هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

سيامك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از اذكابان,سلول مركخواران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
بادي كه از صبح شروع شده بود داشت شديد تر مي شد.هري از يك ساعت قبل از مسابقه به زمين امده بود تا شايد بتواند فشار رواني كه اسلايتريني ها برايش ايجاد كرده بودند كم كند.
صبح كه از خواب بيدار شد رون هنوز با دهان باز در خوابي نا ارام خوابيده بود.او هم مثل هري روز قبل مسابقه جيزي نخورده بود.
دوري سريع در ميدان زد.خورشيد لحظه او بشت بنهان مي شد اما جند دقيقه بعد كرماي خود را در همه جاي زمين بخش مي كرد.
ملفوي سايه به سايه اش او را تحت نظر كرفته بود.نكاهي به اطرافش انداخت.ملفوي با فاصله كمي از هري را زير نظر كرفته بود.
-هي باتر,دوستت ويزلي داره همه توبارو مي كيره.البته توباي بازدارندرو.
و بوزخندي زد.
هري اهميتي نمي داد.مي دانست كه اين روش هميشكي ملفوي براي بيروزي بود.
-مي دوني داستان مورد علاقه ي من جيه.داستان حمله ي ولدمورت به خونه ي شما.
حالا هري به طرف ملفوي بركشته بود.اتشي كه در وجودش جندين هفته در زير خاكستر مانده بود داشت شروع به سر بر اوردن ميكرد.حالا بهترين زمان براي خالي كردن دغودلي فشار رواني كه اسلايترين برايش در جند هفته قبل ايجاد كرده بودند,بود.
-مي كن مادرت قبل از مردنش داشت به ولدمورت التماس ميكرد.جقدر رقت انكيز...
فاصله ي خود تا ملفوي را سريع طي كرد.
...دنك!
اولين ضربه را با موفقيت به كونه جب ملفوي زده بود.مشتش را دوباره عقب برد و با تمام قدرت ضربه زد.اما به موقع سرش را عقب برد.هري با دست جب به جلوي رداي سبز ملفوي جنك انداخت.
ناكهان جيزي درخشيد...كوي زرين سمت راستش كنار بايش بود...باي جبش را سريع از روي جارو رد كرد...حالا با دست جبش از جارو اويزان بود و كوي زرين با جنبشي ضعيف براي اخرين بار سعي كرد خودش را ازاد كند اما بي فايده بود...هري به روي جارويش بركشت.كوي زرين را به نشانه ي بيروزي بالا برد.كريفيندوري ها با فرياد شادي به زمين سرازير شدند.ناسزا هاي ملفوي در ميان فريادهاي بيروزي كم شد.حالا رنكش از رون هم سرخ تر شده بود.خوشبختانه خانم هوج جنك هري و ملفوي رانديده بود.



اول اينكه شما هنوز در بازي با كلمات در اينجا تاييد نشديد. ابتدا آنجا تاييد شويد، در ضمن شما در نمايشنامه از فونت عربي استفاده مي كنيد كه تقريبا نمايشنامه رو خراب ميكنه. هر وقت در بازي با كلمات تاييد شدي مي تواني با تغيير فونت عربي به فارسي اينجا پست بزني و منتظر بررسي پستت باشي. ميتوني همين نمايشنامه رو هر وقت كه در بازي با كلمات تاييد شدي، اينجا در كارگاه نمايشنامه نويسي تكرار كني. موفق باشي.


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۵ ۱۲:۲۱:۳۷

تازه وارد بدون نام و نشان.
به ياد لوبين,تانكس,فرد,مودي,دابي جن ازاد,سيريوس,دامبلدور,


