هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۵۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 433
آفلاین
دوباره به نوشته هاي كاغذ روي ميز خيره شد تا چند دقيقه ديگر او را ميديد شمع روي ميز هم خسته از انتظار فراوان در حال خاموش شدن بود يعني ممكن بود پس از دو سال دوري دوباره او را ببيند دستش را به پنجره ي بخار گرفته كشيد و به بيرون نگاه كرد پس از اعلام نتايج امتحانات سمج اين بهترين خبر بود يعني ممكن بود راه را گم كرده باشد فكر نمي كرد تا كنون به لندن آمده باشد صداي خش خشي مانع از ادامه آن افكار و بال و پر دادن به آنها شد مي توانست او را ببيند كه راه خود را از ميان برف سنگيني كه به زمين نشسته بود باز كند هرميون با خوشحالي به استقبال ويكتور رفت .



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
سرش را بلند کرد و به ساعت برج لندن خیره شد . تنها یک دقیقه باقی مانده بود.کاغذ را در میان دست هایش به سختی فشرد . گویی سال ها منتظر این لحظه بود.....
برای لحظاتی چهره او را در نور شمع پشت آن پنجره در شب پیش به یاد آورد!
عقربه ساعت بر روی عدد 8 قرار گرفت . مبهوتانه لبخند زد و در میان سیاهی گم شد....

وزارت سحر و جادو کشته شدن 636 نفر در انفجار شب پیش را اعلام نمود.همچنین این وزارت خبر داد:
این انفجاد ها توسط باند مرگخواران تروریسم همچنان ادامه دارد.........!

______________________________________________

سامانتا ولدمورت...............................!!!!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۲ ۱۲:۱۵:۱۰

از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۰۷ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۱ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵
از لانه ی محقرم... کنار ساحل...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
کسی که چیزی می نویسد... شمع... دست سفید و ترس ناک... سرمایی که تا استخوان رخنه می کرد... آتش سوزی نا گهانی... صدای جیغ... صدای فریاد... هلهله ی مردمی که جمع شده بودند... صدای مردی که به آرامی با زنش صحبت می کرد... صدای فریاد مرد... و صدای جیغ زن... و نوبت او بود... چهره اش را دید... و باران آمد... نجات یافته بود... مردم دورش جمع شده بودند... کمک به موقع رسیده بود... ققنوس در آسمان پرواز می کرد...
از خواب بیدار شد... عرق کرده بود...
می لرزید... چند دقیقه ای طول کشید تا به خودش مسلط شد... هنوز چیزی برایش مشکوک بود... توی لندن... شهر به این بزرگی... چرا پدر و مادرش را کشتند... دنبال چه می گشتند... از آن ها چه می خواستند...
به فکر کردن ادامه داد... به ساحل نگاه کرد... و به دریای آرام... و به آسمان... گویی ستاره چشمک می زد... هر وقت دلش می گرفت به ساحل می رفت... و حتی وقت هایی که دلش هم نمی گرفت به ساحل می رفت... چند سالی بود آن جا زندگی می کرد...
باد زد و پنجره به آرامی باز شد... پنجره ی خرابی که معمولا بازش نمی کردند... کاغذ افتاد...
همان که آن شب نوشته بودند...!!!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۶ ۱۱:۲۵:۴۹

هی... این دو تا کین دیگه... این چرا گریه می کنه...؟
آخ... اوخ... جلو پاتو �


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

رنيا سيمون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
از جنگل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
چند دقیقه ایی از وارد شدن به لندن نگذشته بود که هری کاغذی را بر روی زمین دید آنرا برداشت و در میان دست لرزانش قرار داد نوشته بر روی آن اعلام میکرد که هری چند سالی از دنیای جادویی محروم شده ! و دیگر راهی برای بر گشت نیست ! هری همانطور که این نامه را در جیبش قرار میداد . دستش به شمعی خورد که جینی آنرا به او داده بود تا با آن دیوار محافظ تشکیل بدهد . و در مقابل والدمورت از خودش دفاع کند . هری شمع را از جیبش در آورد و ادامه ی آن را لمس کرد و آرام گفت : جینی من هر طور شده برمیگردم !


تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
به كلمه هايي كه روي كاغذ نوشته شده بود نگاه كرد و وقتي مطمئن شد آن ها را حفظ كرده كاغذ را سوزاند.
تاريكي لندن را احاطه كرده و شهر در خواب فرو رفته بود. جف ماموريت داشت تا آن شب يكي از طرفداران دامبلدور را كه كم كم داشت مزاحم كارهاي ارباب مي شد، از ميان بردارد. چند دقيقه ي ديگر بايد كار را تمام مي كردند اما هنوز توماس، كسي كه بايد با او همكاري مي كرد، پيدايش نشده بود. اگر توماس تا دو دقيقه ي ديگر نمي رسيد مجبور بود كار را به تنهايي انجام دهد.
وقتي به خانه ي مورد نظر رسيد ايستاد و منتظر شد. بعد از مدتي فكر كرد به مدت كافي صبر كرده و توماس نخواهد آمد پس به طرف در خانه رفت. چوبدستي را در دستش فشرد و نفس عميقي كشيد. براي يك حمله ي درست و حسابي آماده بود و به خود مي گفت كه خودش از پس اين ماموريت بر خواهد آمد و ارباب به لياقتش پي خواهد برد.
در به راحتي و بي دردسر باز شد و اين جف را متعجب كرد. به داخل خانه نگاهي انداخت. اگر مطمئن نبود كسي آن جا زندگي مي كند فكر مي كرد خانه چند سالي است كه خالي مانده. داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست. با احتياط جلو رفت و وارد اتاق ديگري شد. چشمش به شمعي افتاد كه روي ميز قرار داشت. آن را لمس كرد: گرم بود. پس تا چند لحظه قبل كسي در اتاق بوده. به گشتن ادامه داد. در طبقه ي اول چيزي پيدا نكرد و وقتي مي خواست از پله ها بالا برود صدايي شنيد. برگشت و به اطراف با دقت نگاه كرد. ناگهان چشمش به شاخه هاي پشت پنجره ي بازي افتاد كه تكان مي خوردند و صداي خش خش ايجاد مي كردند. باد نمي وزيد پس به احتمال زياد كسي از راه پنجره فرار كرده بود. به سمت پنجره دويد اما قبل از آنكه به آن برسد صدايي از پشت سرش فرياد زد:
-آوادا كداورا!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
عشقش هر دقیقه یا سالی
مثل پروانه ای در پی شمعی
گلی کاغذی در دست
درمیان شهر مردگان لندن
اعلام می دارد
همچنان ادامه دارد

لطفا از کلمات برای نوشتن داستانهای هری پاتری استفاده کنید.

چشم پروفسور تا آخر شب یه داستان مینویسم میگذارم همین زیر
ممنون که تذکر دادید و کلامت رو رنگی کردید

____________________________________

پنجره را باز کرد .منظره ی باشکوهی در مقابلش بود.خورشید در حال طلوع به همه ی مردم لندن اعلام میکرد در روز جدید زنگی ادامه دارد حتی یک دقیقه از آن را از دست ندهید.
شمع روی میز را خاموش کرد . به کاغذ هایش نگاه انداخت. یک سال از عمر خود را صرف نوشتن آنها کرده بود با خوشحالی کاغذ ها را برداشت و در میان دست لرزانش گرفت.

حالا میتوانست اعلام کند یک سال فعالیتش به نتیجه رسیده است .

