هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷
#1
خورشید به زیبایی در حال درخشندگی بود . امواج دریا به آرامی با ساحل برخورد میکرد و جزیره در سکوت و آرامش بسر میبرد . در میان جنگل 4 انسان با سر و وضعی عجیب در حالیکه از تکه چوبی دخترک کوچک اندامی رو آویزون کرده در حال پیشروی در میان جنگل بودند . هر کدوم با لبخندی موزیانه و چندش آور به دخترک نگاه میکردند .

آسپ ناپدید شد و با صدای تق بلندی در ساحل دریایی آشنا ، ظاهر گشت ... کمی به دور اطراف نگاه کرد . لبخندی بر روی لبانش نقش بست ، انگار همه چیز براش خاطرات خوشی رو تداعی می کرد . با بیاد اوردن نام ریتا قدمهاش رو سریع تر کر و به راه افتاد .


ریتا بیهوش در کنار کنده ی درختی افتاده بود . آدم وحشیا هم با فاصله ای از اون در حال مشورت با هم بودند . هر کدوم نظری میداد . در هر حال معلوم بود که ریتا رو به حال خودش رها نخواهند کرد ...


آلبوس با سرو صورتی خراش برداشته ، شاخ و برگ درختان رو کنار میزد و به مسیرش ادامه میداد . براش احمقانه بود ، آخه چطور ممکنه از بین این همه جا ریتا اینجا باشه ، اونم در میون این همه درخت ! نه بی فایده س ، باید بر می گشت و بر گشت ...


هنوز مسیر زیادی رو بر نگشته بود که با صدای جیغی وایستاد . صدای جیغ تموم شده بود ولی هنوز انعکاس اون با کوهها تو گوشش میپیچید . مطمئنا صدا رو میشناخت ، بارها و بارها شنیده بود . یکدفعه انگار خون به مغزش رسید . وحشیانه شروع به دویدن به طرف قعر جنگل کرد ...


-نترس کوچولو ، کاریت ندارم

-پس بالاخره بهوش اومدی !

ریتا با ترس در حالیکه روی زمین بود عقبتر میرفت . نمیدونست چی شده و اینجا چیکار میکنه ولی حس خوبی نداشت .

- اه ه ه . مال خودمه !

یکی از مردها با خشونت به طرف ریتا حمله ور شد . ریتا جیغی کشید و جا خالی داد و بعد دستانی محکم بود که دستاش رو لمس می کرد . قبل از اینکه ریتا متوجه بشه ، آلبوس با تمام قدرت شروع به دویدن کرد و دست ریتا رو هم به دنبال خودش می کشید . هردو تا توان داشتند می دویدند و تا جاییکه میتونستند از مهلکه دور می شدند ، بعد از اینکه مطمئن شدند کسی دنبالشون نیست نفس نفس زنان وایسادند.

- ری ... ریتا... تــــو حالت خوبه ؟!
- آره ... مـ من خوبم . چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
- تو اصلا اینجا چرا اومدی؟
-من... و قبل از اینکه ریتا جواب بده جیغی کشید . تصویر ریتا جلوی چشمان آلبوس محو و ظاهر میشد و دوباره جایی رو میدید که تپه ی بلندی داره ... و بعد سرمای محض ... دوباره ریتا که در کنارش زانو زده بود و صداش میزد .. وبعد مکانی که نمیشناختش ....


----------------------------------------------
خب انگاری تاثیر جادویی سنگ هنوز رو آلبوسه . آسپ یه جورایی بین مکانها و زمانها گیر افتاده .

امیدوارم که گند نزده باشم به سوژه چون خیلی وقته که نرولیدم !


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۱۸:۲۷:۳۶
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۱۸:۳۱:۰۵

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷
#2
تکلیف جلسه ی چهارم

در یکی از روزهای گرم تابستان ، دو مرد جوان در حالیکه شانه به شانه هم راه می رفتند ، قدم در خیابان اصلی و شلوغ شهر گذاشتند .