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

s4s4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۲ شنبه ۵ دی ۱۳۹۴
از بي نهايت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
آنجيلا به بازي نمي رسيد اين را اليور به ساير اعضاي گروه گفته بود.بعد از اصابت آنجيلا به يكي از تير هاي دروازه و آسيب ديدن او جيني جاي او بازي مي كرد.هري مطمئن بود مالفوي رون و جيني را مسخره مي كند.
آن ها وارد زمين شدند.بعد از دست دادن كاپيتان ها با سوت مادام هوچ بازي شروع شد.هري اوج گرفت و به بالاي زمين رفت.هواي خوبي بود و مشكلي نبود.هري مالقوي را ديد كه دنبال او مي آيد.نزيك تر شد تا از بازي با خبر شود.جيني كوافل را در اختيار داشت و آن را به سمت دروازه انداخت و اولين گل را زد.
بازي ادامه داشت و نتيجه 40_50 به سود گريفيندور بود ولي خبري از اسنيچ نبود.هري همه جا را نگاه كرد و بالاخره اسنيچ را ديدبا سرعت به سمت دروازه ي اسلايترين كه نور از آنجا مي آمد رفت.با تمام سرعت آذرخش پيش مي رفت و سرانجام آن را گرفت.
به زمين فرود آمد.تمام اعضاي گروه به سمت او آمدند و او را در آغوش كشيدند.
-هي پاتر هنوزم با ويزلي هاي گدا مي گردي؟؟
هرميون فرياد زد:خفه شو مالفوي.
مالفوي رو به رون كرد و گفت:راستي مادرت هنوز همون طور خيكي مونده؟
لازم نبود هري و رون كاري بكنند چون جيني مشت خود را بر صورت مالفوي زد.هري خواست ضربه ي دوم را بزند كه صدايي گفت:
50 امتياز از گريفيندور كم ميشه و مجازات در دفتر من پاتر.


نسبت به بقيه يه چيز جديدتر داشت، اين كه جيني مشت رو زد و در حين مشت دوم كه هري ميخواست تقديم مالفوي كند توقف مشت كاملا با تصوير همخواني داشت. نوشته هات رو خيلي سريع هم تموم نكن. كمي كوتاه بود ولي...قابل قبوله

تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۴ ۱۸:۴۹:۲۳

آلبرت اینشتین:
»دوچیز بی‌پایان است: اول «کهکشان»، دوم «حماقت بشر»، در مورد اول زیاد مطمئن نیستم.»


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

فابيان  پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
روز قبل از مسابقه
هری رون و هرمیون کنار شومینه سالن عمومی گرفیندور نشسته بودند.جینی زود تر از انها رفته بود که بخوابد همه ی همگروهی ها یشان قبل از انها با شور و شوق زیاد به خواب رفته بودند. .
رون:هری اگه فردا نبریم من از تیم خارج میشم .
هری:رون به نظر من اگه تلاشمونو بکنیم می بریم اصلا کی گفته قرار ببازیم؟.
هر میون: رون تو باید اعتماد به نفستو بالا ببری.
رون: هرمیون دوباره شروع نکن.
هری:هرمیون درست می گه رون باید او کتابرو بخوانی
رون بی اعتنا به حرف انها گفت:شب بخیر و رفت که بخوابد.بعد از رفتن رون سالن در سکوت غرق شد. و هری و هرمیون هر کدام در افکار خویش غوطه ور بودند.
فردا ی انروز شور شوق قبل از مسابقه قابل حس بود.
سر میز گریفیندور همه یکدست لباس قرمز پوشیده بودند و شور و حال مسابقه کاملا محسوس بود.رون از ترس رنگ بر چهره نداشت و هیچ چیزی نمی خورد..
هرمیون انها را سر میز یافت و برای انان ارزو ی موفقیت کرد. گویی حال رون با این حرف بدتر نیز شد.
رون :هری اگه...
هری :خفه شو چرا اینقدر نفوس بد می زنی؟!
یک ربع بعد هری و رون با هم به رختکن رفتند.کمکم صدای جمعیت شدت می گرفت.
هری رو به بازیکنانش کرد و گفت:وقت رفتنه.به امید پیروزی.
همگی به هوا رفتند و هری با مالفوی دست داد و با سوت خانم هوچ بازی شروع شد.صدای جمعیت کمکم بسیار بلند شد به صورتی که کمکم ورزشگاه به لرزه در می امد.اما مشکلی نبود.
پس از گذشت 10 دقیقه گرفیندور با 60 امتیاز پیش بود تمام گریفیندوریها به تشویق بی وقفه ی خود ادامه می دادند .هری و مالفوی هر دو به دنبال گوی زرین می گشتند.رون دو گل پشت سر هم خورد و این باعث نگرانی هری شد.ناگهان جسم طلایی زیر نورافتاب درخشید.
مالفوی و هری با هم به سوی ان رفتند.صدای زوزه ی باد در گوشش شدت می گرفتو دست های به دور گوی بسته شد. هری پیروز این نبرد بود.
وقتی به فرود امد بازی کنان دورش جمع شدند.مالفوی از شدت عصبانیت نعره زد:ببینم پاتر پسر یه گند زاده و دوست پسر یک خائن به اصل و نصب بودن چه احساسی داره؟
هرمیون نیز این را شنید ولی دست او را گرفتو التماس کرد:هری ولش کن...
مالفوی :ولش کن گرینجر گند زاده .بذار ببینم چیکار می خواد بکنه...
هری دستش را از دست هرمیون بیرون کشید و به سوی او رفت.
بوم
یک مشت
دو مشت سه مشت
تا امد که چهار مین مشت را بزند نیرویی او را به عقب راند و مک گوناگل داد زد:پاتر بیا بریم دفتر من.و هری به ناچار به دنبال او رفت


