هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۶

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
( شما نگفته بودین ادغام تکالیف مشکلی داره پس من تکلیف اصلی شماره ی یکو و دو و تکلیف فرعی رو با هم ادغام کردم)

چند روز بعد اینکه استاد این موضوع سختو برای تکلیف داد تصمیم گرفتم به طور جدی بهش فکر کنم ، بعد اینکه کلی به مخم فشار آوردم و دیگه کم مونده بود مخم سوت بکشه یه چیزایی سر هم کردم برم دفتر استاد با هاش صحبت کنم.

تق تق تق

_ بیا تو

در دو باز کردمو رفتم جلو

_ سلام استاد
_ سلام ، کاری داشتی ؟
_ بله استاد ، می خواستم چیزایی رو که از تکلیف هفته ی پیش فهمیدم و با شما در میون بذارم ببینم اون چیزی که میخوایین هست یا نه.
_ خیلی خب بیا بشین ببینم چی می گی
_ با اجازه. بعد کلی مشورت که با رفقای ماگلم از جمله آلبرت انیشتن ، ار سطو ، استفن هاوکینگ ، ابو ریحان بیرونی و ذکریای رازی داشتم به این تعریف رسیدم.!!!
_ إااااا منم با لویی پاستور و دکتر کخ همسایم ، بچه من ته این سیا بازیام ، بچه چرا چرت و پرت میگی !!!
چطور جرأت می کنی به یه استاد اینجوری توهین کنی؟ چرا با هم قد خودت شوخی نمی کنی؟ بیست امتیاز از
اسلایترین کم مشه، اگه می خوای مسخره بازی در بیاری برو بیرون ،
درم خوب ببند مدیر برای سرفه جویی در مصرف گاز موتور خونه رو خاموش کرده .
_ نه استاد ببخشید گ گگ گفتم با یه شوخی جوو عوض کنم ، خب دیگه با اجازه تکلیفمو بخونم.
خب تعریف من اینه که جونوری تو گروه آدمیزادگان قرار می گیره که شعور و تفکر ، خلاقیت داشته باشه
، و البته تکلم و تغییر پذیری و ارزش ها که ماگل ها به اون ارزش های بشری می گن هم مهم هستن. این در حالیه که جونورای دیگه همه ی این موارد رو ندارن.
_ مورد دومو بیشتر توضیح بده
_ بله اگه بخوام مثال بزنم سانتورها، اونا تغییر پذیر نیستن یعنی اگه بهشون بگی لباس بپوشن و با جادوگرا زندگی کنن ، پدرتو در میارن البته این به خاطر رفتار خصمانه ی اجداد خود ماست . در ضمن نباید فراموش کنیم که اونا علاقه ای ندارن که در گروه آدمیزادگان قرار بگیرن شاید به خاطر شکل عجیبشونم باشه ، در مورد غول های غار نشین می شه گفت اونا اصلا شعور ندارن و فاقد ارزش های انسانی هم هستن درکل هیچی حالیشون نیست و ممکنه هر کسی رو داغون کنن.(خدا رو شکر عادت ندارن از زیستگاهشون بیان بیرون) آكرومانتيلا ها و مانتيكور ها هم به رغم هوش وافر نمیتونن جلوی درنده خویی خودشونو بگیرن پس فاقد ارزش های انسانی هستن و ممکنه به هر کسی آسیب برسونن. البته من فقط به یکی دو دلیل برای جدایی این جونورا اشاره کردم ، دلایل دیگه هم هست که اگه بخوام توضیح بدم بحث خیلی کش دار میشه.
در مورد این سوالتون هم آيا سانتورها در گروه آدميزادگان ماندند ؟ چرا ؟ مردم درياي چه ؟ اشباح چه ؟ به این نتیجه رسیدم ، که البته خود کتاب هم توضیحات لازمو دربارش داده.
_ خب بگو اون چیه
من اینا رو به استناد کتاب میگم:
" سانتورها" بر اساس تعریف مالدون اول در گروه آدمیزادگان نبودن اما خانم کلاگ سانتورها رو در گروه آدمیزادگان قرار داد اما اونا به خاطر اعتراض به تعریف کلاگ که مردم دریایی رو محروم میکرد از آدمیزاد بودن خودشونو از این قضیه بیرون کشیدن و خودشونو تو گروه جونورا گذاشتن.
" مردم دریایی " اول در گروه جانوران قرار داشتن تا اینکه استامب وزیر شدو از اونا به عنوان آدم یاد کرد
که البته معلوم نشد آخرش چی شد ولی من فکر میکنم اونا هم مثل سانتورها اعلام جونوریت کردن.
اشباح هم که چند بار در گروه آدمیزادگان قرار گرفته بودند ، خودشونو دست بالا گرفتنو خودشونو جونور اعلام کردن. خب استاد دیگه تموم شد ، نظرتون چیه؟
_ هوم اینو بعدا نقد می کنم بهت میگم ، خب دیگه کاری نداری ؟
_ نه استاد ببخشید اون اول دستتون انداختم ، با اجازه .

در و بستم و در انتظار نظر استاد عزیز موندم ببینم جلسه بعد چی می شه.


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۶ ۱۶:۰۴:۰۷

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
نقد پستها :


گريفندور :

[spoiler=پرسي ويزلي كليك كن]
*پرسي ويزلي جزو شناسه هاي بسته شده است*
خب مي شه گفت پست خوبي بود و در عين حال با موضوعي جالب و قسمتهاي عالي ولي با كمي مشكل و غير هري پاتري بودن پست . البته مدرسه ماگلي هم توي هري پاتر هست ولي من نفهميدم كه چرا والدين در آخر پست داشتن دانش آموزان رو به مدارس ماگلي مي فرستادند ؟
از نظر پاراگراف بندي عالي بود . فضا سازيش كم بود ولي خوب بود . علائم نگارشي درش ديده مي شد و به ج .اي خود بودن . غلط املايي بخصوصي در پستت ديده نمي شد . در جاهايي تضاد باعث زيبايي پستت مي شد و ...
فقط يه مشكل داشت اونم اينكه , وسط كلاس رياضي كه اپارات كردي كسي متوجهت نشد ؟ يا مثلا از طرف وزارت سحر و جادو برات مشكلي پيش نيومد ؟

خب , قسمت دوم پستت هم عالي بود و كمي خنده دار . اونطور كه من فهميدم استرجس كه يه ماگله فكر كرده ماهگوساله همون گوساله اس . بعد اينكه مدفوع ماهگوساله براي گل و گياه خوبه نه ماگل و انسان كه چون پست طنز آميز بوده مشكلي درش نمي بنيم . يه جاهايي غلط املايي بود كه مطمئنم اشتباه تايپي بوده نه غلط املايي كه امتياز كم نمي كنم .
هر دو قسمت پستت عالي بود مخصوصا قسمت دوم كه طنز گونه بود و مواردي از دسوتي پسر و دختر آوردي كه عالي بود .
استفاده از شكلكت هم خوب و به جا بود .

امتيازات مي شه 29 از 30 !
[/spoiler]

[spoiler=آلبوس دامبلدور كليك كن]
خب مي شه گفت پست جالبي بود با بيان ويژگي هاي آلبوس دامبلدور و مي تونم بگم كه از هيچ نظر مشكلي نداشت غير از اينكه يكسري جاها غلطهاي تايپي اي به چشم مي خورد كه در پستيا ديگه انقدر زياد نبود . اگر من درست حدس زده باشم بايد پستتو سريع نوشته باشي براي همين مقداري بيشتر از بقيه غلطهاي تايپي ديده مي شد .
هر دو قسمت پستت عالي بود و هر دو در مورد يك موجود كه اگه سعي مي كردي دو موجود رو جدا بگي بهتر بود تا عل و دانش دانش اموزان بيشتر شود
ِاينكه مثل راديو گذاشتي هم جالبه كه برنامه هاي مختلفه و يكم اونو طنز گونه مي كنه .
در كل غير از غلط هاي تايپي و شباهت دو موضوع به هم مشكل ديگه اي فكر نكنم باشه .

امتيازت مي شه 28 از 30 !
[/spoiler]

[spoiler=تد ريموس لوپين كليك كن]
قسمت اول پستت خوب بود و ديالوگها خوبي داشت و از نظر پاراگراف بندي خوب بود ولي به دو تا پست قبلي نمي رسيد , با اين حال خوب بود .
پستي كه نوشته بودي از نظر سوژه خوب بود و غلط املايي درش ديده نمي شد ولي يكم بلند بود كه خواننده رو كمي خسته مي كرد ولي چون سوژش جالب بود من كه خسته نشدم ولي اول كه پستتو ديدم گفتم كي مي خواد اينو بخونه ؟ براي همين يكم علاقه ي كسي كه مي خواد بخونه كم مي شه .
در كل غير از بلنديش مشكل ديگه اي نداشت و خوب بود .

