هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
هری و رون و هرمیون در جنگل ممنوعه

هوای پاییزی خوبی بود و باد خنکی داشت به صورت بچه ها می خورد.بچه ها در این هوای دل انگیز در جنگل ممنوعه ی هاگوارتز بودند و با هم صحبت می کردند.

رون با کج خلقی گفت: چرا ما باید بیایم این جا؟ چرا میون این همه بچه ما را انتخاب کرد که سگ دو سرشو پیدا کنیم؟

هرمیون در پاسخ رون گفت: هر چیزی که هست ما باید خواسته هاگرید را انجام بدیم اون بهترین استادیه که ما باهاش می تونیم راحت باشیم ما نباید اون را از خودمون برنجونیم.

هری که کم کم داشت نا امید می شد گفت: اخه ما بدون هیچ سرنخ و اطلاعاتی از اون سگ دزدیده شده باید چی کار کنیم؟

هرمیون دوباره کتابش را ورق زد و گفت : من این کتاب را از کتابخانه
هاگوارتز اوردم درباره ی حیوان های جادویی نوشته.

رون با بی ذوق و شوقی گفت : خب بگو چی نوشته.

هرمیون از روی کتاب خواند:سگ های دوسر معمولا ماده هایش ضرری به انسان نمیرساند اما نر هایش به شدت خطرناک می باشد... ان ها بیشتر در جاهای تاریک و البته در غار ها به سر میبرند...

رون گفت : همین ؟ دیگه چیز دیگه ای ننوشته؟

هرمیون کتاب را بست و گفت : نه. دیگه اطلاعاتی در این مورد نداده.

رون که انگار چیزی یادش امده بود گفت : راستی... این سگه ماده است...یا...یا نر؟

_ نترس بابا ماده است مگر این که برای خودش یک نر پیدا کرده باشه.

هری که مدتی بود سربه سر رون نذاشته بود الان هوس کرده بود این کار را بکند او هم مانند پدرش عاشق ماجراجویی بود.

بچه ها همین جور ته و ته تر جنگل میرفتند دیگر تقریبا شب شده بود و همه جا سکوت بود حتی پرندگان هم سر و صدا نمیکردند یا از این شاخه به ان شاخه نمی پریدند. انگار هر چه به ته جنگل نزدیک تر میشدند همه جا سوت و کور تر میشد .درخت ها هم بزرگ تر و ترسناک تر از بقیه قسمت های درخت بودند.

_سسس... این صدای چیه؟

_ اره... راست می گه یک صداهایی میاد.

_ بیاین بریم ببینیم کیه صدا از اون طرف داره میاد.

هری شنلش را از کیفش بیرون اورد و روی هر سه تایشان انذداخت و هر سه نفری به طرف صدا رفتند. ناگهان نفسشان بند امد.
دراکو مالفوی و دو همدست گنده اش در گوشه ای از جنگل داشتند چیزی را به زور می کشیدند.

دراکو با عصبانیت گفت : عجب سگ لج بازیه زود باشید هر لحظه ممکنه یکی ما را ببینه.
کراب با التماس گفت : خواهش میکنم از خیر این سگ بگذر این را توی جنگل ولش کن . بیا برگردیم.
دراکو با نگاهی عصبانی به کراب گفت : ولش کنیم؟... میدونی این سگ چه قدر ارزش داره؟

رون ارام پرسید : حالا بتاید چی کار کنیم؟

هری چوبدستی اش را کشید و گفت : طلسم.
و از زیر شنل بیرون امد: اهای مالفوی یا سگ هاگریدو پس می دی یا...

دراکو که جا خورده بود از جا بلند شد و طناب سگ را ول کرد و چوبدستی اش را کشید و بالافاصله گفت : کروشیو

هری هم با چوبدستی طلسمی را گفت و دراکو را نقش زمین کرد و ان دو دوست مثلا وفادارش هم از ترس فرار کردند.

هرمیون و رون و هری سگ را کشان کشان به خانه ی هاگرید اوردند.

در خانه ی هاگرید


_ بچه ها واقعا ممنونم میدونید این سگ چه قدر برای من مهم بود؟

_ وظیفمون بود تازه خیلی هم بهمون خوش گذشت.

_ حالا بیاید چایی که براتون درسشتا کردم را بخورید حتما خیلی خسته اید.
************************
امیدوارم ابین دفعه قبولم کنید چون واقعا مشتاقم در این سایت عضو شوم.



