هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
#1
نام: آدریان پیوسی
گروه: اسلیترین
سن: 21
جنس: مرد
رنگ چشم: قهوه ای تیره
رنگ مو: مشکی
قد: 180
وزن: 67
خصوصیات اخلاقی: خیلی خونسرد و مهربان
توضیح: قبلا عضو تیم کوییدیچ بوده
چوب جارو: نیمبوس 2009
علاقه مندی ها: کوییدیچ، تاریخ جادوگری

***قبلا هافلپاف بودم.

شناسه جدیدتون مشکلی نداره ولی چون گروهتون تغییر میکنه باید حتما با شناسه جدید دوباره خودتون رو معرفی کنید. موفق باشی


ویرایش شده توسط النور برنستون در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۰ ۱۳:۰۷:۱۰
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۰ ۱۶:۵۲:۵۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
#2
روی چمن، جایی نزدیک دریاچه نشست و به آسمان نیلگون خیره شد. باد خنکی که می وزید باعث شده بود گرمای آن روز آفتابی قابل تحمل شود. صدای آرامی از سمت دریاچه شنید. به خود گفت: حتما مردمان دریایی هستند که نزدیک ساحل آمده اند.
همان جا دراز کشید و غرق در تفکر شد.


خوب بود دوست من
تایید شد!


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۰ ۰:۰۸:۳۷


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
#3
چوبدستیم را در دست گرفتم و در حالی که از ترس می‌ لرزیدم در را باز کردم و وارد شدم.
تالار خیلی بزرگی بود. با آن که سقف نداشت چلچراغ هایی از همه طرف آویزان بودند که هرکدام عدد و رنگ خاصی داشتند. روبه رویم چند عدد چوب در هوا معلق بودند و به این طرف و آن طرف حرکت می کردند و گاهی سرمیزی به توپی ضربه می زدند. درست وسط تالار دو نفر با هم بازی می کردند. یکی از آن ها ردای سیاهی به تن داشت و صورتش را کاملا پوشانده بود. دیگری برعکس او ردای سفید کوتاهی که دقیقا تا بالای مچ پایش بود را پوشیده بود و در همان لحظه با چوبش ضربه ای زد. چند لحظه سکوت ... وبعد از آن با حالتی پیروزمندانه دستانش را بالا برد. دیگری که عصبی شده بود چوبدستیش را تکان داد: چماقی از غیب ظاهر شد. آن را گرفت و بر سر رقیبش کوبید. صدای فریادهای گوشخراشش توجه همه را جلب کرد و او درحالی که از درد به خود می پیچید روی زمین افتاد.همه ی کسانی که اطراف بودند به آن دو نزدیک شدند. مرد سیاه پوش که هنوز عصبانیت در چهره اش دیده می شد، چوبدستیش را بلند کرد و شروع به شلیک طلسم ها یی کرد. نور قرمز رنگی که مرتب از چوبدستیش خارج می شد، به دونفر برخورد کرد. آن دو نفر روی زمین افتادند و دیگر تکان نخوردند. حالا حتی از پله هایی که از طبقه ی پایین به آن جا منتهی می شد هم عده ای بالا می آمدند. همه چوبدستی داشتند و می جنگیدند؛ با این حال هیچ کدام حریف آن مرد نمی شدند. با طلسمی که به طرف من می آمد، به خود آمدم و درست به موقع خودم را روی زمین انداختم. طلسم "قرمز رنگ" از بالای سرم رد شده و به ستون پشت سرم برخورد کرده بود. همان موقع بود که فهمیدم بین ستون پشت سرم و دیوار فاصله وجود دارد. با بیش ترین سرعت خودم را به آن رساندم و به زور خودم را در آن فاصله جا دادم.
حالا با خیال راحت می توانستم به اطرافم نگاه کنم. صدها و شاید حتی هزاران ستون، مثل همان ستونی که پناه من بود، سرتاسر تالار قرار داشت. از بالا تا پایین ستون را به دقت نگاه کردم. بادیدن چند در کوچک روی ستون از جا پریدم. تا جایی که می توانستم ببینم، مانند همان درها روی ستون هایی که دوطرفم بود، هم قرار داشت. چوبدستیم را از گردنبندی که در گردن داشتم آویزان کردم و بالاترین در را(با وجود آن که فکر می کردم قفل باشد) به راحتی باز کردم. داخل آن فقط چند کاغذ پوستی پاره و قلم پر شکسته بود. داخل بعدی دو چوبدستی! قرار داشت. سومی را که باز کردم، وحشت کردم: چند عدد سوسک مرده که تعدادی کرم در آن می لولیدند. آن را هم بستم و با دستی لرزان آخرین در را باز کردم. داخل آن فقط سه کتاب بود. کتاب هایی به درد نخور که حتی اسم نداشتند. دعوای وسط تالار هنوز ادامه داشت؛ پس من بدون جلب توجه دیگران به سوی ستون کناری ام رفتم.
*ـــ*
روی زمین ولو شدم و چشمانم را بستم. حدود 200 ستون را گشته بودم ولی در همه ی آن ها چند چیز تکراری پیدا کرده بودم: کاغذ پوستی، قلم پر، چوبدستی، کتاب و آن جانورهای مشمئز کننده. خسته و ناامید بودم و با پشت سر گذاشتن هر ستون ناامیدتر می شدم. حتی نمی دانستم که دنبال چه می گردم!!!؟
چیز نرمی به صورتم خورد. ترسیدم ولی با دیدن گربه ی سفیدی که نزدیک من بود، آرام شدم. گربه آرام از من دور شد و با خیزی ناگهانی به بالا پرید. پیرزنی آن را در آغوش گرفته بود. با چشم های سرخش به من نگاه می کرد. پشتش کمی قوز داشت. بینی باریک و دراز و چانه ی تیزی داشت. عجیب بود که با وجود پیری اش هیچ چروکی در صورتش دیده نمی شد. با تحقیر به لباس های من نگاه کرد و بعد گفت: به چه جراتی ...
آن قدر سریع چوبدستیش را به سمت من گرفت که حتی فرصت دفاع از خودم را هم پیدا نکردم.
ـ ایمپریو!
... مغزم خاموش خاموش بود و من بسیار شاد بودم. ناخواسته از جا بلند شدم و به دنبال پاهایم به سمت دری رفتم و از آن خارج شدم. پایم به چیزی گیر کرد و با صورت به زمین افتادم ...
طلسم فرمان از بین رفته بود. سرم محکم به سنگی خورده و به شدت درد می کرد. حواسم به درستی کار نمی کرد با این حال صدای بسته شدن در پشت سرم را شنیدم. چیزی جلویم می درخشید. به زحمت سرم را بلند کردم و چند کلمه از عبارتی که روی تابلو ی درخشان جلویم نوشته شده بود را خواندم: "اگر ... بخوانی ... نوشتن ... پس داخل شو"



