هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶

یلدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
هری عینکش رو از رو صورتش برداشت تا اشکاشو پاک کنه. تو دفتر دامبلدور نشسته بود.همیشه وقتی دلش میگرفت اینجا می اومد و به یه نقطه خاصی که یا تابلو دامبلدور بود یا شمشیر گریفندور و یا حتی جایی که همیشه فوکس درش بود خیره میشد.اگر هم در هاگوارتز نبود به میدان گریمولد و خانه بلک ها میرفت تا در شیروانی اون خونه که تازگی ها با کمک رون اونجا روتعمیر کرده بود یاد بهترین دورانش با سیریوس رو کنه. شیروانی ای که همیشه اونجا سیریوس به کج منقار غذا میداد وچند باری هم خودش.و همیشه هم یه حس داشت. امیزه ای از دلتنگی و خشم. چنگالش رو وارد چند تا سیب زمینی کرد و در دهانش گذاشت.امروز تصمیم گرفته بود اونجا غذاش رو بخوره. بعد دوباره به تابلو دامبلدور نگاه کرد.یاد جلسه بازجویی در وزارخانه افتاد و دفاعی که دامبلدور از هری کرده بود.فقط برای اینکه حقیقت رو درباره ولدمورت برملا کرده بود. و بعد یاد روزی که با دامبلدور به اون غار لعنتی رفته بود.همون موقع که وقتی دامبلدور زخمی شد اونو رو کمرش حمل کرده بود.تو اون لحظه به خودش افتخار میکرد و ممکن بود هنوزم بکنه اگه دامبلدور نمی مرد.

تاييد شد!شما ميتوني با انتخاب يكي از شخصيت هاي كتاب هاي هري پاتر و معرفي اون تو تاپيك شخصيت خودتون رو معرفي كنيدعضو ايفاي نقش شويد.
ممنون!


ویرایش شده توسط grenjer در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۱۸:۵۴:۲۶
ویرایش شده توسط grenjer در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۱۸:۵۷:۵۶
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۲۱:۰۲:۲۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶

یلدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
دوباره هری در خونه دورسلی ها بود. صبح بود و با صدای چیزی از خواب بیدار شد.سریع عینکش رو به چشمش زد و در اخرین لحظات دادلی رو دید که داخل اتاقش شده و شمشیر گودریک گریفندور رو از اونجا برداشته.
هری: داری چه غلطی میکنی؟
ولی دادلی جوابشو نداد و فوری با شمشیر از اتاق خارج شد و به سمت شیروانی رفت.هری هم چوبدستیشو برداشت و دنبالش رفت و توی شیروانی گیرش انداخت.دادلی فورا با فریاد پدرشو به کمک طلبید و عمو ورنون بدون هدر دادن زمان خودشو در حالیکه یه تبر هم حمل میکرد به اونجا رسوند.
عمو ورنون: اهای پسره لعنتی با اون چوب مسخره ت میخوای چه بلایی سر پسرم بیاری؟
هری فهمید که دوباره بازجویی های عمو ورنون شروع شده.
هری: اون بی اجازه وارد اتاقم شده و وسایلو دزدیده.
عمو ورنون با خشم فریاد کشید: ساکت باش بچه! من دیگه تو رو کاملا شناختم. میدونم که ذاتت خرابه و هرچقدر هم که پیش اون دوستای عجیب غریبت خودتو مظلوم نشون بدی واسه من نمیتونی فیلم بازی کنی. بالاخره یه روز اون هویت واقعی تو رو واسه همه مردم برملا میکنم.
هری عصبانی شد وناخواسته از چوبدستیش جرقه ای بیرون اومد و به نقطه ای از سقف برخورد کرد و اونجا رو خراب کرد.
عمو ورنون: زود باش گندی رو که زدی درستش کن! یالله تعمیرش کن.
هری در حالی که صداش می لرزید گفت: متاسفم ما خارج از مدرسه اجازه نداریم جادو کنیم.
عمو ورنون دستای گوشتالوی چنگال مانندشو دور تبرش حلقه کرد و به هری حمله کرد.
دادلی: پدر! اون تبر اثر نداره بیا با این شمشیر بزنش!
ولی دیگه هری از خواب بیدار شده بود.همش رویا بود و سال ها از اون دوران گذشته بود!

