wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: شنبه 15 شهریور 1404 23:16
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 10:00
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 391
آفلاین
موضوع: زنبور
جملات: ویز ویز کرد - گل‌ها سراسر دشت را پر کرده بودند - دردش گرفت - به تندی حرکت کرد - چرا او؟


خون بر او بوسه می زند

از زبان ناتان:

گل ها سراسر دشت را پر کرده بودند. رایحه شان نه فقط بینی ام، که روحم را تسخیر کرده بود و من با لبخندی حجیم از بینشان عبور می کردم و صورتم را به آن ها نزدیک می کردم تا بیشتر و بهتر ببویمشان. لرد آریل هم کنارم قدم می زد و می توانستم شادی را در چشمان درشت قهوه ای اش ببینم. انگار چیزی در آن دشت پر از گل بود که رنج های او را هم در قفس انداخته بود، حتی شده برای زمانی کوتاه.

نگاهم را روی او گرداندم. ایستادم. او نیز چنین کرد. دستانم را به سمتش دراز کردم و دستانش را گرفتم. می خواستم به او بگویم خوشحالم که کنارش هستم و مثل این گل های شب بو کاری خواهم کرد که رنج هایش همیشه در قفس بمانند و بمیرند، اما دیدم که ناگهان لبخند از لبان او محو شد و چهره اش با نگرانی در هم رفت و با صدایی هشدارآمیز گفت:
"مراقب باش!"

چیزی در گوشم ویزویز کرد. لرد آریل به تندی حرکت کرد و مرا به راست کشاند. آن را دیدم که از برابر نگاهم عبور کرد. چشمانش قهوه ای و درشت بودند، مثل چشمان سرورم. یک زنبور سرخ بود. خندیدم و گفتم:
"نترسید، لرد من. فقط یک ویزویزوی کوچک است. نباید فکر کنید چون انسانم، هر چیزی ممکن است مرا به فنا دهد."

و در آن لحظه گردنم داغ شد، طوری که انگار سیخی در آن فرو کرده باشند. چهره ی لرد آریل طوری در هم رفت که انگار او به جای من دردش گرفت. بدنم شل شد و به زانو درآمدم. لرد آریل کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت و به سمتم خم شد و دندان های نیشش را در گردنم فرو برد و مکید و گذاشت سم و خون با هم وارد دهانش شوند.

لحظاتی فقط چشمانمان در هم گره خورد. هر دو عرق کرده بودیم. هم از درد و هم از ترس. می خواستم دهانم را باز کنم و به او التماس کنم، اما عضلات فکم بی حس شده بودند. فقط توانستم دستم را بالا بیاورم و بازویش را بچسبم و با نگاهم از او خواهش کنم. که مرا انتخاب کند، نه خون را. زندگی را، نه مرگ را.

سرانجام او رویش رابرگرداند و آنچه در دهانش بود را بر زمین تف کرد و مرا از زمین بلند کرد و به سمت کالسکه برد، در حالی که من صورتم را در سینه اش پنهان کرده بودم، هق هق می کردم و با خودم می گفتم، چرا او؟

---

موضوع: قفس
جملات: رنج مرگ را می آزارد - دلش ضعف می رود - خنده را بر لبانش می دوزد - در قبرش می خوابد - سپیده دم را می نوشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 مرداد 1404 22:06
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 13:45
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 515
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
× هوادار تیم اسم نداره ×