قابل قبول بود، اما خوب نبود، بیشتر باید روی جذابیت نوشته کار کنی. توصیفات زیبا و دیالوگ های مناسب خیلی کمک می کنند. موفق باشی.

تایید شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۲۰:۴۱:۲۸

عشق واقعي تنهايي را به يگانگي مبدل مي سازد . اگر ديگري را دوست ميداري ، اگر مي خواهي ياريش كني ، كمك كن تا يگانه شود . نه نبايد او را اشباع كني .Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

فابيان  پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
روز قبل از مسابقه
هری رون و هرمیون کنار شومینه سالن عمومی گرفیندور نشسته بودند.جینی زود تر از انها رفته بود که بخوابد.
رون:هری اگه فردا نبریم من از تیم خارج میشم.
هری:رون به نظر من اگه تلاشمونو بکنیم می بریم.
هر میون: رون تو بلید اعتماد به نفستو بالا ببری.
رون: هرمیون دوباره شروع نکن.
هری:هرمیون درست می گه رون باید او کتابرو بخوانی
رون بی اعتنا به حرف انها گفت:شب بخیر و رفت که بخوابد
فردا ی انروز شور شوق قبل از مسابقه قابل حس بود.
سر میز گرفیندور همه یکدست لباس قرمز پوشیده بودند.
هرمیون انها را سر میز یافت و برای انان ارزو ی موفقیت کرد.
رون :هری اگه...
هری :خفه شو چرا اینقدر نفوس بد می زنی؟!
یک ربع بعد هری و رون با هم به رختکن رفتند.
هری رو به بازیکنانش کرد و گفت:وقت رفتنه.به امید پیروزی.
همگی به هوا رفتند و هری با مالفوی دست داد و با سوت خانم هوچ بازی شروع شد.
پس از گذشت 10 دقیقه گرفیندور با 60 امتیاز پیش بود .
نگهان جسم طلایی زیر نورافتاب درخشید.
مالفوی و هری با هم به سوی ان رفتند.ول هری پیروز این نبرد بود.
مالفوی از شدت عصبانیت گفت:ببینم پاتر پسر یه گند زاده و دوست پسر یک خائن به اصل و نصب بودن چه احساسی داره؟
هری با شنیدن این حرف ها کنترل خود را از دست داد و به سوی مالفوی رفت و با چند مشت سنگین از او پذیرایی کرد.


طبق عكس داده شده درگيري رو هم داخل نمايشنامه كردي، اما نمايشنامه ات همش ديالوگ بود، بايد توصيف و فضاسازي در رابطه با محيط و حالات و رفتار كاراكترها را نيز داخل نمايشنامه ات كني. ميتوني همين نمايشنامه رو با اندازه بيشتر و افزودن فضاسازي و توصيف مناسب تكرار كني. دوباره تلاش كن.

