هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۳۰ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
از کوچه ی دی مرگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
هری رون وهرمیون در حال رفتن به خانه ی هاگرید بودن که هرمیون یک دفعه ایستاد هری گفت چی شده
هرمیون یه نگاهی به پشت سرش کرد و گفت هیچی احساس کردم یه چیزی به سرم خورد و به راهشان ادامه ادامه دادند که یکدفعه یک جغد سیاه بد ترکیب با سرعت امد و نامه را به طرف صورت هری پرت کردهری نامه را
برداشت که ببیند درونش چی نوشته شده فقط یک کلمه با خون نوشته بودند (جنگ) هرمیون یه نگاهی به
هری کردوگفت حالا باید چی کارکنیم؟.. رون گفت بچه ها نگاه کنید اون دیگه چیه؟ .. هرمیون سرش را برگرداند وگفت این نور راهنماست هری گفت یعنی باید دنبالش بریم ! و به دنبال نور به
راه افتادندتا جایی که به یک قسمت از جنگل ممنوعه رسیدند که درختان در هم گره خورده بودندهوا همین طور تاریک و تاریک تر می شد و مه جلوی دید را می گرفت هری جلو
تر رفت ببیند چه خبر است که هرمیون گفت نه وایسا!!! هری سرش را برگردان و گفت چیه؟.. هرمیون گفت
جلوی پاهات روی زمین رو نگاه کن این تله است رون گفت نه بابا این فقط یه سنگ است نگاه کن پاهاش راگذاشت
روش و یکدفعه از زیرزمین راه پله ای طولانی و یک امارت زیبا پدیدار شد و رون با یک پا از سقف اویزان
بود هرمیون رفت که رون را نجات بده که صدای فریاد اژده ها به گوش رسید هرمیون که نمی دانست باید چی
کار کند خشکش زده بود که مشعل های امارت روشن شدند و روی دیوار با خون پدیدار شد (جنگ) هری چوب
جادویش را در اورد و اماده ی نبرد شد رون هم هی داد می زد یکی من را بیاره پایین !!... هرمیون رفت
رون اورد پایین وسه نفره اماده ی نبرد شدند رون که از ترس صورتش خیس شده بود هیچی نمی گفت که
اژده ها جلو امد و هرمیون چوبش را اماده کرد اژده ها دهانش را باز کرد و اتش بود که از دهانش خارج می
شد و هرمیون , هری و رون وردی را به زبان اورد و سعی کردن با اب جلوی اورا بگیرند و بالاخره توانستند اتش اژده ها را خاموش کنند ولی هنوز اژده ها زنده بود هرمیون گفت بیان بریم دیگه کارش تموم هوا تاریک شده اگه الان نریم دیگه نمی تونیم به هاگوارتز برگردیم که اژده ها دوباره جون گرفت و بلند شد ودوباره دهان شعله ورش باز کرد واین دفعه باعث شد دست رون بسوزد رون که داشت از درد دادو فریاد می کرد یک دفعه یک سنگ خورد تو سرش و بیهوش شد. زمین دور تا دور هری و هرمیون پراز اتش بود وهرمیون که دیگر طاقت نداشت روی زمین افتاد و هری تک و تنها با اژده ها می جنگید تا اینکه در اسمان جرقه ای پدیدار شد واژده ها پرواز کرد ورفت هری که نمی توانست دیگر جلویش را ببیند هما جا روی زمین بیهوش شد وهر سه در جنگل ممنوعه ماندند تا صدای هاگرید امد که می گفت هری کجایی؟؟؟...هری چشمانش را تکان داد ودنبال عینکش گشت تا بتواند ببیند وبعد که عینکش را پیدا کرد هاگری را دید از خوشحالی بغلش کرد وهمه با هم به هاگوارتز رفتند.



قابل قبول است اما هیجان توضیحاتت خیلی هری پاتری نیست. در ضمن عکس طوری بود که به نوعی میشه دیالوگ های میان کاراکترها برقرار کرد. سعی کن روی هیجان نوشته هم کار کنی. قابل قبول!

تایید شد!


