هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶
#1
مادام رزمرتا همانطور که با دستمال پیشخوان چوبی رو به رویش را تمیز می کرد نیم نگاهی به بیرون انداخت.در اون وقت سال هاگزمید خیلی خلوت می شد علتشم باد سوزداری بود که از سمت شمال می وزید .این باد کاری می کرد که حتی کافه ی سه دسته جارو که تقریبا" در همه ی ماه های سال شلوغ وپر رفت و امد بود؛ دراین چند هفته خلوت وسوت وکور باشه. فقط چند تا مشتری همیشگی براش باقی مونده بود. رزمرتا اه سردی کشید. اما هنوز اه را کامل نکشیده بود که بادیدن مردی پالتو پوش که تازه ازدر داخل امده بود به اَاَه تبدیل شد.و رویش را برگرداند.تازگی ها سوروس اسنیپ زیادی به کافه سر می زد. سوروس که صورتش از سرما سوخته و قرمز شده بود روی یکی ازتک صندلی های پیشخوان نشست و گفت:- سلام رزمرتا!می دونی.............. اما رزمرتا با اخم حرف اورا قطع کردو گفت:- نه نمی دونم چون هنوز نگفتی چی می خوری؟
سوروس صدایش را صاف کردو :-اممممم اره راست می گی من یه........
رزمرتا یه لیوان متوسط نوشیدنی جلوی او کوبیدبه طوری که چند قطره نوشیدنی به شنل زخیم و سفری سوروس پاشید. اسنیپ:- بس کن رز ،تو بعد از این همه سال هنوز اون ماجرای مدرسه رو فراموش نکردی ؟ رز چرا کمی بامن بهتر رفتار نمی کنی..تا شاید....
صدای مردونه ی بلندی باز هم جمله ی سوروس را ناتمام گذاشت:- تاچی ززروس؟
اسنیپ با خشم به عقب نگاه کرد،وچهره ی اشنای سیریوس را رو به روی خود دید. نیم نگاه بعدی کافی بود تا او جیمز ولیلی را نیز در میز مجاور ببیند. در رگ هایش خشم جوشید.بی اختیار از جا بلند شد و صندلی اش را واژگون کرد.حالا همه به انها نگاه می کردند.
سیریوس:- سوروس امیدوارم لباس زیرت رو اینبار شسته باشی. و چوبدستی اش را کشید.
اسنیپ هم عکس العمل نشان داد. هم لیلی و هم رزمرتا یک صدا فریاد کشیدند:- نه!!!
لیلی:- خواهش می کنم سیریوس....سوروس بذارش کنار.......همین الان.با هردوتاتونم.
هردومرد نگاهی از سر تنفر به هم انداختند و بعد در یک چشم برهم زدن چوبدستا به همانجا باز گشت که ازش خارج شده بود.
سیریوس:- اخرین بار باشه می بینم مزاحم رزمرتا می شی. وگرنه حتی لیلی هم نمی تونه جلومو بگیره!
سوروس روی پاشنه ی پا چرخید و پیشخوان را دورزد وبه طرف در خروجی رفت.
سیریوس به طرف مادام رزمرتا برگشت وگفت:- سلاممممممم!
زرمرتا:- اوه تو همیشه دردسری سیریوس........متشکرم. تو که می دونی چرا ازش خوشم نمی یاد.ممنون که شرشو کم کردی.چی می خوری.؟
سیریوس:- مثل همیشه!
رزمرتا لیوانی شفارشی نوشیدنی به دست سیریوس دادو به چهره ی او خیره شد.سیریوس به طرف جیمز و لیلی برگشت جامش را برای انها بالا برد و جرعه ای نوشید .با علامت ابروی جمیز که با دست جلوی دهانش را گرفته بود ومی خندید .باگوشه ی چشم نیم نگاهی به رزمرتا کرد و همانطور که لبخند شیطنت بار روی چهره اش باز تر می شد بی انکه به طرف رزمرتا برگردد به او گفت:- رز؟ می دونی؟!
رزمرتا گیچ و مبهوت پاسخ داد:- چی رو سیریوس؟
سیرویس ادامه داد:- تو به یه لباس تازه برای امروز احتیاج داری!!
رزمرتا خودش را پیدا کرد و با دیدن نوشیدنی سرازیر شده بر روی لباسش فریادش به هوا بلند شد. سیریوس قهقه ای سر داد و اینبار جامش را برای لیلی بالا برد.
اسنیپ هنوز جلوی در ایستاد بود با دیدن این صحنه ترجیح داد زودتر بیرون برود تا شاید باد سرد و تند بیرون کمی اتش درونش را سرد کند.