تاييد نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۱۲:۵۶:۳۴

عشق واقعي تنهايي را به يگانگي مبدل مي سازد . اگر ديگري را دوست ميداري ، اگر مي خواهي ياريش كني ، كمك كن تا يگانه شود . نه نبايد او را اشباع كني .Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

مریم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۶:۱۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از همونجایی که داداش آلبوسم هست دیده :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
الیور وود فریاد زد: «بگیرش هری...بگیرش!»
هری بر روی جارویش خم شده بود و با سرعتی سرسام آور به سمت گوی زرین حرکت می کرد. دراکو مالفوی شانه به شانه او حرکت می کرد. هیچ چیز به اندازه گرفتن گوی زرین برای هری اهمیت نداشت. نفس ها در سینه حبس شده بود و همه نگاه ها به آن دو نفر دوخته شده بود. تنها چند متر با گوی زرین فاصله داشتند. هری و دراکو دستشان را دراز کردند و بعد از چند لحظه حساس و نفس گیر سرانجام گوی زرین در دستان هری قرار گرفت.
مادام هوچ در سوت خود دمید: «هری پاتر گوی زرین رو گرفت. گریفیندور برنده است!»
گریفیندوری ها از شادی فریاد می زدند و به سمت زمین مسابقه سرازیر شده بودند. هری در حالی که گوی زرین را در دستانش مشت کرده بود و خوشحالی وصف ناپذیری او را در بر گرفته بود به سمت زمین حرکت کرد.
-فکر کردی خیلی زرنگی پاتر؟ تو و اون دوست های گندزاده و خائن به اصل و نسب؟!
هری ناخود آگاه جارویش را متوقف کرد. رویش را برگرداند و به مالفوی خیره شد که با پوزخند به او نگاه می کرد و صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. بعد از مکثی کوتاه مالفوی ادامه داد: «تو هیچی نیستی پاتر! لیاقتت همینه که با گندزاده ها و ویزلی ها دوست باشی.»
حرف های مالفوی برایش اهمیت نداشت...گریفیندور برده بود و همین باعث برافروختگی مالفوی شده بود...لبخندی به گریفیندوری ها زد و به سمت زمین حرکت کرد. مالفوی فریاد زد:
-تو هم به سرنوشت اون پدر احمق و مادر گندزادت دچار میشی پاتر!
هری سرجایش میخکوب شد. گریفیندوری ها همچنان منتظر او بودند ولی دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. باید جواب مالفوی را می داد. چند لحظه بعد با سرعت به سمت مالفوی حرکت می کرد. گریفیندوری ها فریاد می زدند و او را از این کار باز می داشتند. مالفوی نیز دستپاچه شده بود و قادر به هیچ عکس العملی نبود.
بوم!
هری با تمام وجود به صورت مالفوی مشت زد. تماشاگران جیغ می کشیدند و آن دو را به یکدیگر نشان می دادند. خشم غیر قابل کنترلی هری را در بر گرفته بود. می خواست به مالفوی صدمه بزند. می خواست او را به خاطر توهین به پدر و مادرش تنبیه کند. مشتش را بالا برد و بار دیگر به سمت صورت مالفوی هدف گرفت.
-ایمپدیمنتا!
گویی نیرویی نامرئی هری را به عقب کشید ولی او همچنان دست و پا میزد و سعی می کرد خود را به مالفوی که با وحشت به او نگاه می کرد برساند.
صدای پروفسور مک گونگال به گوش رسید: «بسه دیگه...همراه من بیا پاتر!»


تایید شد!


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲ ۲۰:۰۹:۲۲
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۱۲:۵۱:۲۲
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۱۳:۰۴:۱۸
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۲۰:۳۸:۲۰

هرچی داداشم بگه


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام كاربران عزيز

عكس جديد جهت شركت در كارگاه نمايشنامه نويسي

هري و دراكو مالفوي در مسابقه كوييديچ بين گريفيندور و اسليترين، هري از حرف يا موضوعي ميان مسابقه به شدت عصباني شده و كنترل خودشو از دست داده!