آیا برای کسی مهم بود؟


ویرایش شده توسط مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۷:۴۴:۵۸
ویرایش شده توسط مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۱۶:۰۷:۲۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
من از بچه گی زندگی در لندن را دوست داشتم،حالا فرصتی پیش آمده بود تا به آنجا روم و شاید ادامه تحصیل دهم.
خواهرم برای ادامه ی تحصیل به لندن رفته بود؛ او بعد از یک سال با مردی به نام جیم ازدواج کرده بود او حالا تبعه ی بریتانیا بود.
به طرف میز تحریرم رفتم کاغذ سفیدی را از روی میز برداشتم , خودکارم در جیبم بود دست در جیبم کردم خودکارم را بیرون اوردم ، یکدفعه دستم لرزید و خودکار روی زمین افتاد .
اکنون بیستو سه سال داشتم ولی طی این 23 سه سال یک بار در خواب سکته کرده بودم بعد از سکته دست هایم مانند پیرمدی می لرزید.
روی صندلی کنار میز تحریرم نشستم و شروع به نوشتن کردم.
به نام خدا
خواهر عزیزم تو خود خوب میدانی که من علاقه ی بسیار زیادی برای زندگی در لندن دارم.
امیدوارم تو در جواب نامه ی من دعوتنامه ای برایم بفرستی!
به شوهرت سلام مرا برسان.
دوستدار تو برادرت.
از روی زمین شمع را برداشتم روشن کردم و کناره های کاغذ را آتش زدم ! او این کار را دوست داشت.
نامه را داخل پاکت گذاشتم نگاهی به ساعت مچیم کردم ساعت شش و بیستو پنج دقیقه را نشان میداد.
بلند شدم لباس هایم را پوشیدم ؛ در حین لباس پوشیدن صدایی توجهم را جلب کردی, مردی با صدای بلند اهنگ سلطان قلب ها را میخواند. به طرف پنجره رفتم پرده را کنار زدم مردی با جامعه ی عریان در حال خواندن بود تا شاید کسی به دادش رسد!
از خانه خارج شدم تا نامه را پست کنم , چند خیابان انطرفتر صندوق پست بود به خیابان رسیدم مردم تمام خیابان را گرفته بودند ! یکی از گروه ها داشت نمایش خیابانی میداد از میان مردم رد شدم و به طرف صندوق پست رفتم نامه را در صندق پست انداختم و به خانه بازگشتم.
لباس هایم را عوض کردم و جلوی تلوزیون نشستم , اخر های بازی رئال و منچستر بود ؛
داور چهار دقیقه وقت اضافه اعلام کرد .
تلوزیون را خاموش کردم و در این فکر فرو رفتم که کی پایم به خاک لندن خواهد رسید؟


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۲۰:۳۵:۲۳
ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۲۰:۳۹:۳۵

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ساعت : دوازده و پنج دقیقه شب .
سال : 2001

همه جای دفتر دامبلدور رو سکوت فرا گرفته بود . آلبوس و ققی با جدیت بر روی کاغذ پوستینی خم شده بودند و سرگرم نوشتن نامه بودن .

آلبوس با جدیت به پرهای ققی نگاه کرد و گفت :
- کریچ کجات و زده خینی کرده ؟
ققی که داشت گریه میکرد بالش رو گرفت بالا و گفت :
- اینها میخواست بالام رو بکنه
آلبوس به سرعت دستش رو دراز کرد تا بالهای زیبای کفترش رو لمس کنه که ققی با سرعت بالشو عقب کشید . آلبوس چند لحظه مکث کرد سپس گفت :
- چطوری زدت ؟
ققی : داشتم بر فراز پنجره خونشون میرفتم . از شیشه با سنگ منو زد !
آلبوس
آلبوس در یک حرکت انتحاری روی کاغذ خم شد تا نامه ای رو برای مامان کریچ بنویسد و چغلی کریچ رو بکند .
- متن نامه :
- مامان کریچ این گل پسر شما زده کفتر منو داغون کرده من همینجا حمایت خودمو از کفتر خودم اعلام میکنم و......
ترققق!
همه جا تاریک شد .
ققی : اه برقا رفت .
آلبوس : ای بابا هزار بار به این فیلچ گفتم از این آرتور کلاه بردار وسیله های مشنگی نخره . ققی برو شمع ها رو بیار !
لحظه صدای پر و بال ققی شنیده شد . سپس نور کمی ناشی از سوختن شمع همه جا رو نیمه روشن کرد .
آلبوس وقتی دوباره توانست کاغذ رو مشاهده کند نامه اش رو ادامه داد :
... خلاصه یه بار دیگه ببینم این جنتون به کفتر من کاری داشته باشه . از آشپزخونه هاگوارتز میندازمش بیرون ....