خوب بود اما يه جاش خيلي عجيب بود، اما يادت باشه هر شخصي مثلا مالفوي نميتونه و جرات نداره به اين سادگي ها افسون "كروشــــيو" رو اجرا كنه.

تاييد شد!


ویرایش شده توسط ملیکا در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۷ ۱۱:۱۹:۵۷
ویرایش شده توسط ملیکا در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۷ ۱۱:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۷ ۱۳:۲۹:۱۸

Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷

شهناز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
از کنار دست ولدرموت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
خورشید در انتهای دریای حیاط هاگوارتز داشت با زمین وداع می کرد و پرتوهای زیبای خود را از زمین درنگ می کرد . درختان جنگل ممنوعه تقریباً بی برگ شده بودند و اندک برگی هم که مانده بود به رنگ قرمز دیده می شد .
صدای خش خش برگان مانند به زیر پا رفتن توسط عده ای شنیده می شد ولی کشس آنجا نبود . چرا در یک لحضه پای پسری معلوم شد .

رون : لعنتی ، امیدوارم کسی ما رو ندیده باشه .
هری : نه مطمئناً باش که اینجاها کسی نیست .
هرمیون : بچه ها عجله کنید ممکنه دیر بشه ما باید سر وقت به اونجا برسیم .
هر سه در کنار هم به راهشان ادامه می دادند که پای رون روی ماده لجزی مانند و نقره ای رنگ رفت و تا مچ پایش آغشته شد.
رون : لعنتی ، می دونستم باید تو تالار می موندم .
هرمیون : رون این قدر غر نزن چیزی نمونده الآن می رسیم . در ضمن این چیزی هم که تو پات رفت روش خون تک شاخ هس .
هری : ساکت مثل این که رسیدیم . خدا کنه که هاگرید تونسته باشه پیداش کنه .
هرمیون : آره خدا بهمون رحم کنه .
آنها شنل نامریی را از روی خودشون برداشتند و به انتظار نشستند .

رون و هرمیون با هم دیگر نشستند و درباره ی زندگی آینده اشون صحبت کردند . هری هم مشغول دادن غذا به هدویک شد .
هاگرید : آه هری هری ، تو اینجایی ؟ من اون ور دنبالتون می گشتم
هری : سلام هاگرید . ولی ما قرارمون اینجا بود .
هاگرید :راست می گی ؟ خب تونستم پیداشون کنم
هرمیون : جدی می گی هاگرید ؟ باورنمی شه ! از کجا ؟
هاگرید : شوخی ام کجا بود ؟ بالاخره الکی نیست که به من می گن هاگرید . حالا اون بماند که از کجا . . .
رون : هاگرید جون مادرت بده ، شب شد ، دیرمون شده بزار بریم .
آنها بعد از کمی گفتگو آن مواد را در جنگل ممنوعه از هاگرید گرفتند و به مدرسه برگشتند.

صبح روز بعد هری ، رون و هرمیون به دستشویی مار تل گریان رفتند و مشغول ساختن آن معجون شدند . آن ها در حین ساخت می خندیدند و به عاقبت خورنده ی آن معجون فکر می کردند .
رون : بچه ها فکرش رو بکنید بدیم به فیلیچ ، پسر تمام بدنش باد می کنه
هرمیون : نه بدیمش به آمبریج ،باور کن شبیه به قورباغه می شه
ولی هری گفت : بهتره بدیمش به اسنیپ ،خفاش می شه بر می گرده پیش اربابش .
دو نفر دیگر با او هم عقدیه شدند و مواد را با یکدیگر ترکیب می کردند .
بعد از ده روز کار معجون به پایان رسید و آنها معجون را به ریموس لوپین دادند تا به اسنیپ بدهد .
لوپین از همه جا بی خبر به اسنیپ گفت که آن سه نفر معجون را دادند و اسنیپ به نیرنگ آنان پی برد .
روز بعد زمانی که آن سه نفر به کلاس معجون سازی رفته بودند اسنیپ برای بهتر شدن معجون ان سه نفر جایزه ای به آنها داد که همان معجون خودشان بود و آنها پس از خوردن به حیوانات بامزه ای تبدیل شدند .
هری = عقاب پر طلایی
رون = روباه مو قرمز
هرمیون = موش آزمایشگاهی
کلاس زد زیر خنده و ین فقط نه بیل دراز باتوم پلیس * بود که آنها را از کلاس خارج و به سمت درمانگاه برد .