موضوع: کتاب ممنوعه
جملات: این صفحه وجود نداشت. کسی جرات ورق زدن نداشت. بوی کهنگی همه‌جا پیچیده بود. صدایی آهسته نامم را گفت. باید تصمیم می‌گرفتم.

~~~~~~~

گابریلا و آلنیس بالای سر هلن نشسته بودن که بر اثر یکی از اختراعات جدیدش تو آزمایشگاه سری ریونکلاو آسیب دیده بود و بیهوش روی تخت افتاده بود.

- چند تا طلسم تو آستینم دارم. مطمئنم یکیشون بالاخره جوابه!

گابریلا با گفتن این حرف، چوبدستیشو بالا میاره تا طلسماشو یکی یکی روی هلن پیاده کنه. اما آلنیس بلافاصله دستشو جلو میاره و به چوبدستی گابریلا چنگ می‌ندازه.
- نه! نباید ریسک کنیم. اگه بدتر بشه چی؟
- نگران نباش، دارم می‌گم طلسم شفادهنده نه طلسم آسیب‌زننده که!

آلنیس با پافشاری می‌گه:
- یه طلسم خوب در زمان اشتباه می‌تونه آسیب‌زا و یه طلسم بد در زمان درست می‌تونه شفاده باشه.

گابریلا چوبدستیشو پایین میاره و دست به کمر می‌شه.
- خیله خب، پس می‌گی چی کار کنیم؟ بریم به سالازار بگیم؟
- نـــــه!

آلنیس چنان با سرعت نه‌ی بلندی گفته بود که ابروی گابریلا از تعجب بالا می‌پره.
- چرا؟ مطمئنم اون می‌دونه باید چی کار کنیم.
- حواست کجاست؟ اون مدیر هاگوارتزه و ما کار خلافی کردیم!
- ولی مدیر هاگوارتزی که خودش عاشق خلاف کردنه.

اما آلنیس هم‌چنان مخالف بود.
- نمی‌شه. تازه شنیدم برای چند روزی برگشته جهنم.

گابریلا که انگار تازه این موضوع رو به یاد آورده باشه، سری به نشانه فهمیدن تکون می‌ده و آلنیس آخرین پیشنهادشو رو می‌کنه.
- باید بریم بخش ممنوعه‌ی کتابخونه. هلن قبلا بهم گفته بود یه صفحه کاغذ خونی پیدا کرده که بخشی از طرز ساخت اون وسیله رو آورده بود و سعی داشت خودش کشف کنه باقیشو چطور باید بسازه. کافیه کتابو پیدا کنیم و...

گابریلا که ذهن آلنیس رو خونده بود تکمیل می‌کنه:
- امیدوار باشیم که اشتباهات و راه مقابله باهاشو آورده باشه!
- دقیقا!
- باشه. پس تا تو می‌ری من می‌رم دلی از عزا در بیارم.
- نخیر! تو هم باهام میای. اینطوری سریع‌تر کتابو پیدا می‌کنیم.

گابریلا دستی به شکمش می‌شه.
- ولی من گشنه‌مه.
- همین که گفتم!

آلنیس دست گابریلا رو می‌گیره و کشون کشون به سمت کتابخونه راه میفتن. اونا با ایجاد حواس‌پرتی‌ای موفق می‌شن بدون این که کسی متوجه بشه به بخش ممنوعه برن.

در بخش ممنوعه بوی کهنگی همه‌جا پیچیده بود. انگار که دهه‌ها بود کسی به اونجا سر نزده باشه. اینو می‌شد علاوه بر حس بویایی، از حس بینایی هم فهمید. چرا که تار عنکبوت‌هایی در بین قفسه‌ها و جای جای سقف جا خوش کرده بودن. روی کتابا هم صفحه‌ای قطور از گرد و خاک نشسته بود که تشخیص این که بر روی جلد هر کتاب چه چیزی نوشته شده یا حتی به چه رنگیه رو بسیار سخت کرده بود.

آلنیس با دیدن گابریلا که چوبدستیشو بیرون آورده بود و آماده بود طلسمی رو اجرا کنه، دوباره مداخله می‌کنه.
- هی، چی کار می‌کنی؟
- چرا تو همیشه اینقد از کارای من می‌ترسی؟ با این گرد و خاکا تا صد سال دیگه هم اون کتاب خونی رو نمی‌تونیم پیدا کنیم.
- نیازی به دیدن نیست. من حس بویایی قوی‌ای دارم، مگه چند تا کتابی که خون روش خشک‌شده اینجا داریم؟

آلنیس همونطور که همچنان دستش به چوبدستی گابریلا بود، سرشو بالا می‌گیره و دماغشو تکون می‌ده و بلافاصله عطسه‌ای می‌کنه.

- خیلی تاثیرگذار بود!

آلنیس با دستپاچگی می‌پرسه:
- خب... تو می‌خواستی چی کار کنی؟
- فقط یه طلسم ساده که همه گرد و خاکا رو از بین می‌بره همین!

آلنیس لحظه‌ای با تردید مکث می‌کنه. باید تصمیم می‌گرفت. این طلسم به وضوح لو می‌داد اشخاصی همین اواخر به بخش ممنوعه اومدن. ولی از طرفی هلن به اونا نیاز داشت. پس دستشو از روی چوبدستی گابریلا برمی‌داره و یک قدم به عقب برمی‌داره. گابریلا طلسمو زمزمه می‌کنه و در یک چشم به هم زدن، همه‌ی گرد و خاکا انگار که هرگز وجود نداشتن از بین می‌رن.

گابریلا راضی از کرده‌ی خودش، چوبدستیشو توی جیبش برمی‌گردونه و دستاشو به نشونه‌ی باز کردن راه به سمت آلنیس می‌گیره.
- بفرمایید خانوم گرگه. حالا نوبت توئه.

آلنیس چشماشو می‌بنده تا با شدت هرچه بیشتر رو حس بویاییش تمرکز کنه. طولی نمی‌کشه که احساس می‌کنه صدایی آهسته نامش رو گفت. بدون این که چشماشو باز کنه، جوری که انگار جلوشو می‌بینه بین قفسه‌ها به حرکت در میاد و به سمت کتابی می‌ره که اسمشو صدا زده بود. گابریلا هم به دنبالش حرکت می‌کنه.

با رسیدن به جایی که باید، آلنیس چشماشو باز می‌کنه و دستشو به سمت کتابی نقره‌ای رنگ دراز می‌کنه. قطرات خون خشک‌شده‌ای که معلوم نبود چه مدت پیش کتاب رو تزئین کرده باشه، بر روی جلد و صفحات مختلفش دیده می‌شد. آلنیس به سرعت کتابو ورق می‌زنه تا به صفحه‌ای می‌رسه که جاش خالی بود.

- یعنی ممکنه همین باشـ... اوه ممنون!

آلنیس بخش آخرو وقتی اضافه می‌کنه که گابریلا صفحه‌ی کنده شده‌ای که هلن پیدا کرده بود رو از جیبش در میاره و به دست آلنیس می‌ده. آلنیس همزمان با گرفتن صفحه زمزمه می‌کنه:
- همکارای خوبی هستیما!

و با گذاشتن صفحه وسط کتاب، می‌بینه که دقیقا این صفحه وجود نداشت و کتاب درست رو پیدا کرده. با خوش‌حالی نگاهی به گابریلا می‌ندازه و هر دو مشغول خوندن می‌شن. درست طبق انتظارشون، هشدارهایی که در صورت تلاش نادرست برای ساخت وسیله بود نوشته شده بود و راهکار مقابله باهاش هم اومده بود.

آلنیس و گابریلا لبخندزنان کتابو سرجاش برمی‌گردونن و سریع برای برگشتن به تالار خصوصی ریونکلاو می‌رن. خوشبختانه خرابکاری‌ای که وسط کتابخونه به بار آورده بودن به قدری بزرگ بود که هنوز مسئولین درگیرش بودن و دوباره بدون دیده شدن موفق می‌شن از اونجا خارج بشن.

اون روز آلنیس و گابریلا نه‌تنها هم‌گروهشیون رو نجات می‌دن، بلکه می‌فهمن چه تیم خوبی هم هستن!