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۷
#4
نام: النور برنستون
Eleanor Branstone
سال تولد: 1983
گروه: هافلپاف
توضیحات: النور سه سال بعد از ورود هری به مدرسه، به هاگوارتز آمده است. وقتی او به هاگوارتز می آمد، باران شدیدی می بارید و این باعث شد که یکی از دانش آموزان در دریاچه بیفتد. " کلاه گروه بندی ویژگی هافلپافی ها را «سخت کوشی» می دانست و به همین دلیل هم الندر برنستون را در «هافلپاف» جای داد." او در زمان برگزاری مسابقات سه جادوگر هم در هاگوارتز حضور داشت.
*تنها چیزی که تو کتاب بود همین بود!!!
ـ ـ ـ ـ ـ
* اینا رو خودم اضافه کردم:
1. ویژگی های ظاهری: رنگ مو: مشکی ـ رنگ چشم: قهوه ای ـ قد بلند با پاهای خیلی دراز و موهای نسبتا بلند
2. نژاد: اصیل زاده
3. چیزهای مورد علاقه: ریاضیات ـ گیاه شناسی ـ کارهای دخترونه ـ پرواز با جارو
4. ویژگی: سخت کوش و جدی ـ اعتماد به نفس بالا

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۱ ۱۷:۵۴:۲۹


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
#5
نام: ریموند دی ( D )
گروه: هافلپاف
نژاد: دورگه
تولد: 23 سپتامبر
خانواده: پدر ریموند، مردی مشنگ به اسم سباستین دی و مادرش ساحره ای به اسم کارن دی است. پدرش بعد از این که فهمید مادرش ساحره است، دچار حالاتی از جنون شد و هنوز به حالت عادی برنگشته. خواهری دوقلو داره که کاملا شبیه به پدر آن هاست.
خصوصیات: از نظر ظاهری ریموند پسری قدبلند با پاهای خیلی درازاست. موهای مشکی نسبتا بلندی دارد و چشم هایش قهوه ای تیره است.
ریموند دی یک جادوگر باهوشه که اعتماد به نفس بالایی داره. هرچند که پسره ولی کارهای دخترونه رو بیش تر دوست داره ( مثلا از کارهای مورد علاقه ش بافتن لباس برای خودشه ) و البته که همیشه از دخترها طرفداری می کنه. به پرواز خیلی علاقه داره ولی تا حالا نتونسته این کارو انجام بده و در این راه چند تا از دندوناشو از دست داده. خیلی جدیه و اصلا اهل شوخی کردن نیست. در ضمن *ریاضیات* و *گیاه شناسی* رو خیلی دوست داره.

