مکان: داخلي آداس
زمان: قبل از ظهر
در همون لحظه صداي قدم هاي با عجله اي از طبقه ي بالا مي ياد و پس از مدتي، آنيتا که دستاشو داشت به موهاش مي کشيد، پيدا شد. آنيتا سريع داد زد:
_ مادربزرگ؟؟؟ مادر بزرگ....من دارم ميرم....
مادربزرگه در حالي كه گيتار آوريلو بالا نگه داشته بود و آماده ي ضربه زدن به سر رز بود گفت: هان؟ كجا ميري؟ آهان.... پيش هري ، اميدوارم وقتي اومدي
يه زز به سه تا زز كه تو آداس هستن اضافه بشه!
صداي دانگ از اون طرف شنيده شد: دوووووووووووو تاااااااا! مادربزرگه گفت هان راس ميگه! به دو تا زز كه تو آداس هستن اضافه بشه!
صداي فلور اومد : يه دونه زز !!
سدريك هم فرار كرد!
مادربزرگه با عصبانيت گفت : من نميدونم هر چند تا كه هستن!
وآماده شد كه ضربه شو بزنه...
آنيتا با بقيه ي اعضا باي باي کرد و رفت تا به موقع به اولين ملاقاتش در پارک با هري برسه!!
همونطور كه از آداس دور ميشد صداي فرياد دردناك بلنديو شنيد و دلش براي رز سوخت...
زمان: نزديکاي ظهر
مکان: پارک جادوگران
اولين قرار ملاقات هري با آنيتا بود. هري واقعا عصبي بود. با اينکه کسي هم در پارک نبود، احساس مي کرد، چشمهايي او را مي پايند.هري داشت با اضطراب قدم مي زد.
از اون طرف:
ققي و جيمز و لوپين و برادر حميد ، پشت يکي از بوته ها ، مخفي شده بودند.
برادر حميد دستي به ريشوانش کشيد و متفکرانه گفت:
_ خب......اين گونه، نمي شود......مي بايست فکري کرد؛ خفن اساسي!!!
و ناگهان چهره اش تابناک شد ( از لامپ 200 که بالاي سرش روشن شده بود!!!)
بعد با خوشحالي ادامه داد:
_ هوممممممممم.....عزيزان دل برادر؛ چاره ي کار شما، در جيب چپ جناب ققنوس مي باشد!!!
همه با چشماي ورقلمبيده به جيب ققي خيره شدند. ققي هم که از اون همه مشهور شدن، حال کرده بود، سريع دست مي کنه توي جوبش( همون جيبش!!) و پس از لحظاتي فرياد زنان مي گه:
_ يوهو!!! يه دونه آنتي برامون مونده!!!!!
لوپين متفکرانه مي گه:
_ خب کي بهش بده؟؟؟
نگاه همه مي ره روي جيمز. جيمز با ناراحتي مي گه:
_نه ، منو مي شناسه!!!
و دوباره نگاه همه ميره روي ققي.
ققي هم تا مي ياد دهنشو باز کنه، اوناها......
از اين طرف:
هري داره به ساعتش نيگا مي کنه که يهو ميبينه يه کفتر از پشت يه بوته ي بلند، پرت شد اين ور!!! هري هم از اونجايي که حس نوع دوستيش!!! گل کرده بود، با احساس تمام ميره پيش ققي و کمکش مي کنه بلند بشه و مي گه:
_ آخي.....چي شده کوچو......
اما حرفش تموم نشده بود که ققي يه چيزي( چه چيزي؟؟؟) پرت مي کنه توي دهن هري!! هري هم که از اين کار ققي عصباني ميشه و با يک لگد جانانه مي فرستتش اون ور بوته.
ققي: بق بقو بق ....قار قار قارررر.... کو کو .... کوکو ......مآآآآآآآآآآ .....بع ...بع.....قور قور......کواک..کواک....!!!!
هري لحظه اي با خودش فکر کرد که واقعا اين چه صداهايي هست که اين کفتره از خودش صادر مي کنه!!!
در همون لحظه چشمش به آنيتا ميفته که موهاي سياهشو ريخته يه ور صورتش و داره از دور مي ياد. هري با خوشحالي به سمت آنيتا مي ره.
آما، هنوز چند قدم نرفته بود که دستش ميره طرف كمربندش!!! آنيتا هم از اون طرف داره هري رو ميبينه!! هري 2 قدم ديگه برداشت ، و سر جاش وايستاد.
وقتي آنيتا به هري رسيد، با احساس تمام گفت:
_ هري عزيزم، سلام!!!
هري با خشم نگاهي به آنيتا کرد و در يک حرکت سريع، کمربندشو از روي شلوارش کشيد بيرون!!! آما چشمتون روز بد نبينه، تا کمربندو کشيد بيرون، شلوارش ، از پاش افتاد پايين!!!