~~~~~~~

موضوع: زنبور
جملات: ویز ویز کرد - گل‌ها سراسر دشت را پر کرده بودند - دردش گرفت - به تندی حرکت کرد - چرا او؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: یکشنبه 19 مرداد 1404 23:00
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 14:19
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آنلاین
×در هواداری از تیم اسم نداره ×


موضوع: آفتاب
جملات: هیچ‌کس حسی که من داشتم را نداشت - قصد بی‌ادبی نداشتم - خودت بهتر می‌دانی - برو! - نمی‌توانم متوقف شوم


آفتاب کم‌جان زمستانی از لابه‌لای پرده‌های ضخیم به داخل اتاق تریلانی خزید و روی میز شلوغش لکه‌ای طلایی انداخت. فنجان‌های چای نیمه‌خورده، کتاب‌های قدیمی و شیشه‌های پر از مایعات رنگی زیر نور می‌درخشیدند. سیبل آرام پشت میز نشست، نگاهی گذرا به شاگردانش انداخت و با لحنی سنگین گفت:
- هیچ‌کس حسی که من داشتم را نداشت.

یکی از شاگردان، با بی‌قراری، پرسشی زمزمه کرد که کمی تند به نظر می‌رسید. سیبل لحظه‌ای چشمانش را تنگ کرد، اما با همان آرامش سردش جواب داد:
- قصد بی‌ادبی نداشتم.

شاگرد خجالت‌زده سکوت کرد. سیبل سرش را کمی خم کرد، گویی می‌خواست او را درون ذهنش بخواند. لبخند کوتاهی زد و آرام ادامه داد:
- خودت بهتر می‌دانی.

بعد ناگهان لحنش تغییر کرد، چشمانش برق زد و دستش را محکم روی میز کوبید:
- برو!

شاگرد با تردید به عقب قدم برداشت، اما سیبل، با حرکتی سریع، چای تازه‌ای در فنجانش ریخت. عطر گیاهان خشک‌شده و بخار گرم، اتاق را پر کرد. صدایش آرام اما پر از لرزش بود:
- نمی‌توانم متوقف شوم.

آفتاب بیرون هنوز سرد بود، اما درون اتاق، حس سنگینی نفس‌گیر حکم‌فرما شده بود.