ویرایش شده توسط NAZNAZY در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۲ ۱۶:۴۱:۰۴
ویرایش شده توسط NAZNAZY در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۲ ۱۶:۴۲:۱۶
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۲ ۲۰:۰۳:۰۱

من یک بچه ی شیطونم
تصویر کوچک شده


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام كاربران محترم


تصوير جديد جهت شركت در كارگاه نمايشنامه نويسي


هري،رون و هرميون از سه جهت در حال مبارزه يا يك اژدها يا شايد هم خاموش كردن يك اژدهاي نه چندان غول پيكر و بزرگ در يك منطقه تقريبا سرسبز و پردرخت شبيه جنگل ممنوعه يا اطراف هاگوارتز مي باشند. آتش خطرناك اژدها گويا هم خودش را فرا گرفته و هم اطرافش و انگار به سمت هري پاتر زبانه مي كشد.


نوشتن نمايشنامه با توجه به تصوير و دقت كامل بر عهده شماست.


موفق باشيد.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

دورنت دایلیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۰۸ جمعه ۸ شهریور ۱۳۸۷
از سرزمين سايه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
اندك اندك سوسوي پرتوهاي اندك ماه مي رفت كه تاريكي مطلق شب را به بازي بگيرد ..
باد از بين درختان زوزه كشان عبور مي كرد و هم راستاي پرتوي ماه خبر از اتفاقي جديد ميداد..
هري زير لب به خود ناسزا مي گفت و از درون به خاطر درد پاي چپش به خود مي پيچيد در حالي كه دراكو را با زحمت با خود به سمت هاگوارتز حمل مي كرد
چرا نفهميد كه ان نامه ي مسخره چيزي نبوده حز حقه ي دراكو؟
چرا بايد دوباره مرتكب حماقتي شود كه بارها او را به درد سر انداخته بود ..چرا بايد دراكو با حقه ي به خطر افتادن جيني او را تا به اينجا بكشد
چرا هميشه اين نقطه ضعف با او بود ...
باز هم فريب دراكو را خورده بود
غرق افكارش بود كه ناله هاي دراكو انگار رشته ي افكارش را از هم گسست..
دراكو كم كم به هوش مي امد ..و در پس هاله ي تار چشمانش هري را مي ديد كه او را بغل كرده است و لنگان به سمت هاگوارتز مي برد
سعي كرد نعره بكشد و خودش را از دستان هري جدا كند ولي انگار بي فايده بود و ضربه ي سانتور ها بدجور به كمرش اسيب رسانده بود
هري در حالي كه خشم در وجودش شعله ور شده بود گفت :
- دراكو اگه يه بار ديگه اينقدر تقلا كني خوشحال ميشم اينجا بذارمت تا باقي جونجور هاي جنگل همه ي ما رو براي هميشه از شرت خلاص كنن
دراكو با صدايي ضعيف كه نفرت در ان موج مي زدگفت:
-خون كثيف من به كمك تو احتياج ندارم
هري : دهنتو ببند
دراكو: توي يه كله پوكي كه به راحتي ميشه با حقه ي به خطر افتادن جيني فريبت داد
هري: تو هم يه دهان گنده اي كه نميدوني جلوي يه سنتور بايد دهنتو ببندي
دراكو كه به سختي اب دهانش رو قورت ميداد گفت:اگه اون سنتور اونجا نبود هري كوچولو اون دنيا ميشه مادر مشنگش بود
هري در حالي ك ديگه نمي تونست خودشو كنترل كنه دراكو رو روي زمين رها كرد و سعي كرد به فرياد هايي كه دراكو به سختي مي شكيد گوش ندهد
هري بعد از نيم ساعت پياده رفتن در حالي كه خستگي از دريچه ي چشمانش فرياد مي كشيد خود را به كلبه ي هاگريد رساند
در كلبه را با ته مانده ي انرژي كه براش باقي مونده بود نواخت
هاگريد: كيه
هري : منم هاگريد هري ...
هاگريد بعد از چند لحظه در رو باز كرد در حالي كه در حال خوردن يك ساندويچ بزرگ بود و متعجب از هري پرسيد :
اين وقت شب ايجا چه كار مي كني ؟چرا زخمي شدي
هري ماجراي فريب خوردنش توسط نامه ي دراكو را براي او گفت و اين كه اگر سنتور نرسيده بود دراكو معلوم نبود چه بلايي سر او بياورد
هاگريد به شدت عصباني شد و زير لب به مالفوي ناسزا گفت
سپس براي هري يه نوشنيدني گرم اورد و اماده شد كه دراكو را از جنگل برگرداند
هري هم به سمت خوابگاه رفت ....