آدرس : لندن - میدان گریمالد - شماره 13 ....
آلبوس بلند شد و از میان وسایل درون دفترش عبور کرد و نامه رو به پای هدویگ بست و اونو از پنجره بیرون فرستاد .

این داستان ادامه ندارد !!!




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
از وقتی چشم باز کرده بود در لندن زندگی می کرد . زندگی نمی کرد ، فقط دقیقه هایش را تلف می کرد . گهگاه به مردم و افرادی که دور و برش بودند نگاه می کرد . به دست هایشان نگاه می کرد که چه حریصانه به کیف هایشان چنگ انداخته بودند و با سرعت از میان یکدیگر رد می شدند .
چند سال بود که به همین روش زندگی می کرد . در این چند سال که از زندگیش می گذشت ، هیچ اتفاقی به اندازه ی اتفاقی که چند روز پیش افتاده بود بررایش هیجان ایجاد نکرده بود .
چند روز پیش بود که از زیر پنجره خانه ای می گذشت . باد تندی می وزید و با خودش برگ های درختان را جابجا می کرد . در بین برگ هایی که باد به این سو و آن سو می برد ، یک تکه کاغذ توجه او را جلب کرد .
کاغذ را در هوا قاپید و باز کرد . با این قادر به خواندن درست و حسابی نبود ، همان چند کلمه ای که خواند فهمید که تکه هایی از یک نامه ی عاشقانه است . به پنجره ای که آن تکه کاغذ از آن آمده بود نگاه کرد .
شب ، به زیر پنجره آمد و از خیابان به نور ضعیفی که حاصل یک شمع کم سو بود نگاه کرد . شب هایی پشت سر هم به زیر پنجره می رفت و به بالا نگاه می کرد . چند شب به کارش ادامه داد . آن قدر به این کار پرداخت که همه ی مردمی که از آن جا رد می شدند ، او را شناخته بودند . ولی هیچ کدام نمی دانستند که چرا او زیر خانه ی یکی از اشراف زاده های شهر می چرخد .
چند روزی نتوانست به آن جا برود . نمی دانست چرا ولی اصلا حال و حوصله ی این کار را نداشت . دو روز به همین منوال گذشت تا روز سوم به راه افتاد . ولی با منظره ای عجیب مواجه شد . خانه ای که همه ی فکر او را به خودش مشغول کرده بود ، الان مانند فردی بی روح و عاری از احساس ، با درهایی کاملا باز او را به سمت خودش می کشاند . نمی دانست چه شده است . از آن جا رفت و تا مدت ها به آن جا برنگشت . همان روز ، تمامی روزنامه ها خبر قتل دسته جمعی یکی از خانواده های اشرافی شهر به دست پسری که به ادعای همسایگان ، عاشق دخترشان بوده را اعلام کردند .


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین

کلمات جدید:

کاغذ - دست - ادامه - اعلام - سال - دقیقه - پنجره - لندن - میان - شمع

عقربه های ساعت بزرگ شهر لندن بر روی ساعت دوازده ایستاد.ثانیه شمار به کار خود ادامه میداد تا هر چه سریعتر ثانیه را به دقیقه و دقایق را به ساعات تغییر دهد.هیچ کس در شهر نبود. همه خواب بودند. در آن سوی شهر در خیابان باریک پریوت درایو شماره چهار، در پشت پنجره ای پسر بچه ای ایستاده بود.
شمع کوچکی در دست داشت و تکه کاغذ مچاله شده ای در دست دیگرش.چشمانش بسته بود اما لبانش تکان میخورد.با تمام شدن صدای ساعت شهر که نیمه شب را اعلام میکرد چشمانش را گشود و شمع را فوت کرد.
خوشحال بود.کاغذ مچاله شده در دستش را بر روی تاقچه روبه روی پنجره قرار داد و باز کرد.تصویر کودکی در میان پدر و مادرش بود در حالی که میخندید و شمع های روی کیک تولدش را فوت میکرد.هری پاتر یک سال بزرگتر شده بود.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.