---------------------
پاورقی :
* نه بیل دراز باتوم پلیس همان نویل لانگ باتم هست که پسر خاله ام پیشنهاد این اسم را به من داده است .


فضاسازی و توصیف ضعف اصلی شما می باشد. نسبت به نمایشنامه قبلی بهتر بود اما توصیفات و فضاسازی هایی که شامل کاراکترها و جو حاکم بر فضای جنگل ممنوعه باشد در نمایشنامه شما که جا و هسته اصلی اش میان دیالوگ های کاراکترها باشد دیده نمی شود. اگر روی این مواردی که گفتم بیشتر کار کنی موفق خواهی بود. ببخشید- متاسفم.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۲ ۲۰:۲۷:۱۴
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۲ ۲۰:۳۱:۴۷

تصویر کوچک شده


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ سه شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام كاربران عزيز

لينك عكس جديد جهت شركت در كارگاه نمايشنامه نويسي


هري و رون و هرميون كمي متعجب در جنگل ممنوعه مي باشند، گويا منتظر شخصي اند يا به دنبال چيزي اند.

نوشتن نمايشنامه با توجه به اين عكس به عهده شماست.


موفق باشيد


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۱ ۱۶:۲۵:۵۰

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۴۱ دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
ساعتها از لحظه اي كه دراكو مالفوي وارد كتابخانه شده بود ميگذشت.ديگر واقعا خسته شده بود.زير چشمي نگاهي به جيني ويزلي كرد ولي انگار نه انگار...

جيني با آرامش روي كتابي خم شده بود و غرق در مطالعه آن بود.دراكو به اطراف نگاه كرد.دو سه نفر از بچه هاي هافلپاف و يك گريفيندوري هنوز در كتابخانه بودند.نميدانست چند ساعت ديگر بايد براي بيان درخواستش صبر كند ولي مطمئن بود كه نميتواند جلوي اين همه دانش آموز خواسته اش را بگويد.كافي بود اين ماجرا به گوش يكي از بچه هاي اسلايترين برسد.
بالاخره كتابخانه خلوتتر شد.فقط جيني و دراكو و يكي از هافلپافي
ها در كتابخانه مانده بودند.دراكو با عصبانيت نگاهي به دانش آموز هافلپافي كرد.آرزو ميكرد او هم هر چه زودتر از كتابخانه خارج شود....باورش نميشد كه آرزويش به اين سرعت برآورده شده.دانش آموز هافلپافي كتابي را كه سرگرم مطالعه آن بود بست و با قدمهاي سنگين از كتابخانه خارج شد.حالا وقتش بود.
دراكو از جا بلند شد.براي اطمينان دوباره اطراف را بررسي كرد.كسي جز آن دو در كتابخانه نمانده بود.داركو به آرامي به ميز جيني نزديك شد.جيني حتي متوجه حضور او هم نشده بود.نفس عميقي كشيد و....
-ويزلي...ميشه خواهش كنم اون كتاب معجون سازي فوق پيشرفته رو به من بدي؟

جيني سرش را بلند كرد.با تعجب به دراكو كه براي اولين بار مؤدبانه چيزي را از او درخواست كرده بود نگاه كرد و به آرامي كتاب را به او داد.
دراكو با عجله كتاب را گرفت و سر جايش برگشت.به سرعت كتاب را ورق زد تا به صفحه مورد نظر رسيد.نامه هنوز آنجا بود.دراكو لبخندي زد و نامه پنسي را از لاي كتاب برداشت و با خوشحالي بطرف در خروجي رفت.قبل از خارج شدن كتاب را با نفرت بطرف جيني پرتاب كرد.جيني از رفتار نامتعادل دراكو متعجب شده بود ولي هيچ چيز نميتوانست خوشحالي دراكو را از بين ببرد. نه جيني و نه هيچكس ديگر نامه را نخوانده بود.



تاييد شد !


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۹ ۱۲:۲۳:۲۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۷

شهناز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
از کنار دست ولدرموت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
مسئولین محترم با عرض پوزش چون من خوب بلد نسیتم داستان بنویسم کمی از پسر خاله ام ایمان کمک گرفتم .