قسمت دوم پستتم هم از نظر رول كه خوب بود و از نظر تعريف كلپي هم عالي بود و توضيحاتي كه دادي خوب بود , ولي اگه در مورد ملپي كلي تر توضيح مي دادي بهتر بود و نه فقط هيولاي لاك نس . در كل سوژه ي خوبي بود و همه موارد داستان نويسيت هم مي شه گفت خوبه .
نقل قول:
* احساس مي کنم موضوع تکليف اولم يکم شبيه اما دابز شده اما اين شباهت تصادفيه و من الان که اومدم مشقم رو بفرستم کارش رو ديدم *

خب بايد بگم مشكلي نداره و مهم داستانته كه جالبه . ولي خب يكم امتياز به خاطر اين مشكل كم مي كنم . فقط يكم كه اين بازرسين هم به من گير ندن

امتيازت مي شه 27 از 30 !
[/spoiler]

[spoiler=آلفرد بلك كليك كن]
پست خوبي بود از نظر ديالوگ بندي و از نظر ساختارش هم خوب بود و فقط يه سري اشتباه تايپي و يه مشكل كه ... پستتو به صورت لجن گفتاري گفتي ولي با اين حال پست رو خوب نوشتي و مثل آميكوس نيست پستت .
البته لحن گفتاريت زياد نيست و در بعضي جاها به چشم مي خوره كه پستو در بيشتر جاها قشنگ كرده .
تقريبا مي شه گفت از اين قسمت امتياز كامل رو مي گيري !

حالا مي ريم سر قسمت دوم ...
اولين غلط املايي در اول پست به چشم مي خوره :
نقل قول:
با انقراض طقريبي نسل گرافورن ها
تقريبي نه طقريبي !

يه جا نوشتي با پنجه اش به گردن حيوون حريف مي زنه , اين عمل رو شير نر هنگامي كه به طعمه اش مي رسه مي كنه .
جالبه كه هم از حيوانات جادويي و هم غير جادويي استفاده كردي !
در آخر پستت يه مي گيره رو جا انداختي
يه مشكل ديگه اينه :
نقل قول:
2. به دليل اينكه اين موجود تازه كشف شده است . طبقه بنديي توسط و.س.ج ( وزارت سحر جادو ) روي آن اعمال نشده است . بنابرين مجبور مي باشم كه طبقه بندي مخصوص خودم را موقتا روي آن قرار بدهم .
ببين تو دو جاي پستت دو تاريخ رو آوردي . يك :1230 و دومي : 1672 كه اين دو تاريخ خيلي قديمي هستند و اگر وزارت خونه اينا رو اعلام كرده يا نيوت اسكمندر يا هر دوستار موجودات جادويي ديگه اي اينا رو نوشته پس از اون موقع خبر داشته و تحقيق كرده , در نتيجه وزارت خونه اونو خيلي وقت پيش شناسايي كرده .
البته ممكنه كه , تازه كه وزارت خونه اين موجود رو شناسايي كرده در مورد اون تحقيق كرده و اينها رو از قديم بدست آورده , ولي باز يه مسئله مي مونه اونم اينه كه ; وزارت سحر و جادوي ژاپن اين موجود رو در سال 1672 شناسايي كرده .
به هر حال زياد امتياز كم نمي شه .
پست جالبي بود و قسمت اول 20 امتياز و قسمت دوم 15 امتياز دارن در كل كه ...

در كل امتيازت مي شه 28 از 30 !
[/spoiler]

[spoiler=جيمز هري پاتر كليك كن]
پست خوبي بود . من يه بار ظهر خوندم اونم سر سري گفم بعد ازظهر اين دو تا پست آخر رو هم ميام نقد مي كنم . اول نفهميدم پستتو , اون قسمت كه هي آل آل مي كنه . ولي الان كه دوباره خوندم ديدم خب قسمت جالبيه در پستت .
قسمت اول پستت جالب بود و قسمت آخرش يكم گيج كننده . من طبق برداشتي كه كردم كه فكر كنم درست باشه , وقتي كه صورتشو مي شوره بر مي گرده مي بينه يه آل پشت سرش بوده نه برادرش . يا اينكه يه آل پشت بوته ها بوده و برادرش پشت سرش , اگه دوميه پس چرا صورتش و گوشش و ايناش اون شكلي بودن .
در كل آخراي قسمت اول پستت يكم گيج كننده بود و مشكل به خصوصي درش نديدم !


قسمت دوم پستت هيجان زيادي داشت و جالب بود ولي يه مشكل داشت :
نقل قول:
- این نقره ی اصله واسش 20 تا گالیون دادم!!!!
20 تا گاليون نمي گفتي بهتر بود . و اگه مي گفتي 20 گاليون دادم بهتر بود و "تا" رو حذف مي كردي !
چون اينجوري يكم از حالت نوشتاري در گفتار كم مي شد و در گفتار لحن نوشتار ننويسي بهتره !

يه چيز ديگه ... مطمئني اين آل پسر هريه ؟ آخه يكم دير مي گيره . گيراييش كمه .
نقل قول:
- آل چوبدستیم!
- خوب؟
- چوبدستیم تو غلافش بود.....
- خوب؟
- غلاف به کمربندم وصل بود ...
- خوب؟
- برقک به کمربندم آویزون شده بود....
- خوب؟
- تو انداختیش بیرون!!!!!!!!!!!!!
سه ساعت داري براش توضيح مي دي
شوخي كردم
البته خب درسته نه خوب

پستت خوب بود و امتيازش در كل مي شه 27 از 30 !

[/spoiler]


هافلپاف :

[spoiler=اما دابز كليك كن]
قسمت اول پستت خوب بود و از نظر پاراگراف بندي و ديالوگ ها خوب بود . در پستت به اين اشاره كردي كه اگه مسئوليتي رو پذيرفتيد به درستي انجام بديد و اگر كه تكليف و مشق دارين به گردش نرني كه خوب بود
فضا سازي خوب بود و غلط املايي به چشم نمي خورد .
در كل قسمت اول خوب بود .

خب قسمت دوم پستتم عالي بود فقط اون جا كه مي خواستن عكس بگيرن يكم زيادي شكلك استفاده كردي ولي در جاهاي ديگه ي پستت نسبتشون خوب بود . غلط املايي ديده نمي شد . فضا سازي خوب بود و موجودي كه براي توصيف انتخاب كرده بودي موجود جالبي بود و خب جامع هم در موردش توضيح دادي .

پس امتيازت مي شه 30 از 30 !
[/spoiler]

[spoiler=رز زلز كليك كن]
با اينكه از عضويتت وقت زيادي نمي گذره ولي بايد به تو و هم گروهيانت و ناظر تالارتون تبريك بگم كه همچين عضوي رو دارن .
قسمت اول پستت بسيار عالي بود و غير از يك اشتباه كه يه فعل رو اشتابه نوشته بودي ; به جاي نمي دانست نوشتي نمي توانست !
نقل قول:
در حالي که نمي توانست چه بايد بگويد از سر ناچاري گفت


فضا سازياش هم خوب بود و ديالوگ هاش هم جالب بود .
اتفاقات پستت هم عالي بود , ولي اگه يه موجود جادويي رو مي گفتي بهتر بود .
مشكل به خصوصي ديگه اي به چشم نمي خورد تا حالا فكر كنم بهترين پستي بود كه بين اين پستاي دانش آموزان خوندم .
ولي يه چيزي . انقدر از اسي بد نگو
خب يه شوخي بود . اين قسمت اول پستت بود كه من غير از همني كه گفتم مشكلي نديدم و بايد بگم اين قسمت امتياز كامل رو مي گيره و از اون يه مورد بدليل پست عاليت چشم پوشي مي كنم و فقط يه امتياز به خاطر اينكه موجودت جادويي نبود كم مي كنم .


قسمت دوم تكليفت هم خوب و عالي بود و فقط يكي دو نقص داشت اونم اين بود كه اولا موحودت جادويي نبود . يعني تو بايد بر اساس اون لينكي كه دادم موجود رو معرفي مي كردي كه يه موجود خيالي رو معرفي كردي , ولي چون تازه كاري من اينو تكليف فرعيت مي گيرم . چون جايي هم ننوشتي كه اصليه يا فرعي .
دو سه جا مشكل داره مثل :
نقل قول:
به نظر نمي رسيد قرار باشد چيزي اتفاق بيفتد.اما ناگهان اتفاقي افتاد و دو جادوگر در آن سرماي شديد ظاهر شدند.
خب اگر اين رو اينجوري مي نوشتي بهتر بود ; هيچ چيز گوياي رخ دادن اتفاقي نبود , اما ناگهان دو جادوگر در آن سرماي شديد ظاهر شدند .
اين هم چون فرعي حساب شد از 15 بهت مي دم 11 !

در كل امتيازت مي شه 30 از 30 !
[/spoiler]

[spoiler=رز ويزلي كليك كن]
پستتو خوب شروع كردي ولي يه مشكل همون اول هست :
نقل قول:
صبح قشنگی بود.پنجره ی اتاقم باز بود و نسیم دلنوازی از اون وارد میشد و گونه هامو نوازش می داد.
نوازش مي كرد بهتره

نقل قول:
آروم آروم چشمامو باز کردم و نیم خیز شدم و خواستم که از روی تخت بلند شم که با صدای انفجار وحشتناکی که از طبقه ی پایین اومد و باعث شد که اتاقم با شدت شروع به لرزش کنه به طرف کف اتاق پرت شدم.
پرت بشم بهتره !

پستت مي شه گفت نسبتا عالي بود و از الفاظ و واژه هاي جالبي استفاده كردي كه منم توش موندم رفتم از مامانم پرسيدم

ولي يكي دو تا مشكل اينجاس ; اونم اينه كه ... اولا اژدهايي كه به دنيا مياد قدش 1.5 متر نيست .
دوما اينكه تو در مورد اون روز زياد توضيح ندادي و فقط به اين سوژه كه هوگو اژدهاي شاخدم مجارستاني رو مياره توي خونه اشاره كردي و در مورد خاطره زياد توضيح ندادي !
در مورد اولي يكم امتياز كم مي شه و در مورد دومي هم يك مقدار كم !