هري سريعا يک جيغ کشيد و پاهاشو هشتي کرد. آنيتا هم سرخ شد، چون لبوي برشته! ( مگه لبو رو برشته مي کنن؟؟!!)
اما يه دفه ، يه سنجاق از پشت اون بوته پرت شد طرف هري. اونم با يه حرکت سريع، شلوارش کشيد بالا و داد زد:
_ سلام و زهر سالي!!!
و شترق!!! کمربندو روي آني فرود آورد!! و در همان حال صداي فرياد شادي از همون بوته ي مخصوص به هوا رفت. آنيتا هم که فهميد موضوع از چه قراره داد زد:
_ صبر کن!!!!!!
هري ثابت موند. آنيتا عصباني گفت:
_ تو منو دوست نداري؟؟؟
هري هم سرشو به شدت به نشانه ي نه تکان داد.
آنيتا هم داد زد: آهاي....نفس کش!!!!.......بيا با هم نفس بکشيم!!!!!!
و سريعا پريد روي هري و بزن بزن آغاز شد.
از اون طرف:
جيمز: بزن پسرم....آفرين!!!
سالي که تخمه هاشو در آورده با هيجان مي گه: عجب فيلم اکشنيه!!!
لوپين هم دستاشو مشت کرده و از شدت هيجان داره به سر و کله ي ققي ميزنه!!!
از اين طرف:
آنيتا پاشو مي بره بالا و با تمام قدرت مي ياره پايين و ميزنه به هري!!!
از اون طرف:
ققي ميگه: آه....چرا هري بنفش شد؟؟
لوپين:حالا سبزه!!!
برادر حميد: عجبا که هم اکنون رو به سفيدي مي گرايد!!!
جيمز: اوا!!!!پسرم غشيد!!!
سالي : وايييييييييي............آنيتا داره مي ياد اينجا!!!!!
يهو بوته ها کنار ميرن و آنيتا ي عصباني ظاهر مي شه!!
نگاه خشمناک آنيتا روي ققي ثابت مي مونه. ققي رو ميگيره توي دستاش، گردنشو صاف مي کنه و مث موشکش مي کنه و با شتاب 555 متر بر مجذور ثانيه پرتش مي کنه به نا کجا آباد!!!!
ققي: اوي.....واي......بال.....پام.....چشم....نوک......!!!!
آنيتا نگاهي به بالاي سرش مي کنه و ميبينه ققي به خاطر سرعت زياد داره دور زمين مي چرخه!!!! جيمز سريع ميگه: نه!!من نه!!!
آما گوش آنيتا بدهکار نيست.
"با سري ديگري از برنامه ي دايره ي طلايي در خدمتونيم.آنيتا با يه حرکت سريع ميره طرف جيمز و با يه کول انداز ، اونو نقش زمين مي کنه!!بله....آنيتا، جيمز رو در خاک داره و پس از تلاش فراوان....بله....عجب باراندازي رو اجرا مي کنه...آفرين....داور لوپين به جيمز دستور ميده تا در خاک بشينه.....آنيتا پاي جيمز رو در سگک داره.....عجب فيتيله پيچي رو اجرا مي کنه......قاضي مسابقه 3 امتياز رو براي آنيتا در نظر مي گيره......حالا در منطقه ي قرمز تشک هستند....آنيتا ميره که کنده کشي رو روي جيمز اجرا کنه.......و بله...موفق مي شه....نمي دونم چرا جيمز بنفش شد...حالا زرد شده....الان سبزه....الان سفيده و....جيمز غش مي کنه!!! داور لوپين دست آنيتا رو به عنوان برنده بالا مي بره ولي آنيتا ضربه اي محکم به دماغ لوپين مي زنه که دماغش ميره توي صورتش!!!!و غش مي کنه!! از اون طرف قاضي حميد داره فرار ميکنه....خداي من..آنيتا داره به سمت ما مي ياد.....واي....نه!!!!!
صداي شترق بلند ميشه و شيشه ي دوربين خورد ميشه!!!
آنيتا ميره طرف هري و نامه اي رو ميذاره توي جيب هري و به طرف آداس حرکت مي کنه.
آنيتا لبخندي بر لب دارد و نگاهي به آسمان مي کند که ققي فرياد ميزنه:
_ آي...ييکي بياد منو بيگيره!!!( به حالت ماسک بخونين!!)
و باز از توي آسمون ناپديد ميشه!!!!
**********************************************
راست گفتين دايي؛ بايد قبل از فرستادنش پست بقيه رو مي خوندم. اگه يادتون باشه يه پستي زدم و توش قرارمو با هري گفتم. حالا هم فکر کنم ديگه خوب شده. لطفا پاکش نکنين، چون دقيقا براي پرورش داددنش، 3 روز وقت گذاشتم!!!!البته اميدوارم ونوس هم منو توي آداس راه بده!!!!!!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
قسمتهايي از پست، حذف و قسمتهايي به اون اضافه شد.
پست مادام رزمرتا هم اشكالاتش برطرف شد ،
ماندانگاس