جیمز : هووی بوقی .. حالا چرا با پای پیاده میری وزارتخونه ؟! مثلا وزیری ! جذبه ی وزیر هم وزیرای قدیم ...

آسپ :هاااا؟!؟!؟ جیمز ازت انتظار هم ندارم که بفهمی ! وزیر خیلی مردمیه ، وزیر دوست داره که از نزدیک زندگیه مردمشو ببینه ، وزیر خیلی گولاخه

جیمز :* ایـــــــــــــــــول . حالا این وزیر گولاخ بالاخره به داداش گلش یه شغل درست و حسابی میده یا نه ؟

آلبوس : برو بوقی ، وزیر ضوابط رو بر روابط ترجیح میده .ولی خب ... امم ... وقتی پای روابط با دامبل میفته اوضاع فرق میکنه ، اون موقع وزیر کلا هیچی نمیفهمه


آسپ در حالیکه می خندید و به قیافه ی گرفته ی جیمز نگاه می کرد وارد کوچه شد . دو مرد هنوز خیلی جلوتر نرفته بودند که ناگهان سیاهی روز را فرا گرفت ، مهی غلیظ دیدگان را ناتوان ساخت و خورشید زندگانی خاموش شد (چه ربطی داشت ) رعد و برق آسمان را لحظه ای روشن کرد و بعد ... مردی بلند قامت از میان نیستی ظاهر شد . صورتش زیر کلاه پنهان بود و شنلش را کاملا به دورش پیچیده بود و فقط از زیر آن دستی که چوبدستی ای رو محکم گرفته بود پیدا بود .

آسپ و جیمز هر دو مات و مبهوت به مرد خیره شده بودند . مرد چند قدم جلوتر اومد و با یک حرکت شنلش رو کنار انداخت و او ... کسی نبود ... جز .... پرسی ویزلی . مردی که می آمد تا دنیا را تصرف ... نه چیزه اممم ...مردی که می آمد تا با وزیر جامعه ی جادوگری تسویه حساب کند .

آلبوس و جیمز :

ادامه ی داستان به سبک هندی

پرسی : آلو ، آلبالو آلبوس ... تــــــــــــــــــــــــــــــو خیلی پستی ... تــــــــــــــــو برادر منو کشتی ... برادرتو میکشم ... من اومدم تا از تو انتقام بگیرم ... تو برای من اعصاب و روان نذاشتی ... تو از وقتی اومدی پا رو دم من گذاشتی ... ومن در این لحظه باید به زندگیه تو خاتمه بدم !

برادران پاتر : جیـــــــــــغ
پرسی با قیافه ای بسی مخوف آروم آروم جلو اومد و چوبدستیشو جلو گرفت .
آسپ : ج .. جی ... جیمز بیا جلو من وایسا . جون وزیر با ارزشتره . مثلا تو بادیگاردیااا . زود باش به حسابش برس ، اصلا بهت یه شغل خوب میدم .. نه ، کارخونه ی یویو سازیو به نامت میکنم !

ولی قبل از اینکه کسی بخواد واکنشی نشون بده ، زمین شروع به لرزیدن کرد و شکاف برداشت . سه مرد با حالت هیستریک شروع به نعره زدن کردند ریشه های گیاهی که معلوم نبود از کجا اومده شروع به پیشروی تو سطح زمین کردند تا جاییکه کل گیاه از زیر زمین بالا اومد .

آل: جیمز بهش نیگا نکن . نیگا نکن لعنتی وگرنه بلایی به سرت میاره که از مرگ بدتره . هااان ؟ از کجا میدونم ؟ خب معلومه .. من استاد گیاه شناسیم بیشعور ::hammer

پرسی : آلبوس سوروس پاتر میدونم اینم از حقه های توئه این بار میکشمت . من باید ناظر هاگی بشم ، به تو هم ربطی نداره !(چرا ربط داره ) و جسورانه به طرف گیاه رفت تا اونو از بین ببره ولی هنوز چند لحظه نگذشته بود که به حالت مسخره ای وایساد . به آسپ با لبخند نگاه کرد و گفت : زن من میشی ؟!