----------------

یکی از روزهای اول سال جدید تحصیلی بود . معلمها تازه بعد از سه ماه تونسته بودند عقده هاشون رو رو سر بچه های بدبخت خالی کنند و حسابی به بچه ها تکالیف داده بودند .
یکی از همین روزها جینی برای انجام تکلیف تغییر شکل همراه نویل به کتابخانه رفته بود . طبق عادت سراغ کتاب های ساحره های مشهور رفته بود تا بعد از انجام تکالیفش بتونه کمی در باره ی ساحره های که اونا رو خیلی دوست داره بخونه .

در حال انجام تکیلیفش بود که یک صدای آشنایی گفت : دوباره این ویزلی ها بر گشتن به هاگوارتز و گند زدن به خون اصیل . واقعاً که شما ها مایه ی ننگ دنیای جادوگری هستید .
جینی برگشت تاببیند که کی هست ولی نیازی به این کا نبود چون مالفوی خودش جلو اومد و رو به روی جینی ایستاد .
مالفوی : بگو ببینم ویزلی تازگی ها با کدوم مشنگی رفیق شدی ؟
جینی عصبانی شد و خواست که جوابی به مالفوی بدهد که با سه شخص برتر سری تاب های هری پاتر مواجه شد که پشت سر مالفوی وایستاده بودند و داشتند به سخنان این بزرگوار گوش فرا می دادند. جینی پوزخندی زد و رون آروم مثل این عکس های تو سنت مانگو گفت :هیس
مالفوی : چیه می خندی ویزلی ! تا اسم مشنگ ها رو شنیدی خودتو باختی .

جینی : ببیم مالفوی من نمی خوام تو امروز صدمه ببینی ،بهتره که حرفایی رو که زدی پس بگیری وگرنه ...
مالفوی : وگرنه چی ، نکنه اون داداش ارشدت می خواد منو اذیتت کنه یا شاید هم اون داداش های پت و متت آهان یادم اومد شاید اون چوب بستنی می خواد جلوی منو بگیره .
جینی : من نمی دونم ولی به نفع خودته که از حرفهات پشیمون بشی .

مالفوی : چی ؟ ببینم من یکی از رفقات یا بهتر بگم شوالیه هات رو از قلم انداختم . می گم نکنه اون رفیق فشفشه ات همون نه بیل دراز باتوم پلیست * می خواد جلوی منو بگیره .
رون آروم به پشت مالفوی زد و مالفوی با ترس

تعداد غلط های تایپیت زیاد بود و داستان رو هم نیمه کاره رها کرده بوی.
دوباره سعی کن.
تأیید نشد


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۷ ۲۱:۳۱:۲۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷

 آیلین پرنسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۶ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۸ پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
از بغل همزاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
يه روز آفتابي و خوب بود. خورشيد بر فراز اسمون مي درخشيد و بچه ها از اين فرصت استفاده كرده و به حياط رفته بودن.
در اين ميون جینی توی کتابخونه نشسته بود و سعی می کرد تكاليف درس معجون سازیشو انجام بده چون اصلا دوست نداشت به اسنیپ یه بهونه ای داده باشه تا اونو جلوی بقیه بچه ها ضایع کنه.
جینی تو خودش بود که سنگینی نگاه یه نفر رو احساس کرد. سرشو از رو کتاب بلند کرد و در نهایت تعجب دید مالفوی پشتش ايستاده و داره نگاش ميكنه.
جینی قيافش رو در هم كشيد و كنايه وار گفت: مالفوی تو اینجا چی کار می کنی؟! نکنه اومدی تا دوباره جادوهای جدیدتو رو من امتحان کنی؟ دفعه قبل كافي نبود كه جلوي پروفسور مك گوناگال آب دهنت سرازير شد؟
مالفوی اخمي كرد وگفت: جینی اومدم باهات صحبت کنم!
جینی : چه جالب!!! خب؟
مالفوی :راستش اومدم تا بهت بگم... خب نمي دونم چرا، ولي احساس ميكنم خیلی دوست دارم!
جینی خیلی تعجب کرد و با تمسخر رو به مالفوي گفت: این کلک جدیدته؟
مالفوی که به تته پته افتناده بود گفت: نه! به ریش مرلین قسم که واقعیت داره. تو با همشون فرق داري... وقتي جادو رو اجرا ميكني...
جینی پوزخندي زد و وسط حرفش پريد: هه... از پنسي سير شدي و اومدي سراغ من؟
مالفوی به حالت عصبي كمي صداشو بالا برد: جینی خواهش می کنم با من دوست شو... ما می تونیم دوستای خوبی باشیم! من...
جینی با عجله برگشت و با ترس پشتش سرشو نگاه کرد تا مطمئن شه كسي صداي مالفوي رو نميشنوه. بعد با عصانيت اما آروم گفت: برو گمشو مالفوی، من حتی با معجون عشق هم عاشقت نمی شم!
مالفوی صورتشو جمع كرد و به حالت زشتي گفت: حتما معجون عشق پاترو خوردي، پسري كه به زودي ميميره!
جيني ديگه نتونست تحمل كنه. با يه حركت سريع چوبدستيشو در آورد و فرياد زد: "ايمپريمنتا"
مالفوي به قفسه ي كتاب پشت سرش كوبيده شد و قفسه روي كلاس اولي هاي پشت اون افتاد. مادام پينس فورا از گوشه اي به سمت اونها اومد و در حالي كه رداي جيني رو گرفته بود، فرياد زد: دوشيزه ويزلي، همراه من مياي تا ياد بگيري اينجا جا دوئل نيست. تو هم همينطور مالفوي!
جيني پوزخندي زد و از كنار مالفوي كه رو زمين ولو شده بود رد شد.

