی پشت سر او ایستاده بود.
آن ها به سمت یکی از باجه های بلیط فروشی که چراغش خاموش بود ؛ حرکت کردند.
مروپ: تو می دونی اونا دقیقا کی به اینجا می یان؟
بارتی :راستش نه ، بانوی من ! اونا در این مورد صحبت نکردند. من فقط فهمیدم که قراره چند نفر از اعضای محفل اون شی رو به اینجا بیارن.
مروپ: متوجه نشدی اون چیه ؟
بارتی: نه...فقط شنیدم که اونا می گفتن اون شی قدرت اعجاب انگیزی داره و صاحب اون می تونه هر کسی رو ، حتی قدرتمندترین جادوگرها رو به خدمت دائمی خودش دربیاره...
مروپ: خوبه...خوبه. پس اون احمقا می خوان اون شی ارزشمند رو یه جایی قایم کنن تا به دست لرد نرسه... بارتی، تو باید بری و لرد رو به طور کامل از این قضیه مطلع کنی. من هم...
اما قبل از اینکه حرفش را تمام کند ؛ ساحره ای جلوی چشمشان سبز شد .
مروپ بلافاصله چوبدستی اش را بالا برد و گفت:"آواداکداورا..."
پرتویی سبز رنگ به پیشانی ساحره برخورد کرد و قبل از اینکه بتواند عکس العملی نشان دهد بر روی زمین افتاد.
مروپ با لحنی بی احساس گفت:" بهم گفته بودی که همه رفتن .
بارتی (با لحنی مضطرب): ام م م م....ببخشید، الان میرم و همه جا رو به دقت می گردم.
بارتی با عجله از آن جا رد شد و مروپ تصمیم گرفت تا خودش لرد و سایر مرگخوارها را از آن موضوع مهم خبردار کند.....

ادامه دارد......

__ _ __ _ __ _ __ _ __

ببخشید من اولین بارم بود که تو این قسمت پست میزنم و نمیدونستم که باید اجازه بگیرم یا نه...



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#36

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مشت دوم هزار!!!!!!!!!

یه مشنگ تعطیل میپره وسط دعوای مرگخوار ها و محفلی ها که بنا بر نیازات لازمه تصمیم گرفتن به جای استفاده از چوب دستی از مشت هاشون برای ضربه زدن به هم استفاده کنن ( اینطوری خز تره) . این مشنگ احمق داستان ما بعد از نوش جان کردن دو تا مشت از دامبل تصمیم میگیره دعوا رو ترک کنه .

بعد ها دامبل در خاطراتش نوشت :
(( اون دو مشت به قصد دماغ ولدی روانه گردیده بود لهذا عجیب مینماید که چگونه این دو مشت بر صورت این مشنگ اصابت کرده است. ))

در این بین برادر مانداگاس فلچر در حال خالی کردن جیب مشنگ ها بوده است ( بچه ها دیدنش) . ولی جز یک مشت کاغذ باطله با عکس های عجیب چیزی به دست نیاوردندی . و بدینسان تصمیم گرفتندی که بهتر است اندکی از اسباب آن شر بازی را به سرقت ببردندی و آن ها را به طلای خالص تبدیل گردانندی .

همچنین دئر این بین جوی خون که از دماغ این محفلیان و مرگخوارن جان بر کف جاری بودندی بر زمین ریختندی و آنجا را قرمز رنگ گردانندی و باعث حیرت ملت بشدندی . ( دلیل این علت هنوز بر ما آشکار نگردیده است)

از آن طرف این مشت ها که پیاپی بر سر و صورت این جماعت محفلی و مرگخوار اصابت میکردندی باعث به یاد آوری خاطراتی در حد بوقی و با موضوعات عشقولانه در ذهن این موجودات میگردندی . اینان که همگی با هم فرند شیپ بس خفن بداشتندی یک هو ( همچین یهو) مهدیگر را بقل فرمودندی و اقدام به نمایش حرکات بی نماوسی در برابر چشمان مشنگان کردندی و باعث بوق فرستادن مرلین بر خود بشدندی .