نوشتن نمايشنامه با توجه به عكس داده شده بر عهده شماست.


موفق باشيد


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱ ۱۲:۳۵:۰۸

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷

فابيان  پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
در جنگل دین:هری و رون در میان درختان سر به فلک کشیده راه می رفتند.
هری :من نمی دونم هرمیون و جینی می خواستن برای گردش به اینجا بیایم.
رون:بنظر من هرمیون اینو تو مغز جینی کاشته چون او از قبل به اینجا اومده بود.
هری:نمی دونم چی بگم.
در همان لحظه هرمیون به سراغ انها امد و گفت:بچه ها از اونجایی که من میخوام در جشنواره ی چوبدستی سازان شرکت کنم اوردمتون اینجا که بهم کمک کنید چوب مناسب رو پیدا کنم و برای اینکار به خر خاکی نیاز دارید
سپس به هر کدام مقداری خر خاکی داد .و کتاب قطوری را در اورد و گفت:درخت باید چوب تیره سفتی داشته باشه.بعد هر کدام به یک سو رفتند .
پس از مدتی هری درختی را پیدا کرد که بسیار بلندو تنو مند بود ولی در همان لحظه که به ان نزدیک شد داربد ها به سوی او حمله ور شدند و او از ترس خر خاکی ها را به هوا انداخت و داربد ها به سمت ان خرخاکی ها هجوم بردند. اما یکی از ان داربد ها او را گزید و او از درد نعره زد و بلافاصله هرمیون و رون به سمت او دویدند و به او کمک کردند سپس همگی به پیش جینی برگشتند...



اميدوارم بهتون بر نخوره اما طرز بيان و نوشتار شما در اين نمايشنامه طوري است كه انگار داريد براي بچه دو ساله قصه شب مي گيد. خيلي شباهات به يك نمايشنامه نداشت. موضوعي كه انتخاب كردي خيلي به عكس مورد نظر شباهت نداشت.شايد به لحاظ ظاهري وجود كاراكترها رو رعايت كردي اما هم سوژه اي كه ساختي رو ضعيف پيش بردي و هم كوتاه نوشتي كه زود تمومش كني. نظم نوشته تان هم جالب نبود. يكي ديگه بنويس.

تاييد نشد!


ویرایش شده توسط جورج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ ۱۴:۱۷:۱۳
ویرایش شده توسط جورج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ ۱۴:۲۲:۱۳
ویرایش شده توسط جورج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۱ ۸:۴۹:۱۹
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۱ ۱۲:۴۷:۵۱

