سر قفلی: هاگرید غول زاده و شرکاء- هـنـدوانـه، خـیـار، خـربـزه، بـادمجـان!
روبیوس هاگرید (
) سر ظهر با موتور پرنده ش دور هاگزمید دور میزد و با صدای بلند کلمات بالا را تکرار میکرد. ناگهان صداهایی از اطراف برخاست:
_ ببند!
_ خفه!
_ بِذار بِکَپیم!
و در پی آن طلسم هایی سبزرنگ به سمت هاگرید پرتاب شد. او کمی با موتورش ویراژ داد اما یکی از طلسم ها ناغافل به موتور برخورد کرد...
هاگرید با ترس از جا جست و اطرافش را نگاه کرد. بعد از کمی مکث، متوجه شد که داشته خواب میدیده. دیگه صبح شده بود و صدای آواز زیبا و مسحور کننده پرندگان به گوش میرسید.
او معطل نکرد، در کلبه اش را باز کرد، بیرون آمد و به سمت جنگل ممنوعه رفت.
آن جا، دانکی، دراگ و بچه هایشان را دید. اما آن ها که بودند...
فــلــش بــکخانواده های پاتر و ویزلی به همراه هاگرید تصمیم گرفتند که در تابستان به جهان گردی بپردازند. آن ها به قاره ای دیگر رفتند و در آن جا با غولی به نام شِرِک (
) آشنا شدند. مخصوصا هاگرید با او خیلی صمیمی شد و رفیق جان جانی شدند. در جنگل کناری خانه شِرِک، یک خر سخنگو (
) به نام دانکی و یک اژدهای ماده (
) به نام دراگ زندگی میکردند که با شِرِک رفت و آمد خانوادگی داشتند.
هاگرید در کمال تعجب متوجه شد که خره و اژدها با هم ازدواج کرده اند و ثمره ازدواجشان، چهار کره خر پرنده با مزه شده است. هاگرید هم که به موجودات عجیب و غریب و مخصوصا اژدها علاقه داشت از آن ها دعوت کرد که به جنگل ممنوعه بیایند و کنار او زندگی کنند.
زمان حالهاگرید با دانکی و دراگ سلام و احوالپرسی کرد و دستی به سر و گوش کره خرهای پرنده شان کشید. در همین حین دانکی مدام بالا و پایین میپرید و حرکات عجیب و غریب انجام میداد.
هاگرید که رک بود و زبان صریحی داشت، گفت:
_ دانکی چته وامونده؟ چرا عین خر بالا و پایین میپری؟!
_ دارم سعی میکنم پرواز یاد بگیرم! دراگ جونم میخواد یادم بده!
_ تو مگه بال داری که بتونی پرواز کنی خره؟
_ ئه راس میگی! چیکار کنم پس؟
هاگرید دست در جیبش کرد و یک چوبدستی شکسته که از آن جرقه بیرون میزد و ترق و توروق میکرد درآورد و گفت:
_ اگه بخوای من میتونم بال دارت کنم!
_ با این چوبدستیه؟
_ آره دیگه!
_ نه دمت گرم هاگرید جان، همون دفعه قبلی که زدی اشتباهی دُمبَمو دراز کردی بسه!
_ برو بابا لیاقت نداری خره!
در همین لحظه دراگ که از توهین به همسرش ناراحت شده بود دهانش را باز کرد و چند گلوله آتشین به سمت هاگرید پرت کرد. هاگرید با بدبختی چند بار جا خالی داد و سپس در حالی که هِن و هون میکرد دستانش را بالا برد و گفت:
_ بابا غلط کردم! شوخی کردم دراگ جان! تو که اژدهایی به بزرگی خودت ببخش!
دراگ هنوز با غَضَب به هاگرید نگاه میکرد، بنابراین هاگرید آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
_ فقط اجازه بفرمایید ما این هندونه هامون که اینجا کاشتیمو برداریم بریم شرمونو کم کنیم! خیر سرمون ما با هم شریکیم تو اون هندونه فروشی!
آن گاه با احتیاط موتور پرنده اش را آورد، هندوانه های غول پیکر را بار زد و سپس به سمت مغازه اش در هاگزمید پرواز کرد.
هندوانه فروشی هاگزمیدهاگرید تا موتورش را پارک کرد و در مغازه را باز کرد دید یک شخصی جلویش ایستاده. هاگرید گفت:
_ فرمایش؟!
_ سلام بر جناب هاگرید بزرگ زاده و بزرگوار! بنده بردلی هستم! تازه وارد می باشم!
_ سلام داش بردلی! خوش اومدی!
_ قربان شما! لطف کن دو تا از اون هندونه های درشت و شیرین و آبدارتو به ما بده!
_ چشم! نوکرتم هستم!
در همین حین که هاگرید مشغول پیدا کردن دو هندوانه خوب بود و با دست روی پوست آن ها میزد، بردلی گفت:
_ اقا هاگرید؟
_ جونم دادا؟
_ راس میگن شما وزنه پونصد کیلویی زدی؟
_ وزنه؟ پونصد کیلو؟ کجا؟
_ تو مسابقات قهرمانی جهان دیگه!
_ نه بابا! شایعه س! ما زورمون زیاده فقط!
_ من شنیدم شما با اژدها مچ انداختی و مچشو خوابوندی!
_ بی خیال بابا! خجالتمون نده! اینا همه ش شایعه س!
_ شایعه چیه آقا هاگرید! بابا من فیلمشو دیدم که شما با رییس غول ها کشتی گرفتی و ضربه فنییش کردی!
_ فیلم؟ فتوشاف بوده حتما!
_ فتوشاپ منظورته؟
_ همووووون! اصلا لامصب تو اومدی هندونه بخری یا هندونه زیر بغل ما بذاری و اسکولمون کنی؟ برو آقاجون ما اصلا به شوما هندونه نمیفروشیم! مغازه تا اطلاع جانبی تعطیله!
_ تا اطلاع ثانوی دیگه؟
هاگرید که حسابی عصبانی شده بود چوبدستیش را از جیبش درآورد و گفت:
_ برو وامونده! برو تا نزدم دُم در بیاری!
بردلی که سابقه طلسم های اشتباهی هاگرید و دُم دار کردن ملت را شنیده بود از ترس روی جاروی پرنده اش پرید و با سرعت از آن جا دور شد!
-----
1- تاپیک تک پستیه.
2- قراره اینجا به صورت کاملا مبالغه آمیز از شخصی تعریف و تمجید کنیم.
(چیزی که تو ذهن منه اینه که این هندونه فروشی که در آن در واقع زیر بغل ملت هندونه میذارن، متعلق به هاگرید و دانکی و دراگه و ماجراهاش به این شخصیت ها و همینطور هاگزمید و هاگوارتز و مشتری های مغازه ربط داره و قالب کلی که تو ذهنمه را در همین پست به تشریح توضیح دادم. ولی هیچ اجباری تو این زمینه نیست.)