این دعوا ها با شرحی که راوی روایت کرد در بالا ادامه داشت که ارباب لرد ولدمورت به این نتیجه رسید این سیا بازی ها دیگه بسه ( یعنی دیگه بسه)

مانداگاس را فرا بخواندندی و از او سوال پرسیدندی که آیا پسر ماندی جون پول خسارت ا« تصادفات را در بیاوردندی که پاسخ مثبت دریافت نمود از جانب آن دزد .

بدین سان لرد که مشکلات مالیش حل گردیده بود به سرعت محل را ترک کرده و آلبوس هم که میبینه لردی رفت فورا به دستشویی مراجعت نموده و ملت مرگخوار و محفلی بدون رئیس و ارباب مثل اوسکل ها مشغول ضربه زدن بر سر و کول خود ببوده اندندی.

پیاین جنگ به ارزشی ترین شکل ممکن

موفق باشید عزیزانم


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۳:۰۶:۴۵


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#35

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



قطار با صداي گوش خراشي شروع به حركت كرد ، ديوار هاي سياه كه هيچ نقطه اي روشنايي قابل رويت نبود ، جو را براي محفلي هاي معصومي كه بدون هيچ گناهي و صرفا جهت خدمت به خلق به واگن هاي خيلي هاي كلاسي بسته شده بودند.
ناگهان نور قرمزي از جلو قطار شروع به روشن به تابيدن كرد، آراگوگ كه همچنان طاقت جدا شدن از دختره رو نداشت و با تارهاش براي دختره صندلي ساخته بود و رو كُولش حمل ميكرد، از شدت گيجّيّيت چشمان قرمز رنگ ولدمورت را به جاي چراغ ايست اشتباه ميگيره و به محض اينكه قطار داشت از سربالايي ميرفت بالا ، ترمز رو ميكشه !
محفلي ها :
ولدمورت چوبدستي ش رو سمت آراگوگ ميگيره و بعد از آنكه چند فحش بي ناموسي ( واي واي ) به اون ميده با صداي بلندي كه حتي آلبوس رو از خواب بيدار ميكنه ميگه :
- كروشيو !!!
و بدين ترتيب آراگوگ كه مشغول راز و نياز با آن دختر بود حول ميشه و دختره از ارتفاع 70 متري سقوط ميكنه و بعد از خوردن به ميله هاي آهني سقوط ميكنه و ... .

.:. حواشي داستان .:.
ويولت كه همچنان داشت فكر ميكرد هدف پرسي آن مرگخوار بد و اَخ از كارش چي بوده ، و همينطور كه باد موهاش رو به پرواز در مياره به دليل اينكه در آخرين ترين قسمت قطار بود ، داشت به مخيلاتش فشار وارد ميكرد كه بتونه از فناوري پيشترفته ي مغزي اش استفاده كرده و راه حلي براي نجات در يابد. در همين حال پرسي ويزلي نزديك شد و به حالت دو نقطه دي ايستاد و گفت:
- خوبي ؟!

* ندايي شنيده شد كه ميگفت:
- اي پرسي خائن ! همانا اين منم! پنه لوپه ، هنوز نامه هايت را به ياد دارم، مياي منو بگيري يا لوت بدم !؟ *
پرسي نادم و پشيمان از اينكه چرا در دوران نوجواني سبك سري نشان داد و با وي دوست شد، دو نقطه پرانتز باز به واگن محل استراحت مرگخواري اش رفت.