دوست عزيز!
اين كار شما اصلا جالب نيست... تا ابد هم اين كارو تكرار كني تأييد نخواهي شد!
موفق باشي!

jتو خیلی بی انصافی اگه کوییرل بود پستهای اولم قبول میکرد منم به زحمت نمی افتادم
هركسي براي ورود به ايفاي نقش بايد قدرت خودشو به كار بگيري نه از همين الان دست جلوي داستان اينو اون دراز كنه!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۱۸:۲۰:۲۹
ویرایش شده توسط فقط اما در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۹ ۱۵:۱۰:۵۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۹ ۱۸:۱۱:۵۶

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶
#2
پس از مدت ها ی زیادی که از فرار او از آزکابان می گذشت سرسیوس دوباره توانسته بود به کافه ی مادام رزمرتا بیاید.او به اصرار هری این کار را کرده بود چون می دانست که همه از او می ترسند و با دیدن او پا به فرار خواهند گذاشت و فقط یک نفر است که او را صمیمانه دوست دارد و او هم مادام رزمرتا بود.
زن خوبی بود ولی سیریوس او را دوست نداشت چون سنش زیاد بود و سرسیوس در فکر کس دیگری بود و او را دوست می داشت.

_هری:سیریوس این دفعه رو تو باید حساب کنی؟
_سیریوس:تو که می دونی اگه من برم دوباره سیریش می شه؟
_هری:اصلا طرف اون نگاه نکن،پولو بده و بیا.
_سیریوس:خیلی نامردی یکی طلبت.

با بی میلی به طرف مادام رزمزتا رفت.مادام رزمرتا سر از پا نمی شناخت آن قدر محو تماشای سریوس شده بود که شریت یکی از مشتریان را روی زمین ریخت.

لطفا متن پایینی رو تایید کنید .اخه این انصاف من دانش اموز روزی صد بار نمایش بنیویسم .بخدا همه ی درسارو رد شدم.


دوست عزيز!
دو پست ادغام شد... خب ببين كسي ازت نخواست صد بار نمايشنامه بنويسي ...
مطمئنا براي اين دو پست هم وقت زيادي نزاشتي كه هم غلط املايي داره و هم نكاتي كه گفتم باز توي دومي رعايت نشده!

شما اگر يك ساعت درست و حسابي وقت بزاري مي توني به راحتي تأييد بشي! البته اين داستان از قبلي بهتر نوشته شده...

مي توني اين رو يك بار ديگه اين پست رو بزني فقط با اين تفاوت كه روش بيشتر كار كني و نكته پست قبلي يعني توصيف حالات و چهره رو اضافه كني و پايانش رو زيباتر و بي عجله تر تموم كني...

اميدوارم ناراحت نشده باشي... موفق باشي.

تأييد نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۲۰:۱۵:۵۵

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید


روزی غم انگیز برای هری و سیروس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
#3
امروز روز افتتاح کافه ی جدید در کوچه ی دیاگون است و هری و سیروس مهمان ویژه ی انها بودند.هری و سیروس شنیده بودند که صاحب کافه زنی است زیبا اما این را نمی دانستند که علت دعوت انها چه بود.
هری:سیروس تو میدونی این زنیکه کیه؟
سیروس:نه.ولی میگن خیلی خوشگله.
هری:حالا بریم تو ببینیم چی میشه.
وقتی هری وسیروس وارد کافه شدند زنی زیبا رو پشت پیشخوان دیدند.
هری:سیروس چی می خوری؟
هری ناگهان متوجه شد که سیروس محو تماشای دختره شده.
هری:سیروس مثل اینکه از دختره خوشت اومده؟
سیروس:هان...چی...نه...یعنی اره!
هری همین که این حرف شنید راست رفت جلو و گفت:
خانم این سیروس ما از شما خوشش اومده میشه باهاش حرف بزنین؟
یکدفه قیافه ی دختره تغییر کرد وبا عصابانیت هر دوی انها را بیرون انداخت.