آسپ و جیمز :
پرسی : اذیت نکن دیه ! بابا من با این دامبل هیچ وقت کاری نداشتم . بیا و زن من شو . ما با هم خوشبخت میشیم !

آسپ : وسط این بلبشو ببین باید با کی سرو کله بزنم ! جیمز همین الان این دیوونه رو ببر سنت مانگو ، تا منم یه پیغام بزنم وزارت خونه این جارو جمع و جورش کنن .

ساعاتی بعد

وزیر تو دفترش نشسته و داره استراحت میکنه .
- : آخیــــــــــش اینم از گردش ما !


تکلیف دوم


دلیلش اینه که این گیاه در عرض چند لحظه طرف رو دیوانه میکنه و دیگه فرصتی برای فکر کردن باقی نمیذاره و اینکه کمتر کسی فکر میکرد که در مقابل یه همچین گیاه عظیم الجثه ای با چند تا ورد ساده میشه از پا انداختش و نابودش کرد !


یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷
#3
سلام


خطاب به پرفسور بارتی کراوچ عزیز:

درباره ی امتیاز ماگل شناسی جلسه ی دوم اعتراض دارم که امیدوارم رسیدگی بشه .

نقد شما:نقل قول:
تکلیف دوم نوشتی بعد اومدی تکلیف اول رو هم باعاش ادغام کردی ؟ امتیاز کم می شه به خاطر اشتباهت ... 27


من اول تکلیف یک رو زدم و بعد در حین اون دومی رو هم آوردم . خیلی ها این کارو کردن ، یعنی ادغام دو تکلیف .

شما که نگفته بودید دو تکلیف رو در دو رول مجزا بنویسید . به خاطر همین از این بابت فکر نمیکنم امتیاز باید کم میشد از من .

در هر حال منتظر رسیدگی خودتون و بازرسین هستم .

ممنون


یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
#4
تکلیف دوم


روزی روزگاری در نقطه ای از این کره ی خاکی ، پدر و پسر جادوگری در خانه ی خود نشسته بودند و با هم صحبت می کردند .
پسر از کودکی خائن به اصل و نسب خود بود و علاقه ی وافری به تاریخ ماگلی پیدا کرده بود . هر روز فک پدرش(!) را به کار میگرفت و سوالات جورواجوری در باره ی دنیای ماگل ها می کرد .

-خب پسر گلم امروز می رسیم به سال 616 ه.ق ، یعنی سالی که ارتش بزرگ چنگیز مغول به ایران حمله کرد .

-بابا ، چرا حمله کرد ؟

-پسرم . اینکه سوال نداره که . این ماگل ها از اول وحشی بودند ، اصلا کلمه ی ماگل از همین مغول گرفته شده دیگه . همشون عین قبایل وحشی مغول اند . من هی بهت میگم اینا رو ول کن تاریخ جادوگریه خودمونو بچسب .

-اِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ....بابایی بازم اون روی نژادپرستتو رو کردیا ! نه اینکه جادوگرا همیشه تو صلح و صفا زندگی کردند ! چقدر تعصب آخه ! یعنی که چی ؟!...

-خفه شو پسر

وپس از ساعتها جرو بحث پدر شروع کرد...

سال 616 ه.ق در کشور مغولستان ، قبیله ای وجود داشت که رئیس قبیله تموچین نام داشت که بعدها به دلیل بالا رفتن کلاس این فرد اسمش را به چنگیز سبیل تغییر داد .
این بشر چند تا برادر به نامهای تیمور، حیدر ، جواد و میلاد (!) داشت .


