تکلیف جلسه ی چهارم
در یکی از روزهای گرم تابستان ، دو مرد جوان در حالیکه شانه به شانه هم راه می رفتند ، قدم در خیابان اصلی و شلوغ شهر گذاشتند .
جیمز : هووی بوقی .. حالا چرا با پای پیاده میری وزارتخونه ؟! مثلا وزیری !
جذبه ی وزیر هم وزیرای قدیم ...
آسپ :هاااا؟!؟!؟ جیمز ازت انتظار هم ندارم که بفهمی ! وزیر خیلی مردمیه ، وزیر دوست داره که از نزدیک زندگیه مردمشو ببینه ، وزیر خیلی گولاخه
جیمز :* ایـــــــــــــــــول . حالا این وزیر گولاخ بالاخره به داداش گلش یه شغل درست و حسابی میده یا نه ؟
آلبوس : برو بوقی ، وزیر ضوابط رو بر روابط ترجیح میده .ولی خب ... امم ... وقتی پای روابط با دامبل میفته اوضاع فرق میکنه ، اون موقع وزیر کلا هیچی نمیفهمه
آسپ در حالیکه می خندید و به قیافه ی گرفته ی جیمز نگاه می کرد وارد کوچه شد . دو مرد هنوز خیلی جلوتر نرفته بودند که ناگهان
سیاهی روز را فرا گرفت ، مهی غلیظ دیدگان را ناتوان ساخت و خورشید زندگانی خاموش شد (چه ربطی داشت ) رعد و برق آسمان را لحظه ای روشن کرد و بعد ... مردی بلند قامت از میان نیستی ظاهر شد . صورتش زیر کلاه پنهان بود و شنلش را کاملا به دورش پیچیده بود و فقط از زیر آن دستی که چوبدستی ای رو محکم گرفته بود پیدا بود .آسپ و جیمز هر دو مات و مبهوت به مرد خیره شده بودند . مرد چند قدم جلوتر اومد و با یک حرکت شنلش رو کنار انداخت و او ... کسی نبود ... جز ....
پرسی ویزلی . مردی که می آمد تا دنیا را تصرف ...
نه چیزه اممم ...مردی که می آمد تا با وزیر جامعه ی جادوگری تسویه حساب کند .
آلبوس و جیمز :
ادامه ی داستان به سبک هندی
پرسی : آلو ، آلبالو
آلبوس ... تــــــــــــــــــــــــــــــو خیلی پستی ... تــــــــــــــــو برادر منو کشتی ... برادرتو میکشم ... من اومدم تا از تو انتقام بگیرم ... تو برای من اعصاب و روان نذاشتی ... تو از وقتی اومدی پا رو دم من گذاشتی ... ومن در این لحظه باید به زندگیه تو خاتمه بدم !
برادران پاتر : جیـــــــــــغ
پرسی با قیافه ای بسی مخوف
آروم آروم جلو اومد و چوبدستیشو جلو گرفت .
آسپ : ج .. جی ... جیمز بیا جلو من وایسا . جون وزیر با ارزشتره . مثلا تو بادیگاردیااا . زود باش به حسابش برس ، اصلا بهت یه شغل خوب میدم .. نه ، کارخونه ی یویو سازیو به نامت میکنم !
ولی قبل از اینکه کسی بخواد واکنشی نشون بده ، زمین شروع به لرزیدن کرد و شکاف برداشت . سه مرد با حالت هیستریک شروع به نعره زدن کردند
ریشه های گیاهی که معلوم نبود از کجا اومده شروع به پیشروی تو سطح زمین کردند تا جاییکه کل گیاه از زیر زمین بالا اومد .
آل: جیمز بهش نیگا نکن . نیگا نکن لعنتی وگرنه بلایی به سرت میاره که از مرگ بدتره . هااان ؟ از کجا میدونم ؟ خب معلومه .. من استاد گیاه شناسیم بیشعور ::hammer
پرسی :
آلبوس سوروس پاتر میدونم اینم از حقه های توئه این بار میکشمت . من باید ناظر هاگی بشم ، به تو هم ربطی نداره !(چرا ربط داره
) و جسورانه به طرف گیاه رفت تا اونو از بین ببره ولی هنوز چند لحظه نگذشته بود که به حالت مسخره ای وایساد . به آسپ با لبخند نگاه کرد و گفت : زن من میشی ؟!
آسپ و جیمز :
پرسی : اذیت نکن دیه ! بابا من با این دامبل هیچ وقت کاری نداشتم . بیا و زن من شو . ما با هم خوشبخت میشیم !
آسپ : وسط این بلبشو ببین باید با کی سرو کله بزنم ! جیمز همین الان این دیوونه رو ببر سنت مانگو ، تا منم یه پیغام بزنم وزارت خونه این جارو جمع و جورش کنن .
ساعاتی بعد
وزیر تو دفترش نشسته و داره استراحت میکنه .
- : آخیــــــــــش اینم از گردش ما !
تکلیف دوم دلیلش اینه که این گیاه در عرض چند لحظه طرف رو دیوانه میکنه و دیگه فرصتی برای فکر کردن باقی نمیذاره و اینکه کمتر کسی فکر میکرد که در مقابل یه همچین گیاه عظیم الجثه ای با چند تا ورد ساده میشه از پا انداختش و نابودش کرد !