خيلي خوب بود. بر خلاف بقيه ديدگاه بعد از حادثه را داشتي. با عكس مطاقبت داشت. آفرين.

تاييد شد!


ویرایش شده توسط athena_grenger در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۰ ۲۲:۰۹:۴۶
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۱ ۱۲:۴۶:۲۳

شايدفراسوي زمان و مكان و در درون واقعيتي ژرف تر همگي اعضاي يك بدن باشيم
-----
ايا شما كه صورتتان را
در


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

شهناز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
از کنار دست ولدرموت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
اوایل شب بود و هری همراه با دوستانش داشت در سالن های هاگوارتز قدم می زد که پسری با موهای طلایی توجه او را جلب کرد . مالفوی داشت یواشکی از هاگواتز بیرون می رفت .
طبق معمول حس کنجکاوی و فضولی هری گل کرده بود واسه همین شنل رو از توی جیبش در آورد و همراه سه تا دوستاش دنبال مالفوی راه افتاد .
هری به دوستاش گفت : غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هس ، بریم ببینیم کجا میره
آنها به دنبال مالفوی راه اقتادند، پس از چند دقیقه آنها به جنگل ممنوعه رسیدند .
هرمیون پرسید: هری به نظرت دراکو اینجا چکار می کنه ؟
رون که ترسیده بود گفت: به ما چه بابا بیاد برگردیم
هری چیزی نگفت ولی نگاهش را از مالفوی بر نداشت و به راهشان ادامه دادند .
45 دقیقه بود که داشتند مالفوی را تعقیب می کردند، بالخره به اواسط جنگل رسیدند که دیگر آسمان معلوم نبود
ریشه های درختان بزرگ از زمین بیرون زده بود ،رون با ترس اطرافش را نگاه می کرد که هری گفت : اونجا رو نگاه کنید . هری با انگشت اشاره اش مالفوی را نشان می داد که در برابر عده ای زیادی غول ایستاده بود . آن سه نفر ساکت شدند و پشت درختی قایم شدند دریغ از یاد آوری این که آنها نامرئی هستند .
مالفوی گفت : ای غولان ، ای قدرتمندان ،لرد بزرگ از شما می خواهد که به جمع یاران او بپیوندید و هر کس که نافرمانی کند کشته می شود .
غول هایی که آنجا ایستاده بودند با این حرف مالفوی عصبی شدند و خواستند او را بکشند ، مالفوی در ابتدا توانست مقاومت کند و تا صد متر از غول ها دور شود، اما صد متر که برای غول ها چیزی نبود برای همین هم یکی از غول ها خم شد و مالفوی را برداشت و بلند کرد .
هری و دوستانش که تصمیم گرفته بودند به مالفوی کمک نکند ولی وقتی که دیدند جان او در خطر است از زیر شنل بیرون آمدند و هرمیون با یک حرکت مچ دستش چوب دستیش را گرداند و توانست مالفوی را پایین آورد ، مالفوی که از ترس بیهوش شده بود بر روی زمین افتاد .
این بار هری ورد بیهوشی را با تمام قدرتش به کار برد و همه ی غولان را بیهوش کرد .
بعد از این که مطمئن شدند مالفوی و غولان بیهوش هستند شروع به حرف زدن کردن .
هرمیون گفت : خب حالا با این مردنی باید چکار کنیم ؟
رون گفت : من که می گم همین جا ولش کنید بریم خودش بعداً بر می گرده .
هرمیون گفت : یعنی چی ممکنه دوباره غولا بگیرنش
رون گفت : پس می گی چکارش کنیم ؟
هری که تا آن موقع ساکت بود گفت : شما با شنل برگردین به هاگواتز من این رو می یارم .
رون و هرمیون به زیر شنل رفتند و هری نیز مالفوی را بغل کرد و به راه افتادند .
هرچه جلوتر می رفتند قد درختان کوچکتر و آسمان بیشتر معلوم می شد .
آن قدر رفتند تا نزدیک کلبه ی هاگرید شدند . بدون توجه به راهشان ادامه دادند ،مالفوی در راه ناله ای می کرد ولی آنها توجهی نمی کردند ، وقتی به سرسرا رسیدند هری آروم مالفوی را در سرسرا گذاشت و خودش به همراه سه دوستش به طرف تخت خواب های گرمشان رفتند با این فکر که ولدرموت چرا می خواست غول ها را با خودش متحد سازد .