خب اين قسمت پستت نسبت به قبلي اشتباهات بيشتري داشت .
اولا فكر نكنم يه اژدهاي 1.5 متري رو راحت بشه آورد توي يه اتاق . قدي كه رد مي شه ولي عرضي يكم مشكل داره .
دوما اژدها كنار اتاق نمي شينه .
سوما اگه آتيش زده باشه كتاباتو بايد اتاقتم آتيش مي گرفت .
سوما از پنجره خارج شدن فكر كنم از در وارد شدن هم سخت تر باشه .
چون هم پنجره كوچيك تره و هم كويچك تره


خب من اثري از بيش از يك تكليف نمي بينم و فكر كنم شما فقط تكليف اصلي شماره ي 1 رو انجام دادين .
به خاطر اينكه خاطره ي اين روز رو در قسمت اول تعريف نكرده بودين امتياز كم نمي شه اينجا گفتين .
بايد اضافه كنم كه امتياز شما از 20 داده مي شه چون فقط همون تكليف اصلي شماره ي 1 رو انجام دادين .
ولي خب يكم امتياز تشويقي هم لازمه !

بهت در كل مي دم 15 از 30 با وجود اينهمه مشكل !
[/spoiler]


ريونكلا :

[spoiler=كرنليوس آگريپا كليك كن]
خب قسمت اول پستت از نظر پاراگراف بندي خوب بود ولي موضوعش كمي تا مقداري تكراري بود و به خطار اين امتياز ازت كم مي شه . مثل اينكه تكليف منو خوب نخونده بودي كه گفتم خاطره يك روزتون با يه موجود جادويي رو بگين و تو اومدي كلاس رو گفتي ولي خب اينم خاطره اس ولي سعي كن كلاس رو دوباره توضح ندي . طبق رولي كه زدي مثل اينكه پست منو كلا خوب نخوندي چون من گفتم :نقل قول:
ولي بارتي كه متوجه اين امر شده بود سريعا به آنها توضيح داد كه با حيوانات بسيار جالبي آشنا مي شوند و مثل ترم با حيوانات خطرناك ولي پيش پا افتاده اي روبرو نمي شوند و همه ي آنها را شاد كرد .

خب به هر حال مشكلي نداره ولي يكم امتياز كم مي شه .

خب قسمت دوم پست مشكلات بيشتري داشت مثل :
1- اونطور كه بايد جانور جادويي رو توضح ندادي .
2- در بعضي جاها اشتباه توضيح دادي .
مثلا : بايد اين موجود را با ورد خاموشي جادو كرد ماهيانه نه بيهئشي . تازه بايد مي گفتي كه ماهيانه بايد قدرتمند تر بشه جادو و ...

خب تكليف فرعيت هم خوب بود . مي شه گفت بد نبود . ولي اگه به جاي دانه از موجود استفاده مي كردي بهتر بود ولي در كل مي شه گفت ذهن خوبي داري . بهش مي دم 6 چون يكم آدم رو تو خوندن سر در گم مي كرد و يكم مشكل داشت .

در كل امتيازت مي شه 26 از 30 !
[/spoiler]


اسليترين :

[spoiler=آميكوس كرو كليك كن]
تكليف اولت رو خوب شروع نكردي و كل داستان رو مي شه گفت با لحن گفتاري نوشتي كه اين كاملا اشتباهه . وقتي شما داري مي نوسي بايد از لحن نوشتاري استفاده كني كه اين در پستت به چشم نمي خورد .
بعضي جاها رو هم خيلي بد نوشتي , مثل :
نقل قول:
تو به صبح زمستوني 24 دسامبر
اگر بنويسي : صبح زمستاني 24 دسامبر بهتره !

نقل قول:
هوا بسيار سرد است و برف شديدي در حال بارش .(اينا رو وقتي هاگريد وارد خونه شد ازش پرسيدم)
قسمت داخل پرانتز رو اگه حذف كني بهتره .

نقل قول:
اول به اوضاع بهم ريخته رو سرو سامون دادم
خب يا "رو" را حذف مي كردي يا "به" را !

غلط املايي هم داشتي و يه سري هم اشتباه تايپي مثل :
نقل قول:
و در طي يک عمليات برق آسا و انتهاري از در کوچک سگ وارد حال ميشه .
انتهاري نه , انتحاري !

و يكسري مشكلات ديگه كه مهمترينشون به نظر من همين لحن گفتاري و نوشتاري كه لحن نوشتاري در اينجا خيلي بهتره !


اولا كه قسمت دوم تكليفت خيلي كوتاه بود و اينكه ; مثلا آلبوس سوروس مي گفتي بهتر بود چون خواننده اول فكر مي كنه كه اشتباه گفتي بعد يادش مياد كه آلبوس اسم پسر هريه .
يا مثلا آلبوس سوروس به هري مي گه پدر . خب پدر يكم زيادي معذبه و معمولا بچه ها به پدرشون مي گن بابا !

از مشكلات ديگه مي شه به زير اشاره كرد :
نقل قول:
ا برقک عاشق چيزايي که برق مي زنن اونا معمولا خيلي آروم هستن اما وقتي متوجه يه چيز براق بشن ديگه نمي توني رو آرامش اونا حساب کني . اونا معمولا تو عمق خاک زندگي ميکنن و تو هر زايمان حدود يک جين نوزاد به دنيا مياره در ضمن رنگ مو هاشم مشکيه.
اول اومدي برقك رو جمع بستي بعد آخر سر مي گي "مشكيه" . خب اين يه تضاد بين تعداد نهاد و شناسه ي فعله .

در كل بهت مي دم 17 از 30 !
[/spoiler]


تعداد شركت كنندگان : 10 نفر !





[spoiler=جمع كل امتيازات]
گريفندور : 139
با احتساب امتياز پرسي ويزلي كه شناسش بسته شده .

پنج نفر شركت كردند !


هافلپاف : 75

سه نفر شركت كردند !


ريونكلا : 26

يك نفر شركت كرد !


اسليترين : 17

يك نفر شركت كرد !


[/spoiler]



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
جلسه دوم كلاس مراقبت از موجودات جادويي



گرگينه ها بخش عمده اي از اوقات خود را با شكال انساني مي گذراندند . با اين همه ماهي يك بار تغيير شكل يافته و به صورت جانور وحشي چهارپايي در مي آيند كه طبعي درنده داشته و فاقد وجدان انساني است .
خلق و خوي سانتور ها شباهتي به خلق و خوي انسان ندارد . آنها در طبيعت بومي خود زندگي مي كنند , از پوشيدن هرگونه لباسي اجتناب مي ورزند و با اين كه از هوش و خرد انساني برخوردارند ترجيح مي دهند دور از جادوگران و مشنگ ها زندگي كنند .
غولهاي غارنشين ظاهري انسان نما دارند , بر روي دو پا راه مي روند و توانايي آموختن چندين كلمه ساده را دارند . با اين حال هوش آنها از كند ذهن ترين تك شاخ ها نيز كمتر است . آنها غير از قدرت جادويي حيرت انگيز و غير طبيعي هيچ نيروي جادويي ديگري ندارند .


پروفسور كرواچ در حاليكه سر جايش نشسته بود رو به دانش آموزان لب به سخن گشود :

- با توجه به سه نوع جانوري كه در كتاب درباره ي آنها خوانديد , بايد بدانيد كه آوردن يك تعريف صحيح و جامع براي گروه آدميزادگان كه ديگر گروهها را از خود جدا مي كند بسيار سخت و دشوار است كه براي اولين بار رئيس انجمن جادوگران برداك مالدون (Burdock Muldoon) در قرن چهاردهم گفت «موجوداتي كه بر روي دو پا راه بروند در گروه آدميزداگان قرار مي گيرند» كه اين عمل باعث شد تا هر موجودي كه روي دو پا راه برود به جلسه بيايد و باعث شلوغي ها و خرابي هاي زيادي شود . پس داشتن دو پا دليلي براي آدميزاد بدن نمي شود .

پروفسور كراوچ از جايش بلند شد و در حاليكه به سمت ميزهاي دانش آموزان قدم بر مي داشت به يكي از ميزها رسيد و كتاب «موجودات جادويي و زيستگاه آنها» ي يكي از دانش آموززان را از روي ميز برداشت و ادامه داد :

- در پي عمل برداك مالدون , الفريدا كلاگ (Elfrida Clagg) جانشين مالدون به منظور ايجاد روابط صميمانه تر با موجودات جادويي تعريف ديگري آورد كه بر اساس آن «هر موجودي كه قادر به رساندن منظور خود باشد آدميزاد محسوب م شود» اين جلسه نيز مشكلاتي چون قبلي داشت و هيأت اشباح (بدليل شناور بودن) و سانتورها (بدليل چهار پا بودن) كه در جلسه قبل حضور نداشتند دعوت شدند ولي سانتورها براي اعتراض كه چرا مردم دريايي دعوت نشده اند نيامدند و هيأت اشباح نيز به دليل «تأكيد بي شرمانه ي شورا بر نيازهاي زندگان در قبال مردگان» جلسه را ترك گفت ... آقاي ويزلي فكر كنم شما يكبار اين كتاب رو خونده باشين . مي خوام اگه مي شه قسمتي كه در مورد گروگن استامپ (Grogan Stump) هست كه چگونه موجودات جادويي رو تقسيم كرد را براي بقيه دانش آموزان يه بار توضيح بدين .

