× هوادار تیم اسم نداره ×
موضوع: کتاب ممنوعه
جملات: این صفحه وجود نداشت. کسی جرات ورق زدن نداشت. بوی کهنگی همهجا پیچیده بود. صدایی آهسته نامم را گفت. باید تصمیم میگرفتم.
~~~~~~~
گابریلا و آلنیس بالای سر هلن نشسته بودن که بر اثر یکی از اختراعات جدیدش تو آزمایشگاه سری ریونکلاو آسیب دیده بود و بیهوش روی تخت افتاده بود.
- چند تا طلسم تو آستینم دارم. مطمئنم یکیشون بالاخره جوابه!

گابریلا با گفتن این حرف، چوبدستیشو بالا میاره تا طلسماشو یکی یکی روی هلن پیاده کنه. اما آلنیس بلافاصله دستشو جلو میاره و به چوبدستی گابریلا چنگ میندازه.
- نه! نباید ریسک کنیم. اگه بدتر بشه چی؟
- نگران نباش، دارم میگم طلسم شفادهنده نه طلسم آسیبزننده که!
آلنیس با پافشاری میگه:
- یه طلسم خوب در زمان اشتباه میتونه آسیبزا و یه طلسم بد در زمان درست میتونه شفاده باشه.
گابریلا چوبدستیشو پایین میاره و دست به کمر میشه.
- خیله خب، پس میگی چی کار کنیم؟ بریم به سالازار بگیم؟
- نـــــه!

آلنیس چنان با سرعت نهی بلندی گفته بود که ابروی گابریلا از تعجب بالا میپره.
- چرا؟ مطمئنم اون میدونه باید چی کار کنیم.

- حواست کجاست؟ اون مدیر هاگوارتزه و ما کار خلافی کردیم!
- ولی مدیر هاگوارتزی که خودش عاشق خلاف کردنه.

اما آلنیس همچنان مخالف بود.
- نمیشه. تازه شنیدم برای چند روزی برگشته جهنم.
گابریلا که انگار تازه این موضوع رو به یاد آورده باشه، سری به نشانه فهمیدن تکون میده و آلنیس آخرین پیشنهادشو رو میکنه.
- باید بریم بخش ممنوعهی کتابخونه. هلن قبلا بهم گفته بود یه صفحه کاغذ خونی پیدا کرده که بخشی از طرز ساخت اون وسیله رو آورده بود و سعی داشت خودش کشف کنه باقیشو چطور باید بسازه. کافیه کتابو پیدا کنیم و...
گابریلا که ذهن آلنیس رو خونده بود تکمیل میکنه:
- امیدوار باشیم که اشتباهات و راه مقابله باهاشو آورده باشه!

- دقیقا!
- باشه. پس تا تو میری من میرم دلی از عزا در بیارم.
- نخیر! تو هم باهام میای. اینطوری سریعتر کتابو پیدا میکنیم.
گابریلا دستی به شکمش میشه.
- ولی من گشنهمه.
- همین که گفتم!
آلنیس دست گابریلا رو میگیره و کشون کشون به سمت کتابخونه راه میفتن. اونا با ایجاد حواسپرتیای موفق میشن بدون این که کسی متوجه بشه به بخش ممنوعه برن.
در بخش ممنوعه
بوی کهنگی همهجا پیچیده بود. انگار که دههها بود کسی به اونجا سر نزده باشه. اینو میشد علاوه بر حس بویایی، از حس بینایی هم فهمید. چرا که تار عنکبوتهایی در بین قفسهها و جای جای سقف جا خوش کرده بودن. روی کتابا هم صفحهای قطور از گرد و خاک نشسته بود که تشخیص این که بر روی جلد هر کتاب چه چیزی نوشته شده یا حتی به چه رنگیه رو بسیار سخت کرده بود.
آلنیس با دیدن گابریلا که چوبدستیشو بیرون آورده بود و آماده بود طلسمی رو اجرا کنه، دوباره مداخله میکنه.