تأیید شد!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۷ ۸:۵۳:۰۷



من همزاد دنيسم!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷

سارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۱ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۹ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
از انگلستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
من عکس جدید را نمی توانم ببینم*

عکس جدید


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۶ ۱۶:۳۶:۳۹
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۶ ۱۶:۴۰:۵۲

کدام یک از این گروه ها بهترین گروه است؟!

الف) اسلایترین
ب) اسلایترین
ج) اسلایترین
د)اسلایترین



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷

سارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۱ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۹ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
از انگلستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
روز-داخلی-کتابخانه
جینی توی کتاب خانه نشسته و غرق در کتابی با عنوان «روی دست جادوی سیاه زدن» شده بود.آمبریج به تازگی خواندن هر گونه کتابی درمورد جادوی سیاه به جز کتاب اسلینکرد را ممنوع اعلام کرده بود.اما هنوز کتاب های مرتبط با این موضوع را به قسمت ممنوعه نبرده بودند و جینی بی خیال روی صندلی لم داده بود و آنچنان محو مطالب کتاب شده بود که نویل را که کمی دور تر سعی داشت کتابی را از قفسه های بالایی بیرون بکشد و صدای قدم های مالفوی را هم نمی شنید که آهسته به او نزدیک می شد.

جینی همانطور که می خواند و یادداشت بر می داشت با خودش فکر کرد که بهتر است این کتاب را قاچاقی از کتابخانه بیرون ببرد و به هری نشان دهد;شاید به درد آموزش در الف دال بخورد.در همین لحظات مالفوی به پشت سرش رسید و سرک کشید تا عنوان کتاب را ببیند.همین که چشمش به عنوان«روی دست جادوی سیاه زدن» افتاد،فهمید که مچ یکی دیگر از مخالفین آمبرج را گرفته است.سرفه ی ساختگی ای کرد و منتظر ماند تا جینی از هپروت بیرون بیاید و سرش را برگرداند.

جینی به سرعت به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن مالفوی رنگ از رخش پرید.مالفوی دستش را روی علامت i کوچک روی سینه اش(علامت جوخه بازجویی )زد و با همان پوزخند همیشگی گفت:
داری کتاب ممنوع میخونی،ویزلی.مجازات در انتظارته.
جینی با ناراحتی آه کشید و پشت سر مالفوی به سمت دفتر آمبریج به راه افتاد.

دوست عزیز
شما باید خودتون بر اساس عکس یک نمایشنامه بنویسید نه اینکه نمایشنامه ی بقیه رو اینجا کپی کنید!
ضمناً شما اجازه ی ویرایش پستتون و پاک کردن ویرایشی که ناظر براتون زیر پست نوشته رو ندارید.
اون ویرایش برای این نوشته می شه که ایرادات پستتون رو یادآوری و شما رو راهنمایی کنه.
ضمناً بهتره بعد از ویرایش ناظر پست رو پاک نکنید چون برای خوندن اون پست و نوشتن ویرایش وقت گذاشته شده.

تأیید نشد


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۶ ۱۳:۱۶:۰۲

کدام یک از این گروه ها بهترین گروه است؟!