موضوع نفر بعد: کتاب ممنوعه
جملات نفر بعد: این صفحه وجود نداشت. کسی جرات ورق زدن نداشت. بوی کهنگی همه‌جا پیچیده بود. صدایی آهسته نامم را گفت. باید تصمیم می‌گرفتم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: شنبه 18 مرداد 1404 21:49
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 13:45
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 515
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
× هوادار تیم اسم نداره ×


موضوع: چای جادویی
جملات: این قرار نبود اتفاق بیفتد. یک قوری در حال دویدن بود. هیچ‌کس به قند دست نمی‌زد. صدای قل‌قل مشکوکی می‌آمد. همه به من زل زده بودند.

~~~~~~~

گابریلا وارد مجلسی می‌شه که از دور صدای شور و شادیشون به هوا برخاسته بود. حتما بساط بزن و برقص برپا بود و گابریلا هم در اون لحظه دلش می‌خواست بره و یکم قِر تو کمرشو خالی کنه.

اما به محض ورود با صحنه‌های بسیار عجیبی مواجه می‌شه که اصلا انتظارشو نداشت! اونقد عجیب که مطمئن بود اگه برای کسی تعریف می‌کرد هم باورش نمی‌شد. مثلا به محض ورودی دید که یه یک قوری در حال دویدنه! مطمئن بود چنین قوری‌ای حتما چای جادویی تو خودش داره.

گابریلا کتاب داستان و فیلمای ماگلی زیاد دیده بود. آخه هفت سال از زندگیش رو تو جهنم سپری کرده بود و اونجا انواع و اقسام موجودات از ماگل گرفته تا جادوگر و خون‌آشام زندگی می‌کردن که گابریلا زندگی مسالمت‌آمیزی رو در کنارشون تجربه کرده بود.

برای همین یه لحظه شک می‌کنه که نکنه وارد قصر داستان‌های دیو و دلبر شده؟

به محض این که این فکر به ذهن گابریلا خطور می‌کنه، حاضران در مجلس که تازه متوجه وجود گابریلا شده بودن، ناگهان همه در همون نقطه‌ای که بودن متوقف می‌شن و همه بهش زل می‌زنن. از نظر گابریلا این قرار نبود اتفاق بیفته.

چنان سکوتی برپا شده بود انگار نه انگار که صدای بوق و کرناشون تا کیلومترها به گوش همه رهگذران می‌رسید و اصلا این همون دلیلی بود که گابریلا رو به این سمت جذب کرده بود. اما حالا همه چیز به خاطر حضور گابریلا متوقف شده بود. بالاخره صدای قل‌قل مشکوکی میاد که باعث می‌شه سکوت شکسته بشه.

گابریلا از این فرصت استفاده می‌کنه و دست به کار می‌شه و می‌ره وسط سن و شروع به انجام حرکات عجیب و غریبی که مثلا قرار بود رقص باشه می‌کنه.
- چیه؟ چرا ساکت شدین؟ مگه اینجا مجلس بزن و برقص نبود؟ بساطو راه بندازین تا عشق کنیم.

این حرف گابریلا باعث می‌شه که حاضران در جشن، اول با تردید نگاهی به هم بندازن و بعد، انگار که هیچ‌وقت وقفه‌ای بوجود نیومده دوباره شادیشون از سر گرفته بشه و تا کیلومترها صداش گوش رهگذران رو نوازش کنه.

~~~~~~~

موضوع: آفتاب
جملات: هیچ‌کس حسی که من داشتم را نداشت - قصد بی‌ادبی نداشتم - خودت بهتر می‌دانی - برو! - نمی‌توانم متوقف شوم

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: شنبه 18 مرداد 1404 19:57
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 14:19
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آنلاین
×در هواداری از تیم اسم نداره ×


سوژه: رنگارنگ
جملات: با صدای مهیبی روی زمین افتاد - نمی‌دانست چه بگوید - همه چیز بسیار مبهم بود - آتش شومینه گرمایی از خود ساطع می‌کرد - وقت آن فرا رسیده بود


باران شدیدی بر بام شیشه‌ای گلخانه می‌کوبید. سیبل تریلانی، با ردای چندلایه و رنگارنگش که مثل آبشار پارچه روی زمین کشیده می‌شد، در وسط اتاق ایستاده بود. صدای رعد، همراه با لرزش پنجره‌ها، لحظه‌ای همه چیز را به لرز انداخت.

ناگهان جسمی فلزی از قفسه بالا افتاد و با صدای مهیبی روی زمین افتاد. صدای طنینش در فضای خفه و پر از بوی گیاهان دارویی پیچید.

شاگرد جوانی که در گوشه اتاق ایستاده بود، با وحشت به او نگاه کرد. نمی‌دانست چه بگوید.

سیبل آرام به جلو قدم برداشت، ردایش را مثل موج پشت سرش می‌کشید. بخار از فنجان چای روی میز بالا می‌رفت، و در مه آن، خطوط چهره‌اش مبهم‌تر از همیشه بود. همه چیز بسیار مبهم بود، هم در هوا و هم در نگاهش.