پرسي در حاليكه از جايش بلند مي شد كتابش را به سرعت بست و شروع كرد به توضيح دادن :
- تا سال 1811 هيچ يك از تعاريف مورد قبول واقع نشد و بالاخره گروگن استامپ همان اول كه وزير شد تعريفي براي گروه آدميزادگان آورد كه ...
- خب بسه . مي خوام خودتون يك تعريف خوب تا هفته ي ديگه بيارين و در مورد اون توي رولتون صحبت كنين و عوارض اونو بگين .

در حاليكه از كلاس درس خارج مي شد به تخته كه روي آن تكاليف رو نوشته بود اشاره مي كنه و به دانش آموزان لبخندي مملؤ از محبت مي زنه و خارج مي شه .




تكليف اصلي :
1- براي هفته ي بعد يك رول بنويسين و در اون يك تعريف براي گروه آدميزادگان بياوريد و گروههاي ديگر را از آن جدا كرده و مشكلاتي كه دارد را نيز بگوييد (تعريفي كه برداك مالدون كرد مورد قبول نيست)
25 امتياز !

2- آيا سانتورها در گروه آدميزادگان ماندند ؟ چرا ؟ مردم درياي چه ؟ اشباح چه ؟
5 امتياز !

تكليف فرعي :
1- چرا غول هاي غارنشين در گروه جانوران قرار گرفتند ؟ آكرومانتيلا و مانتيكور چرا در اين گروه قرار گرفتند با اينكه قدرت تكلم بسيار قوي اي داشتند ؟
15 امتياز !


*تمامي تكاليف در رول ارائه شوند*



موفق و مؤيد باشيد
پروفسور بارتي كراوچ
مراقبت از موجودات جادويي


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۰ ۱۸:۲۳:۰۸


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۸ دی ۱۳۸۶

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
خاطره ی یک روز با موجود جادویی
صبح قشنگی بود.پنجره ی اتاقم باز بود و نسیم دلنوازی از اون وارد میشد و گونه هامو نوازش می داد.صدای جیک جیک پرندگان به گوش می رسید.نوری که از پنجره وارد میشد چشمامو میزد.آروم آروم چشمامو باز کردم و نیم خیز شدم و خواستم که از روی تخت بلند شم که با صدای انفجار وحشتناکی که از طبقه ی پایین اومد و باعث شد که اتاقم با شدت شروع به لرزش کنه به طرف کف اتاق پرت شدم.
سریع از روی زمین بلند شدم و به طرف طبقه ی پایین رفتم که صدای مادرمو شنیدم که داشت بر سر هوگو فریاد می کشید.
-پسره ی ابله،این چیه که تو خونه آوردی؟
صدای هوگو رو شنیدم که داشت زیر لب چیزایی زمزمه می کرد.
مادرم نعره زد:چی گفتی:می خواستی به دوستت لطف کنی؟خدای من!تو با این کارهای احمقانت هممونو به کشتن می دی.
به آخرین پله که رسیدم از شدت ترس نزدیک بود قالب تهی کنم.خدای من چی می دیدم!یه اژدها که تازه متولد شده بود و قدش به 1.5 متر می رسید.
با ناله گفتم:مامان،این دیگه چه کوفتیه؟
هوگو با اخم نگاهم کرد و گفت:چی می گی؟این یه اژدهای شاخ دم مجارستانیه،ماله دوستم ارنیه.رفته به تعطیلات و از من خواسته که اینو براش نگه دارم.
با تشر بهش نگاهی کردم و گفتم:عالیه.الان دوستت داره تو جزایر قناری خوش می گذرونه و ما هم باد اینجا با این اژدها دست و پنجه نرم کنیم.
تا خواست جوابمو بده مامان داد زد:کافیه دیگه.هوگو باید بهت یادآوری کنم که مسئولیت نگه داری از این حیوون به پای خودته.همین الان هم اونو از خونه بیرون ببر.
...............................
بعد ار ظهر آرومی بود.تو اتاقم نشسته بودم و داشتم تکالیفمو دوره می کردم.هوگو توی حیاط با اژدها بازی می کرد.عالی بود!تیکه های گوشتو توی هوا پرت می کرد و اژدها اونارو رو هوا می قاپید.به اون بدیها که فکر می کردم نبود.
هوگو فریاد زد:آفرین کوچولو،خیلی خوبه.
پوزخندی زدم وگفتم:مادر مطمئنی که هاگرید نمرده؟من فکر می کنم روحش رفته تو جسم هوگو.
صدای خنده ی مامان از طبقه ی پایین می اومد.
در اتاق با صدای تقی باز شد و هوگو به صورتی پر از خراش به داخل اتاق سرک کشید و گفت:رز،میشه چند لحظه از اژدها مراقبت کنی؟من باید برم بیرون تا چند دقیقه دیگه بر می گردم.
با بی خیالی گفتم :باشه بذارش گوشه ی اتاق.
سرم رو پایین انداختم و به کارهام ادامه دادم که صدای مامان اومد که میگفت:رز،زود بیا پایین کارت دارم.
فکر نمی کردم که تنها گذاشتن یه اژدها برای چند لحظه مشکلی ایجاد کنه به خاطر همین هم از اتاق خارج شدم و وقتی برگشتم دیدم که اون اژدهای کله پوک تمام کتابامو آتیش زده بود.از شدت عصبانیت به طرفش حمله کردم که اژدها بالهاشو باز کرد و پرواز کرد و از پنجره ی اتاق بیرون رفت.
ترسیده بودم.وای...حالا من به هوگو و ارنی چی باید می گفتم...


یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ جمعه ۷ دی ۱۳۸۶

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
مشخصات یک موجود جادویی به صورت رول:

- آل... آل کجایی؟؟؟
جیمز با احتیاط بین علفهای هرز حرکت می کرد و به دنبال برادر کوچکش آلبوس سوروس بود....
این بار سوم بود که آنها یکدیگر را گم کرده بودند.... سپری کردن تعطیلات با مشنگ ها ، آن هم در جنگل های انبوه آلمان برای جیمز هری پاتر ابدا خوشایند نبود...
اما مادرش به این کار تمایل داشت و این چنین شد که دو روز بعد از تعطیلی هاگوارتز راهی آلمان شده بودند...
به پیشنهاد مادر که می خواست از دست پسرها آروم و قرار داشته باشه از اردوگاه مشنگی دور شده بودن تا گشتی بزنن و توی یک جنگل بزرگ گیر افتاده بودن....
- آل... بازی بسه....
- پخخخخخخخخخخ!!!!!!!
- وای !!!!
-
- اصلا خنده دار نبود !!!!
-
- بس کن دیگه !!!
-
- می گم بس کن...
جیمز با عصبانیت به آل نگاه می کرد... اما آل دیگر نمی خندید.... صدای خنده از پشت درخت ها بود ...صدایی واقعا خارق العاده بود....
آل و جیمز با سردرگمی به هم خیره شدند...
جیمز به آرامی به طرف منبع صدا رفت ... آل با چشمانش او را همراهی می کرد...
جیمز جلوتر رفت و از منطقه ی دید برادرش بیرون رفت ... آلبوس فقط گوش می داد ، و ناگهان صدای جیمز که می گفت:
- آل!!!!!!!!!!!
- چی شده؟؟؟
- تو نه... این !!!!
- چی جیمز !!!
- یه آل !!!!!!
- آل که منم!!!!
- آل تو رو نمی گم یه آل!!! کمک !!!!
- من هنوزم نمی فهمم چی می گی....
آلبوس جلوتر رفت و موجودی شبه جن را دید که صورتی نوک تیز داشت و قدش حدود یک متر بود... آن موجود جیمز را گرفته و دندانهایش را برای او به نمایش گذاشته بود...
- جیمز!!!
- الان منو می بلعه آل !!!!... نمی فهمم ... آل ها معمولا می رن سراغ بچه ها ... ! نه من !!!! یه کاری بکن...
- چیکار کنم... من سال اولی ام... تو درس ما همچین چیزی نیس!!!!
آل دهانش را باز کرد و به طرف سر جیمز برد....
صدای فریاد خاموش جیمز به گوش برادرش می رسید..... سر جیمز در دهان آل بود و مدام دست و پا می زد...
آلبوس از ترس سنگ بزرگی برداشت و آن را پرتاب کرد.... سنگ به سر آل خورد.... جانور بی جان بر روی زمین افتاد...

لحظه ای بعد جیمز در حال شستن صورتش در کنار برکه ای بود و آل که برای نجات اوبه خود مغرور شده بود مدام می خندید...
- خیلی خوب ممنونم... دیگه نیشتو ببند...
-
- بس کن دیگه شورشو درآوردی....
-
- آل !!! دارم می گم بس کن !!
- جیمز....
جیمز برگشت و به برادرش که دهانش بسته و گوشهایش تیز بود خیره شد... صدای خنده از پشت بوته ها می آمد....



خاطره ی نگهداری ازیک موجود جادویی را بنویسید .