این پنج برادر بخصوص داداش بزرگتر علاقه ی وافری به کشورگشایی و تصرف سرزمین ها داشتند و در اثر همین کشور گشایی ها ،کم کم با مرزهای ایران همسایه شدند .


این چنگیز که خیلی انسان با سیاستی بود تصمیم گرفت که با ایران رابطه ی دوستی برقرار کند و گروهی از بازرگانان خودش را به شهر اترار بفرستد ولی حاکم اونجا که آدم حیله گر و طماعی بوده کاروان بازرگانان را توقیف می کند و دستور مصادره ی اموال آنها را می دهد .


چنگیز هم که حسابی روانی شده از شاه ایران میخواهد که به مسئله رسیدگی کند . ولی شاه بی جنبه بازی در میاره و خلاصه همه ی اموال را چی؟! هوتوتو میکشه بالا !

... و همین زمینه ی بروز جنگ وحشتناکی میشه .


مرز ایران


چنگیز سبیل با ظاهری بس خز با پررویی تمام در نزدیکی مرز ایران همراه سپاهش آمادست .

-هوتوتو ناگا لولو نوفی ساتو ماقایو چلالیدین .

- هان ؟

- بابا میگم این جلال الدین (استاد دقت کنید که سلطان جلال الدین از فرماندهان شجاع ایرانی بوده که در برابر این مردکه سیبیلو ایستادگی می کنه ) نمیخواد تسلیم بشه ؟

- متاسفانه خیر قربان . این جلال خیلی پررویه . میگه ایران رو نجات میدم .

-

چنگیز از شنیدن این جواب بسی عصبانی می شود و دستور حمله را صادر میکند تا این جلال الدین ادب شود .

قوم مغول :
ملت ایران :

بله پسرم این چنگیز وحشیانه حمله میکنه و ایران را با خاک یکسان میکند . سلطان جلال الدین هم با تمام رشادتها و مبارزات خودش نمیتونه کاری از پیش ببره و بدبختانه در یکی از جنگها به طرز نامعلومی کشته میشود .

پسر :


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۲۹:۳۸
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۳۲:۳۳
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۳۷:۲۲
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۸:۲۲:۳۵

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷
#5
تکلیف جلسه ی دوم


[color=6600CC]سال 1854[/color]



دخترک قیافه ی جذابی نداشت ، زشت ، بی ریخت و با دماغی گنده و خال خالی در میان صورتش ! موهایی کدر و کم پشت و بی حالت داشت . و در حقیقت معلوم نبود که ننه و بابای این دختر چی بودند که این بشر به این روز افتاده بود و بیشتر به درد سطل آشغال می خورد . نه از لحاظ قیافه ، بلکه موجودی بی عرضه و بی دست و پا بود و بد بختانه نام ساحره را بر رویش داشت که آبروی هرچی جادوگره برده بود ! به همین دلیل مورد طرد خانواده و آشنایان خود واقع شد .


در جوانی بعد از اینکه از روستای خود خارج شد ، تنها و بی کس ، افسرده و ناامید بسوی مکانی دوردست رفت و اتفاقا کلبه ی چوبی کوچکی در میان درختان جنگل پیدا کرد . باید زنده می ماند ،بسوی خانه رفت ....
دختر به قدری احمق بود که سالها تدریس و آموزش بر روی او کافی نبود و حتی قادر نبود یک شی رو جابجا کند ، چه برسد به اینکه بخواهد برای خودش غذا تهیه کند . خلاصه باز هم شانس به یاریش آمد و به ذهنش رسید که مانند یک احمق ماگلی ! چهار دست و پا به دنبال غذا در میان بوته ها بگردد .


