یاهو
اولین پست ماموریت سفید !!!مکان => بیمارستان هفتصد تختخوابی منگول نیا !
زمان => ساعت 10:30 دقیقه ی صبح !
آقای دکتر حسن مصطفی به بخش اطلاعات!
آقای دکتر حسن مصطفی به بخش اطلاعات!
صدای نازک و زنانه ای در حال پیج کردن دکتر بود !
=÷= فلش بک 20 دقیقه قبل =÷=_ مری جونم بدو ، دکتره میپره ها!!!!!
مری در حالی که داشت از 118 تلفن یتیم خانه ی ولدی کچل رو میگرفت گفت:
_ حولم نکن عثیثم
!
جسی در همین حال از فرصت استفاده کرد و چند تا کاغذ و متن سوالات رو داخل کیفش گذاشت و در حالی که به سمت ماشین میرفت گفت:
_ مری جونی ، ضبط رو یادت نره!!!
مری ضبط رو از روی میز ور میداره و بدو بدو به سمت جسی میره!!!
_ جسی جونه من که خیلی واست عثیثم ، یواشتر من جوونم ، آرزو دارم!
جسی لبخندی زد و گفت:
_ wOW... گلم چرا بچه بازی در میاری؟؟ باید زود بریم دکتره میره ، بعد باید به ملت جواب پس بدیماااااا !!!
بعد از 5 دقیقه به بیمارستان رسیدند ، ترمزی که بر اثر ایست نا به هنگام زده شده بود باعث گشت ، پسر بچه ی کوچیکی که کنار گلهای بابونه ی کنار جوب آب ایستاده بود شوکه شود و 2 تا از گلها از دستش بیفته تو جوب و همراه آب بره !
مری که از دیدن بچه هه ذوق زده شده بود گفت:
_ آخی ناسی ، چقدر شبیه یکی از دوستای معصومه است!
جسی در حالی که داشت دزدگیر ماشین رو میزد گفت:
_ نخیرم ، شبیه لیلیانوی منه ، وقتی ِگل بازی میکنه!!!
مری : شبیه دوستای معصومه س ، حالا وقته این حرفا نیست!... دکتره میپره!!!
و با سرعت به سمت در ورودی بیمارستان رفتند!
زمان => ساعت 10:33 دقیقه !صدای گامهای آرام و خونسرد دکتر حسن مصطفی به وضوح شنیده میشد!... جسی و مری که داشتند در مورد ترتیب سوالا حرف میزند سرشون رو به سمت چپ برگرداندند و بلافاصله از جا بلند شدند و دکتر را در روبه روی خود دیدند!
جسی ورق ها رو دست مری داد و گفت:
_سلام دکتر ، ببخشید مزاحم شدیم ، زیاد وقتتونو نمیگیریم ، فقط چند تا سوال !!
دکتر حسن مصطفی لبخندی از سر مهربانی زد و گفت:
_ بفرمایین ، اینجا کمی شلوغه!
مری و جسی به دنباله دکتر به سمت اتاقش حرکت کردند.
دکتر در حالی که دستاش رو به پشت قفل کرده بود و راه میامد گفت:
_ سوالاتون در چه موردیه؟؟؟
جسی که داشت روی صندلی اتاق دکتر مینشست گفت:
_ چند تا سوال در مورد سوابق بیماری کلیوی ولدی کچل میخواستیم!!... یعنی میخواستیم پرونده ی پزشکی شو ببینییم!!
دکتر به محض شنیدن اسم ولدی اخمی کرد و ابروهایش را در هم کشید و گفت:
_ سال هاست کسی از اون پرونده ها خبری نگرفته!!...چیزی شده؟
در همین حین مری زیبه کیفش رو باز کرد و گوشه ی نانچیکو رو نشون داد و گفت:
_ میشه یه توضیحی از بیماری بدین؟؟؟
دکتر دستمال کاغذیی رو برداشت و در حالی که داشت عرقش رو پاک میکرد گفت:
_ اون وقتی 7 سالش بود اومد پیشه من ، حالش اصلا خوب نبود!... همون موقع باید پیوند کلیه انجام میداد ، ولی نخواست !... اونقدر که پسر سرکشی بود ، از یکی از دوستاش خواست تا داوریی واسش بسازه!.... اون دارو فقط دردش رو کم میکرد !
جسی که داشت حرفهای دکتر رو ضبط میکرد ، پرسید:
_ ولی بعد از این همه سال دوباره تشدید شده؟؟... آیا میتونسته اثرا اون دارو باشه؟؟؟
دکتر: مسلما نه ، باید از معجون های موثر تری استفاده میکرد!
جسی ، ببخشید یه سواله دیگه !
دکتر حسن مصطفی داخل کشوی کمدش رو باز کرد وگفت:
_ بفرمایین!
جسی مدادی که توی دستش بود رو تکون داد و گفت:
_ هنوز اسم اون معجون رو به یاد دارین؟؟؟
دکتر پرونده ای رو از بین چندید پرونده بیرون کشید و گفت:
بزارین ببینم ، باید توی پرونده ی پزشکیش نوشته باشه!!!
چند دقیقه بعد!
مری در حالی که داشت با دست خودشو باد میزد رو به جسی کرد و گفت:
_ اینجا کولر نداره؟؟؟
جسی دستش رو توی کیفش کرد و یه رانی بیرون آورد و گفت:
_بیا عثیثم ، ماله خودت!
مری : ثثث میثی !
جسی از جا بلند شد و به سمت دکتر رفت و گفت:
_ خب ، چیزی نوشته؟؟
دکتر عینکش رو به چشماش زد و گفت:
_ نام دقیقی نوشته نیست فقط نوشته .....
-------------------------*--------------------------*------------------------
چه چیزی در پرونده نوشته شده بود؟؟