==================
ببخشید این برای چندمین بار است که من دارم شرکت می کنم ،لطفاً دیگه من رو رد نکنید و تاییدم کنید .




چند مورد غلط املايي داشتي، خيلي جالب نبود كه مالفوي جرات كنه به راحتي به جنگل ممنوعه بره و به غول ها و ساير موجودات جادويي دستور بدهد. در زم نوع ديالوگ ها مشكل داره، مثلا همش گفتي هري گفت: هرميون پرسيد: . معمولا كمتر در نمايشنامه چنين مي نويسند بلكه مي نويسند فلان كاراكتر: . يا حداقل توصيف مي آورند از حالا و رفتار و لحن گفتار اون ديالوگ از كاراكتر. در ضمن خيلي منطقي نبود. با وجود خطرناك بودن قضيه چرا هرميون و رون زير شنل بروند اما هري و دراكو نروند؟با اين وجود كه دراكو هم بيهوش بود و ممكن بود آنها هر لحظه ديده شوند و شناسايي شوند. به نظر من داخل كردن رون و هرميون اضافي بود. بيشتر دقت كن. يك نمايشنامه ديگر بنويس.موفق باشي

تاييد نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۱ ۱۲:۳۷:۰۱

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

لوکسیاسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۶ سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هری به سرعت مالفوی را تعقیب می کرد
-نمی تونی منو بگیری پاتر
- جایی برای فرار نداری الان فکت رو پایین می آرم
مالفوی که جایی برای فرار نمی دید به سرعت راهش را به سمت جنگل ممنوعه کج کرد و در میان درختان ناپدید شد هری برای یک لحظه فکر کرد که او را گم کرده است اما وقتی لباس گروه اسلاترین را در بین درختان دید امیدوار شد و مالفوی را تعقیب کرد. هری به جای رسید که نور به زحمت وارد می شد مالفوی یک لحظه ایستاد و برگشت و یک طلسم صلیبی به سمت او روانه کرد هری با چابکی طلسم را رد کرد ولی چوب دستی اش از دستش افتاد ولی وقتی متوجه این موضوع شد که دیر شده بود . ومالفوی یک طلسم صلیبی دیگر به سمت هری روانه کرد که درست به هدف خورد. به محض برخورد طلسم به هری درد سرا پای وجودش را فرا گرفت مالفوی به او دستور می داد:
_زانو بزن زانو بزن
هری به سختی دستش را به سمت سنگی که در آن گوشه افتاده بود دراز کرد و ان را محکم به سر مالفوی کوبید فریاد مالفوی به هوا بلند شد .هری به سمت چوب دستی اش شیرژه رفت و آ« را به سمت مالفوی نشانه گرفت .
_تو نمی تونی با من کاری بکنی پاتر دوستام الان میرسند و تازه دیوانه ساز هم تو راه هستند! به نظر من بهتره بذاری وبری
_ دوستات که نمی دونن تو انجا هستی. لازم نیست منو بی خود بترسونی.
_از کجا می دونی که نمی دونن؟
هری ومالفوی به سمت صاحب صدا برگشتند و یک دسته مرگ خوار را دیدند که همگی چوب های خود را به سمت هری نشانه گرفته اند.
_زودباش پاتر بندازش به به ببینید چی داریم دوست های دیوانه سازمون هم از راه رسیدند!
نزدیک بیست دیوانه ساز به سمت هری در حرکت بودند هری به آنها مجال نداد و به سمت آنها سپر محافظ را روانه کرد:
_اسپکتو پاترونام !
دیوانه ساز ها خود دیوانه شدند و به هر سو می رفتند و دوست را از دشمن تشخیص نمی دادند مالفوی به روی زمین افتاد هری دید که یکی از دیوانه ساز ها روی او خم شده است با خود فکر کرد که شاید مالفوی دشمن او باشد ولی خودش قاتل نیست پس سپر را به سمت او روانه کرد و خودش مالفوی را بلند کرد و با خود برد و مرگ خوارها را با دیوانه سازها تنها گذاشت.



آخرش كمي قاطي شد، خيلي شباهت نداشت به صحنه بلند شدن مالفوي و قرار گرفتن در دستان هري پاتر كه دادم. اما قابل قبول بود.منظور را رساندي.

تاييد شد!