روزها گذشت ... روزی بیرون در خانه علاف نشسته بود که ناگهان مرد جوانی سوار بر اسب از کنار کلبه اش گذشت .
دختر فقط توانست یک نظر از نیم رخ مرد را ببیند ولی همین یک نگاه کافی بود که دخترک احمق را نه ببخشید دخترک را به بزرگترین معجون ساز تبدیل کند .
قدرت عشق در وی چنان غوغایی به پا کرده بود که باعث شد در یک نگاه تمام گذشته ی خود را به یاد بیاورد ... احمق ، بی فکر ، کله شق ، به درد نخور . هووم ؟ نه باید کاری می کرد باید این صفات رو تغییر میداد .

به خانه رفت و به مدت 6 ماه هیچ نشانه ای از او در بیرون از خانه توسط نویسنده ی داستان ! رویت نشد .


6 ماه بعد


دختری ژولیده با نگاهی امیدوارانه در میان درختان قدم میزد و انتظار میکشید . کمی بعد صدای سم اسب به گوش رسید و مرد خوش سیما سوار بر اسب ظاهر شد . دختر با لبخندی بر لب جلو رفت و از مرد خواست تا برای رفع خستگی آب بنوشد (آره جون خودش ! آب !) و باز هم بر حسب شانس مرد قبول کرد . نوشیدن آب همان و عاشقانه زندگی کردن با دختر و پدر 8 تا بچه شدن ! همان !

نتیجه ی اخلاقی : این معجون عشق قویترین و خطر ناک ترین (میتواند شما را به بزرگترین زز دنیا تبدیل کند ) معجون دنیا است که هم اکنون در بانک گرینگوتز تحت شدید ترین تدابیر امنیتی نگه داری می شود .

با تشکر از تدریس خوبتون .


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۲۰:۴۷:۵۴

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲:۳۶ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷
#6
سلام

ممنون پرسی عزیز که جواب دادی ، بهتر بگم زود تر از مدیران عزیز جواب دادی !

options رو چک کردم ، enable بود .

ولی الان خود به خود درست شد . فردا دوباره از کار میفته !

ممنون میشم رسیدگی کنید !


ویرایش: کوییرل عزیز فکر نمیکنم اشکال از مرور گر من باشه ، چون قبلا هم که اینطور شده بود از چند نفر پرسیدم مشکل اونها هم بود .
ممنون


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۰ ۱۷:۳۰:۵۷
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۰ ۱۷:۳۴:۴۶

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷
#7
سلام

یه مشکلی دارم : نمی تونم پستامو بولد یا ایتالیک و ... کنم. هر چی میزنم نمیشه !

هم با اکسپلورر امتحان کردم و هم با فایر فاکس .

ممنون میشم رسیدگی کنید !


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۱۷:۳۳:۴۹

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
#8
به هری:

نه اینطور که گفتی نیست. وقتی پروفایل کسی رو باز میکنم و رو پیام شخصیش کلیک میکنم اصلا صفحه ای باز نمیشه.


یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷
#9
«جلسه اول»
1-یک رول بنویسید و در اون نبرد یک گروه جادوگر رو با گیاه دارک پرسیکا شرح دهید!(25 امتیاز)

انوار خورشید بر سطح چمنزار می تابید و عطر و بوی گلهای رنگارنگ و خوشبو مشام آدمی رو پر می کرد.
صدای پرندگان از دور به گوش می رسید. جنگل سر سبز در سکوت خود فرو رفته بود. همه چیز آرام به نظر می رسید.
در نزدیکی درخت بلندی صدای"پاقی"به گوش رسید و لحظاتی بعد مردی بلند قامت که ردایی به دور خود پیچیده بود ظاهر شد. مرد موقرانه جلو آمد و ایستاد. کاملا هوشیار به نظر می رسید و با دقت وچشمانی تیزبین اطراف را زیر نظر داشت و کوچکترین حرکت را تحت کنترل داشت.