- هی، چی کار میکنی؟

- چرا تو همیشه اینقد از کارای من میترسی؟ با این گرد و خاکا تا صد سال دیگه هم اون کتاب خونی رو نمیتونیم پیدا کنیم.

- نیازی به دیدن نیست. من حس بویایی قویای دارم، مگه چند تا کتابی که خون روش خشکشده اینجا داریم؟
آلنیس همونطور که همچنان دستش به چوبدستی گابریلا بود، سرشو بالا میگیره و دماغشو تکون میده و بلافاصله عطسهای میکنه.
- خیلی تاثیرگذار بود!
آلنیس با دستپاچگی میپرسه:
- خب... تو میخواستی چی کار کنی؟
- فقط یه طلسم ساده که همه گرد و خاکا رو از بین میبره همین!

آلنیس لحظهای با تردید مکث میکنه.
باید تصمیم میگرفت. این طلسم به وضوح لو میداد اشخاصی همین اواخر به بخش ممنوعه اومدن. ولی از طرفی هلن به اونا نیاز داشت. پس دستشو از روی چوبدستی گابریلا برمیداره و یک قدم به عقب برمیداره. گابریلا طلسمو زمزمه میکنه و در یک چشم به هم زدن، همهی گرد و خاکا انگار که هرگز وجود نداشتن از بین میرن.
گابریلا راضی از کردهی خودش، چوبدستیشو توی جیبش برمیگردونه و دستاشو به نشونهی باز کردن راه به سمت آلنیس میگیره.
- بفرمایید خانوم گرگه. حالا نوبت توئه.

آلنیس چشماشو میبنده تا با شدت هرچه بیشتر رو حس بویاییش تمرکز کنه. طولی نمیکشه که احساس میکنه
صدایی آهسته نامش رو گفت. بدون این که چشماشو باز کنه، جوری که انگار جلوشو میبینه بین قفسهها به حرکت در میاد و به سمت کتابی میره که اسمشو صدا زده بود. گابریلا هم به دنبالش حرکت میکنه.
با رسیدن به جایی که باید، آلنیس چشماشو باز میکنه و دستشو به سمت کتابی نقرهای رنگ دراز میکنه. قطرات خون خشکشدهای که معلوم نبود چه مدت پیش کتاب رو تزئین کرده باشه، بر روی جلد و صفحات مختلفش دیده میشد. آلنیس به سرعت کتابو ورق میزنه تا به صفحهای میرسه که جاش خالی بود.
- یعنی ممکنه همین باشـ... اوه ممنون!
آلنیس بخش آخرو وقتی اضافه میکنه که گابریلا صفحهی کنده شدهای که هلن پیدا کرده بود رو از جیبش در میاره و به دست آلنیس میده. آلنیس همزمان با گرفتن صفحه زمزمه میکنه:
- همکارای خوبی هستیما!

و با گذاشتن صفحه وسط کتاب، میبینه که دقیقا
این صفحه وجود نداشت و کتاب درست رو پیدا کرده. با خوشحالی نگاهی به گابریلا میندازه و هر دو مشغول خوندن میشن. درست طبق انتظارشون، هشدارهایی که در صورت تلاش نادرست برای ساخت وسیله بود نوشته شده بود و راهکار مقابله باهاش هم اومده بود.
آلنیس و گابریلا لبخندزنان کتابو سرجاش برمیگردونن و سریع برای برگشتن به تالار خصوصی ریونکلاو میرن. خوشبختانه خرابکاریای که وسط کتابخونه به بار آورده بودن به قدری بزرگ بود که هنوز مسئولین درگیرش بودن و دوباره بدون دیده شدن موفق میشن از اونجا خارج بشن.
اون روز آلنیس و گابریلا نهتنها همگروهشیون رو نجات میدن، بلکه میفهمن چه تیم خوبی هم هستن!
~~~~~~~
موضوع: زنبور
جملات: ویز ویز کرد - گلها سراسر دشت را پر کرده بودند - دردش گرفت - به تندی حرکت کرد - چرا او؟