عشق واقعي تنهايي را به يگانگي مبدل مي سازد . اگر ديگري را دوست ميداري ، اگر مي خواهي ياريش كني ، كمك كن تا يگانه شود . نه نبايد او را اشباع كني .Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
هری با چهره ای نگران گازی به سوسیسش زد. صدایی بلند شد و صدها جغد پروازکنان به سوی صاحبان خود رفتند. هری ـ که به هیچ عنوان انتظار دیدن هدویگ را نداشت ـ با دیدن جغد سفیدش تعجب کرد. هدویگ چیزی همراه نداشت و فقط جلوی هری روی میز نشست. هری چشم از او برداشت و به هرمیون که کتابی را کنار بشقابش باز کرده بود، خیره شد. هرمیون به آرامی از روی کتاب خواند:
ـ موی تک شاخ، برگ تانبول، بال چچلاس، ختو. بله همه چیز تکمیله ...
و بعد درحالی که به هری و رون نگاه می‌ کرد، ادامه داد:
ـ ... البته به غیر از پوست "مار سفید".
رون گفت:
ـ ولی من شنیدم این حیوون خیلی کم یابه. از کجا پیداش کنیم؟
هرمیون گفت:
ـ گفتم که! هاگرید گفت تنها جایی که این اطراف می‌شه "مار سفید" پیدا کرد داخل جنگل ممنوعه است.
هدویگ به بشقاب هری نزدیک شد و نوکی به سوسیس او زد. هری بشقابش را از جلوی هدویگ برداشت. جغد پشتش را به هری کرد و بعد از چند لحظه به پرواز درآمد.
*****
رون که خسته بود گفت:
ـ هرمیون یه بار دیگه بخون.
هرمیون با حالتی عصبی گفت:
ـ رون! چندبار بخونم!؟ این جا نوشته " مار سفید" مار کم یابیه که خیلی سخت می شه گیرش انداخت. از آفتاب و روشنی متنفره و معمولا در دل جنگل ها و زیر درخت زندگی می کنه و ...
هری حرف او را قطع کرد:
ـ و از همه بدتر این که بوی انسان رو از ده متری احساس می کنه و فرار می کنه.
رون گفت:
ـ پس این طوری که اصلا نمی شه پیداش کرد. چطوره برگردیم؟
هرمیون گفت:
ـ اگه اونو پیدا نکنیم نمی تونیم معجونو درست کنیم، رون. ما لازمش داریم.
رون با ناامیدی به سوی یک درخت رفت و به آن تکیه داد. ولی لحظه ای بعد جنبشی را احساس کرد و انگار که درخت شروع به حرکت کرد ... داربدی از درخت جدا شد و رون را از جا پراند. رون درحالی که زیر لب غرغر می کرد به دنبال هری و هرمیون که کمی از او دور شده بودند، حرکت کرد.
آن سه هرچه بیش تر در جنگل پیش می رفتند. دیگر آسمان معلوم نبود و سکوت وحشتناکی بر جنگل سایه انداخته بود؛ از طرفی هوا تاریک می شد و رو به سردی می رفت. هرمیون صدایی از پشت سرش شنید و رویش را برگرداند. رون و هری هم همزمان برگشتند. هرسه از دیدن هدویگ که تندتند بال می‌زد، شگفت زده شده بودند. هدویگ به آنها نزدیک شد و چیزی را که همراه داشت، روی زمین انداخت. هری، رون و هرمیون خم شدند تا بهتر ببینند. جلوی پای آنها ...
" مار سفید"ی روی زمین می خزید.



تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۹ ۱۲:۲۸:۴۸


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۲ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۹ دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
- هری ... من می ترسم !
- هری توجه کردی اولین باره که سه نفره اومدیم جنگل ممنوع؟
- خب تو گفتی هر سه نفر ! پس منظورت منم هستم دیه ! چرا میگی هری فقط ! فهمیدم ! تو اونو انتخاب می کنی !

پس از این مکالمه ی کوتاه ، رون از آن دو جدا شده و در میان درختان سربه فلک کشیده ی جنگل ناپدید شد .
هری و هرمیون :
بعد از دقایقی هری به خود آمد و به اطرافش نگاه کرد :
- غیژژژژژژژ! این دیه چیه !؟
هرمیون نیز برگشت و چشمش به جانوری افتاد که پشت سر آنها در حال پرواز بود ، شباهت بسیاری به هدویگ داشت ، اما به دلایلی هری را به یاد اسنیچ می انداخت .
هری : اسنیچه !
هرمیون ناباورانه گفت : نه ! نه ! نــــــــه ! هری این هدویــ...
اما دیگر دیر شده بود ، هری به سمت جغد هجوم برد و آن را از حلقوم فشار داد ، سپس سرش را پیچاند و نوکش را کند و پس از پایان کار ، هری در یک دست اسنیچی سفید و در دستی دیگر یک مشت پر داشت .
هرمیون آب دهانش را قورت داد و به پر های باقیمانده از هدویگ چشم دوخت ...

سکوت همه جا را در بر گرفته بود .

- تصمیم گرفتم برگردمـ...


اما هنگامیکه رون هرمیون را در حالی دید که آستین ردای هری را در دست داشت و سعی داشت از باقیمانده ی جغد دورش کند دوباره برگشت و بین درختان تاریک جنگل ممنوع ناپدید شد ...
پیدا کردن هورکراکس سیصد و شصتم با این وضع ... غیرممکن بود !
لعنت شیطان بر ولدمورت !