کنار شومینه نشست. شعله‌های سرخ و طلایی، روی ردای پر از نقش و رنگش منعکس می‌شدند، گویی لباسی از آتش پوشیده باشد. آتش شومینه گرمایی از خود ساطع می‌کرد و سایه‌ها را روی دیوار به رقص می‌انداخت.

سیبل، با نگاهی ثابت و بی‌پرده، رو به شاگرد کرد. صدایش آرام اما سنگین بود؛ وقت آن فرا رسیده بود.

شاگرد نفسش را حبس کرد. بیرون، رعدی دیگر غرید و شیشه پنجره لرزید. رنگ‌ها در ردای سیبل تکان خوردند، اما هیچ‌چیز به اندازه نگاه او هولناک نبود.

موضوع نفر بعد: چای جادویی

جملات نفر بعدی: این قرار نبود اتفاق بیفتد. یک قوری در حال دویدن بود. هیچ‌کس به قند دست نمی‌زد. صدای قل‌قل مشکوکی می‌آمد. همه به من زل زده بودند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: شنبه 18 مرداد 1404 14:14
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 13:45
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 515
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
× هوادار تیم اسم نداره ×


موضوع: خاموش
جملات: طنین انداز شد - چیزی پشت سرم تکان میخورد - بویی در فضا پیچید - هوا سنگین و غلیظ شد - خاموش شد.

~~~~~~~

گابریلا نصف شبی یورتمه‌کنان در حال حرکت تو کوچه پس کوچه‌های لندن بود و هیشکی نبود بهش بگه که آخه دختر، این وقت شب مگه موقع این کاراس؟ الان باید تو خونه خواب هفت پادشاهی رو دیده باشی. اما گابریلا کلا عجیب بود و این حرفا تو گوشش نمی‌رفت. بنابراین همین‌طور می‌رفت که ناگهان همه‌جا خاموش می‌شه و در تاریکی مطلق فرو می‌ره.
- ای لعنت بر این بی‌برقی ماگلا!

اما تاریکی تنها چیزی نبود که رخ داده بود. گابریلا احساس می‌کنه هوا سنگین و غلیظ شده و همزمان بویی در فضا پیچید. به نظر میومد گابریلا زود قضاوت کرده و علت این تاریکی حضور در محله‌ای ماگل‌نشین و رفتن برقا نبوده. بلکه چیزی تاریک‌تر از مخوف‌تر که از دنیای جادویی خودشون بود علت این واقعه بود.

اینو از حس ناامیدی‌ای که در کوچه طنین‌انداز می‌شه و به دنبالش چیزی که پشت سرش تکون می‌خوره می‌فهمه.

دمنتور!

نه یکی، بلکه چند تا از اونا اومده بودن و باعث رخ دادن تمامی این وقایع شده بودن. اما گابریلا هم ساحره‌ای نبود که با این سرماها بلرزه. پس با یه حرکت سریع رو پاشنه‌ی پا می‌چرخه و اکسپکتوپاترونومی رو چنان بی‌نقض اجرا می‌کنه که تک‌شاخی از نوک چوبدستیش خارج می‌شه و دمنتورهایی که از هر سو به سمتش خیز برداشته بودن رو دنبال می‌کنه و از گابریلا می‌رونه.

~~~~~~~

سوژه: رنگارنگ
جملات نفر بعد: با صدای مهیبی روی زمین افتاد - نمی‌دانست چه بگوید - همه چیز بسیار مبهم بود - آتش شومینه گرمایی از خود ساطع می‌کرد - وقت آن فرا رسیده بود

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: شنبه 18 مرداد 1404 10:06
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 06:24
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 182
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
×هواداری تیم اسم نداره×

موضوع:شکاف

کلمات:
دیوار ترک برداشت.
صدایی شبیه گریه می‌آید.
چیزی از لای شکاف بیرون می‌خزد. دست‌هایم را نمی‌توانم تکان بدهم. نور خاموش می‌شود.
******

دیوار ترک برداشت.
اولش فقط یک صدای خشک و آرام بود، مثل نفس کشیدن آرام یک پیرمرد . با تعجب سرم را چرخاندم. ترک باریک، درست کنار قفسه‌ها، در امتداد دیوار کشیده می‌شد. گرد و خاک از لابه‌لای آن پایین می‌ریخت و هوا بوی نم و رطوبت گرفته بود.
سکوت سنگینی روی اتاق افتاده بود.
بعد… صدایی شبیه گریه می‌آید.
نه از دور، نه از پشت چند دیوار. درست از همان شکاف. صدایی ضعیف و گرفته، انگار کسی در حال فرو رفتن در آب باشد. پوست دست‌هایم مور مور شد. ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم، اما زمین زیر پایم به طرز عجیبی سرد شده بود.