بيشتر از 10 خط نوشتي..كوتاه تر بنويس!تاييد نشد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۱۶:۵۵:۲۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶

جاناتان وایز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۴ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از دفتر مدیریت هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
عینک – شیروانی- نقطه – چنگال- شمشیر- بازجویی- برملا- تعمیر- خشم – حمل
جاناتان به تنهایی در اتاق زیر شیروانی نشسته بود حدود یک ساعت بود که که عینکش را برداشته بود از پنجره به نقطه ای در دوردست خیره شده بود.در کنار پنجره تابلویی نقاشی از مردی که با خود شمشیری یاقوت نشان را حمل می کرد افتاده بود.جاناتان همیشه فکر می کرد چقدر شبیه اوست و امروز صبح راز این شباهت برملا شده بود.نامه ای که صبح پشت در افتاده بود زندگی اش را متحول کرد. وقتی که فهمیده بود چه کسی است.خشم امانش نمی داد.آخر چرا این همه سال پنهانکاری و چرا او باید برای فهمیدن بزرگترین راز زندگی اش عمویش را بازجویی کند؟از عصبانیت تلویزیون را چنان شکسته بود که تعمیرش غیر ممکن به نظر می رسید.به خود گفت:پس اون چنگالی که عمو به عنوان یادگار خانوادگی نگه داشته بود واقعا مال گریفیندور بوده.دیگر مطمئن شده بود که جادوگر است و از نوادگان گریفیندور.

تاييد شد.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۱ ۱۶:۰۸:۴۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶

لاوندر براونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۷ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۶ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
هري عينکش را که بخار گرفته بود تميز کرد. از خشم دستانش را مشت کرده بود. نمي دونست براي بازجويي تو دفتر اسنيپ چي کار بايد بکنه و در مورد شمشير چي به اون بگه! در همين موقع هدويک رسيد و چنگالش رو روي شونه ي هري گذاشت. انگار از دست هري ناراحت بود. اما هري به اون توجهي نکرد و تو ي اين فکر بود که راز بين اسنيپ و مالفوي رو بر ملا کنه. اون مالفوي رو هنگامي که اون جعبه رو حمل ميکرد از روي شيرواني ديده بود. هدويک از بي توجهي هري نا را حت شد و پر زد و مثل نقطه اي در هوا پرواز مي کرد. اما هري هنوز تو فکر جعبه و تعميرش توسط مالفوي بود...

خوب بود.تاييد شد!


ویرایش شده توسط Edeline Ravenclaw در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۰ ۱۰:۱۲:۳۳
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۰ ۱۵:۵۶:۰۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲:۱۹ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۱۵ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هری احساس کرد که عینکش روی چشمش نیست چون از شدت خشم جلوی چشماش و نمیدید .... چنگالش و کنار انداخت حوصله ی غذا خوردن و نداشت نگران بازجویی بود که اون روز عصر انتظارش و می کشید. نمی ترسید اما نگران بود که رازش برملا بشه...مالفوی هنگام حمل اون شمشیر سحر آمیزروی شیروانی دیده بودش و چند ساعت بعد اسنیپ اون و به دفترش احضار کرده بود! یعنی مالفوی فهمیده بود که اونا دارن چه کاری میکنن؟؟. به یه نقطه خیره شده بود و به جلسه بعد از ظهر با اسنیپ فکر می کرد.وقتی از دردفتر بیرون اومد خیالش راحت تر بود.چون اسنیپ از شمشیر حرفی نزده بود. ولی تمام روز یک شنبه رو باید برای تعمیر دخمه اسنیپ می رفت . اسنیپ بخاطر خراب بودن معجون و خراب شدن یه قسمت از دخمه مجازاتش کرده بود و باید بدون استفاده از جادو اون جا رو درست می کرد و این یعنی تمرین کوییدیچ تعطیل. با وجود همه ی این ها ته دلش خوشحال بود که اسنیپ از ماجرا چیزی نفهمیده بود .

