هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: تاثیرگذارترین قسمت کتاب...
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۷
#1
اون قسمتی که هری می فهمه اسنیپ خودی بوده .
خیلی چیزه جالبی بود . هری فکر می کرد که اسنیپ یه خائنه ولی دید که اون وفادارترین شخص به دامبلدور بود .


تصویر کوچک شده


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
#2
نام : هپزیا
نام خانوادگی : اسمیت
جنسیت : مونث
درجه اصالت : اصیل
اطلاعات ظاهری : دختری زیبا روی ، با موهای طلایی و چشمان عسلی ، هیکلی لاغر اندام و موهای بلند .
اطلاعات کلی :هپزیبا اسمیت یکی از نوادگان اصیل هلگا هافلپاف است که شباهت بسیار زیادی از لحاظ اخلافی و ظاهری با وی دارد .همچنین او وارث چوب دستی هلگا هافل پاف بوده و یکی از سخت کوش ترین دانش اموزان هافلپاف است .همچنین امتحانات سمج را با بهترین نمرات پشت سر گزاشته و به نوعی نگهبان مخفی ارثیه ی هافل پافی هاست همان طور که پیشبینی شده بود یک نفر از نوادگان هلگا که بسیار به وی شبیه است خواهد امد و وارث هافل پاف خواهد شد .!

چوب جادو : پنجه ی گورکن طلایی + ریسه ی قلب اژدها از چوب صنوبر ؛انعطاف پذیر
علاقه مندی ها : کوییدیچ دوست ندارم ، عاشق کتاب خوانی می باشم ، خوش پوش هستم .

امیدوارم که قبول بشم و به جمع هافلیا بپیوندم .

تایید شد!


ویرایش شده توسط هپزیا اسمیت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۷:۳۷:۵۳
ویرایش شده توسط هپزیا اسمیت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۸:۰۲:۳۹
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۱:۳۵:۵۵

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷
#3
در بالاترین اتاق خواب خانه ی شماره ی دوازده میدان گریمالد د رانتهای راهروی تاریکی که به دری قرمز سوخته منتهی می شود ،داخل اتاقی با کف پوش چوبی دو پسر موقرمز دوقلو در حال بررسی دوربینی هستند و مشغول ریختن دل و روده ی آن بیرون هستند .
- می گم فرد می شه اون آچار پانزده رو به من بدی؟
- البته ولی به نظر من اگه چهار ده رو بزنی خیلی بهتره
- ببین فرد برای این که مشت دستکشی از این جا بیرون بیاد بهتره که بریم و از جوش جادویی استفاده کنیم .
- ببین جرج حرف تو درسته ولی من فکر کنم که باید از سیلکوپلاکموتون برای به حرکت رد آوردنش درست کنیم .
همان طور که آن دو ویزلی در حال صحبت با یکدیگر بودند در اتاق باز می شود و خانم ویزلی وارد اتاق می شود .
- ببینم شما دو تا وروجک دارید اینجا چکار می کنید؟
ویزلی ها واسایل ها را به پشت همدیگر هل می دادند و در حالی که فرد مشغول ریختن وسایل دوربین به پشتشان بود تا مادرشان آن را نبیند گفت :
- هیچی هیچی فقط داشتیم با همدیگه تعدا چوب های به کار رفته در کف اتاق رو می شمردیم ، تازه ما کاشی های کف استخر رو هم شمردیم .
- مامان یه سوال ! می گم این اقای بنّا چجوری ایناستخر رو با اون همه آب کاشی کاری کرده ؟
- یعنی جداً مغزت نمی کشه ؟ آخه اون موقع که داشت کاشی کاری می کرد با جادو داشت این کار رو انجام می داد .
- آهان ، ممنون
- خب وروجک ها پاشید بیاد ناهار بخورید ، تا سه می شمارم یک ..
-شما بفرمایید برید ، ما هم پشتتون میایم .