.:. نزول ياران .:.
قطار همچنان به سمت عقب حركت ميكرد!... صداي جيغ و ويييغ محفلي ها هر لحظه بيشتر ميشد. ماندي در حالي كه داشت به وسايل خود نگاه ميكرد ، درخشش شي براقي را روي زمين احساس كرد، و همچون كلاغ به سمت آن شتافت ....
....گوپس....
مشتي همچين خيلي باحال به فك ماندي اصابت كرد و او را پخش زمين ساخت.
- بچه ها آرومتر ، بهتره غافلگيرشون كنيم !!
اين صداي جسي بود كه شنيده ميشد.
- بچه ها شما از جلو برين ، منم ميرم طرف ويولت !! ... مواظب واگن جلويي باشين....





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۱:۳۵:۳۶


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#34

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پرسی که حوصله اش سر رفته بود ، به سمت محفلی ها هجوم میبره و اونها رو به ترتیب به واگن های قطار میبنده ؛ آلبوس اول قطار ، ادوارد بعدی ، ریموس ، سارا .

لرد سیاه که از خشم می غرید : چیکار میکنی ؟ چرا اون دختره ... بودلر رو نمیبندی ، آره ببندش همون واگن وسطیه که داغون بشه ... یالا !

پرسی بصورت به ویولت نگاه میکنه و با صدای زیر و بمی میگه : متاسفم ، کاری از دستم بر نمیاد ؛ و با مشاهده چهره سرخ شده مرگخواران پافشاری کرد : هوومک ... آره پشت قطار خوبه ، اینطوری خطری تهدیدت نمیکنه . بالاخره ویولت رو میبنده به واگن آخر و به سمت لرد سیاه به راه میفته که صدای زیر و دخترانه ای متوقفش میکنه : چرا ... چرا اون طلسم ماندانگاس رو منحرف کردی ؟ ... چرا کمکم کردی ؟

پرسی که هم خوشحال بود و هم تعجب کرده بود ، با بی توجهی گفت : خوب ... راستش اینکه ... بعدا در موردش صحبت میکنیم ، لبخندی زد و به سوی لرد سیاه رفت .

لرد از شادی در پوست خود نمی گنجید و لبخند کج و معوجی که لب هایش را اشغال کرده بود و یا اینکه سوراخ های مار مانند دماغش باز تر شده بود ، بر صحت این امر گواه بود ؛ با صدای سرد و بی روحی فریاد زد : گراپ قطار رو راه بنداز !

گراپ که ابلهانه میخندید سری تکان داد و دستان چون کشتی اش را دور قطار حلقه کرد و به سمت جلو فشار داد . به نظر نمی رسید که انرژی زیادی بابت این کار از او به هدر رفته باشد ، ولی قطار که گویا قصد فرار داشت ، با نهایت سرعت به درون تونل اصلی شتافت و از دید خارج شد ؛ البته صدای داد و فریاد عاجزانه دامبلدور که سعی داشت با تاب دادن ریش هایش به آن افزایش دهد ، هنوز شنیده میشد .

ماندانگاس در حالیکه سنجاق زنانه زیبایی را این دست و آن می کرد از گوشه تاریکی بیرون آمد و جیغ جیغ کنان گفت : ارباااابببب ... اربااااب ، دیدید چطوری جیغ جیغ میکردن ؟ قیافشونو دیدید ؟ این سنجاق رو دیدید ؟ برای اون دختره بودلر احمق بود ! و با طمع به ارباب خودش چشم دوخت .
پرسی که هنوز از خشمش نسبت به طلسمی که او به ویولت فرستاده بود کاسته نشده بود ، سنجاق را از دستش قاپید و با لحن خشنی گفت : احمق ، پیشنهاد میکنم توی ماموریت ها یه واکمن برای ضبط صدای مضحک و یه آینه برای دیدن قیافه بی ارزشت داشته باشی .

لرد سیاه که از رفتار او تعجب کرده بود ، زمزمه کرد : در هر صورت ، باید از اینجا بریم بیرون ... آراگوگ از پشت ! ما رو همراهی کن و گراپ از جلو ! هوای ما رو داشته باش ، راه بیفتین !


شششششپپپپپپپپپپپللللللللللللللللخخخخخخخخخ


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.