- ولش کن لعنتی!!!! نه!!! نه !!! اون مال لیلی .... وای !!! مامان منو می کشه!!! لیلی تیکه تیکه ام می کنه!!!
اون ساعت باباس بوقی!!!!!!!! وای خدا !!!! آل بیا کمک!!!!!!!!!!!!!!!
- آهای وایسا جونور!!!! وای نه گردنبند لیلی!!! جیمز تقصیر خودته !
- آهان بله.... من به دایی جرج گفتم: واسه تولدم یه برقک بفرست دایی جون!
طرف اون برقک بوقی پریدم و خودمو انداختم روش.... و در حالیکه داشتم گردنبند لیلی رو از زیر پنجه هاش بیرون می کشیدم تمام طلسم های نابخشنودی که بلد بودم نثار جرج کردم...
روز تولدم بود!!!! مامان و بابا و لیلی هرسه برای خرید هدیه رفته بودن کوچه دیاگون و من وآل داشتیم کارت بازی انفجاری می کردیم که یه هو جغد دایی اومد و هدیه تولد نحسم رو داد!!!!!
و حالا اون جونور همه جا رو به هم ریخته بود و من و آل دنبالش می دویدیم...
برقک رو گرفتم و از پاهاش آویزون کردم. پوزه ی درازشو به طرف کمربند شلوارم دراز کرد و سگک نقره ایش رو گرفت...
- ولش کن ... می گم ولش کن !!!!!
- جیمز ! ببرش بیرون!
- چه جوری !!!؟؟؟
آل به طرف در پشتی دوید و آن را باز کرد و بعد اومد اینور و سعی کرد اونو از کمربند من جدا کنه...
- کمربندتو درآر...
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- می گم درش بیار تا بتونیم بندازیمش بیرون !
- این نقره ی اصله واسش 20 تا گالیون دادم!!!!
- تنها راهش همینه...
آل کمربند منو از شلوار جینم درآورد و همراه با برقک پرتش کرد بیرون.
- آل چوبدستیم!
- خوب؟
- چوبدستیم تو غلافش بود.....
- خوب؟
- غلاف به کمربندم وصل بود ...
- خوب؟
- برقک به کمربندم آویزون شده بود....
- خوب؟
- تو انداختیش بیرون!!!!!!!!!!!!!
آل که تازه متوجه منظورم شده بود چشماشو گرد کرد و گفت : متاسفم.
دویدم طرف حیاط و برقک رو دیدم که چوبدستی منو کرده تو حلقش و از ته بدنش داره جرقه می زنه بیرون.... دویدم طرفش و چوبدستی رو به زور ازش گرفتم....
- بدش من !
و با ته چوبدستی یه ضربه به کله اش زدم ... غافل از اینکه یه طلسم شلیک کردم ، برگشتم و آل رو دیدم که با دست و پای قفل شده دراز کشیده و بهم نیگاه می کنه...
برقک پرید پشتم و چوبدستی رو دوباره گرفت و انداخت اونور... نصف انباری منفجر شد!!!!
از طرفی شلوارم داشت می افتاد آخه کمربند نداشت....
- جیمز؟ آل ؟ ما برگشتیم...
- وای!!!!

در هر حال ، بعد از اون اتفاق بابا برقکو با خودش برد بیرون و من دیگه هیچ وقت ندیدمش.... گرچه مجبور شدیم خونه رو از نو بسازیم... ولی بهترین هدیه ای بود که دریافت کردم. متشکرم دایی جرج!!


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۸ ۱۴:۱۴:۳۶


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ چهارشنبه ۵ دی ۱۳۸۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
تكليف اصلي :
1 . خاطره ي خودتون رو با يك موجود جادويي بنويسيد

اين خاطره مربوط به تابستون ششمين سال تحصيلم در هاگوارتز مي شه .همه چيز از جايي شروع شد كه :

پدر و مادرم براي خريد به لندن رفته بودن آخه ما داخل حومه ي لندن جايي سر سبز دور از چشم موگل ها زندگي مي كنيم . از بيكاري حوصله ام سر رفته بود . ناگهان متوجه صداي اسب بالدار خاكستري رنگم پگاسوس شدم ، كه براي جلب توجه من بال هايش را محكم به پنجره مي زد .

با تنبلي به سمت پگاسوس رفتم . دستم را رو روي سرش كشيدم و به آرامي گفتم : چته پسر ؟
پگاسوس كه معلوم بود به هيجان اومده با سرش به آسمون اشاره كرد . بعد از انداختن نگاهي به بالاي سرم متوجه منظورش شدم . مي تونست فكر خوبي باشه ، سر به سر گذاشتن دن پسر پرغرور همسايه كه با اسب بالدارش بالاي خونمون پرواز ميكرد خالي از لطف نبود .

سوار پگاسوس كه شدم به سرعت به طرف بالا پرواز كرد . گويي او مشتاق تر از من بود تا سر به سر دن و اسب بالدارش بن بگذاره . دقيقه اي نگذشت كه به آنها رسيديم . دن داشت با غرور هميشگيش دور دايره اي فرضي چرخ مي زد .

هنوز متوجه اومدن ما نشده بود كه با كمي تمسخر گفتم : هان دن داري با خرزوخان مسابقه ميدي .

دن كه انگار از ديدن من متعجب شده بود گفت :
تو از كجا پيدات شد ، بيكار . نكنه مي خواي بعد از صد و اندي سال اسبت رو داري مي بري بشوري تا كمي سفيد تر بشه .

به دفاع از پگاسوس گفتم :
نه ، ولي اگر بخواي اسب تو رو مي برم بشورم . آخه حيونكي داره از كثيفي مي ميره .

دن كه از حرف من حسابي به جوش اومده بود جواب داد :
عيبي نداره ، هرچي مي خواي بگو . ولي بدون اين اسب و صاحبش هر دو از تون بهترن اگه باور نداري مي تونيم مسابقه بديم ، هر كي زودتر به بالاي دخت چنار وسط جنگل برسه برندس .

سپس با ضربه اي آهسته به اسبش با سرعت به طرف جنگل به راه افتادند .

من هم كه نمي خواستم از اون كم بيارم به پگاسوس گفتم : « سريع برو ، سريع پسر تو كه نمي خواي از بن عقب بموني » پگاسوس كه انگار متوجه منظورم شده بود با سرعت به همان طرفي كه اون ها رفته بودند حركت كرد .

پنج دقيقه نگذشته بود كه ازشون جلو افتاده بوديم . ديگه پگاسوس با همان سرعت قبل جلو نمي رفت . نمي دونستم چرا سرعتش رو كم كرده بود تا اينكه به جاي ادامه راه ، همان جا كه شروع به كم كردن سرعتش كرده بود فرود اومد .

دهنم از تعجب بسته نمي شد . پگاسوس من رو كنار اسب بالدار كهري رنگي از تيره ي اتونان كه مونث به نظر مي رسيد برده بود .
پگاسوس به آرامي كنار اسب ديگر رفت و به آن ابراز محبت كرد . من كه اون موقع تاره فهميده بودم چي شده خطاب به پگاسوس گفتم :
حالا فهميدم ، چي شده . تو براي خودت جفت پيدا كردي . عيبي نداره اونم مي تونه مثل تو با ما زندگي كنه .
چطوره اسمش رو بگذاريم رئا ،خوبه نه .

پگاسوس و رئا هر دو خوش حالي در چشم هايشان برق مي زد .

ديگه برام مهم نيست كه اون روز مسابقه رو باختم . مهم اينه كه حالا يك خاطره ي خوب با پگاسوس و رئا دارم .



تكليف فرعي :
1. يك موجود جادويي بوجود آوريد و به آن قدرت جادويي ببخشيد .

1
مكابر

2
طبقه بندي آ . ب . *****


3
احتمالا از اسم اين جانور متوجه خطرناك بودن آن شده ايد . اما نگران نباشيد مكابرها بعد از سال 1230 با انقراض طقريبي نسل گرافورن ها كه غذاي اصلي اين جانور به حساب مي آيند ، تعداد شان به شدت كاهش يافته و به اين دليل است كه از اين جانور چهار پا كه شباهت وفوري به خرس كوالا دارد با اين تفاوت كه آب دهان او بسيار سمي و دندان ها و پنجه هايش هر دو به تيزي پنجه هاي ناندو است ، در كتاب جانوران شگفت انگيز ياد نشده .

اين جانور كه زادگاه اصليش ژاپن است به هنگام حمله به شكارش مستقيم به سوي گردن شكار حمله كرده و با اولين ضربه پنجه شكار خود را از پا در مي اورد و يا از فاصله 1 تا 2 متر با ريختن آب دهانش به آن ، آن را مي كشد .

مكابر عمدتا خانه ي خود را روي جنگل هاي انبوه و نمناك روي درختهاي سيب يا ساج مي سازد . تحقيقات نشان داده كه او براي اينكارش دليلي دارد زيرا اين دو درخت به هنگام سيل و زلزله كه در كشور ژاپن زياد است بسيار مقاومند .
آخرين گزارشي كه از ديدن يك مكابر حكايت مي كنه مربوط به سال 1672 مي شود كه پيرزني به اسم گو بو هو كه به تنهايي در كلبه ي شخصيش در كنار جنگلي در همسايگي شهر زندگي مي كرده كه مكابري را با كولايي كه از دست قاچاقچيانش فرار كرده بود ( در سال هاي 1680 _ 1670 فروش غير قانوني كوالا و قاچاق آن از استراليا به ژاپن رايج بوده ) عوضي گرفته بود و آن را به كلبه ي خود برده بود . سرانجام اين فاجعه منجر به بيهوشي مكابر بوده زيرا پيرزن وقتي كه مكابر مي خواسته به او حمله كند با جادويي انفجاري كلبه ي خودش را روي سر مكابر بخت برگشته خراب كرده و بدن بي هوش او را به اداره ي جانوران جادويي ژاپن تحويل داده و به خاطر اين كار ارزشمند پاداش زيادي دريافت كرد و اداره ذكر شده خرج مرمت كلبه ي او را به عهده .