سه روز بعد

- ببین فرد من می گم برای این که بتونیم این دارو رو توی شکلات بریزیم بدون این که شکلات تغییری بکنه باید مقداری اسید سامستیک بریزیم .
- درسته و برای این که جوش ها هی بترکه و جاش دوتا دیگه در بیاره باید جوشوریم بریزیم .
- آخ پسر دلم لک زده برای هاگوارتز ، اگه اونجا بودیم
- آره الآن می توستیم روی فلیچ امتحانش کنیم .
- آره ولی الآن که فلیچ نیست می تونیم روی
- - رون استفاده کنیم
آن دو از پله های سنگی پایین رفتند تا بتوانند وارد آشپزخانه بشوند .
درون فضای آشپز خانه پراز ماهیتابه و قابلمه بود . در انتهای اتاق شومینه ی آشپزی با شعله ی متحرک قرمزش دیده می شد . در زیر یک قفسه ی آهنی نوشابه رون و هرمیون نشسته بودند و مشغول صحبت های عاشقانه با یک دیگر بودند .
- سلام رون ، سلام هرمیون بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید
- سلام به چه مناسبتی ؟
- حالا
-خب ممنون
آن دو هر کدام یکی از اون شکلات های سمی برداشتند و مشغول خوردن شدند .
بعد از یک ساعت آنها احساس خارج در صورتهایشان کردند ، وقتی که جلوی آینه رفتند و با چهره های جوش زده مواجه شدند هر کدام با یک ساتور دنبال فرد و جرج راه افتادند .
- فــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
-جــــــــــــــــــــــــــــــــــــرح

- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

---------------------------
خداییش اگه اینسری قبولم نکنید می رم پی مدیران
من برای بار چهارم دارم نمایشنامه می نویسم ، برای چی شما این قدر سخت می گیرید؟

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۱:۳۱:۳۳

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
#4
اوایل شب بود و هری همراه با دوستانش داشت در سالن های هاگوارتز قدم می زد که پسری با موهای طلایی توجه او را جلب کرد . مالفوی داشت یواشکی از هاگواتز بیرون می رفت .
طبق معمول حس کنجکاوی و فضولی هری گل کرده بود واسه همین شنل رو از توی جیبش در آورد و همراه سه تا دوستاش دنبال مالفوی راه افتاد .
هری به دوستاش گفت : غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هس ، بریم ببینیم کجا میره
آنها به دنبال مالفوی راه اقتادند، پس از چند دقیقه آنها به جنگل ممنوعه رسیدند .
هرمیون پرسید: هری به نظرت دراکو اینجا چکار می کنه ؟
رون که ترسیده بود گفت: به ما چه بابا بیاد برگردیم
هری چیزی نگفت ولی نگاهش را از مالفوی بر نداشت و به راهشان ادامه دادند .
45 دقیقه بود که داشتند مالفوی را تعقیب می کردند، بالخره به اواسط جنگل رسیدند که دیگر آسمان معلوم نبود
ریشه های درختان بزرگ از زمین بیرون زده بود ،رون با ترس اطرافش را نگاه می کرد که هری گفت : اونجا رو نگاه کنید . هری با انگشت اشاره اش مالفوی را نشان می داد که در برابر عده ای زیادی غول ایستاده بود . آن سه نفر ساکت شدند و پشت درختی قایم شدند دریغ از یاد آوری این که آنها نامرئی هستند .
مالفوی گفت : ای غولان ، ای قدرتمندان ،لرد بزرگ از شما می خواهد که به جمع یاران او بپیوندید و هر کس که نافرمانی کند کشته می شود .
غول هایی که آنجا ایستاده بودند با این حرف مالفوی عصبی شدند و خواستند او را بکشند ، مالفوی در ابتدا توانست مقاومت کند و تا صد متر از غول ها دور شود، اما صد متر که برای غول ها چیزی نبود برای همین هم یکی از غول ها خم شد و مالفوی را برداشت و بلند کرد .
هری و دوستانش که تصمیم گرفته بودند به مالفوی کمک نکند ولی وقتی که دیدند جان او در خطر است از زیر شنل بیرون آمدند و هرمیون با یک حرکت مچ دستش چوب دستیش را گرداند و توانست مالفوی را پایین آورد ، مالفوی که از ترس بیهوش شده بود بر روی زمین افتاد .
این بار هری ورد بیهوشی را با تمام قدرتش به کار برد و همه ی غولان را بیهوش کرد .
بعد از این که مطمئن شدند مالفوی و غولان بیهوش هستند شروع به حرف زدن کردن .
هرمیون گفت : خب حالا با این مردنی باید چکار کنیم ؟
رون گفت : من که می گم همین جا ولش کنید بریم خودش بعداً بر می گرده .
هرمیون گفت : یعنی چی ممکنه دوباره غولا بگیرنش
رون گفت : پس می گی چکارش کنیم ؟
هری که تا آن موقع ساکت بود گفت : شما با شنل برگردین به هاگواتز من این رو می یارم .
رون و هرمیون به زیر شنل رفتند و هری نیز مالفوی را بغل کرد و به راه افتادند .
هرچه جلوتر می رفتند قد درختان کوچکتر و آسمان بیشتر معلوم می شد .
آن قدر رفتند تا نزدیک کلبه ی هاگرید شدند . بدون توجه به راهشان ادامه دادند ،مالفوی در راه ناله ای می کرد ولی آنها توجهی نمی کردند ، وقتی به سرسرا رسیدند هری آروم مالفوی را در سرسرا گذاشت و خودش به همراه سه دوستش به طرف تخت خواب های گرمشان رفتند با این فکر که ولدرموت چرا می خواست غول ها را با خودش متحد سازد .