پس از مدتی که مرد از آرامش و امنیت محیط اطراف خود مطمئن شد، از داخل ردایش چوبدستی ای بیرون آورد و زیر لب وردی را زمزمه کرد. پرنده ای کوچک با بالهای سفید ظاهر شد، مرد خم شد و پرنده را در دست گرفت. سرش را نزدیک پرنده برد و به آرامی گفت: بگو بیان، همه چیز همونطوره که فکرشو می کردیم.


پرنده لحظه ای بال بال زد و بعد غیب شد. مرد به گوشه ای از سنگی بزرگ خیره شد. انگار می دانست که تا چند لحظه ی دیگر اتفاقی بوقوع می افتد.
و بعد...."پاق"


سه مرد بلند قامت دیگر با چهره ای عبوس و جدی ظاهر شدند و بلافاصله چوبدستی هایشان را از ردا بیرون کشیدند. مرد اولی که ظاهر شده بود به سه مرد دیگر خیره شد و گفت: همه چیز تحت کنترله، من قبلا همه چیزو چک کردم.
سه مرد به نشانه ي تأیید سرشان را تکان دادند. یکی از آنها که اِدوین نام داشت در حالیکه چوبدستی اش را پایین می آورد گفت: خوبه اَندرو، پس راه می افتیم.


هر چهار مرد به راه افتادند و در حالیکه با نگاهی تیز همه چیز را از نظر می گذراندند، بدون ایجاد سرو صدایی به عمق جنگل رفتند.

- خب اِدوین، تو فکر می کنی این واقعا حقیقت داره؟ مرگ یک پسر بچه بوسیله یک گیاه؟
- وزارت خونه متوجه هر گونه اعمال جادو در خارج از محدوده ی شناسایی می شه، و اَندرو تو فکر می کنی یه جادوگر وسط این جنگل ماگلی چیکار می تونه کنه؟ اّندرو سرش را تکان داد.


پس از یک ساعت جستجو، ناگهان یکی از مردان با صدایی آرام که هیجان در آن موج می زد گفت: هی، اوناهاش، صبر کنید...من دیدمش، من دیدم...آره، کوچیک و سبز رنگ با برگهای آبی.
- توماس آروم باش. متوجه نیستی همین گیاه کوچیک با کمترین تحریکی می تونه چه آسیبی به ما برسونه؟
- خیلی خوب دوستان، من اول می رم جلو تا ببینم تا چه حد می تونه خطرناک باشه.
اِدوین آرام آرام جلو رفت. به چند متری گیاه که رسید، صدای شکستن چوبی از زیر پاهایش بلند شد...ناگهان ساقه گیاه کوچک، آرام از دورش باز شد و به شدت به صورت مرد برخورد کرد، چوبدستی شکست و ساقه ی دیگر آن بدور مچ پای مرد پیچید، وی را بلند کرد و با شدت به درختی کوبید.
- اِدوین!
سه مرد دیگر چوبدستی هایشان را بلند کردند و هر افسونی را که به فکرشان می رسید به طرف گیاه فرستادند. اما بی فایده بود. گیاه وحشیانه تر شروع به ضربه زدن کرد و ساقه هایش را محکم بدور گلوی بارنی حلقه کرد. مرد در آستانه ی خفه شدن بود. دو مرد دیگر با دست پاچگی شروع به جدا کردن ساقه کردند. ولی بی فایده بود. وضعیت هر لحظه بدتر می شد، رنگ صورت مرد به کبودی گرویید و لحظه ای بعد دست از دست و پا زدن برداشت.


دو مرد دیگر درحالیکه به شدت ترسیده بودند به یکدیگر نگاه کردند. ترس و وحشت در چشمان هر دو موج می زد. به گیاه خیره شدند. گیاه کوچک که ساقه های کلفت و درازی داشت وحشیانه تر در حال ضربه پراکنی بود. توماس و اَندرو عقب تر رفتند. توماس به طرف اِدوین که گیاه مدتی قبل آن را محکم به درخت کوبیده بود رفت و دستش را گرفت و بعد ناامیدانه دست مرد نگون بخت را ول کرد و گفت: مرده! خدای من اِدوین مرده!