الف) اسلایترین
ب) اسلایترین
ج) اسلایترین
د)اسلایترین



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۳۸ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷

AliReza Hamidreza


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۳ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
از دنیای نارفیقا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
هری باورش نمیشد که او با این که توی تیم کوییدیچ نبوده باز هم برنده شدند.اما مهم تر از همه این که توانسته با جینی دوست بشود بدون این که رون چیزی بگوید.او و جینی داشتند به سمت دریاچه میرفتند که خیلی لحظه ی رمانتیکی بود.وقتی نشستند هری و جینی در چشم هم نگاه کردند.جینی گفت:((میدونی هری من هیچ وقت فکر نمیکردم که بتونم با تو دوست بشم.یادمه اولین بار فرد و جورج و فکر کنم فرد بود که گفت تو هری پاتر هستی.من هر کاری کردم مامان نزاشت بیام پیشت.بعد من همه ی احساساتم رو توی اون دفترچه خاطرات مینوشتم این که فکر نمیکردم روزی حتی تو به من احمیتی بدی.میدونی وقتی که تو رو میدیدم اصلا اصلا گیج میشدم.تو منو نجات دادی همیشه وقتی این فکر رو میکنم خیلی تعجب میکنم میدونی تو واقعا انسان دوست، شجاع و کلا خارقالعاده ای.من عاشق تو بودم و هستم.))هری که از این جمله ی آخر جینی خشنود شده بود گونه هایش قرمز شد و گفت:((خوب حالا واقعا میفهمم این عشق دو طرفه هستش.من میخوام یه واقعیت رو بهت بگم وقتی من تو رو با دین میدیدم احساس میکردم دارم میمیرم همیشه تو تو خوابم میومدی(با این حرف گونه های هری سرخ تر شد)من وقتی شنیدم از دین جدا شدی خیلی خوشحال شدم اما میترسیدم اگه با تو دوست بشم رون دیگه با من قهر کنه.من یک بار تلخی جدایی از رون رو چشیدم و نمیخواستم دوباره این طور بشه.ولی حالا که میبینم تو پیشمی کنار این دریاچه بدون این که رون از دست من ناراحت بشه همه یک جا واقعا به نظر من بعید میومد.))او به صورت جینی نگاه کرد و بعد بدون مزاحمت کسی که آنجا باشد صورتشان را به هم نزدیک کردن و هم دیگر را بوسیدند.

ببخشید زیادی رمانتیک شد ولی چیز دیگه ای به ذهنم نرسید.

باید داستانتون رو بر اساس عکسی که توی چند پست قبل گذاشته شده بنویسید.
از نظر پاراگراف بندی و املا و نکات نگارشی هم اشکال زیاد داشتید. سعی کنید توی پست بعد این ایرادات رو رفع کنید.
تأیید نشد


ویرایش شده توسط AliReza Hamidreza در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۶ ۳:۴۷:۳۴
ویرایش شده توسط AliReza Hamidreza در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۶ ۳:۵۸:۲۴
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۶ ۱۲:۰۷:۴۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
كتابخانه مثل هميشه ساكت بود.فردا آخرين امتحانات جادوگري بود و به همين دليل عده ي زيادي به كتابخانه اومده بودن تا بتوانند براي آخرين امتحانشون آماده بشند.من قصد حضور در كتابخونه رو نداشتم و ميخواستم با هري به كنار درياچه هاگوارتز برم و قدم بزنم.مركب ماهي هاي زيبا!امواج آروم درياچه و محيط آرومش!من خيلي اون ناحيه رو دوست دارم و هميشه ازش لذت ميبرم اما امروز به درخواست هرميون و بحثي كه سر درس خوندن باهام كرد،مجبورم كرد كه بيام و تو كتابخونه مشغول درس بشم.شايد حق با هرميون باشه..براي قدم زدن با هري هميشه وقت هست ولي امتحان فقط يه روزه!بنابراين با ناراحتي به طرف كتاب ها رفتم تا يكيش رو انتخاب كنم و برش دارم.