==================
ببخشید این برای چندمین بار است که من دارم شرکت می کنم ،لطفاً دیگه من رو رد نکنید و تاییدم کنید .




چند مورد غلط املايي داشتي، خيلي جالب نبود كه مالفوي جرات كنه به راحتي به جنگل ممنوعه بره و به غول ها و ساير موجودات جادويي دستور بدهد. در زم نوع ديالوگ ها مشكل داره، مثلا همش گفتي هري گفت: هرميون پرسيد: . معمولا كمتر در نمايشنامه چنين مي نويسند بلكه مي نويسند فلان كاراكتر: . يا حداقل توصيف مي آورند از حالا و رفتار و لحن گفتار اون ديالوگ از كاراكتر. در ضمن خيلي منطقي نبود. با وجود خطرناك بودن قضيه چرا هرميون و رون زير شنل بروند اما هري و دراكو نروند؟با اين وجود كه دراكو هم بيهوش بود و ممكن بود آنها هر لحظه ديده شوند و شناسايي شوند. به نظر من داخل كردن رون و هرميون اضافي بود. بيشتر دقت كن. يك نمايشنامه ديگر بنويس.موفق باشي

تاييد نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۱ ۱۲:۳۷:۰۱

تصویر کوچک شده


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
#5
سلام
می خواستم که من رو قبول کنید ممنون

******************************
نام : هپزیا
نام خانوادگی : اسمیت
سن : 16 سال
جنسیت : مونث
درجه اصالت : اصیل
اطلاعات ظاهری : دختری زیبا روی ، با موهای مشکی و چشمان آبی ، هیکلی لاغر اندام و موهای بلند .
اطلاعات کلی :هپزیبا اسمیت یکی از نوادگان اصیل هلگا هافلپاف است که شباهت بسیار زیادی از لحاظ اخلافی و ظاهری با وی دارد .همچنین او وارث چوب دستی هلگا هافل پاف بوده و یکی از سخت کوش ترین دانش اموزان هافلپاف است .همچنین امتحانات سمج را با بهترین نمرات پشت سر گزاشته و به نوعی نگهبان مخفی ارثیه ی هافل پافی هاست همان طور که پیشبینی شده بود یک نفر از نوادگان هلگا که بسیار به وی شبیه است خواهد امد و وارث هافل پاف خواهد شد .!

چوب جادو : پنجه ی گورکن طلایی + ریسه ی قلب اژدها از چوب صنوبر ؛انعطاف پذیر
علاقه مندی ها : کوییدیچ دوست ندارم ، عاشق کتاب خوانی می باشم ، از پسرا زیاد خوشم میاد ، عاشق پز دادنم .

امیدوارم که قبول بشم و به جمع هافلیا بپیوندم .

