هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
هومك ببخشيد پا برهنه ميپرم وسط تناپيكتون هااااا

ولي من به علت دلايلي نميتونم انلاين شم و پست بزنم ولي وقتي آنلاين بشم پست ميزنم كه خودتون آداس رو تعطيل كنين برين انجمن دفاع از جادوگران (سايت نه ها ) باز كنيد


دانگ ببينم باز تو پژامه پارتي گيلدي دوربين مخفي كار گذاشتي مگه خودت ناموس نيستي فيلم منو همرامو انداختي اينجا ها ها ها!

خوش باشين تا من علت دلايلم حل بشه

سالازار اسليترين كسي زذ نشد!


نمایشنا


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
آداس
سالن
بعد از حرف مادربزرگه همه به جنب و جوش افتادن كه يه كاري بكنن، به طرف پيتر هجوم بردن و در راه چندتا صندلي رو به زمين انداختن!مادربزرگه دست پيتر رو گرفت و روي صندلي انداخت.مازا هم سريع دفتر چه يادداشتشو در آورد.
مادربزرگه:زود باش در كجا بود؟از توش چه صداهايي مي اومد؟با كسي حرف زدي؟....
پيتر:من...چيز..نه......
آوريل:زود باشه ديگه!اين چقدر كند!
پيتر :اون...چيز...يعني...
مادربزرگه:خب بگو ديگه!!!
پيتر هول كرده و ملتمسانه به اطرافش براي كمك نگاه مي كرد.آوريل و مازا و مادربزرگه همينجور داشتن سوال مي كردن و پيتر هم كه انگار زبونش قفل شده بود!
بالاخره ليلي كه دلش براي پيتر سوخته بود گفت:
-بزارين من ازش بپرسم.
ليلي:پيتر جون...چيزي ديدي؟اون مجسمه كجا بود....
پيتر:راهرو رو برين جلو بعد سر چهار راه(!)ذست چپ اونجا يه مجسمست! برات كيك درست كنم؟
ليلي:آره.!...يعني نه...من كار دارم
و خواست كه همراه بقيه براي پيدا كردن مجسمه بره. دانگ گفت : لطفا چند نفر اينجا بمونن كه اگه مشكلي پيش اومد بتونيم كمك كنيم!!!!
مادربزرگه گفت بد فكري هم نيستا...
چند نفر از اعضا از جمله مازا و آوريل و فلور و ليلي اونجا موندن
پيتر كه از موندن ليلي خيلي خوشحال شده بود گفت: كيك مي خورين؟
سدريك:آره منم موافقم ؛ بريم درست كنيم!
دانگ هم باهاشون رفت تا اقلا يه چيزي ياد بگيره...


آداس
راهرو ي مرموز

هلگا:آهان اوناهشش! من دارم مي بينمش!
رزي:اون كه مجسمه ي جد مادربزرگست!
هلگا:آهان
هلنا:ديدمش!
همه به طرف جايي كه هلنا نشون داده بود رفتن.مجسمه ي 2 متري از يك زني بود كه نوزادش رو توي بقل گرفته بود.همگي متاثر داشتن به مجسمه نگاه مي كردن.
رزي:اينكه....
مادربزرگه:آره مي دونم
رزي:ولي اينجا كه صدايي نمياد...شكافي هم نيست...پس چطوري بريم؟
قوهاهاهاها
صداي موزيانه و سردي گفت:
- شما نه مي رين اونتو و نه هيچ وقت بر مي گردين!!!
هلنا:قفي؟!...ولي چطوري....؟

-------------------------
من اين پستو قبل از پست رزمرتا نوشته بودم كه اومدم بزنم ديدم زده...سعي كردم عوضش كنم....دايي جون اگر ديدي نمي خونه پاكش كن...!
=-=-=-=-=-=-=-=
براي همخوني با پست قبلي قسمتهايي به پست اضافه و قسمتهاي از آن كم شد
پيتر اين قوهاهاها رو از كجا آوردي؟
خيلي بامزه بود
ماندانگاس


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۰:۵۶:۱۹
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱:۰۳:۴۰

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
داخل اداس
اتاق نشيمن:

فلور هنوز داشت مي لرزيد رز كنار او نشسته بود و مرتب زير لب چيز هايي را زمزمه مي كرد از بين كلمات جادوگران و دستگاه ساحره خرد كني و سدريك قابل فهم بود. رزي منار ديوار چمباتمه زده بود و به بيرون از پنجره نگاه مي كرد.خورشيد كم كم داشت طلوع مي كرد اسمان به سرخي گريده بود هواي دلنشيني بود ولي اوضاع داخلي اداس هيچ خوب نبود مادربزرگ صدايش را با سرفه اي خفيف صاف كرد انگار مي خواست حرفي بزند فلور سرش را بلند كرد و به اطراف نگاهي انداخت و متوجه مادربزرگ شد رزي از عالم خيال بيرون امد هيچ فكر نمي كرد كه اينقدر بد قدم باشد درست در روز ورود او ... قطره اشكي از چشمان قهوه ايش فرو افتاد نمي خواست كسي اشكش را ببيند سرش را پايين برد و اشكش را با دستش پاك كرد بار ديگر مادربزرگ صدايش را صاف كرد سپس شروع به صحبت كرد:
_:مي دونم براي همگيتون سخته
فلور لرزشي كرد و رز جواب داد:سخته؟؟ترسناكه...ما جونمن در خطره...ما داريم مي ميريــــــم
ناگهان تمام حاضر در اتاق به گريه افتادند هلنا در حالي كه شانه هايش از زور گريه مي لرزيد بريده بريده گفت:من هنوز جونم
مادربزرگ در حالي كه سعي مي كرد جمع رو اروم كنه گفت:ما هنوز زنده ايم هنوز فرصت زندگي داريم صمد بهرنگي كه يك نويسنده بزرگه گفته من در انتظار مرگم ولي عمرم رو صرف انتظار نمي كنم بلكه تا اخرين لحظه از عمرم لذت مي برم
اين حرف تحول جديدي در افراد ايجاد كرد