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
1 .Macabre

2. به دليل اينكه اين موجود تازه كشف شده است . طبقه بنديي توسط و.س.ج ( وزارت سحر جادو ) روي آن اعمال نشده است . بنابرين مجبور مي باشم كه طبقه بندي مخصوص خودم را موقتا روي آن قرار بدهم .
آ . ب. همان آلفرد بلك است .

3. براي اطلاعات بيشتر به ديكشنري مراجعه كنيد .



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ دوشنبه ۳ دی ۱۳۸۶

یگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۸
از زیر یک سقف
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 108
آفلاین
تکلیف اصلی
1.خاطره ی یک روز با موجودی جادویی
روزهای سرد زمستانی با بارش برف و تگرگ و باران همراه بود.هاگوارتز سفید پوش شده بود.دانش آموزان در کنار آتش گرم شومینه ی سالن هافلپاف در حالی که مشغول تماشای بارش برف بودند تکالیفشان را هم انجام می دادند.
-هـــــــی رز.پرفسور کراوچ کارت داره!!!!!!!
-چی کارم داره ؟ نمی دونی؟
- نه به من نگفت!!!!!
-باشه ممنون الآن میرم.لطف کردی ارنی!!!
و در حالی که کلاه و شال گردنش را سفت می بست و پالتو اش را می پوشید به طرف در خروجی سالن حرکت کرد.برف بی رحمانه می بارید.و هر لحظه بر شدتش افزوده می شد.از سردی هوا می لرزید و سرما به عمق جانش نفوذ کرده بود!ناگهان از دور پرفسور را دید.خواست بدود ولی با صورت زمین خورد.بالاخره به پرفسور رسید و نفس نفس زنان گفت:
-اوووووووووه.ســــــ...لــــ...ا م استاد.با من کاری داشتید؟
-سلام عزیزم.اگر ممکنه من امروز کاری برام پیش اومده و نمی تونم از این وزغ خونگیم مراقبت کنم و همچنین نمی تونم اونو با خودم به مهمونی ببرم.می شه لطف کنی و ازش مراقبت کنی؟
در حالی که نمی توانست چه باید بگوید از سر ناچاری گفت:هر چی شما بگید استاد.صحیح بهتون تحویل می دم.و آنگاه وزغ سبز با چشمان گنده را از دستان پرفسور گرفت.وزغ از همان ابتدا سر ناسازگاری را با او شروع کرد.بارها و بارها خواست از دستانش بیرون بجهد.در یک آن تصمیم گرفت برای او قفس بزرگی را تهیه کند و خودش را از این همه مصیبت نجات دهد.ولی منصرف شد.روبروی در سالن هافلپاف که رسید و اسم رمز را گفت وزغ از دستانش به بیرون جست.وزغ را دنبال کرد.وزغ از این ور به آن ور می رفت.گرفتنش محال به نظر می رسید.وزغ دائم می پرید و بر روی همه چیز می پرید.کم کم صدای جیغ و ویغ دخترا و صدای اه و پیف پسرها هم بلند شد.بالاخره توانست وزغ را در یک گوشه ی تاریک و در زیر مبل گیر بیاورد.آنقدر او را سفت چسبید که هر آن انتظار می رفت خفه شود.
-خیلی پسر بدی هستی.آخه توی وزغ زشت چرا انقدر می پری؟
کم کم وقت ناهار هم فرا رسیده بود.با خودش فکر کرد که بردن وزغ به سرسرا کار اشتباهی است و ممکن است کلی خرابی به بار آورد.ولی وقتی به عواقب بدِ ماندن وزغ در سالن اندیشید منصرف شد و وزغ را با خودش به سرسرا برد.در سرسرا وزغ رسوایی به بار آورد.از دستش بیرون جهید و به دورن سوپ پیاز سوزان افتاد.از آن طرف وزغ در حالی که غور غور( نمی دونم صداش چه شکلیه) می کرد محکم در ظرف پوره ی سیب زمینی و گوشت سرخ کرده ی اما دابز افتاد.اما آن را گرفت و پرت کرد و تصادفا به صورت ماندانگاس فلچر خورد.ماندانگاس که همه چیز را زیر سر او می دید از آن ور میز تکه نان بزرگی همراه با وزغ به طرف رز(یعنی خودم) پرت کرد و او هم در حالی که هل شد وزغ را انداخت و وزغ در میز اسلیترینی ها افتاد.آشوبی در سرسرا اتفاق افتاد.بچه های اسلیترین جیغ می زدند و وزغ با شادی بر روی غذاها رژه می رفت.در این میان ناگهان پرفسور کراوچ در آستانه ی سرسرا دیده شد که داشت به طرفش می آمد و گفت:
-اووووووووووه.خیلی خسته شدی؟ متاسفانه مهمونی به دلیل برف بیش از اندازه برگزار نشده و کنسل شده. و آنگاه به طرف وزغش رفت و گفت:
_آه.عزیز دلم لایکا خیلی خسته شدی؟؟؟؟ من برگشتم.
رز زلر کنف شده سر جایش نشسته بود و به قیافه ی اخمو و عصبانی دوستانش نگاه میکرد!
تکلیف شماره ی 2
تنها برف بود و برف.تمام قطب پوشیده بود از یخ و بهمن و برف و سوز سرمای گزنده ای!کوچکترین اتفاقی دیده نمی شد.به نظر نمی رسید قرار باشد چیزی اتفاق بیفتد.اما ناگهان اتفاقی افتاد و دو جادوگر در آن سرمای شدید ظاهر شدند.
-به نظرت می تونیم خرس برفی رو پیدا کنیم؟
-آره.چرا نتونیم.تو نقشه نوشته اگه 20 درجه دیگه به سمت شمال حرکت کنیم حتما بهش می رسیم.چون زیستگاهش همون جاست.
-فکرشو بکن اگه پیداش کنیم چی می شه.!!!!!!!
-آره اون بزرگترین خرس دنیاست و مظهر شانس و اقبال هست.حتا می گن اگر کسی اونو ببینه هم به شانس بزرگی دست پیدا می کنه.!!! فقط آدمای خوشبخت اونو تونستن ببینن.فقط!!
- به نظر من که بزرگترین شانس بعد از دیدن اون خرس اینه که سالم از این جا بریم بیرون.خب دیگه چه خواصی داره استن؟
-نمی دونم.خواص خیلی خیلی زیادی داره.اون خون آبی رنگ داره و این دلیل قابل توجهش برای فرق داشتن با سایر حیواناته! خوردن خونش مثل تک شاخ عمل می کنه.از موی بدنش می شه قوی ترین معجون ها رو ساخت.ولی تنها بدیش به اینه که اگر کسی رو ببینه اون نگاهی که داره مثل باسیلیکه و آدم رو در جا می کشه! فکر می کنم داریم به مکان زندگیش نزدیک می شیم.
- مشنگ ها نمی تونن به این مکان بیان.چون در جا می میرن.فقط این جا کسایی که دارای قدرت جادویی هستن می تونن بیان!
-اوووووووووووووووه.نگاه کن تام.اون جا رو ببین.چشام داره اشتباه می بینه.تو هم داری ....مى بیـــ
-آره آره.دارم می بینمش.یـــــــــــــــــــــــــــــــــــو هـــــــــــــــــــوووووووووو!
در یک آن فقط در یک آن آن خرس بزرگ و زیبا متوجه آن دو شد و نگاهش را نثار آنها کرد.و برای همیشه آنها قربانی آن خرس شدند همان طور که قبل از آن دو نیز بسیار کس بودند که از بین رفتند . این واقعیتی است که حتی یک نفر هم نتوانست بعد از دیدن او زنده بماند!




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ دوشنبه ۳ دی ۱۳۸۶

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
با سلام خدمت استاد عزیز ، این تکلیف منه امیدوارم مورد رضایتتون واقع بشه
اصلی شماره ی یک

