سلام. اینم تک چالش من.

لورا به دسته گلی که خواهرش به آب داده بود نگاه کرد.
- نظرت چیه بفرستمت خونه، ها؟
- نه ببخشید دیگه نمیکنم! بذار بمونم.
- نه دیگه تصویب شد، امروز برای مامان نامه میفرستم.
نگاهی تأسفبار به مارا کرد و تکه های جاروی پرنده اش را برداشت و به سمت حیاط رفت.
- کن الان با اینا چیکار کنم! تازه فردا هم مسابقهی کوییدیچ داریم.
کمی با جاروی غیر جارویش ور رفت و با چسب جادویی کمی سر همش کرد.
- فکر کنم نشه سوارش شد. انگاری با علف هرز و یه تکه چوب آدم بخواد جارو بسازه!
جارو را ول کرد و به سمت سرسرای اصلی رفت.
- باید توی زمین کوییدیچ الکی راه برم. جارو گیرم نمیاد
همینطور که به سمت سرسرا میرفت، فرد آشنایی را دید. کسی که صددرصد جاروی پرنده نداشت.
- اون علی بشیر نیست؟ اصلاً، چطوری هنوز اینجاست؟ ام... آهای علی... بشیر!

- با منی؟
- آره بیا، بیا کارت دارم.
علی بشیر که جا خورده بود اصلاً کسی او را بشناسند، با تردید به سمت لورا رفت.
- با من کاری داشتی؟ من سرم شلوغه ها...
- آره، میگم تو قالی پرنده میفروشی، آره؟
- فکر نکنم قالیچه پرنده به درد تو بخوره ها! از همین الان گفته باشم، ولی برای خانواده حتماً بگیر.

- قالیچه ی کوچیک، در حد پادری داری؟ برای کوییدیچ میخوام.
-جان...چی گفتی؟

کوییدیچ؟ بین این دو تا چه ربطی هست اصلاً؟
- خب جاروی من شکسته... فردا هم مسابقه دارم. به جای جاروی پرنده، قالیچه ی پرنده دیگه...

- چرا باید بهت قالیچه بدم؟ تو مسابقه خراب میشه. اونم قالیچه ایرانی گرون قیمت!
- خب اینجوری میشه تست و تبلیغ قالیچه هات! میتونی بگی برای کوییدیچ استفاده بشه.
- فکر خوبیه ها... قبوله!

فردای آن روز، لورا با قالیچه در زمین کوییدیچ حاضر شد. با اینکه چند بار نزدیک بود از روی قالیچه سر بخورد، اما به خیر گذشت.