همون لحظه
يخچال

دانگ كه به فريزر بر گشته بود داشت با اب و تاب حرف هايي كه دستگيرش شده بود رو براي بقيه تعريف مي كرد برادر حميد هنوز تو كار نمودم بود و سرژ هم در حال شعر سرايي :
قطار قطار بيــــــــــــــــــــده قطار چه خوب بيـــــــــــــــــــــده
..
___________________

مرسي دانگ كه وارد نمايشنامت كرديم!!!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
نقل قول:
دانگ كه به فريزر بر گشته بود

مگه من تو فريزر زندگي ميكنم؟
بايد يكي منو بذاره تو يخچال وگرنه همينجوري كه خودم نميرم اونتو! اون قسمتهايي از پست كه آبي شده قابل قبول نيست
براي همخوني با پست پيتر قسمتهاي آخر يكم ويرايش شد.
ماندانگاس


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۰:۴۱:۰۸
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۰:۴۵:۲۲

[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۹ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 136
آفلاین
سدريك كه به وجد اومده بود يه جيغ بلند ناشي از خوشحالي ميكشه!
داخلي آداس
اتاق مادربزرگه
همه نشسته بودن و به قصه اي كه مادربزرگه تعريف ميكرد گوش ميدادن! هلنا به مازا نگاه ميكرد وخه خه
ميخنديد! مازا هم وعده كشته شدن هلنا تو آينده رو بهش ميداد! با شنيدن جيغ همه به طرف بيرون اتاق دويدن!
دوباره صدا شنيده شد : هوووووووووووووووراااااا! فلور كه صداي سدريكو شناخته بود با خوشحالي گفت : صدا از تو انباري مياد بريم ببينيم! همه به طرف انباري حركت كردن و مادربزرگه در اونو باز كرد و همه ي اعضا با هم خواستن از در رد بشن!ولي به دليل ازدحام جمعيت در خراب شدو صداي كمك ، كمك و دود و گرد و غبار تنها چيزي بود كه ديده و شنيده ميشد .
....تا كنون از مجروحين اين حادثه خبري به دست ما نرسيده است ، مدتي پس از اين حادثه ايستگاه فضايي جادوگر 2 اطلاع داد كه جرم عجيبي در مدار زمين قرار گرفته ، تحقيقات در اين زمينه ادامه دارد؛
ادامه ي خبرها، دبيركل سازمان ملل طي نشست ويژه اي باوزير سحر و جادو عنوان كرد كه پرونده جادوگران به شوراي.......
مازا تلويزيونو خاموش كرد و داد زد: الان مياااااام تكون نخورين، به كمك اعضا رفت كه داشتن ناله ميكردن! به همشون كمك كرد كه پاشن واستن، آنيتا هم لنگون لنگون به اونا اضافه شد! مادام رزمرتا كه سه روز بود يه گوشه واستاده بود تا تحويلش بگيرن هم بالاخره از جاش حركت كرد و سعي كرد به اونا كمك كنه! مادربزرگه همونطور كه با كمك مازا از رو زمين پا ميشد با عصبانيت گفت چند دفه بگم اول بزرگتر؟ همين جوري ميكنين كه من همش بايد درهارو عوض كنم!
ليلي گفت : خب مادربزرگه! من از آوريل بزرگترم ديگه! آوريل گفت: خب منم از فلور بزرگترم! فلور گفت : منم از هلگا بزرگترم! هلگا گفت: خب
منم از رز بزرگترم! رز گفت : هوو منم از هلنا بزرگترم! هلنا يكم اين ور اونورو نگاه كردو به مازا گفت: مازا منم از تو بزرگترم!!!!! خب؟ و لبخند مليحي زد!
مادربزرگ سقفو نگاه كرد و گفت خدايا توبهَ! اصلا ما براي چي اومديم اينجا؟ همه به هم نگاه كردن و مازا گفت فكر كنم يه صداي مزخرفي شنيديم!فلور كه تازه همه چيز يادش اومده بود گفت هيچم مزخرف نيست صداي سدريك بوووود! همه دوباره به طرف انباري دويدن ودم در انباري واستادن ليلي به مادربزرگه گفت بفرمايين! و همه شون به ترتيب وارد انباري شدن! شروع كردن به گشتن! بالاخره تونستن سدريكو كه رو زمين زير يكي از قفسه ها خوابيده بود پيدا كنن! سدريك تو خواب حرف ميزد:
... ام، اين دستگاه ساحره كش خيلي به درد ميخوره! نظر شما چيه دكتر؟
همه دهنشون باز مونده بود فلور با عصبانيت سدريكو از خواب بيدار كرد و گفت هوووووو پاشو ببينم، پاشو زود باش! سدريك كه داشت ميخنديد چشماشو باز كرد و خنده ش به فرياد تبديل شد : خه خه خـ..........ـه ههههاهاااااااااااااي! چي بود؟ كي بود؟ من كجام! واي منو پيدا كردن!مادربزرگه چشاشو ريز كرد و به سدريك نگاه كرد گفت خواب ميديدي؟ سدريك سرشو تكون داد مادربزرگه گفت نه تو خواب ميديدي؟ چه خوابيميديدي پسرم؟ سدريك گفت داشتم آشپزي ميكردم ! كيك درست ميكردم! فلور گفت پس اون دستگاه چي بود؟ سدريك آب دهنشو قورت دادو گفت دستگاه جديد بود، كيك درست ميكرد! مادربزرگه گفت پس كيك درست ميكرد؟ حتما كيك ساحره؟ مازا جان اتاق شكنجه تو آماده كن!مازا در حالي كه به هلنا نگاه ميكرد گفت :حتما مادربزرگه! هلنا پشت ليلي قايم شد!
داخلي آداس
يخچال
برادر حميد همينطور كه به دانگ نگاه ميكرد يه چيزايي براي خودش ميگفت ! دانگ هم اين شكلي نگاهش ميكرد! سرژ اون بالا خواب بود و دانگ به اين فكر ميكرد كه چه خوب كه اون خوابه وگرنه كارش زياد ميشد ، هي بايد سانسور ميكرد!