شما هنوز در کارگاه نمایشنامه نویسی تایید نشدید. بعد از تایید این شخصیت به شما داده خواهد شد. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۹ ۱۱:۱۷:۳۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#6
خورشید در انتهای دریای حیاط هاگوارتز داشت با زمین وداع می کرد و پرتوهای زیبای خود را از زمین درنگ می کرد . درختان جنگل ممنوعه تقریباً بی برگ شده بودند و اندک برگی هم که مانده بود به رنگ قرمز دیده می شد .
صدای خش خش برگان مانند به زیر پا رفتن توسط عده ای شنیده می شد ولی کشس آنجا نبود . چرا در یک لحضه پای پسری معلوم شد .

رون : لعنتی ، امیدوارم کسی ما رو ندیده باشه .
هری : نه مطمئناً باش که اینجاها کسی نیست .
هرمیون : بچه ها عجله کنید ممکنه دیر بشه ما باید سر وقت به اونجا برسیم .
هر سه در کنار هم به راهشان ادامه می دادند که پای رون روی ماده لجزی مانند و نقره ای رنگ رفت و تا مچ پایش آغشته شد.
رون : لعنتی ، می دونستم باید تو تالار می موندم .
هرمیون : رون این قدر غر نزن چیزی نمونده الآن می رسیم . در ضمن این چیزی هم که تو پات رفت روش خون تک شاخ هس .
هری : ساکت مثل این که رسیدیم . خدا کنه که هاگرید تونسته باشه پیداش کنه .
هرمیون : آره خدا بهمون رحم کنه .
آنها شنل نامریی را از روی خودشون برداشتند و به انتظار نشستند .

رون و هرمیون با هم دیگر نشستند و درباره ی زندگی آینده اشون صحبت کردند . هری هم مشغول دادن غذا به هدویک شد .
هاگرید : آه هری هری ، تو اینجایی ؟ من اون ور دنبالتون می گشتم
هری : سلام هاگرید . ولی ما قرارمون اینجا بود .
هاگرید :راست می گی ؟ خب تونستم پیداشون کنم
هرمیون : جدی می گی هاگرید ؟ باورنمی شه ! از کجا ؟
هاگرید : شوخی ام کجا بود ؟ بالاخره الکی نیست که به من می گن هاگرید . حالا اون بماند که از کجا . . .
رون : هاگرید جون مادرت بده ، شب شد ، دیرمون شده بزار بریم .
آنها بعد از کمی گفتگو آن مواد را در جنگل ممنوعه از هاگرید گرفتند و به مدرسه برگشتند.

صبح روز بعد هری ، رون و هرمیون به دستشویی مار تل گریان رفتند و مشغول ساختن آن معجون شدند . آن ها در حین ساخت می خندیدند و به عاقبت خورنده ی آن معجون فکر می کردند .
رون : بچه ها فکرش رو بکنید بدیم به فیلیچ ، پسر تمام بدنش باد می کنه
هرمیون : نه بدیمش به آمبریج ،باور کن شبیه به قورباغه می شه
ولی هری گفت : بهتره بدیمش به اسنیپ ،خفاش می شه بر می گرده پیش اربابش .
دو نفر دیگر با او هم عقدیه شدند و مواد را با یکدیگر ترکیب می کردند .
بعد از ده روز کار معجون به پایان رسید و آنها معجون را به ریموس لوپین دادند تا به اسنیپ بدهد .
لوپین از همه جا بی خبر به اسنیپ گفت که آن سه نفر معجون را دادند و اسنیپ به نیرنگ آنان پی برد .
روز بعد زمانی که آن سه نفر به کلاس معجون سازی رفته بودند اسنیپ برای بهتر شدن معجون ان سه نفر جایزه ای به آنها داد که همان معجون خودشان بود و آنها پس از خوردن به حیوانات بامزه ای تبدیل شدند .
هری = عقاب پر طلایی
رون = روباه مو قرمز
هرمیون = موش آزمایشگاهی
کلاس زد زیر خنده و ین فقط نه بیل دراز باتوم پلیس * بود که آنها را از کلاس خارج و به سمت درمانگاه برد .

---------------------
پاورقی :
* نه بیل دراز باتوم پلیس همان نویل لانگ باتم هست که پسر خاله ام پیشنهاد این اسم را به من داده است .