اَندرو در حالیکه ترسیده بود به دستش نگاه کرد، تکه ای از ساقه ی گیاه که در حین مبارزه کنده شده بود در دستش بود.
- توماس من قسمتی از ساقه ی گیاه رو دارم. هر چه سریع تر ما باید برگردیم. توماس سرش را تکان داد. هیچ کدوم از دو مرد فکر نمی کردند که در عرض چند دقیقه اوضاع تا این حد بحرانی شود. مرگ دو نفر از دوستانشان!


ناگهان ساقه ی گیاه شروع به رشد کرد و با قدرت بیشتری به طرف دو مرد دیگر رفت و اشعه های بنفشی به طرف آنها شلیک کرد. دو مرد در حالیکه از شدت ترس قالب تهی کرده بودند، بدون هیچ واکنش دیگری عقب تر رفتند.....



«وزارت سحر و جادو»


وزارت سحر و جادو مثل همیشه شلوغ و پر هیاهو بود. دسته های نامه با سرعت از دریچه ای وارد می شدند و به طرفی دیگر می رفتند. جادوگران و ساحره ها برای انجام کارهای روزمره در رفت وآمد بودند.


درست در وسط طبقه ی همکف حوض بزرگی قرار داشت، به یکباره ار آن صدای انفجار شدیدی بلند شد. صدای وحشتناک، مردم را شوکه کرده بود و هر کس سعی می کرد سریع تر از مكان حادثه دور شود. حوض آب شکسته بود و در میان آن، دو مرد زخمی که بشدت آسیب دیده بودند و جنازه ی دو مرد دیگر را در بر داشتند، با ظاهر بسیار بدی پديدار شدند.


2-سه نفر از دانشمندان سازمان اسرار که موفق به پیدا کردن خواص دارک پرسیکا شدن. نام دانشمند، خاصیت و کاربرد! (5 امتیاز)

اولین فردی که توانست بر روی گیاه دارک پرسیکا آزمایش کند اَندرو سلوین بود، کسیکه ماهها قبل در نبرد با این گیاه با مرگ روبرو شده بود.
سلوین پس از ماهها تلاش و آزمایش توانست از شیره ی ساقه ی این گیاه خاصیت مفیدی را کشف کند. درمان زخم ها و نیش هایی که زهر مرگباری داشتند. این خاصیت سالها بعد برای درمان آرتور ویزلی که بوسیله ی ماری عظیم الجثه نیش خورده بود بکار گرفته شد.


جان پاتریکس دومین فردی بود که توانست با آزمایش بر روی این گیاه خاصیت دیگری از آن را کشف کند. وی درختچه ای را به گل سرخ تبدیل کرده بود و در خانه نگه داری می کرد اما روزی بطور اتفاقی قسمتی از شیره ی گیاه دارک پرسیکا را روی آن ریخت. گل سرخ سریعا به ماهیت اولیه ی خود یعنی درختچه تبدیل شد.


امیلی جانسون ساحره ای بود که خاصیت پادزهری این گیاه را کشف کرد. وی با ریختن چند قطره از شیره ی دارک پرسیکا بر روی زخم عمیقی که بوسیله ی جادوی سیاه ایجاد شده بود به درمان آن کمک کرد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۱۹:۴۹:۴۰
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۲۰:۲۱:۱۷

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۷
#10
سلام

الان چند روزه که من نمیتونم به هیچ کاربری پیام شخصی بدم.اول فکر کردم شاید اشکالش لحظه ایه،آخه چند بار این مورد پیش اومده بود و خود بخود هم رفع شده بود.ولی الان دیگه واقعا مشکل ساز شده.


ممنون میشم رسیدگی کنید.

دسترسی ها رو نگاه میکنیم


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۲ ۱۱:۴۴:۰۷

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.