حميد به دانگ نگاهي كرد و گفت: اي برادر دانگ ..... ‌[سانسور شد] من [اديت شد] نموده اند [ ويرايش شد] .همينطور كه حميد حرف ميزد دانگ هم ويرايش ميكرد و به اين فكر ميكرد كه خوبه سرژ خوابه ! همون لحظه صداي سرژ اومد: آآآآآه سلامي چو بوي خوش ناشتايي!
دانگ چسبيد به سقف يخچال ....ز عشقولي حيرون شدم !آآآآآه ! دانگ نفس راحتي كشيد و به كار خودش ادامه داد!
حميد: [ ويرايش شد] ، [ سانسور شد].....
داخلي آداس
اتاق شكنجه!
مازا در حالي كه همه چيزو آماده ميكرد به هلنا نگاه ميكرد! مادربزرگه گفت سدريك يه بار ديگه ميگم يا خوابتو تعريف ميكني يا زينجر! سدريك زمينو نگاه ميكرد: گفتم كه ، كيك درست ميكردم ! مادربزرگه گفت ااااا؟ منو مازا هم الان ميخوام كيك درست كنيم! مازا به هلنا نگاه ميكرد و گفت البته كيك مخلوط!!!!
رزمرتا كه از اين همه تحويل گرفتن خسته شده بود فرياد زد: چرا اينجوري ميكنين؟ همه برگشتن بهش نگاه كردن! رزمرتا با ترس گفت: مـ.....مـ..نظورم ايـ.....ايـ...نه كه چرا شكنجه ش كنين؟همه يه قدم بهش نزديك شدن! رزمرتا كه فهميد خراب كرده سعي كرد تا كشته نشده، حرفشو سريع بزنه ! دوباره گفت:يـ..يـعني اينكه من ميتونم يه كار ديگه بكنم!!!!مادربزرگه قيافش تغيير كرد و با مهربوني گفت : چي كار ميخواي بكني نوه ي گلم؟ رزمرتا با جرات بيشتري گفت: من ميتونم يه معجون درست كنم بهش بدم! ام ، معجوني كه همه ي خوابو براتون تعريف كنه !همه با خوشحالي موافغقت خودشونو اعلام كردن ، مازا گفت من كه موافقم ، يه سري كار ديگه دارم، اخه ميخوام يه سري آزمايشات انجام بدم، باز به هلنا نگاه كرد! همه از اتاق شكنجه بيرون رفتن ، هلنا كه ميخواست يواشكي فرار كنه توسط مازا دستگير شد! : خب ؟ تو چيكار كردي؟ هلنا درحالي كه سعي ميكرد بخنده گفت: هــــــــــي ، من كه كاري نكردم! فقط گفتم حميد تنها نباشه! حوصله ش سر نره!
- آهان كه اينطور، ببينم تا حالا از زينجر استفاده كردي؟ هلنا سرشو تكون داد ، مازا گفت پس الان استفاده ميكنيم! هلنا گفت ببين مازا ، اصلا مهم نيست كه حميد حوصله ش سر بره سرژ هم هست ، الان خودم ميرم دانگو در ميارم!مازا گفت بلـــــــــــــــــه؟چي گفتي؟ هلنا گفت خب ...چيزه...هوم ...ببخشين الان ميرم همونو از تو يخچال در ميارم! مازا گفت زود تند سريع و هلنا مثل رادرانر ( ميگ ميگ ) از اتاق بيرون رفت!
داخلي آداس
اتاق نشيمن
-تو اينو ميخوري....! -نه نميخوام! -گفتم ميخوري!
مادربزرگه كه با يه ليوان بالاي سر سدريك واستاده بود ميخواست به زور معجونو به سدريك بده! فلور كه ديگه عصباني شده بود يه جيغ سر سدريك زد و سدريك ليوانو از دست مادربزرگه قاپيد و سر كشيد و گفت: ديگه نداريم؟
داخلي يخچال
برادر حميد همينجوري حرف ميزد و سرژ هم در وصف هلگا شعر ميگفت و بلند بلند ميخوند ، دانگ به اين فكر ميكرد كه سرژ تا الان يه كتاب هشت جلدي شعر گفته!حميد يه دفه گفت: برادر دانگ اين ‌خواهر آنيتا همه ي مارو نمودند! دانگ گفت يعني چه؟ حميد ادامه داد : يعني نموده اند! ضربه اي به ققي نمود كه تو مدار زمين قرارنموده...
يه دفه در يخچال باز شد و هلنا ظاهر شد! دانگ گفت الان تو هم نموده ميشي و با دست به هلنا اشاره كرد!حميد خودشو به خواب زد ! و دانگ نفس راحتي كشيد! هلنا گفت عمو دانگ بيا برو بيرون! دانگ گفت اخيرا با تلفن حرف زدي؟هلنا گفت بيا بيرون مازا كارت داره! دانگ از يخچال پريد بيرون و درو بست! صداي حميد ميومد : داشتم ميگفتم! بعد از نمودن ققي نوبت من رسيد كه نموده بشم ولي من فرار كردم كه نموده نشم....
داخلي آداس
اتاق نشيمن!
دانگ و هلنا وارد اتاق شدن از اون طرف هم مازا اومد و با ديدن دانگ به هلنا لبخند مليح زد انگار اتفاقي نيفتاده ، اون سه تا هم به جمع بقيه اضافه شدن!همه داشتن به خواب سدريك گوش ميكردن و دهناشون باز مونده بود! آوريل و فلور از ترس همديگرو بغل كرده بودن ، هلگا هي به زمين نگاه ميكرد! انگار هر لحظه ممكن بود يه جونور بياد بيرون!
- بعدش همه ي اونا داشتن در مورد روش هاي مختلف م ز كردن ساحره ها تحقيق ميكردن! دستگاههايي هم اونجا بود كه باهاش كيك درست ميكردن! چيز....نه .. ساحره ميكشتن!
مادربزرگه فرياد زد : من توروووووووووووووو خفه ميكنم! صداي سالي همراه با آه و ناله از بيرون اتاق اومد: وني، به ريش مرلين من كاري نكردم.... مادربزرگه چيزي نگفت و فكر ميكرد!
همه ساكت شده بودن، همون لحظه صداي سوت زدن كسي از دور اومد، هر لحظه نزديك ميشد ، همه به در انبار نگاه ميكردن و داشتن زهره ترك ميشدن، مازا و دانگ رفتن دو طرف در خراب انبار واستادن و منتظر شدن كسي از اونجا بياد بيرون!در باز شد پيتر با يه دستمال و سطل از اونجا اومد بيرون! همه نفس راحت كشيدن!
پيتر بدون توجه به بقيه به مادربزرگه گفت: مادربزرگ اون سالن ، ته راهروي انباري، كه دم درش يه دونه مجسمه ي ساحره س چه قشنگه......!
چند نفر غش كردن....



Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
ولي هلنا وقتي دقت ميكنه ميبينه اشتباه شنيده

مكان:يه اتاق
زمان:هنگامي كه هلنا فكر كرده بود صداي پاي مازا رو شنيده

فلور در حال خواندن فصل بلغم زيادي از كتاب هري پاتر و شاهزاده ي دورگه است و داره فحشهاي ركيكي به رولينگ ميده.
آوريل داره با سيمهاي گيتار الكتريكش ور ميره.
فلور در حاليكه سرشو ميخارونه رو به آوريل ميكنه:ببينم من يادم مياد يه نفر به نام سدريكم تو آداس بودا.
آوريل:نه بابا خواب ديدي سدريك كه مرده ما سدريك نداشتيم.
فلور كتاب رو ميبنده و به صورت ابلهانه اي به نقطه اي روي ديوار خيره ميشه.

مكان:انباري آداس
زمان:بعد از همون لحظه اي كه هلنا فكر كرده بود صداي پاي مازا رو شنيده

سدريك به آرامي قدم ميزنه و نور وندش رو به تمام ديوارها ميندازه:بايد همينجاها باشه من مطمينم.
از پشت قفسه اي پر از قرصهاي زز كننده ميگزره و وارد راهروي عظيمي ميشه كه انگار هيچ وقت پاياني نداره.
سدريك:آهان رسيدم.
سدريك جلوي مجسمه ي يك ساحره متوقف ميشه.
سدريك سه بار زير لب تكرار ميكنه"من زز بودم من زز بودم من زز بودم" و دوبار سه بار تكرار ميكنه"من زز نيستم من زز نيستم من زز نيستم"
ناگهان مجسمه ي ساحره كنار ميره و به جاش يه پنل كامپيوتري مياد كه روش پر اعداد و حروفه رمزه.
صدايي از بلندگو مياد:لطفا اسمه رمز
_"شبا گراوپي كجا ميخوابه"
صدا:واژه ي رمز درست است لطفا جوراب خود را براي بررسي درآورده و روي صفحه ي الكتريكي بگذاريد.
سدريك جورابشو در مياره و روي صفحه ميزاره و ناگهان پنل ناپديد ميشه و سالني بزرگ جلوي روش باز ميشه...
سالن پر از جادوگرانيه كه لباسهاي آزمايش تنشونه و مشغول كارن.
سدريك موفق شده بود پايگاه مقاومت جادوگران رو در زير آداس پيدا كنه.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۳:۴۹ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴

هلنا گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۶ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 443
آفلاین
مکان:اداس
زمان:همون لحظه
در همین حال هلنا در حالی که صدای جیق هلگا رو میشنوه و لیوان اب دستش بود به اولین قرصی میبینه چنگ میزنه و بطرف هلگا میدوه و وقتی میبینه سرژ بیرونه و هنوز بیدار نشده بجای اینکه لیوان اب و بده بخوره تو سرش خورد میکنه که سرژ بیدار میشه و در یک لجظه میگه:من زز بودم،من زز هستم،من زز خواهم بود،هلنا هم از فرصت استفاده میکنه و قرص و جا میده تو دهنش .سرژ همونطور که عاشقانه به هلگا نگاه میکر ده به خواب میره و رز که دردش یادش رفته بود میگه اول اینو بندازین تو یخچال و سرژ به طرف یخچال بردیده میشه(نکته ونوس گفته در یخچال قفله)
هلنا که احساس میکده انیتا دیر کرده به طرف در میره و از یکمی دور ولوله ای رو میبینه و میشناسه انیتا و به طرف جمعیت فریاد میزنه:اداسی هااااا حملهههههههههههههه بردن انتیاروووووو