فضاسازی و توصیف ضعف اصلی شما می باشد. نسبت به نمایشنامه قبلی بهتر بود اما توصیفات و فضاسازی هایی که شامل کاراکترها و جو حاکم بر فضای جنگل ممنوعه باشد در نمایشنامه شما که جا و هسته اصلی اش میان دیالوگ های کاراکترها باشد دیده نمی شود. اگر روی این مواردی که گفتم بیشتر کار کنی موفق خواهی بود. ببخشید- متاسفم.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۲ ۲۰:۲۷:۱۴
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۲ ۲۰:۳۱:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۷
#7
مسئولین محترم با عرض پوزش چون من خوب بلد نسیتم داستان بنویسم کمی از پسر خاله ام ایمان کمک گرفتم .

----------------

یکی از روزهای اول سال جدید تحصیلی بود . معلمها تازه بعد از سه ماه تونسته بودند عقده هاشون رو رو سر بچه های بدبخت خالی کنند و حسابی به بچه ها تکالیف داده بودند .
یکی از همین روزها جینی برای انجام تکلیف تغییر شکل همراه نویل به کتابخانه رفته بود . طبق عادت سراغ کتاب های ساحره های مشهور رفته بود تا بعد از انجام تکالیفش بتونه کمی در باره ی ساحره های که اونا رو خیلی دوست داره بخونه .

در حال انجام تکیلیفش بود که یک صدای آشنایی گفت : دوباره این ویزلی ها بر گشتن به هاگوارتز و گند زدن به خون اصیل . واقعاً که شما ها مایه ی ننگ دنیای جادوگری هستید .
جینی برگشت تاببیند که کی هست ولی نیازی به این کا نبود چون مالفوی خودش جلو اومد و رو به روی جینی ایستاد .
مالفوی : بگو ببینم ویزلی تازگی ها با کدوم مشنگی رفیق شدی ؟
جینی عصبانی شد و خواست که جوابی به مالفوی بدهد که با سه شخص برتر سری تاب های هری پاتر مواجه شد که پشت سر مالفوی وایستاده بودند و داشتند به سخنان این بزرگوار گوش فرا می دادند. جینی پوزخندی زد و رون آروم مثل این عکس های تو سنت مانگو گفت :هیس
مالفوی : چیه می خندی ویزلی ! تا اسم مشنگ ها رو شنیدی خودتو باختی .

جینی : ببیم مالفوی من نمی خوام تو امروز صدمه ببینی ،بهتره که حرفایی رو که زدی پس بگیری وگرنه ...
مالفوی : وگرنه چی ، نکنه اون داداش ارشدت می خواد منو اذیتت کنه یا شاید هم اون داداش های پت و متت آهان یادم اومد شاید اون چوب بستنی می خواد جلوی منو بگیره .
جینی : من نمی دونم ولی به نفع خودته که از حرفهات پشیمون بشی .

مالفوی : چی ؟ ببینم من یکی از رفقات یا بهتر بگم شوالیه هات رو از قلم انداختم . می گم نکنه اون رفیق فشفشه ات همون نه بیل دراز باتوم پلیست * می خواد جلوی منو بگیره .
رون آروم به پشت مالفوی زد و مالفوی با ترس

تعداد غلط های تایپیت زیاد بود و داستان رو هم نیمه کاره رها کرده بوی.
دوباره سعی کن.
تأیید نشد


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۷ ۲۱:۳۱:۲۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
#8
سیلی- باخت- ترس- خنده- دردناک- تمرین- بزرگ- مسابقه- سنت مانگو - شانس

==================
امروز روز خوبی بود و ویکتور مسابقه ای بزرگ پیش رو داشت . او در وجود خودش ترسی را احساس می کرد شاید این ترس ناشی از مهم بودن این مسابقه بود .
زمان بازی فرارسیده بود و بیست دقیقه ای گذشته بود که دردی در شانه ی چپش احساس کرد که یک بلوجر به او صدمه زد و او را روانه ی سنت مانگو کرد .
با سیلی به هوش آمد و متوجه ی باخت تیم شد . با خود فکر کرد که چرا امروز شانس نداشته است . شاید به خاطر درست تمرین نکردنش بود . ولی او در کمال ناباوری دید که دوستش دارد خنده های بلند می کند و همین طور هاج و واج او را نگاه کرد .

خوب بود..تاييد شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۶ ۲۰:۲۳:۵۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.