ناگهان چیزی از لای شکاف بیرون می‌خزد؛ سیاه، باریک و لغزنده، اما با حرکت‌هایی که بیشتر شبیه انسان بود تا حیوان. انگشت‌هایی… نه، چیزی شبیه انگشت… روی زمین می‌خزد و آرام، آرام جلو می‌آید.
می‌خواهم فریاد بزنم، اما گلوی من قفل شده است.
دست‌هایم را نمی‌توانم تکان بدهم؛ شانه‌هایم سنگین شده، انگار سیم‌های نامرئی از داخل شکاف بیرون زده و مرا به زمین دوخته‌اند.

آن موجود نیمه‌پنهان در تاریکی سرش را کمی بالا می‌آورد. دو چشم کدر و بی‌نور، درست جایی که نباید چیزی باشد، به من خیره می‌شوند. صدای گریه حالا نزدیک‌تر است… اما به طرز عجیبی لب‌هایش بسته‌اند.

ناگهان نور خاموش می‌شود.
سیاهی همه‌چیز را می‌بلعد.
دیگر حتی نمی‌توانم نفس بکشم. تنها چیزی که می‌شنوم، صدای کشیده شدن ناخن‌هایش روی سنگ است… و بعد، چیزی درست پشت سرم نفس می‌کشد.
*******
موضوع:خاموش

جملات:
طنین انداز شد.
چیزی پشت سرم تکان میخورد.
بویی در فضا پیچید.
هوا سنگین و غلیظ شد.
خاموش شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/5/18 10:13:57

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: شنبه 18 مرداد 1404 02:13
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 14:19
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آنلاین
×در هواداری از تیم اسم نداره!×


موضوع: استخوان شکن
جملات : قلبم را در مشت می فشرد. از چشمانش خون‌زهر جاری می شود. در گورش آرام می گیرد. رویش خاک می ریزم. برایش مرثیه می خوانند.


باد سردی از شکاف پنجره شکسته وارد شد و شعله شمع‌ها را لرزاند. بوی گوگرد، عطر چوب سوخته و چیزی شبیه آهن زنگ‌زده در هوا پیچیده بود. سیبل تریلانی، با چشمان خسته و بی‌احساسش، کنار میز چوبی ایستاده بود؛ همان میزی که رویش ابزارهای قدیمی پیشگویی، فنجان‌های چای نیمه‌خورده و بقایای جمجمه‌ای ترک‌خورده پراکنده بودند.

روی میز، بسته‌ای پارچه‌ای قرار داشت که درونش چیزی سخت و سنگین پنهان بود. انگشتانش با ظرافتی وسواس‌گونه پارچه را باز کردند و استخوانی ظاهر شد. نه یک استخوان معمولی؛ بلکه قطعه‌ای از استخوان‌شکن، شیئی ممنوعه که در افسانه‌ها گفته می‌شد می‌تواند جسم و روح را یک‌جا خرد کند.

سیبل، بی‌صدا به آن خیره شد. گویی صدای قلب خودش را می‌شنید که نه در سینه‌اش، بلکه در درون همین استخوان می‌تپید.

قلبم را در مشت می فشرد.

زمزمه‌ای از گوشه تاریک اتاق بلند شد؛ صدایی که نه کاملا انسانی بود و نه جادویی. از دل تاریکی، موجودی جلو آمد؛ قامتی خمیده، پوستی ترک‌خورده، و چشمانی که به جای اشک، مایعی غلیظ و سمی درونشان می‌جوشید.

از چشمانش خون‌زهر جاری می شود.

موجود به او نزدیک شد و دست استخوانی‌اش را روی تکه استخوان‌شکن گذاشت. اتاق پر از بوی مرگ شد. سیبل عقب نرفت. در عوض، لبخند کم‌رنگی زد، چاقوی قدیمی‌اش را از کمربند بیرون کشید و بدون تردید، ضربه‌ای دقیق به قلب موجود زد.

او بی‌صدا فرو افتاد، و همان‌طور که افسانه‌ها گفته بودند، گویی مرگش نه یک فریاد که یک مکش آرام بود.

در گورش آرام می گیرد.

سیبل با حرکتی مکانیکی، گودالی کوچک کنار شومینه کند. استخوان‌شکن را همراه با جسد موجود درون آن گذاشت.

رویش خاک می ریزم.

دست‌هایش از خاک سیاه شدند، اما بی‌تفاوت، لباسش را تکاند. شمع‌ها یکی‌یکی خاموش شدند و تنها نور لرزان آتش شومینه باقی ماند. در دوردست، در جایی که شاید فقط ذهن سیبل می‌شنید، صدایی جمعی و غریب آغاز به خواندن کرد.

برایش مرثیه می خوانند.