و همه میزن بیرون غیر از رز که به احتمال زیاد خوابش برده بود بیرون جنب و جشی بود هلنا با چتر ( © ) تو سر حمید میکبید و در اخر موفق به دستگیریش شد بقیه هم به کمک انیتا رفته بودن و موفق به گرفتن انیتا گردیده و با قیافه ای پیروز مندانه به طرف در وردودیه اداس حرکت کردن
ونوس:ایول هلنا تو باعث افتخار اداسی (جدی نگیرین)
هلنا:ها هلگا یه دونه قرص بیار کسی مازا رو ندیده؟
هلنا: وقتی قرصو خورد ببرینش فریزر
و به طرف طبقه بالا و اتاق مازامولا حرکت میکنه که صدای خنده ی دانگ و مازا رو میشنوه در یک حرکت ناگهانی درو باز میکنه و دانگ و میبینه که رو زمین ولوعه و داره میخنده مازا هم روی تخت ولوئه(ولوعه)؟و داره میخنده با حالتی عجیب میگه: مازا برای چی دانگ و اوردی بیرون ؟و دست دانگ رو میگیره و به طرف فریز میبره(در اینجا دوربین به طرف مازا میچرخه که با فکی باز و قیافه ای نامید زیر لب داره میگه:بلاخره هلنا یه روز میکشمت)
هلنا تو راه میگه:ها خوب شد این حمیدم تو فریزر تنهاس..
وقتی درو فریزرو باز میکه وحمیدو اون شکلی مبینه دلش میسوزه اما با همون غیرت اداسی میگه حقته و بزور دانگ و هم اون جا میده.
و به طرف سالن حرکت میکنه..
ونوس:انیتا خوب شد نجاتت دادیماا
انیتا:اره اما خودمو میتونستم درم (ونوس یکدونه از اون نگاهای:جونه عمت بهش میندازه)
هلنا یک ساعت بعد میره به طرف فریزر در همین حال پیشه خودش میگه:این سوزنه قشنگ سوراخ سوراخش میکنه
و در فریزرو باز میکنه اما وقتی میبینه یخ زدن و نمیتونه سوزن بزنه بهشون نامید میشه که صدای پای مازا رو میشنوه :
=-=-=-=-=-=-=-=-\
اولا كه خودمو كشتم تا تونستم بخونم! يكم غلط هاشو بگير چون خيلي زياده!
بعدم ، منو ميذاري تو فريزر؟ منوووو ميذاري تو فريزر؟
منتظر باش!به زودي كشته ميشوي! اول صداي زنگ تلفن مياد با برداشتن تلفن توسط يه نفر ، كشته ميشي!!!
اين چتر هم كپي رايت داره
هاااا اين غلطهاي تايپيشو بگير!

نقل قول:
و موفق به گرفتن انیتا کرده

هاااا اي يعني چه؟


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۱۴:۰۰:۰۹
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۱۴:۰۳:۳۵
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۱۴:۰۹:۵۲
ویرایش شده توسط هلنا گرنجر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۲:۳۵:۰۸

««دلبستگی من به جادوگران و ""اعضایش"" بیشتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنید»»
دامبل جمله Û


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
ببخشيد... من نه عضو آداسم، نه رولم خوبه... فقط همينجوري خواستم يه رول طنز بنويسم... دلم واسه طنز نوشتن تنگ شده بود... اگه بد بود كه مطمئنا هست، به بزرگي خودتون ببخشيد... من حدود 20 تا پست آخر رو خونده‌م و سعي مي كنم به سبك خودتون بنويسم...
-----------------------------
خارجي آداس- هنگام ظهر