اول از همه اين كه نوشته نامنظمي داري، اصول و جايگاه توصيف ها و ديالوگ ها رو به نظرم خيلي درست تشخيص نميدي. رو هوا يه چيزي نوشتي. هدف كاراكترها خيلي معلوم نبود. سرعت بالا و كيفيت پايين. اين چيزي بود كه طرز بيان نوشته شما گفت. خيلي تند تند نوشتي، اين مشخصه. يك نمايشنامه ديگر بنويس.

تاييد نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۹ ۱۲:۲۴:۱۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷

RupyRonyFeriBillieWeasley


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۷ چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷
از neverLand
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
هدویگ بر فراز شاخه های انبوه درختان جنگل ممنوعه به دنبال هری،رون و هرمیون حرکت می کرد.

رون:اَه ه ه ه ه... خسته شدم هری ،تا کی باید با پای برهنه تو این جنگل پر از خار و...
هرمیون(با صدایی که از ویز ویز پشه هم آروم تر بود)گفت:این قدر بلند حرف نزن رون... هری گفت کفشامونو درآریم تا کسی صدای خش خش برگارو نشنوه...اون وقت تو با این صدای نا به هنجارت می خوای تموم جنگلو باخبر کنی؟!
رون:آخه مگه از اینم آروم تر...
هری:هیسسس... رسیدیم.
رون:Wow... تا حالا این قسمت جنگلو ندیده بودم. تک شاخا رو داشته باش هرمیون!!!
هرمیون:فقط کافیه یه بار دیگه حرف بزنی رونالد ویزلی اون وقت خودم از همین درخته...آ..و..ی..ز..و..ن..ت ... م..ی...
اما جمله ی خود را ناتمام گذاشت. درست بر روی همان درختی که هرمیون به آن اشاره کرده بود،هدویگ با صدای عجیبی در حال هو هو کردن بود.
هری:هدویگ... اونجا چه خبره؟!

انعکاس نور زرد خیره کننده ای بر روی عینک دایره ای شکل هری دلیل بی قراری هدویگ را روشن می ساخت.
ققنوس ،بال های زیبایش را به سرعت حرکت داد و بر روی یکی از شاخه های درخت در نزدیکی هری فرود آمد.

هری: فاوکس...
-: اون اینجا چی کار میکنه هری؟!

و در حالی که هری ققنوس را نوازش می کرد، سایه های عجیبی از طرف بیشه ها به سویشان در حرکت بودند.

هرمیون: رتیل های هاگرید... وای رون آخرشم کار خودتو کردی.
هری:احتمالا صدای هدویگ اونا رو کشونده اینجا.
هرمیون:رون...رون...حالت خوبه؟ وای هری خشکش زده،حالا باید چی کار کنیم؟!
هری:تا وقتی یکی از اعضای محفل نیاد و رمزتازو واسمون نیاره نمی تونیم از اینجا بریم.
صدای ترسناک رتیل های غول آسا هر لحظه بلند تر می شد.
هری :نمی دونم چرا تا الان نیومدن...خیلی دیر کردن...
با عجله به سمت فاوکس برگشت. یکی از رتیل ها در فاصلهی 20 قدمی آنها قرار داشت. چیزی از لابلای پنجه های فاوکس بر روی زمین افتاد و ققنوس با عجله در آسمان به پرواز درآمد.
هری و هرمیون:رمزتاز...
هرمیون:رون...بیا اینجا زود باش.
و در حالی که رون را کشان کشان به سوی ساعت قدیمی دامبلدوریا رمزتاز فعلی می برد،
هری فریاد زد: با شمارش من ... 1...2...3.


روی جمله بندی ها و نظم نوشته دقت و تمرکز بیشتری به کار ببر. خوب بود.

تایید شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۸ ۹:۱۴:۰۷

The Last Enemy That Should Be Destroyed Is Death
"Strange Sisters"

"The Hands Of Destiny On A Clock Are Like A HEART"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.