خوب بود..تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۱۵:۳۵:۲۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۶

افسون گلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۰ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷
از در یک خانه متروکه در ته اقیانوس مرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
هري با خشم به اتاقش که در زير شيرواني بود رفت عينکش را به گوشه اي پرت کرد و شروع به تعمير چوب دستي اش کرد زيرا فاميل هاي شوهر خاله اش به انجا اومده بودند و بچه کوچک انها با نشان دادن چوب دستي وي داشت راز جادوگر بودن او را بر ملا ميکرد هري به نقطه اي خيره شد زيرا مطمئن بو فردا مورد باز جويي قرار خواهد گرفت

تاييد شد.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ۱۶:۳۰:۰۶

من هری رو به خاطر هری بودنش دوست دارم


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
روی سقف شیروانی خانه شماره چهار پریوت درایو که احساس میشد نیاز به یک تعمیر اساسی دارد گربه ای عینکی نشسته بود!...مدتی خیره به نقطه ای در انتهای کوچه خیره میشد و مدتی نیز با خشم پنجه هایش را بر سقف میکشید انگار خسته شده بود،سابقه نداشت پیرمرد دیر کند...دلش شور افتاده بود...ولی این دلشوره دیری نپائید،دوباره دلش قوت گرفت،دامبلدور از انتهای کوچه به آرامی در حالی که جسم دراز و براقی را حمل میکرد به جلو می آمد و ناگهان غیب شد و کنار گربه ظاهر شد..._پرفسور مک گونگال عزیز مشکلی پیش نیامد؟
_نه همه چیز مرتبه
_خوبه باید بدون سر و صدا شمشیر گودریک رو به هری برسونیم،مادامی که راز رودرروئی اجتناب ناپذیر هری و ولدمورت برملا بشه اون ممکنه همینجا هم به سراغ هری بیاد و اون وقته که این شمشیر میتونه مانند چنگال هیپوگریف گریفندور در بدن مار صفت اسلایترینی تام فرو بره!



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
می دانست که با کوچکترین تحقیقی رازشان برملا می شد...
با خشم چنگال را به سیب زمینی سرخ کرده فرو کرد ، باید شمشیر را تعمیر می کرد !
اگر شیروانی خانه ی ویزلی ها بازجویی می شد ، آنها متوجه نبود رون می شدند .
با حواس پرتی به نقطه ی نامعلومی خیره شد..، و بی توجه به عینک شکسته اش بر روی میز ، به فکر چاره ای افتاد... قبل از اینکه اتفاقی بیفتد و رون را هم مانند هرمیون از دست بدهد...


سعي كن كمي جملاتت رو به هم بيشتر مربوط كني اينجوري داستانت قشنگ تر ميشه.تاييد شد!


ویرایش شده توسط سلطان گونت در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۶ ۱۸:۳۵:۴۳
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۶ ۱۹:۴۸:۵۶
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۶ ۱۹:۵۶:۲۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶

فقط اما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
از پلاک 33 کوچه ی دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هری از خواب بیدار شد عینکش را به چشم زد ولی هنوز از نقطه ی سوراخ شیروانی اب چیکه می کرد.او هنوز از دست رون به خاطر دعوایی که بر سر شمشیر کرده بودند خشمگین بود.زود به طبقه ی پایین رفت تا صبحانه بخورد همین که چنگال را از روی میز بر می داشت چشمش به دادلی افتاد که پلی استیشنش را به طرف ظرف اشغال حمل می کرد.


سعي كن رو نوشته هات بيشتر وقت بذاري.تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۵ ۱۶:۰۶:۴۴

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید


Reبازگشت پروفوسور مودی: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۶

فقط اما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
از پلاک 33 کوچه ی دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
وقتی هری از خواب بلند شد صدای سوت و هورایی می شنید که از سرسرا میامد ظاهرا بچه ها جشن گرفته بودند او از این متحیر بود که بچه ها به چه مناسبتی جشن گرفته اند زود لباسش را از کنار شومینه برداشت وپوشید به سرسرا رفت وقتی به انجا رسید متوجه شد که جشن به خاطر بازگشت پروفسور مودی است.هری در بین بچه ها ویکتور کرام را دید که ظاهرا امروز میهمان هاگوارتز بود و با هرمیون مشغول صحبت کردن بود در طرف دیگر سرسرا رون را دید که ان دو را چپ چپ نگاه می کرد.

با اين كلمات بنويس!
عینک – شیروانی- نقطه – چنگال- شمشیر- بازجویی- برملا- تعمیر- خشم - حمل

تاييد نشد.


ویرایش شده توسط سیروس بزرگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۴ ۱۳:۵۴:۳۴
ویرایش شده توسط سیروس بزرگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۴ ۱۳:۵۶:۲۲
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۴ ۱۸:۰۰:۴۹

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.