آنيتا به سمت آداس به راه مي افته، اون قدر خوشحال بود كه متوجه حركت شبح وار چند نفر از ميان بوته ها نميشه.... كم كم به خيابون و خروجي پارك نزديك مي شه كه يه نفر با ماسك و رداي بلند سياه مي پره و يه دستمال مي ذاره رو دهنش!!!
آنيتا: م...مــــم...م...
فرد نقاب دار خنده‌اي شاديانه مي كنه و آنيتا رو كشون كشون به سمت بوته ها مي بره... چند نفر پشت بوته ها منتظر بودن...لوپين در حالي كه محكم دماغش رو گرفته هم اون جا نشستهن... با ديدن انيتا كه با مشتاش تلاش مي كنه دست فرد جادوگر رو از روي دهنش بر داره، لبخندي مي زنه...
صدا برادر حميد به گوش مي رسه: ا... برادر... اين كارا چه مفهومي داره؟ ولش كنيـ
صداش با پريدن چند تا جادوگر به روش قطع مي شه... لوپين يه قرص مي اندازه تو دهن برادر حميد و بعد اونا از روش مي رن كنار... برادر حميد مي ره سمت آنيتا و مي گه: خوب... ببرينش انجمن... ملت منتظرن....
در همين حين آنيتا با آرنج مي زنه تو شيكم فردي كه اونو گرفته بود و در نتيجه مرد دستش رو مي كشه... آنيتا مي خواد فرار كنه كه يكي از جادوگرا مي پره از پاش مي گيره و اون با صورت مي افته رو زمين!! يه لگد مي زنه تو صورت اون مرد و شروع مي كنهبه دويدن كه يهو مي بينه همه جا تاريك شد... صداي بسته شدن طنابي به گوش مي رسه و صداي مبهم فردي كه مي گه: بريم...
و جادوگران گوني بزرگ رو با خود كشان كشان از پارك خارج مي كنن!!!!
*
داخلي آداس- نزديكياي شب
مادربزرگ روي مبل نشسته و داره خودش ور باد مي زنه... روي ميز سالي توي يه مشت پنبه خوابونده شده و يه گوشه رز كه هنوز داشت از درد ناله مي كرد، روي مبل دراز كشيده بود...
مادربزرگه: مادر... اينو از اين جا ببرين... من نمي تونم نحمل كنم كسي رو ببينم كه سالي رو به اين وضع در آورده... آخه چي كاركنم؟ نمي تونستم اونو تو خيابون ول كنم كه...
هلگا مي ره سمت رز كه اونو ببره به يكي از اتاقاي بالا... رز مي گه: واي... عجب مادربزرگ مهربوني!
مادربزرگه نگاهي بهش مي كنه و بعد روشو با خشم برميگردونه و زير لب مي گه: بچه خجالت نمي كشه...!!
هلگا رز رو مي بره به سمت پلّه ها...
*
- در راهرو-
هلگا و رز به سمت در انباري مي رن... هلگا: مي ريم انباري... اون جا دو سه تا تخت شكسته و كهنه داريم... جاي ديگه نمي تونم ببرمت...
رز به آرومي سرش رو تكون مي ده... هلگا در انباري رو باز مي كنه و: جـــــيغ!!!
توي اتاق سرژ روي يكي از تختا دراز كشيده بود و با صداي بلندي خر و پف مي كرد، طوري كه ريشش لرزش خفيفي داشت...
هلگا ،رز رو ول مي كنه و چند قدم مي ره عقب و مي گه: اين... اين اين جا چي...چيكار مي كنه؟!
*
- در هال-
مادربزرگه: مادر... هلنا... برو يه ليوان آب قند بيار واسم...
هلنا به سرعت سمت آشپزخونه مي ره كه آب بياره...
صدايي از آشپزخونه مي آد كه با هراس حرف مي زنه: مادربزرگ... كي در اين يخچال رو باز گذاشته بود؟ هر چي توش بوده خراب شده... پيــــف... اين چه بوييه؟ اه... همه‌ي غذاها فاسد شدن...!!
مادربزرگه غش مي كنه!!................................
---------------------------
ولي جدا چرت بودا!!! ببخشيد... اولين پستم تو اين جا بود... اگه بد بود بگين ديگه ننويسم...


ویرایش شده توسط هوکی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۱۹:۳۶:۴۸

