گوشش را به
دیوار چسباند...صداهایی عجیب از آن طرف به گوش می رسید.
همیشه منتظر این لحظه بود...حالا دیگر می توانست
توجه و
اطمینان اسنیپ را به خود
جلب کند....کمی نزدیک تر رفت ..بله یک سوراخ آن جا روی دیوار بود.....!
سرش را نزدیک تر برد...دابی آنجا با قیافه
مضحک ایستاده بود...انگار سعی داشت چیزی را
پنهان کند...زمان به سرعت می
گذشت ...!
یک نفس راحت کشید....چند
ضربه به در زد!
-بیا تو دراکو!
-پروفسور من پیداش کردم ...اون جن خونگی برش داشته بود مطئنم پاتر هم با اون هم دسته!
اسنیپ لبخندی موذیانه زد و گفت : بریم که طبق معمول از گریفیندور امتیاز کم کنیم!!!
________________________________________________
با تشکر:
سامانتا ولدمورت.................................!!!!
اخطار : کلمات مشخص شده را رنگی بنویسید.