هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید!

دستانش می لرزید و عرق کرده بود، تک تک عضلاتش درد می کرد و به سختی جلوی فریاد ناشی از این درد جانکاه را گرفته بود. باید زودتر این هیولای سرکش را آرام می کرد، در گوشش موسیقی سریالهایی مثل "لبه ی تاریکی " اریک کلاپتون و کلیپ "نازنین" محمد اصفهانی زنگ میزد و همه به او می گفتند که زمانش رسیده که ترک کند... این دیگه آخرین باره، از فردا!

صدای بالا آمدن ویندوز، همه ی صداهای دیگر را خفه کرد و وقتی عاقبت به اینترنت کانکت شد، درد عضلاتش را به کل فراموش نمود... مثل همیشه یک مقصد بیشتر نداشت،مقصدی که 24 ساعتی میشد از آن دور بود و همه ی درد مربوط به همین میشد :

http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/index.php

لحظاتی بعد، پیامی روی صفحه نقش بست که لبخند بر لبش آورد:

از ورود شما متشکریم کاربر ارزشی معتاد بدبخت.

در حالی که به تدریج آرامش می یافت و در حالتی خلسه وار فرو می رفت، با خوشحالی و امیدواری اول تعداد پیامهای شخصی جدید را نگاه کرد و وقتی دید که هیچکس به یاد او نبوده، در حالی که قلبش از شدت درد فشرده شده بود، به پیامهای بسیار مهم چت باکس نگاه کرد.

کاربر ارزشی x :هیج جوری باز نمیشه... باز نمیشه...
کاربر ارزشی y : راس میگه باز نمیشه، این چه وضعشه آخه...؟!

مدیریت بسیار خفنز: کنترل اف پنج دوستان من... گویند که با دو بار کنترل اف پنج در روز، طول عمر افزایش یافته، احتمال سکته ی قلبی پایین می آید و در مقابل بیماریها مصون می شوید
.
.
.
( چند پیام بعد تر)
کاربر فوق ارزشی Z : من هم کنترل F5 ، هم کنترل + F +5 و هم کنترل آلت دیلیت زدم، ولی باز نمیشه!
.
.
.

کاربر معتاد که از خواندن این همه پیام در وصف کنترل اف پنج احساس شعف می کرد و شکی نداشت کنترل اف پنج او درست است و مشکل از آن کاربرهای ارزشی بی سواد است که هنوز همچون تسترال در گل مانده و نمی توانند صفحه ی مذکور را باز کنند، به بلاک های انجمن نگاهی انداخت و بر روی عنوان مورد نظر یک عدد کلیک نمود.

- کنترل اف پنج.....
.
.
.
(یک ساعت بعد)
- کنترل اف پنج...
.
.
.
(پنج ساعت بعد)
- کنترل اف پنج...
.
.
.
(12 ساعت بعد)
- کنترل اف پنج...
.
.
.



**یک سال بعد – کنفرانس جادوگران **

کاربر شماره یک : بچه ها یه خبر خوب... دیروز رفتم چشم پزشکی، دکتر با تعجب گفت شما اولین موردی هستین که بیماری تک رنگ بینی اون معالجه شده...
کاربر شماره دو : یعنی دیگه همه جا رو نارنجی نمیبینی؟
کاربر شماره یک : نه باب، تازه روانپزشکم هم گفت روماتیسم مغزیم بطور معجزه آسایی خوب شده!
کاربر شماره سه : چه جالب... منم واسه چکاپ رفته بودم، دکتر نتیجه آزمایشم رو که دید بهم گفت: مادرجان، شما با این سن و سالتون ماشالا خیلی خوب موندین!
کاربر شماره دو : ایول مادربزرگ! ( به علت استفاده ی بیش از حد جادوگران از پتک، این شکلک به شکلهای رسمی یاهو اضافه شده!) تازه اکثرا" اعتیادشون هم خوب شده!
کاربر شماره پنج: هومممم... خب می دونین، فکر کنم علتش رو بدونم!

ملت همه به شکل علامت سوال در آمدند.

کاربر شماره پنج: من یه آرشیوی از سخنان گهربار مدیرا دارم... یه مین صبر!

ملت ساکت و متعجب در انتظار به سر می بردند.