دوست عزيز!
تمام داستان به اين صورت بود :
" هري :
سيريوس : "
اصلا به موضوع داستان اونطور كه بايد نپرداخته بودي... بايد كمي به فضاسازي و توصيف حالات و چهره هاي شخصيت هات بپردازي!

آخر داستان هم با عكس همخواني نداشت... يك بار ديگه سعي كن و با استفاده از اين نكات بنويس... موفق باشي.

تأييد نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۱۸:۳۴:۵۹

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶
#4
کیریسمس بود باز هم دبورا نشسته بود تنهای تنها حوصلش سر رفته بود به برف های بیرون نگاه می کرد و صدای کوه ها را می شنید که مغرورانه می گفتنتد : ما سپید ترین لباس عروس را داریم تصمیم گرفت برود هاگوارتز می دونست الان اون جا با وجود هری جشن خوبی گرفته اند می دونست باید برود از طرفی دلش برای هرمیون تنگ شده بود شال و کلاه کرد و پرواز کنان به هاگوارتز رفت
در اونجا همه ی اعضای گروه ها نشسته بودند و جشن خوبی پر پا بود هری عینک جدیدش رو زده بود و هرمیون لباس صایعی پوشیده بود زنگوله های نقره ای رنگ از در و دیوار اویزان بودند همه به عیش و نوش مشغول بوئدند دبورا تصمیم گرفت که سربسر هری بگزارد
_هری هدیه ای برایت دارم
_مرسی دبورا راضی به زحمت نبودم
_بیا عزیزم
هری هدیه را باز می کند و ناگهان جلوی چشم همه ی بچه ها به همراه هدیه اش به هوا می رود و در هوا شناور می شود و بعد شلنگ تلنگ به دیوار سمت راست می خورد و بعد روی میز شیرینی های معلمین هاگوارتز می افتد و به این اصظلاح می گن هری شپلخ میشه جینی عصبانی شد و چوچانگ خندید و هری هم با عصبانیت به چهره ی دبورا نگاه کرد عینکش را پایی ن و بالا برد و درح الی که از خجالت سرخ شده بود به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.


دوست عزيز!
شما بايد بر طبق عكسي كه در كارگاه داده مي شود نمايشنامه اي بنويسيد. لينك عكس در زير داده شده!
موفق باشيد!



عكس


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۶ ۱۱:۱۱:۰۷

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶
#5
هری از خواب بیدار شد عینکش را به چشم زد ولی هنوز از نقطه ی سوراخ شیروانی اب چیکه می کرد.او هنوز از دست رون به خاطر دعوایی که بر سر شمشیر کرده بودند خشمگین بود.زود به طبقه ی پایین رفت تا صبحانه بخورد همین که چنگال را از روی میز بر می داشت چشمش به دادلی افتاد که پلی استیشنش را به طرف ظرف اشغال حمل می کرد.


سعي كن رو نوشته هات بيشتر وقت بذاري.تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۵ ۱۶:۰۶:۴۴

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید


Reبازگشت پروفوسور مودی: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۶
#6
وقتی هری از خواب بلند شد صدای سوت و هورایی می شنید که از سرسرا میامد ظاهرا بچه ها جشن گرفته بودند او از این متحیر بود که بچه ها به چه مناسبتی جشن گرفته اند زود لباسش را از کنار شومینه برداشت وپوشید به سرسرا رفت وقتی به انجا رسید متوجه شد که جشن به خاطر بازگشت پروفسور مودی است.هری در بین بچه ها ویکتور کرام را دید که ظاهرا امروز میهمان هاگوارتز بود و با هرمیون مشغول صحبت کردن بود در طرف دیگر سرسرا رون را دید که ان دو را چپ چپ نگاه می کرد.

با اين كلمات بنويس!
عینک – شیروانی- نقطه – چنگال- شمشیر- بازجویی- برملا- تعمیر- خشم - حمل

تاييد نشد.


ویرایش شده توسط سیروس بزرگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۴ ۱۳:۵۴:۳۴
ویرایش شده توسط سیروس بزرگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۴ ۱۳:۵۶:۲۲
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۴ ۱۸:۰۰:۴۹

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.