سیبل، بی‌احساس، به صدای مرثیه گوش داد. در چشمانش هیچ پشیمانی نبود؛ فقط پیش‌بینی‌های بعدی‌اش که یکی‌یکی مثل کارت‌های تاروت در ذهنش ورق می‌خوردند.

موضوع نفر بعدی: شکاف

جملات نفر بعدی: دیوار ترک برداشت. صدایی شبیه گریه می‌آید. چیزی از لای شکاف بیرون می‌خزد. دست‌هایم را نمی‌توانم تکان بدهم. نور خاموش می‌شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: جمعه 17 مرداد 1404 21:07
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 10:00
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 391
آفلاین
به هواداری از تیم 'اسم نداره'


سوژه: حدس

جملات:
به زمین می زنی، هوا می رود.
چشمک زنان از او استقبال می کند.
درکی از موضوع نداشت.
نردبان را جا به جا می کند.
هنوز وقتش نرسیده بود.


بشکنم تا زنده شوم

از زبان سابیس:

در قلعه ام نشسته ام. بقیه ی ساکنان اینجا، انسان‌راهب هایی که زمانی تذهیب کرده و بعد به خون آشام بدل کرده بودم، هم جایی در این اطراف هستند، می دانم. اما غمی که در وجود من مثل لجن ته نشین شده و بویش همه جا را گرفته، باعث شده سکوت کنند. با گفتن این جمله به خودم می لرزم‌. انگار ممنوعه ای است که حتی خودم هم نباید به زبان بیاورم. لوی اصرار داشت که بماند، اما تحمل نداشتم که مرا در این وضعیت شکسته ببیند و دیشب با اصرار او را فرستادم که برود.

حال اینجا روی یک صندلی چوبی قژقژ دار رها شده ام، چشمانم ثابت به یک عنکبوت در گوشه ی دیوار که ماهرانه تار می بافد، و به لوسیندا، دخترخوانده ی بی وفایم فکر می کنم. او که انگار تا لحظاتی پیش معصوم کوچولوی من بود و به یک باره شیطانی شد که مرا به قتل رساند. چه طور او در تالارهای این قلعه با پاهای کوچکش می دوید و با یک توپ ساخته شده از ساقه های گیاهان بازی می کرد و با آن صدای فرشته وار ریزش می خواند، به زمین می زنی، هوا می رود'.

می خواستم موضوع تذهیب هایم را از او مخفی کنم تا زمانی که به اندازه ی کافی بزرگ شود - آن موقع درکی از موضوع نداشت و می توانست صدمه ببیند - بله، من هم مثل بقیه فریبش را خورده بودم، من، سابیس، خون آشام کهن واقعا او را یک کودک بی گناه می دیدم. اما در هر حال یک شب موقع کار در تالارم ناگهان او را پشت سرم دیدم، در حالی که سیخی ظریف و خون آلود در دست داشتم و یک راهب بسته شده به صندلی مقابلم ناله می کرد.

شوکه شده بودم. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم، 'اما هنوز وقتش نرسیده بود'. و لوسیندا با حالتی معنی دار که شباهتی به حالت نگاه کردن یک بچه نداشت، به من خیره شده بود، اما آن موقع به این دقت نکردم. سعی کردم اوضاع را درست کنم. به او گفتم که یک شفادهنده هستم و دارم این راهب را درمان می کنم. حرفم چندان دروغ هم نبود.

لوسیندا لحظاتی به راهب نگاه کرد. جلو رفت و دستش را روی بازوی او گذاشت و گفت، 'وقتی بمیرد، ستاره ای چشمک زنان از او استقبال می کند.' به سمتش رفتم و با مهربانی به او اطمینان خاطر دادم که زخم های راهب عمیق نیست و او نخواهد مرد. لوسیندا رویش را برگرداند و از تالار خارج شد.

و آن راهب؟ او جدا مرد. البته نه از زخم های فیزیکی. از وحشت کارهایی که ممکن است با او بکنم. و من فقط می خواستم روحش را پالوده کنم و بعد او را به فرزند خودم تبدیل کنم.

آهی افسوس بار می کشم. صدای تق تقی از پایین پنجره ی رو به رویم می آید، طوری که انگار کسی دارد نردبان را جا به جا می کند در پای آن. لرزه ای بر قلبم می افتد. ممکن است این گادفری باشد که به دیدنم آمده. به سمت پنجره ی باز می روم و سرم را از آن بیرون می آورم و در این لحظه چیزی مرا به جلو هل می دهد و من پایین می افتم.

اطراف قلعه از شن و ماسه پوشیده شده، ولی انگار قبلا کسی هم نردبان را از پای پنجره برداشته و هم یک قطعه سنگ بزرگ آن پایین گذاشته. من محکم با قطعه سنگ که مثل یک سنگ قبر بزرگ است، برخورد می کنم و صدای شکستن استخوان هایم، خرد شدن جمجمه ام در گوش هایم می پیچد.