ویرایش شده توسط night walker در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۰ ۱۴:۱۶:۳۵
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۱ ۱۲:۲۴:۲۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
- ماه درآسمان خودنمایی می کرد . زمین ناپایدار به نظر می رسید ، گل آلود مثل همیشه . سرما طاقت فرسا بود . صدای جغد ها از هر جای جنگل به شنیده می شد . گویا جنگل بیش از پیش قصد ترساندن رهگذران را داشت .
پشت سر مالفوی هری ، رون و هرمیون در تعقیبش بودند . هری خیلی نگران بود . ملاقات غیر منتظره ی اسنیپ با مالفوی در سالن غذا خوری و رد و بدل شدن آن نامه جای تعجب داشت .
پس از چند دقیقه رون با حالتی سرسار از تنفر گفت :
- لعنتی داره کجا می ره ؟ به اعماق جنگل ؟
- ما باید دنبالش بریم حتما موضوع مهمی بوده که صبح ، اسنیپ برایش اینقدر خطر کرد .
چند لحظه در سکوت سپری شد . ناگهان کمی جلو تر در پشت درختان مالفوی ناپدید شد . به سرعتشان افزودند تا او را گم نکنند .
هری به رون گفت :
- برو به دامبلدور خبر بده
هری و هرمیون از پشت درختی به تماشا پرداختند . اسنیپ آنجا حضور داشت . به طرف مالفوی رفت و گفت :
- لرد سیاه داره برمی گرده به هر کسی که اعتماد داری خبر بده .
باید همه آماده بشن .
- ولی دامبلدور چی ؟
- مشکلی نیست . سه روز دیگه می خواهد برود وزاتخانه اونجا چند روزی کار داره .
- باشه من تمام تلاشم را می کنم .
- تا بعد ...
ناگهان اسنیپ در میان درختان ناپدید شد . مالفوی زمزمه کرد :
- این دفعه پاتر می میره .
و با نیشخند مرموزانه ای برگشت تا از آنجا دور شود .
هری با چرخشی سریع از میان بوته ها بیرون آمد و چوبش را زیر گلوی مالفوی گرفت . خشم جلوی چشمانش را گرفته بود . ترس در چهره ی مالفوی موج می زد . دستش را در جیبش فرو برد تا چوبش را در آورد و هری سریع تر اقدام کرد و او را به هوا بلند کرد و محکم به زمین زد . هری خود را برای ورد بعدی آماده کرد اما ناگهان ضربه ای از پشت او را به زمین انداخت . از جایش بلند شد و دوباره با ضربه ی کراب به روی زمین پهن شد . بله کراب آنها را زیر نظر داشت. ولی این بار نوبت به هرمیون رسید. چوبش را رو به کراب گرفت و نجوا کنان وردی را به زبان آورد کراب به سرعت به درخت پشتی برخورد کرد . در این مدت هری فرصت خوبی داشت که خود را جمع و جور کند و مشتی را به مالفوی بزند که منجر به بیهوش شدنش شد . هری به هرمیون گفت :
- کراب رو همین جا می گذاریم و می ریم .
آن وقت مالفوی را بلند کرد ، مدرسه در خطر بود ، دامبلدور هم به اطلاعات مالفوی نیاز داشت پس به سرعت راه افتاد .


حالا شد...آفرين، خوب گرفتي منظورمو! موفق باشي

تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۱ ۱۴:۴۷:۱۷

در دست ساخت ...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۰۱ چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
- ماه در آسمان خودنمایی می کرد . زمين هم ناپايدار به نـــــــظر

ميرسيد ، گل آلود مثل همیشه . سرما طاقـــت فرسا بود . انگار

جنگل بيش از هميـــشه ، قـــــصد ترساندن رهگذران را داشت .

صـــــــدای جغد ها از هر جای جنگل به گوش می رسید .

پشــت سر مالفوی ، هری در تعقیبش بود . ملاقات غیر منتظره ی

اسنــــــــــــــــیپ با مالفوی در سالن غذا خوری و رد و بدل شدن

آن نامه جای تعجــــــــــــــب داشت .

چند لحظه ای در سکوت سپـــــــــری شد . کمی جلوتر در پشت

درختان مالـــــفوی ناپدید شد . به سرعتش افزود تا او را گم نکند.

از پشـــــت درختی نظاره گر شد . اسنیپ آنجا حضور داشت ، به

طرف مالفوی رفت .