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
مکان: داخلي آداس
زمان: قبل از ظهر
در همون لحظه صداي قدم هاي با عجله اي از طبقه ي بالا مي ياد و پس از مدتي، آنيتا که دستاشو داشت به موهاش مي کشيد، پيدا شد. آنيتا سريع داد زد:
_ مادربزرگ؟؟؟ مادر بزرگ....من دارم ميرم....
مادربزرگه در حالي كه گيتار آوريلو بالا نگه داشته بود و آماده ي ضربه زدن به سر رز بود گفت: هان؟ كجا ميري؟ آهان.... پيش هري ، اميدوارم وقتي اومدي
يه زز به سه تا زز كه تو آداس هستن اضافه بشه!
صداي دانگ از اون طرف شنيده شد: دوووووووووووو تاااااااا! مادربزرگه گفت هان راس ميگه! به دو تا زز كه تو آداس هستن اضافه بشه!
صداي فلور اومد : يه دونه زز !! سدريك هم فرار كرد!
مادربزرگه با عصبانيت گفت : من نميدونم هر چند تا كه هستن!
وآماده شد كه ضربه شو بزنه...
آنيتا با بقيه ي اعضا باي باي کرد و رفت تا به موقع به اولين ملاقاتش در پارک با هري برسه!!
همونطور كه از آداس دور ميشد صداي فرياد دردناك بلنديو شنيد و دلش براي رز سوخت...
زمان: نزديکاي ظهر
مکان: پارک جادوگران
اولين قرار ملاقات هري با آنيتا بود. هري واقعا عصبي بود. با اينکه کسي هم در پارک نبود، احساس مي کرد، چشمهايي او را مي پايند.هري داشت با اضطراب قدم مي زد.
از اون طرف:
ققي و جيمز و لوپين و برادر حميد ، پشت يکي از بوته ها ، مخفي شده بودند.
برادر حميد دستي به ريشوانش کشيد و متفکرانه گفت:
_ خب......اين گونه، نمي شود......مي بايست فکري کرد؛ خفن اساسي!!!
و ناگهان چهره اش تابناک شد ( از لامپ 200 که بالاي سرش روشن شده بود!!!)
بعد با خوشحالي ادامه داد:
_ هوممممممممم.....عزيزان دل برادر؛ چاره ي کار شما، در جيب چپ جناب ققنوس مي باشد!!!
همه با چشماي ورقلمبيده به جيب ققي خيره شدند. ققي هم که از اون همه مشهور شدن، حال کرده بود، سريع دست مي کنه توي جوبش( همون جيبش!!) و پس از لحظاتي فرياد زنان مي گه:
_ يوهو!!! يه دونه آنتي برامون مونده!!!!!
لوپين متفکرانه مي گه:
_ خب کي بهش بده؟؟؟
نگاه همه مي ره روي جيمز. جيمز با ناراحتي مي گه:
_نه ، منو مي شناسه!!!
و دوباره نگاه همه ميره روي ققي.
ققي هم تا مي ياد دهنشو باز کنه، اوناها......
از اين طرف:
هري داره به ساعتش نيگا مي کنه که يهو ميبينه يه کفتر از پشت يه بوته ي بلند، پرت شد اين ور!!! هري هم از اونجايي که حس نوع دوستيش!!! گل کرده بود، با احساس تمام ميره پيش ققي و کمکش مي کنه بلند بشه و مي گه:
_ آخي.....چي شده کوچو......
اما حرفش تموم نشده بود که ققي يه چيزي( چه چيزي؟؟؟) پرت مي کنه توي دهن هري!! هري هم که از اين کار ققي عصباني ميشه و با يک لگد جانانه مي فرستتش اون ور بوته.
ققي: بق بقو بق ....قار قار قارررر.... کو کو .... کوکو ......مآآآآآآآآآآ .....بع ...بع.....قور قور......کواک..کواک....!!!!
هري لحظه اي با خودش فکر کرد که واقعا اين چه صداهايي هست که اين کفتره از خودش صادر مي کنه!!!
در همون لحظه چشمش به آنيتا ميفته که موهاي سياهشو ريخته يه ور صورتش و داره از دور مي ياد. هري با خوشحالي به سمت آنيتا مي ره.
آما، هنوز چند قدم نرفته بود که دستش ميره طرف كمربندش!!! آنيتا هم از اون طرف داره هري رو ميبينه!! هري 2 قدم ديگه برداشت ، و سر جاش وايستاد.
وقتي آنيتا به هري رسيد، با احساس تمام گفت:
_ هري عزيزم، سلام!!!
هري با خشم نگاهي به آنيتا کرد و در يک حرکت سريع، کمربندشو از روي شلوارش کشيد بيرون!!! آما چشمتون روز بد نبينه، تا کمربندو کشيد بيرون، شلوارش ، از پاش افتاد پايين!!!
هري سريعا يک جيغ کشيد و پاهاشو هشتي کرد. آنيتا هم سرخ شد، چون لبوي برشته! ( مگه لبو رو برشته مي کنن؟؟!!)
اما يه دفه ، يه سنجاق از پشت اون بوته پرت شد طرف هري. اونم با يه حرکت سريع، شلوارش کشيد بالا و داد زد:
_ سلام و زهر سالي!!!
و شترق!!! کمربندو روي آني فرود آورد!! و در همان حال صداي فرياد شادي از همون بوته ي مخصوص به هوا رفت. آنيتا هم که فهميد موضوع از چه قراره داد زد:
_ صبر کن!!!!!!
هري ثابت موند. آنيتا عصباني گفت:
_ تو منو دوست نداري؟؟؟
هري هم سرشو به شدت به نشانه ي نه تکان داد.
آنيتا هم داد زد: آهاي....نفس کش!!!!.......بيا با هم نفس بکشيم!!!!!!
و سريعا پريد روي هري و بزن بزن آغاز شد.
از اون طرف:
جيمز: بزن پسرم....آفرين!!!
سالي که تخمه هاشو در آورده با هيجان مي گه: عجب فيلم اکشنيه!!!
لوپين هم دستاشو مشت کرده و از شدت هيجان داره به سر و کله ي ققي ميزنه!!!
از اين طرف:
آنيتا پاشو مي بره بالا و با تمام قدرت مي ياره پايين و ميزنه به هري!!!
از اون طرف:
ققي ميگه: آه....چرا هري بنفش شد؟؟
لوپين:حالا سبزه!!!
برادر حميد: عجبا که هم اکنون رو به سفيدي مي گرايد!!!
جيمز: اوا!!!!پسرم غشيد!!!
سالي : وايييييييييي............آنيتا داره مي ياد اينجا!!!!!
يهو بوته ها کنار ميرن و آنيتا ي عصباني ظاهر مي شه!!
نگاه خشمناک آنيتا روي ققي ثابت مي مونه. ققي رو ميگيره توي دستاش، گردنشو صاف مي کنه و مث موشکش مي کنه و با شتاب 555 متر بر مجذور ثانيه پرتش مي کنه به نا کجا آباد!!!!
ققي: اوي.....واي......بال.....پام.....چشم....نوک......!!!!
آنيتا نگاهي به بالاي سرش مي کنه و ميبينه ققي به خاطر سرعت زياد داره دور زمين مي چرخه!!!! جيمز سريع ميگه: نه!!من نه!!!
آما گوش آنيتا بدهکار نيست.
"با سري ديگري از برنامه ي دايره ي طلايي در خدمتونيم.آنيتا با يه حرکت سريع ميره طرف جيمز و با يه کول انداز ، اونو نقش زمين مي کنه!!بله....آنيتا، جيمز رو در خاک داره و پس از تلاش فراوان....بله....عجب باراندازي رو اجرا مي کنه...آفرين....داور لوپين به جيمز دستور ميده تا در خاک بشينه.....آنيتا پاي جيمز رو در سگک داره.....عجب فيتيله پيچي رو اجرا مي کنه......قاضي مسابقه 3 امتياز رو براي آنيتا در نظر مي گيره......حالا در منطقه ي قرمز تشک هستند....آنيتا ميره که کنده کشي رو روي جيمز اجرا کنه.......و بله...موفق مي شه....نمي دونم چرا جيمز بنفش شد...حالا زرد شده....الان سبزه....الان سفيده و....جيمز غش مي کنه!!! داور لوپين دست آنيتا رو به عنوان برنده بالا مي بره ولي آنيتا ضربه اي محکم به دماغ لوپين مي زنه که دماغش ميره توي صورتش!!!!و غش مي کنه!! از اون طرف قاضي حميد داره فرار ميکنه....خداي من..آنيتا داره به سمت ما مي ياد.....واي....نه!!!!!
صداي شترق بلند ميشه و شيشه ي دوربين خورد ميشه!!!
آنيتا ميره طرف هري و نامه اي رو ميذاره توي جيب هري و به طرف آداس حرکت مي کنه.
آنيتا لبخندي بر لب دارد و نگاهي به آسمان مي کند که ققي فرياد ميزنه:
_ آي...ييکي بياد منو بيگيره!!!( به حالت ماسک بخونين!!)
و باز از توي آسمون ناپديد ميشه!!!!
**********************************************
راست گفتين دايي؛ بايد قبل از فرستادنش پست بقيه رو مي خوندم. اگه يادتون باشه يه پستي زدم و توش قرارمو با هري گفتم. حالا هم فکر کنم ديگه خوب شده. لطفا پاکش نکنين، چون دقيقا براي پرورش داددنش، 3 روز وقت گذاشتم!!!!البته اميدوارم ونوس هم منو توي آداس راه بده!!!!!!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
قسمتهايي از پست، حذف و قسمتهايي به اون اضافه شد.
پست مادام رزمرتا هم اشكالاتش برطرف شد ،
ماندانگاس