و کسی دارد از آن بالا، در قاب پنجره نگاهم می کند، در حالی که لبخندی مایل و خشنود بر لبانش نشسته. او را خوب می شناسم. همانیست که همگان یا از او وحشت دارند یا او را می پرستند و من همواره تحقیرش کرده ام. او شاه مالخازار است و خوب می دانم چرا به اینجا آمده.

تصور می کند حالا که در موضع ضعف هستم، می تواند مرا خوار کند. اما دیدن او و پرت شدنم و خرد شدن استخوان هایم نه تنها روحم را شکننده تر نکرده، بلکه انگار ضربه ای بوده که به من یادآوری کرده که هستم. او از پست پنجره کنار می رود و می دانم به زودی بر بالینم حاضر می شود، اما وحشتی ندارم. حداقل روحم آرام است و حتی شاید منتظر. شاید درد جسم همان چیزیست که نیاز دارم. همان که یادم می آورد هنوز ادامه دارد.


موضوع برای نفر بعدی:
استخوان شکن

جملات برای نفر بعدی:
قلبم را در مشت می فشرد.
از چشمانش خون‌زهر جاری می شود.
در گورش آرام می گیرد.
رویش خاک می ریزم.
برایش مرثیه می خوانند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1404/5/18 16:08:58
پاسخ: پرت و پلاهای مقدس
ارسال شده در: جمعه 17 مرداد 1404 01:34
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 13:45
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 515
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
× هوادار تیم اسم نداره ×


موضوع: کفشدوزک
جملات فعلی: انتظار نداشت که انقدر لغزنده باشد.- چترش را درآورد و گذاشت وسط اتاق.- صدای سوت قطع نمی‌شد.- فقط یک عدد تخم‌مرغ پخته باقی مانده بود.- زیر لب، طلسمی را زمزمه کرد

~~~~~~~

گابریلا روی مبل تک‌نفره‌ای ولو شده بود و جفت پاهاش از یه سمت رو هوا در حال تکون خوردن بود و همزمان زیر لب طلسمی رو زمزمه می‌کرد. شاید فکر کنین خیلی طلسم مخوف و خاصی بود، ولی در واقع وینگاردیوم له وی یوسایی بیش نبود که هر بار یکی از تخم‌مرغا رو از توی ظرفی که با دستم می‌تونستی بهش برسی برمی‌داشت و مستقیما به سمت دهن گابریلا هدایت می‌کرد.

گابریلا همین‌طور تخم‌مرغ می‌لمبوند که یهو متوجه می‌شه فقط یک عدد تخم‌مرغ پخته باقی مونده و خب، این چیزی نبود که می‌خواست. پس با جهشی از جاش بلند می‌شه و تصمیم می‌گیره یه سر به سوپر مارکت سر کوچه بزنه تا تخم‌مرغای بیشتری بخره و بپزه و بخوره.

گابریلا بدو بدو میاد از خونه بره بیرون که ناگهان مسافت قابل توجهی رو در حالی طی می‌کنه که به زور سعی داشت تعادل خودشو حفظ کنه و حرکات عجیب غریبی جهت حفظ تعادل از دستا و پاهاش سر می‌زد. گابریلا فهمیده بود هوا بارونیه ولی در مورد پیاده‌روی جلوی خونه؟ انتظار نداشت که اینقدر لغزنده باشه.

پس از همون اندک مسیری که کلش به حفظ تعادل طی شده بود، دوباره برمی‌گرده. چترشو در میاره و می‌ذاره وسط اتاق. طرح کفشدوزک داشت و آماده بود تا گابریلا رو تا سوپر مارکت سر کوچه همراهی کنه تا با هم تخم‌مرغ بخرن.

اما گابریلا هنوز آماده نبود. داشت تصمیم می‌گرفت امروز بهش می‌چسبه با چتر بره بیرون یا این که از خیس شدن زیر بارون لذت ببره. طولی نمی‌کشه که تصمیمشو می‌گیره. بارون اون روز می‌خواست گابریلا رو زمین بزنه و درسته که موفق نشده بود، ولی این به این معنا بود که گابریلا باید برای اون روز دست از بازی با بارون برمی‌داشت تا بارون یاد بگیره دیگه نخواد بندازتش.

پس گابریلا چترو برمی‌داره و این‌بار با احتیاط از خونه خارج می‌شه. وقتش بود تخم‌مرغا رو توی این هوای بارونی زیبا خریداری کنه!

~~~~~~~

سوژه: حدس
جملات نفر بعد: می‌زنی زمین هوا می‌ره - چشمک‌زنان ازش استقبال می‌کنه - درکی از موضوع نداشت - نردبون رو جا به جا می‌کنه - هنوز وقتش نرسیده بود

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