- لرد سیاه داره بر می گرده . به اونایی که اعتــــماد داری خبر

بده . همه باید آماده بشن .

- باشه . به همه می گم ... ناگهان اسنیپ نا پدید .


مالفوی زمزمه کرد : این دفعه پاتـــر می میره ... و با نیشخند

مرموزانه ای برگشت تا از آنجا دور شود .

هری با چرخشی سریع از بین بوته ها بیرون آمد و چوبـــش را زیر

گلوی مالفوی گرفت . خشم جلو ی چشــــــــمانش را گرفته بود .

ترس در چهــــــــــره ی مالفوی موج می زد . دستش را در جیبش

فرو بــــــــــــرد تا چوبش را در آورد ولی هری سریع تر اقدام کرد و

او را به هوا بلند کرد و محکم به زمین زد . بیهوش روی زمین افتاده

بود ، از بینی اش خون می آمد. بالای سرش رفت و او را بلند کرد

مدرسه در خطر بود ، دامبلدور هم به اطلاعات مالفوی نیاز داشت.

پس به سرعت به را افتاد .



[/size]

جمله بندی رو رعایت نکردی، نظم نوشته خیلی مهمه، بعد این که نوشته شبیه عکس بود اما هیجان نداشت، خشک بود، محور اصلی و اساس نوشتار مشخص نبود، همش فضاسازی و توصیف بود، دیالوگی برقرار نکردی. سعی کن حداقل چهار پنج دیالوگ میان کاراکترها برقرار کن.بین جملات فاصله مناسب رو برقرار کن. موفق باشی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط جوزف پیر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۱ ۹:۱۱:۵۵
ویرایش شده توسط جوزف پیر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۱ ۹:۵۸:۰۹
ویرایش شده توسط جوزف پیر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۱ ۱۰:۱۱:۴۳
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۱ ۱۰:۲۶:۲۸
ویرایش شده توسط جوزف پیر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۱ ۱۱:۳۱:۱۶
ویرایش شده توسط جوزف پیر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۱ ۱۱:۳۷:۵۴
ویرایش شده توسط جوزف پیر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۱ ۱۱:۵۳:۲۶

در دست ساخت ...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

سيامك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از اذكابان,سلول مركخواران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
بادی که از صبح شروع شده بود اکنون شدید تر میوزید. هری از یک ساعت قبل از مسابقه به زمین امده بود تا بتواند فشار روانی که اسلایترین ها برایش بوجود اورده بودند کم کند.
صبح که بیدار شد رون با دهانی باز با خوابی نارام خوابیده بود.
او هم مانند هری روز قبل از مسابقه چیزی نخورده بود.
دوری سریع در میدان زد.

خورسید لحظه ای پشت ابر های کدر پنهان می شد اما زود از پشت ابر ها نمایان میشد و تلالو درخشانش را به زمین می تابند.
مالفوی سایه به سایه دنبال او بود و از او یک لحظه هم غافل نمیشد.هری نگاهی به دور و اطرافش انداخت و مالفوی را دید که در فاصله ای نه چندان دور از او ایستاده.

مالفوی با پوزخندی گفت : هی پاتر دوستت ویزلی داره همه ی توپ ها را میگیره البته توپ های بازدارنده را.

هری به حرف مالفوی اهمیتی نداد میدانست که این روش همیشگی مالفوی برای پیروزی بود.

_ میدونی داستان من چیه؟ داستان حمله ی لرد سیاه به خونه ی شما.

حالا هری به طرف مالفوی برگشته بود . اتشی که در وجودش چندین هفته در خاکستر مانده بود داشت شروع به سر براوردن می کرد. حالا بهترین زمان برای خالی کردن دغودلی فشار روانی که اسلایترین برایش از چند هفته قبل ایجاد کرده بود.

_ میگفتن مادرت قبل از مردنش داشت به لرد سیاه التماس میکرد. چه قدر رقت انگیز...

اما هری نگذاشت مالفوی بقیه حرفش را بزند پس فاصله ی خود را تا مالفوی سریع طی کرد.

دنگ...

اولین ضربه را با موفقیت به گونه ی چپ مالفوی زده بود.دوباره مشتش را دوباره عقب برد و با قدرت ضربه ای زد اما سرش را به موقع عقب کشید.
هری با دست چپ به جلوی ردای سبز رنگ مالفوی چنگ زد.