این شخصیت تو کتاب بود؟


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ ۱۶:۵۳:۳۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷
#6
هری با چهره ای نگران گازی به سوسیسش زد. صدایی بلند شد و صدها جغد پروازکنان به سوی صاحبان خود رفتند. هری ـ که به هیچ عنوان انتظار دیدن هدویگ را نداشت ـ با دیدن جغد سفیدش تعجب کرد. هدویگ چیزی همراه نداشت و فقط جلوی هری روی میز نشست. هری چشم از او برداشت و به هرمیون که کتابی را کنار بشقابش باز کرده بود، خیره شد. هرمیون به آرامی از روی کتاب خواند:
ـ موی تک شاخ، برگ تانبول، بال چچلاس، ختو. بله همه چیز تکمیله ...
و بعد درحالی که به هری و رون نگاه می‌ کرد، ادامه داد:
ـ ... البته به غیر از پوست "مار سفید".
رون گفت:
ـ ولی من شنیدم این حیوون خیلی کم یابه. از کجا پیداش کنیم؟
هرمیون گفت:
ـ گفتم که! هاگرید گفت تنها جایی که این اطراف می‌شه "مار سفید" پیدا کرد داخل جنگل ممنوعه است.
هدویگ به بشقاب هری نزدیک شد و نوکی به سوسیس او زد. هری بشقابش را از جلوی هدویگ برداشت. جغد پشتش را به هری کرد و بعد از چند لحظه به پرواز درآمد.
*****
رون که خسته بود گفت:
ـ هرمیون یه بار دیگه بخون.
هرمیون با حالتی عصبی گفت:
ـ رون! چندبار بخونم!؟ این جا نوشته " مار سفید" مار کم یابیه که خیلی سخت می شه گیرش انداخت. از آفتاب و روشنی متنفره و معمولا در دل جنگل ها و زیر درخت زندگی می کنه و ...
هری حرف او را قطع کرد:
ـ و از همه بدتر این که بوی انسان رو از ده متری احساس می کنه و فرار می کنه.
رون گفت:
ـ پس این طوری که اصلا نمی شه پیداش کرد. چطوره برگردیم؟
هرمیون گفت:
ـ اگه اونو پیدا نکنیم نمی تونیم معجونو درست کنیم، رون. ما لازمش داریم.
رون با ناامیدی به سوی یک درخت رفت و به آن تکیه داد. ولی لحظه ای بعد جنبشی را احساس کرد و انگار که درخت شروع به حرکت کرد ... داربدی از درخت جدا شد و رون را از جا پراند. رون درحالی که زیر لب غرغر می کرد به دنبال هری و هرمیون که کمی از او دور شده بودند، حرکت کرد.
آن سه هرچه بیش تر در جنگل پیش می رفتند. دیگر آسمان معلوم نبود و سکوت وحشتناکی بر جنگل سایه انداخته بود؛ از طرفی هوا تاریک می شد و رو به سردی می رفت. هرمیون صدایی از پشت سرش شنید و رویش را برگرداند. رون و هری هم همزمان برگشتند. هرسه از دیدن هدویگ که تندتند بال می‌زد، شگفت زده شده بودند. هدویگ به آنها نزدیک شد و چیزی را که همراه داشت، روی زمین انداخت. هری، رون و هرمیون خم شدند تا بهتر ببینند. جلوی پای آنها ...
" مار سفید"ی روی زمین می خزید.



تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۹ ۱۲:۲۸:۴۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷
#7
خیلی ترسیده بود. مسابقه ‌ی بزرگی نبود ولی برای اولین بار بود که در یک مسابقه‌ی کوییدیچ شرکت می ‌کرد. هم‌ تیمی اش در تمرین آسیب دیده و در سنت مانگو بستری شده بود. با بدشانسی و به خاطر دردِ دردناک دستش از شرکت در مسابقه محروم بود. به این فکر می‌کرد که اگر بازی با باخت آن‌ها به پایان برسد، چه می‌ شود!!!؟

تاييد شد!


ویرایش شده توسط sa_am در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۸ ۱۸:۲۵:۰۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۸ ۱۸:۳۵:۳۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.