تو به صبح زمستونی 24 دسامبر هاگرید به طرف خونه ی کروها یعنی خونه ی خودم حرکت میکنه.
هوا بسیار سرد است و برف شدیدی در حال بارش .(اینا رو وقتی هاگرید وارد خونه شد ازش پرسیدم)
بعد یک ساعت پیاده روی دربرف سرانجام هاگرید با برقک که آنا را در یک کیسه ی کنفی محکم حمل
میکرد به خانه ی ما میرسد در میزنه و من خیلی سریع در رو باز میکنم.
_ سلام هاگرید حالت چطوره ، برقکه رو آوردی ؟
_آره ولی باید موظب باشی خیلی خرابکاره
_حالا بیا تو تا یه شکلات داغ بهت بدم حالت جا بیاد.
_ ممکنه به وسایل خونه آسیب برسونه ها
_نترس هاگرید مشکلی پیش نمی اد.
هاگرید با برقک وارد خانه میشود، برقک را کنار در روی زمین می گذارد و دسکش ها رااز دست و و پالتویش از تنش در می آورد،روی چوب لباسی می گذارد.
بعد کمی صحبت و خوش و بش هاگرید بلن دشد بره کلبش .
_ خدا حافظ آمیک.
_ خدا حافظ تو ام باشه .
خلاصه من موندم و برقک هنوز تا ظهر وقت زیادی نداشتم پس تصمیم گرفتم ببینم این برقک که میگن چیه اما قبل اینکه بخوام در کیسه رو باز کنم کیسه خودش پاره شد و حیوون از توش پرید بیرون خیلی هیجان زده بنظر می رسید، اون متوجه وسایلل فلزی داخل اتاق شده . خیلی سریع دست بکار شدم و قلادشو گرفتم ،خیلی سریع بردمش انبار بیرون خونه اما توی راه اون خودشو خلاص میکنه و در طی یک عملیات برق آسا و انتهاری از در کوچک سگ وارد حال میشه .
اون خیلی از من سریع تر بود بنابراین تو چهار پنج ثانیه ای که طول کشید برسم به در اون کل وسایل رو درب و داغون کرده بود(ذوق زده شده بود)،بعد کلی تلاش بالاخره یکی از طلسمام بهش برخورد کرد و اون همون طور بی حرکت یه جا خشک شد خلاصه دوباره راهی انبار شدم و اونو توی انبار حبس کردم.
اول به اوضاع بهم ریخته رو سرو سامون دادم و بعد خوردن نهار کمی استراحت کردم تا بعد از ظهر به کار اصلیم برسم.
بعد استراحت از پنجره نگاهی به بیرون کردم و دیدم برف بند اومده، پس رفتم که با برقک بریم دنبال کارمون یعنی پیدا کردن اون گنج که نقشش تازه به چنگم افتاده بود،
وقتی از خونه اومدم بیرون دیدم که این حیوون مارمولک بازم داره آتیش میسوزونه ،کف انبار شنی بود و برقک با کندن کف انبار که اصلا براش مشکل نبود از انباری اومده بود بیرون و داشت باغچه پشتی رو زیر و رو میکرد ،چون درفضای باز بودیم طلسم من خیلی راحت تر از قبل بهش اصابت کرد و حیوون میخکوب شد.
خلاصه بی خیال باغچه شدم و با هم رفتیم به کوهی که نقشه نشون می داد.
با بررسی نقشه نقطه ی مورد نظرم رو پیدا کردم و با برقک مشغول کندن شدم ،امیدوار بودم قبل از طلوع آفتاب بتونم به مقصودم برسم،بعد از حدود دو ساعت تلاش در حالی که دیگه نا امید شده بودم متوجه جست و خیز ناگهانی برقک شدم ،همون منطقه رو کندم و یه جعبه ی نسبتا کوچک 30 در30 سانتیمتر پیدا کردم .
با یه آلاهومورا درش رو باز کردم روی داخل جعبه یه نامه بود بازش کردم و خوندمش:

تویی که این نامه را میخوانی اگر این جعبه را خودت از خاک بیرون آوردی کل گالیون ها از آن توست
و اگر کسی به غیر از تو از آنها استفاده کند به نفرینی وحشتناکی دچار خواهد شد ،مگر اینکه تو خودت سکه ها را با رضایت تمام به او بدهی .

بیش از هزار گالیون درون جعبه بود، سریع به قصد خانه محل را ترک کردم و با برقک به خانه برگشتم ،کاری که او انجام داد باعث شد تمام اتفاقای صبح را فراموش کنم.
طلا ها رو مخفی کردم (تو خونه) و برقک رو بردم تا به هاگرید پسش بدم و ازش تشکر کنم .
اینکارو کردم و دوباره به خونه اومدم ، الان تو تخت خوابم هستم تا بخوابم.


________________________________________________________________________
________________________________________________________________________
اصلی شماره ی دو
هری ، جینی و کلا همه ی خانواده در خانه مشغول بر نامه ریزی برای تعطیلات سال نو بودند.
آلبوس که از اینکار خسته شده بود به هری میگه:
_ پدر هاگرید می خواد هفته ی بعد تعطیلات کریسمس یه حیوون به اسم برقک بیاره سر کلاس ،البته کلاس که نه جلوی کلبه ش ، ام م م میخواستم ببینم چیزی راجع به این برقک می دونی ؟
_ آره میدونم ، خب حالا چی میخوای بدونی هر چی می خوای ازم سوال کن پسرم.
_ باشه پدر سوالام اینان این جونور کجا زندگی میکنه؟ ، یعنی زاد گاهش کجاست ، اینکه خطر ناکه یا نه و یه توضیح کوچیک در مورد سوالایی که من ازتون نپرسیدم اما در مورد این جونور وجود داره.
_ خب ببین پسرم این حیوون بومی کشور خودمون یعنی بریتانیاست و در مورد خطر ناک بودنش باید بگم که خطری برای انسان نداره ، در مورد مسائل دیگه می تونم علاقه مندی هاشو بگم مثلا برقک عاشق چیزایی که برق می زنن اونا معمولا خیلی آروم هستن اما وقتی متوجه یه چیز براق بشن دیگه نمی تونی رو آرامش اونا حساب کنی . اونا معمولا تو عمق خاک زندگی میکنن و تو هر زایمان حدود یک جین نوزاد به دنیا میاره در ضمن رنگ مو هاشم مشکیه.فکر نمی کنم چیز دیگه ای از قلم افتاده باشه.
_ ممنون پدر ، دیگه بریم سراغ کار اصلی مون آنها تعطیلات را به همراه ویزلی ها به کشور فرانسه رفتند تا به
دیدن خانواده ی دلا کور بروند.
پایان.


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۳ ۱۵:۳۱:۰۲
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۳ ۱۵:۳۳:۵۴
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۳ ۱۵:۴۴:۴۹
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۳ ۱۵:۴۷:۴۱

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ شنبه ۱ دی ۱۳۸۶

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
با تقدیم احترام خدمت پروفسور کراوچ:

1-
-خب شنوندگان عزیز ، امروز در ادامه سری برنامه (( خاطرات دنیای موجودات جادویی)) در خدمت جناب دامبلدور هستیم که به گفته خودشون بزگرترین افتخارشون اینه که عکسشون بروی کارت شکلات های قورباغه ای چاپ شده .از ایشون می خوام که ضمن معرفی خودشون ، خاطره یک روز بودنشون با یک موجود جادویی رو برای ما بگن...

-ها مو آلبی دامبلدور هستم ، مدیره مدرسه هاگوارتز.یک روز بر خانه نشسته بودیم داشتیم با گلرت ، برتی بات می خوردیم ، یَکهو پاترونوسی اومد ، گفتَم پاترونوس کیسته؟ گفت من مال هاگرید هستم...گفتم آها،یادم رفته بود که پاترونوس هاگرید ، گوریل انگوریلَه ..خلاصه...


-پروفسور..پروفسور خواهش می کنم اینجا برنامس ، لطفا اصلیت خودتون رو کنترل کنین...در ضمن از گفتن مسائل خصوصی بین خودتون و گلرت خودداری کنین لطفا ، اینجا مثلا مملکت آسلامیه ها!

-اهم، بله ببخشید داشتم می گفتم ، بنده آلبوس هستم،احمق...خیکی.خل و چل!

-ممنونم ، حالا درست شد.ادامه بدین لطفا.


-ظهر روز آخر مدرسه بود و من بعنوان مدیرد مدرسه باید سخنرانی پایان سال را انجام می دادم ، داشتم آماده می شدم که ناگهان خبر رسید که هاگرید یک بچه اژدهای چشم عقیقی استرالیایی رو برای پرورش وارد مدرسه کرده و لوسیوس مالفوی ، که در اون زمان از اعضای هیئت مدیره مدرسه بود ، اون رو دستگیر کرده و به وزیر اطلاع داده تا بیان و انو رو به آزکابان ببرن...

خلاصه من بیخیال سخنرانی شدم و برای اولین و آخرین بار اون رو به عهده مینروا گذاشتم ، سریع خودمو به کلبه هاگرید رسوندم که محل حبس او و بچه اژدها بود ، چون هر دو با هم در برج های قلعه جا نمی شدند.درست در همون لحظه ای که وزیر سحر و جادو رسید ، من هم رسیدم و تونستم همه چیز رو به عهده بگیرم و هاگرید رو از مهلکه نجات بدم ولی اینجا یه مشکل بود ، به دلیل آسیبهایی که به هاگرید بیچاره رسونده بودن ، اون مجبور شد به درمانگاه مدرسه و نزد مادام پامفری بره ، من سریع برای چارلی ویزلی یک پاترونوس فرستادم و اون بهم گفت که تا بامداد فردا نمیتونه خودشو به هاگوارتز برسونه .نتیجه این شد که من با یک اژدهای چشم عقیقی که همینجا اعتراف میکنم من هم مثل هاگرید مبهوت زیبایی اون و فلسهاش شدم ، باید یک شب تنها میموندم.هیچ وقت زمانی که اون بچه اژدها ریش های نازنینم رو آتیش زد و من به خاطرش مجبور شدم دو سال ریش مصنوعی بذارم...

-شما دو سال ریش مصنوعی میذاشتین؟

-بله

-دقیقا چه زمانی؟

-نمیتونم بگم متاسفانه...بله داشتم میگفتم ، اون خیلی گرسنش شده بود و من اصلا نمیدونستم باید چه کار کنم ، اینو از صدای شکمش میفهمیدم و میدیدم هر لحظه چشمهاش قرمز و قرمزتر میشه.درست در همون لحظه من چند تا از جنهای خونگی هاگوارتز رو دیدم که داشتن چند تا گوسفند رو برای ناهار فردا ، به آشپزخونه هدایت میکردن .
اون نمیتونست پنجره رو ببینه ولی همین که بوی اونا رو حس کرد وحشیانه به در حمله کرد ، در آخرین لحظه من با افسون پروتگو تونستم مانع حملش به اون بیچاره ها بشم ، اون به دیواره ای که من درست کرده بودم برخورد کرد ، مستقیما به سمت من برگشت و آتشش رو به سمت من روانه کرد ، من تونستم جاخالی بدم ولی ریشهام ..هق،هق ،هق..یادش بخیر هنوز به اندازه اون موقعشون نشدن...