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۳:۴۹:۲۶
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۵:۲۷:۲۷
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۵:۵۸:۰۳

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
رزي جون اداس يك فرد نيست واسه همين نمايشنامت درست در نمياد و من چ.ن از قبل ادامه ي پيتر رو نوشته بودم زدم تا اگه بشه منو بپذيرين
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
ونوس : سالي ...؟!
لاوين : مگه سالي رو بيرون نكرده بودين پس چرا هنوز اون پايينه؟؟؟؟
ونوس : نه اينو تا با كتك بيرون نندازي نمي زه
اوريل و مازا و مامان بزرگ به طبقه ي پايين رفتند و به طرف جايي كه سالي را انجا ديده بودند رفتند مامان بزرگ با عصبانيت تمام به سمت سالي رفت
ونوس : سالي مگه بهت ......
مازا : اون چش شده چرا بيهوش رو زمين افتاده ؟؟؟
ونوس : نوه ي عزيزم پاشو الهي مادربزرگ برات بميره پاشو عزيزم
در همان موقع صدايي از سمت در اداس امد
صداي ناشناس : اه چرا درو باز نمي كنن
ونوس به سمت صدا برگشت
ونوس : تو اينجا چكار داري ؟
صداي ناشناس به سمت ونوس امد
رز : سلام من رز زلر هستم مي خواستم به جمع اداسيا بپيوندم
ونوس : ما عضو جديد نمي پذيريم
رز : حدس مي زدم اين حرف رو بزنين بزنين واسه همين يه هديه براتون اوردم
او با گفتن اين حرف دستش را به سمت مكاني دراز كرد و به انجا اشاره كرد ونوس مازا و اوريل راستاي دست او را دنبال كردند و به چيزي نرسيدند جز ...
مازا :
اوريل : حالت خوبه اين كه ساليه خودمونه؟!
ونوس : نوه ي عزيزم پاشو
رز : اه نوه ي شماست ؟ نميدونستم من ديدم اين جا وايستاده و به ساختمان اداس نگاه مي كنه به نظرم اومد به درد ززه اي ميخوره و..
مازا : زدي تو سرش ؟
رز : بله
ونوس : تو سر نوه ي من مي زني حاليت ميكنم
ونوس بدون اين كه كنترل اعصاب خود را حفظ كند به سمت اوريل رفت و گيتار او را از دستش قاپيد ان را بالا برد و ...

@@@@@@@@@@@@@@@
خوشحال ميشم اگه منو به عنوان عضو حقيري در اداس بپذيرين


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۵ ۲۱:۱۹:۱۸

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
به راستي كه امروزه حقوق زنان پايمال مي شود چه حقوق ساحره ها و چه زنان مشنگ زنان حق راي دارند حق تصميم گيري و حق رييس وزارت و سحر وجادو شدن ما هم ادميم ....

همه به طرف پنجره هجوم بردن اداس به زن نگاهي انداخت و زيز لب گفت :خودشه...
همگي:كي؟
_:رزمرتا
_:رزي؟؟؟
_:اره...خودشه شك ندارم
ليلي:اونو چه به اين كارا؟
ماز گفت : قبلا من و مادام و ميلي سنت محترمانه رفته بوديم كافه ش و ازش خواسته بوديم كه به آداس بپيونده و باهامون همكاري كنه ولي قبول نكرده بود هوم؟
دانگ: مطمنا محترمانه بوده
مادربزرگه :فكر ميكنم عضو خوبي باشه و بتونه برامون كاراي زيادي بكنه! بايد جذبش كنيم
صداي رزي همچنان به گوش مي رسيد...
=-=-=-=-=-=-=-=-=-
مادام رزمرتاي عزيز
اولا آداس مخفف : انجمن دفاع از ساحره هاست! وشخص خاصي نيست
دوما پست شما درست شد و اتفاقاتي كه قبلا رخ داده بود به اون اضافه شد،
دوستان توجه كنند مشكلات پست رزمرتا برطرف شد
فكر كنم بتونيم تو پست هامون از اين شخصيت استفاده كنيم


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۵:۳۵:۰۷

[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.