قفسه كوييديچ،تاريخچه هاگوارتز،جن هاي خانگي!همه كتاب ها رو برداشتم و به طرف يه ميز خالي كه فقط چند دختر ريونكلايي روبش نشسته بودند رفتم.يك ذره فكر كردم و بعد كتاب را باز كردم تا بخوانمش

كلماتش برايم نا مفهوم بود..اصلا هيچ چيز نميفهميدم..من فقط به هري فكر ميكردم و حرف هايي كه امروز ميتوانستم با او بزنم ولي حيف..حيف كه من حتي با هري دوست هم نيستم.من خيلي آدم ترسوئي هستم كه حتي نميتوانم بهش درخواست بدهم.از طرف ديگه هم خيلي دختر ضعيفيم كه يك لحظه نميتوانم فكرش را نكنم ولي مجبورم پشت سر پسر هاي ديگر قائم بشوم كه يه نيم نگاهي بهش بكنم..خودم هم ديگه خسته شدم..بايد يه روز اين كار را ميكردم.بايد حتما پيش هري ميرفتم.

كلمات در مغزش ذوب شدند..هر چقدر زمان بيشتر ميگذشت كلمات برايش مفهوم تر ميشد ولي هدف اصلي از اون رو نفهميد..مغزش به شدت گرم شده بود و هر لحظه احساس ميكرد از درون منفجر شود.
كم كم چشمان خستم روي هم رفت و بر روي ميز خوابيدم!

خواب جيني!

بيرون از كتابخانه راهروي طولاني بود كه به نظر آشنا ميومد..تابلوهاي بزرگي در اونجا قرار داشت كه حتي اونا هم حركت نميكردند.با خستگي به طرف اونها رفت و بهشون چنگ كشيد.به زمين افتاد و درمانده همانجا نشست.چجوري ميشه از اونجا رفت بيرون؟


صدايي در مغزش ميپيچيد.صداي مبهمي بود كه معنيش رو نمي فهميد يا اينقدر بدكيفيت بود كه قادر به فهميدنش نبود.بلند شد به حركت در اومد.بايد از آنجا خارج ميشد..بايد خيلي چيز ها رو ميفهميد..

تالاري بزرگ و مجلل كه با نورهاي رنگارنگ و زيبا كه از دهان جيرجيرك هاي آوازه خوان بيرون مي آمد تزئين شده بود، پرده هاي بلند كه همچون آبشاري از سقف به زمين فرو مي ريخت و حتي درونشان ماهي هاي قرمز و زنده ديده مي شد، سقفي طلايي با آرايش ها ، كنده كاري ها و نقش و نگارهاي خاص شرقي و ويلاهايي كه در سن مشغول دلربايي بودند تالار را زيباتر و باشكوه تر كرده بود.قشنگي اتاق محو كننده بود و اونو به خودش جذب كرده بود.انگار توانايي حركت رو ازش گرفته بود و ديگه نميتونست هيچ كاري بكنه.حتي نفس كشيدن هم براش راحت تر شده بود..با آسودگي بر روي كف تالار دراز كشيده بود و همه چيز رو فراموش كرده بودو سعي ميكرد انرژي كسب بكنه..بهترين راه حل همينه.

-------------------
ناگهان از خواب پريدم..آنجا كجا بود؟قدرت خواب؟حركت روح؟اينها واقعيت داشت؟آيا جان كسي در خطر بود؟

سرم را كه بلند كردم احساس كردم سايه كسي بر روي ميز افتاده است.با عجله برگشتم و دراكو مالفوي را ديدم كه بالا سر من ايستاده و بهم خيره شده..آيا مالفوي با من كار داشت؟شايد خواب مربوط به دراكو هم ميشد؟من از كودكي دراكو رو دوست داشتم ولي به خاطر روابط فاميلي اجازه دوستي با او را هيچوقت پيدا نكردم.

بلند شدم و جلويش ايستادم..دراكو از هميشه سرخ تر شده بود.او خجالت ميكشيد چيزي رو به من بگويد.

-جيني ميايي با من يه قهوه بخوري؟

و من مثل هميشه مبهوت پسر مقابلم شدم و هري را به كلي فراموش كردم.

==========
من ايگور هستم و چون خودم مسوول بازي با كلمات بودم ديگه اونجا خودمو تاييد نكردم و اومدم اينجا پستمو زدم.
ممنون!

فکر کنم موقع نوشتن خواب آلود بودی! چند بار تغییر لحن از کتابی به عامیانه داشتی. به هر حال با توجه به سابقه ای که توی ایفای نقش داری قابل چشم پوشیه. بعداً بیشتر دقت کن.
تأیید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبِلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۵ ۰:۵۴:۳۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبِلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۵ ۱:۰۸:۲۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبِلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۵ ۱:۱۱:۵۱
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۵ ۱:۲۴:۴۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.