-بله اینجا به احترام ریش جناب دامبلدور ، از شما شنوندگان محترم میخوام که یه دقیقه سکوت کنید...ممنون از سکتتون ، نه یعنی سکوتتون..سرانجامش چی شد پروفسور؟

-هیچی ، اون بالاخره موفق شد یکی از گوسفندها رو بخوره و بعد از اون تا زمانی که چارلی برای بردنش اومد ، مثل یه بره آروم و مطیع شد و بقیه شب بخیر گذشت .

-ممنونم از خاطتون..خیلی خندیدیم...یعنی خیلی جالب بود ، موفق باشید.

-شما هم همین طور.هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید.


2-

-خب حالا بسراغ متخصص موجودات جادویی، پروفسور گرابلی پلنک میریم تا با توجه به توضیحات جناب دامبلدور بفهمیم ایشون خالی بستن یا حقیقت رو بهمون گفتم.پروفسور ازتون میخوایم که در مورد اژدهای چشم عقیقی استرالیایی توضیح بدین.البته این بانوی محترم ، در زمان بیان خاطره توسط دامبلدور عزیز ، در اتاق دیگری بودند و در نتیجه در مورد حرفهای ایشون اطلاعی ندارن.


-سلام عرض می کنم خدمت بینندگان عزیز...ا اینجا که دوربین نیست ، پس شنوندگان عزیز خب در مورد این نوع اژدها و خصوصیات کلیش باید بگم که این آزدها همانند بقیه اژدهاها ، در طبق بندی جادوگرکش معروف قرار میگیره ، زادگاه اصلیش زلاندنو بوده که بعدا به استرالیا کوچ کرده ، اندازش متوسطه و بخاطر همین میتونه در دره ها زندگی کنه.فلس های هفت رنگ زیبایی داره، غذای مورد علاقش گوسفنده که اونو با آتش سرخش شکار میکنه .چشمهاش مردمک ندارن و تخمش هم برنگ خاکستری روشن است.


-ممنون از توضیحات جامع و کاملتون پروفسور ، خب شنوندگان عزیز ، منتظر پاترونوسهای شما هستیم تا بگین که آیا به نظر شما خاطره دامبلدور حقیقت داشته یا ...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱ ۲۳:۵۴:۵۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲ ۰:۳۹:۴۹



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ شنبه ۱ دی ۱۳۸۶

کورنلیوس آگریپاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۸:۵۳ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷
از فکر می کنی از کجا؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
تکالیف اصلی:
1)

روزی سرد از روزهای زمستان کورنلیوس به سختی از خواب خوب زمستانی بیدار شد و به زور از رختخواب گرم و نرمش بلند شد و به سختی به سوی پنجره رفت.
از بیرون پنجره پروفسور کراوچ را دید که با هاگیرید صحبت میکرد . کاملا مشخص بود که هاگرید اصلا از دیدن آن استاد غاصب که کلاسش را از او گرفته بود اصلا خوشحال نیست.
کورنلیوس با خود فکر کرد: حتما داره از دل هاگرید در میاره بهش میگه که تقصیر اون نبوده که درس او رو بهش دادن و اگه بتونه ترم بعد از اینجا میره.
کورنلیوس از پنجره دور شد و لباس هایش را پوشید و چون دیرش شده بود صبحانه نخورد و یکراست به محوطه قلعه رفت تا در کلاس کراوچ شرکت کند.
بچه ها آرام آرام جمع می شدند و دور او حلقه میزدند. پس از آمدن آنها پروفسور با خوشحالی گفت:
بچه ها امروز با یک حیوون دوست داشتنی و بسیار جالب قرار کار کنیم.
بچه ها با شادی و خوشحالی او را نگاه می کردند و مشتاق بودند بدانند که آن حیوان چیست. پروفسور با هیجان تمام گفت:
خانم ها و آقایان کرم فلوبر.
قیافه بچه ها دیگر شاد نبود. کورنلیوس با بی حوصلگی یکی از آن کرم های بزرگ قهوه ای رنگ را گرفت و مشغول ور رفتن با آن شد. وظیفه ی آنها خوراندن هویج و کاهو و کلم به آن موجود بیریخت بود.
از طرفی باید برای او محیطی مرطوب فراهم میکردند تا برایش مشکلی پیش نیاید. کورنلیوس در دل چند فحش حسابی نسیب کراوچ کرد و بعد قطعه ای هویج را برداشت تا به آن موجود بیست و پنج سانتی بدهد. اما از آنجایی که سرو تهش مشخص نبود و از دو طرف آن موجود بی تحرک ماده ای لزج بیرون می آمد او دو تکه هویج را در هر دو طرف کرم گرفت.پس از نیم ساعت فهمید که قسمتی که تا الان مطمئن بود سرش است پشتش بود و اینکه آن موجود بدبخت توانایی خوردن هویج به آن صفتی را ندارد پس بهتر است به او کاهو بخوراند. بعد از آنکه زنگ کلاس خورد. کرمش را به کراوچ که بسیار خوشحال بود تحویل داد و به سرعت با گابر کلاس را ترک کرد تا شاید در تالار عمومی بتواند چند فحش نثار بخت بدش کند.
2)
تالار عمومی ریونکلا:
گابر به سختی نشسته بود و کتاب جانوران شگفت انگیز و ... اش را تند تند میخواند تا بلکه بتواند در امتحان بعد از ظهر نمره ی قبولی بدست آورد. ولی اصلا حوصله ی درس خواندن را نداشت و با حسرت به راجر و اسکی و کورنلیوس نگاه میکرد که با یکدیگر کارت بازی انفجاری می کردند. خمیازه ی درازی کشید و رو به آنها گفت:
مگه شما ها درس ندارید که نشسته اید دارید بازی میکنید.
کورنلیوس با فخر فروشی گفت:
داریم ولی خوندیم. اگه ما هم مثل شما یکسره با دخترا بیرون بودیم و غیبت میکردیم الان باید می شستیم همه ی درسامون و می خوندیم.
گابر به او چیزی نگفت. به وقتش حساب او را هم می رسید. به جای این کارها سراغ کتابش رفت و توضیحات مربوط به رنگینک
( Fwooper ) را خواند. رنگینک نوعی پرنده آفریقایی است پرهای خوش رنگ و درخشانی دارد. رنگ پرهای او ممکن است نارنجی، صورتی، مغز پسته ای یا زرد باشد.
با خواندن این عبارات به سرعت بیاد آورد که پروفسور سر کلاس توضیح داد که از پرهای او بر قلم های فانتزی استفاده میکنند. یادش آمد که استاد برای اینکه به یکی از بچه ها ثابت کند آواز رنگینک جنون آور است ماجرای یوریک دیوانه را که سه ماه تمام به آواز رنگینک گوش داده بود تعریف کرد که چگونه عریان در شورای جادوگران شرکت کرده بود.
پس کتابش را بست و خصوصیات دیگر آن را به ذهن سپرد:
برای نگخداری آن باید مجوز داشت و برای جلوگیری از آواز خواندن آن یاید هرماه افسون بیهوشی را بر روی آن اجرا کرد.

تکلیف فرعی:
مرگ دانه
رده بندی و س ج : ***
مرگ دانه در حقیقت حیوانی عجیب و دارای دو مرحلی ی زندگی است.
در مرحله ی اول به شکل دانه های زیبا و خوشرنگی که غالبا به رنگ های گروه سرد است ( سبز- آبی- بنفش- نیلی و ...) و به دلیل برخوردار بودن از جادو یی قوی جادوگران و ساحره ها را به خود جذب می کند تا آنها را بردارند. البته جادوگران قوی به وسوسه ی حمل آن دانه ها فائق می آیند اما اگر جادوگر ماهری نباشد و آن را حمل کند به مصیبت بسیاری دچار خواهد شد که اگر دیگران متوجه آن شوند عاقبت خوشی را نخواهد داشت.
مرگ دانه حیوانی است که پس از حمل بدست انسان قدرت بیشتر کسب می کنند و به درون افکار و احساسات و ذهن انسان رسوخ می کند و اگر جادوگر توانایی مبارزه با آن را نداشته باشد پس از سه ماه با نفوذ به درون انسان به همزیستی با آن می پردازد و پس از حدود شش ماه در انسان تغییر شکل داد و خود و جادوگر را به موجود پرنده ی بسیار زیبایی که توانایی مقابله با بزرگترین موجودات جادویی نظیر باسیلیسک را دارد تبدیل می شود. مرگ دانه پس از تبدیل به دلیل آنکه تا حدودی عقل و شعور انسانی خود را حفظ کرده برای انسان زیاد خطرناک نیست. بیمارستان جادویی سنت مانگو تا به حال از چهار انسانی که به دام این موجود افتاده اند پذیرای سه نفر آنها بوده است. که عاقبت هیچ کدام آنها رو به بهبودی نبوده است. البته امروزه به دلیل آنکه معجون پیشگیری از ابتلای تغییر شکل ایجاد شده و اینکه پس از بدست آوردن مرگ دانه خانواده جادوگر از رفتار فرد به راحتی باخبر می شوند و موضوع را متوجه می شوند مرگ دانه دیگر به خطرناکی سابق نیست.


به نظر شما چیزی عجیب تر از کتاب وجود داره؟

Only Raven

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.