ناگهان چیزی درخشید گوی زرین سمت راستش کنار پایش بود... پای چپش را سریع از روی جارویش رد کرد...حالا با دست چپش از جارو اویزان بود و گوی زرین با جنبشی ضعیف برای اخرین بار سعی کرد خودش را ازاد کند اما بی فایده بود... هری به روی جارویش برگشت . گوی زرین را به نشانه ی پیروزی به بالا برد.

گیریفندوری ها با فریادی از شادی به پایین سرازیر شدند.
ناسزاهای مالفوی در بین شادی بچه ها خیلی ضعیف به گوش میرسید. حالا رنگش از رون هم سرخ تر شده بود خوشبختانه خانوم هوچ جنگ بین هری و دراکو را ندیده بود.



دیر اقدام کردی، عکس کارگاه عوض شده است. با توجه به عکس جدید نمایشنامه جدیدی بنویس. موفق باشی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۸ ۱۹:۳۵:۵۳

تازه وارد بدون نام و نشان.
به ياد لوبين,تانكس,فرد,مودي,دابي جن ازاد,سيريوس,دامبلدور,


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام به كاربران عزيز


عكس جديد جهت شركت در كارگاه نمايشنامه نويسي

هري پاتر و به همراه يك پسر بيهوش يا شايد مرده اي كه موهاي بلوندي داره(مي تواند دراكو مالفوي باشد)، از ميان درختان و علفزارهاي يك محيطي شبيه به جنگل(شايد جنگل ممنوعه هاگوارتز يا هر جاي ديگر) بيرون مي آيند، شايد جايي مي روند، شايد به يك جمعيت حاضري مي پيوندند و شايد و شايد و شايد هاي ديگر.

نوشته نمايشنامه با توجه و دقت مناسب به اين عكس بر عهده شماست.

موفق باشيد


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

خطر!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷
از تالار با شکوه ریونکلاو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
هری داشت می لرزید دیگه طاقتش را نداشت هیاهوی اسلیترینی ها از یک طرف ودرد زخمش از طرف دیگر رنجش می داد اونا داشتند بازی رو می باختند چشمان اندوهگین گریفیندوری ها تنها به اون بود مالفوی رااز آن دور میدید که با نیمبوس 2008 خود جلوی ستون اسلیترین خودنمایی می کرد نه او نباید خود را می باخت کمی خود را جمع وجور کرد وسعی کرد وضعیت را عادی نشان دهد ناگهان آن را دید بله خودش بود آن گوی زرین با نور درخشان وخیره کننده ی همیشگی مثل اینکه مالفوی هم باخبر شده بود وبا سرعتی باورنکردنی که هری لذت آن را در عمرش نچشیده بود خود را به آن طرف محوطه رساند اما هری امکان بیشتری برای لمس این پیروزی داشت مالفوی واقعا" عصبانی شده بود بلند داد زد وگفت پاتر شنیدم پدرت هم مثل خودت یه پر افاده ی تو خالی بوده یه کله خر مغرور خشم تمام وجود هری را فرا گرفت دیگر هیچ چیز نمی فهمید و این همان قصد مالفوی بود دستان خود را مشت کرد وتصمیم به کاری کرد که همیشه آرزویش را داش مشت اول را زد مشت دوم اما هنگام زدن سومی گرمای آن را بار دیگر حس کرد بله اسنیچ در دستش بود.....


الان كه اين ويرايش رو مي نويسم هنوز در بازي با كلمات تاييد شدن يا نشدن شما مشخص نيست، اما با اين وجود اين از نمايشنامه شما:
اول از همه اين جمله بندي و پاراگراف بندي رو رعايت نكردي، دوم اينكه خيلي شبيه به عكس ننوشتي، چيزي كه در عكس بود با چيزي كه ما نوشتي تفاوت زياد داشت، تك ديالوگ نمايشنامه ات رو هم قاطي فضاسازي هايت كردي، تمام نمايشنامه ات در اصل توصيف و فضاسازي بود، بد نيست اين مورد، اما خيلي با عكس هماهنگ نبود. به نظرم با رعايت نظم و جمله بندي زيبا در نوشته و انتخاب نمايشنامه اي شبيه تر به عكس موفق تر خواهي بود.


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ ۱۷:۳۴:۱۲
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ ۱۸:۰۴:۱۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.