کاربر شماره پنج: نقل قول:
مدیریت بسیار خفنز: کنترل اف پنج دوستان من... گویند که با دو بار کنترل اف پنج در روز، طول عمر افزایش یافته، احتمال سکته ی قلبی پایین می آید و در مقابل بیماریها مصون می شوید


و بدین ترتیب، ملت جادوگر که از این همه هوش و درایت قادر به یافتن هیچ کلمه ای برای بیان سپاسگزاری خود نبودند، هفت شبانه روز سکوت اختیار کردند و اشک ریختند و برای مدیریت شامخ دعا کردند که نه تنها به آنها راه و روش کنترل اف پنج زدن آموخت، بلکه شرایطی را مهیا کرد که بدون آگاهی از مزایای آن، ساعتها کنترل اف پنج زدند و خوشبختی دنیا و ثواب آخرت را برای خود تضمین کردند.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید !

همه بچه ها يكي يكي از كلاس بيرون ميومدن و كلاس لحظه به لحظه خالي تر ميشد. اريكا آستين دنيس رو كشيد و غرغركنان گفت:
- بيا بريم ديگه! دهَه...
- هيس، ساكت باش! اريكا ميري بيرون يا با لگد بندازمت بيرون؟ دِ برو ديه!
اريكا اشك ريزان كلاسو ترك ميكنه. حالا فقط دنيسه كه تو كلاس نشسته و پرسي هم پشت به اون خم شده و داره يكي از قفسه ها رو تميز ميكنه. دنيس اول با اين قيافه تصميم ميگيره كه از فرصت استفاده كنه و به راز و نياز بپردازه، ولي بعد با تمركز كردن به روي هدف مورد نظرش يكي از صندلي ها رو برميداره و...
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...(تيريپ حمله!)
صندلي رو ميكوبه تو ملاج پرسي و پرسي رو به قبله دراز ميشه! دنيس عرق پيشونيشو پاك ميكنه و زمزمه ميكنه:
- حالا زير آب منو ميزني؟ به حسابت ميرسم...
و شروع ميكنه به گشتن كلاس، هر چيزي كه فكر كني پيدا ميكنه به جز نقشه هافلپاف! يه نگاه "كدوم گوري قايمش كردي؟" به جنازه پرسي ميندازه و خسته ميشينه رو صندلي استاد. چشمش به گوي ميفته و تصميم ميگيره پيشگويي كنه تا شايد بفهمه كه نقشه كجاست!
دستاشو از دو طرف نزديك گوي قرار ميده و سعي ميكنه روي پرسي تمركز كنه. چشماشو تنگ ميكنه و توي گوي دنبال چيزي ميگرده! بخت و اقبال باهاش يار ميشه و يك عدد پرسي تو گوي ديده ميشه.
دنيس:
يهو يك عدد دنيس به پرسي اضافه ميشه. و دست در دست هم به راز و نياز ميپردازن!
دنيس:
در بك گراند اين دو نفر عده زيادي هافلي و گيريفي ديده ميشن كه همگي به روش هاي مختلف، در كمال دوستي در حال راز و نياز كردن هستن!
دنيس يهو از ديدن اين همه راز و نياز جو گير ميشه و به سمت پرسي حمله ميكنه!!
- عزيز دلم، نميدونستم تو اينقدر خوبي! بيا تو بغل خودم...
و پرسي كه زبونش از يه طرف دهنش زده بيرون و از دهنش كف مياد و چشماش تو حدقه ميچرخه رو مدام تكون ميده!

-----------
پيشنهاد ميكنم صفر بدي چون اين پيشگويي غلطه!
البت اگه صفر بدي نشون دادي كه به اين پيشگويي اعتقاد نداري و اگه سي بدي نشون دادي كه به اين پيشگويي اعتقاد داري! ديگه انتخاب با خودت!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
پشت پرده بلاک های جمعی!
(همه مطالب زیر غیر از پیشگویی،فاقد هرگونه ارزش خارجی می باشد!)
در روز سرد و برفی که روح های ولگرد را هم منجمد کرده بود،هری،راجر،کوییرل،هوریس(آرشام)،دانگ،ویولت ، پرسی و از این قبیل افراد! همچون قوم مغول به یکی از کافه های هاگزمید یعنی هاگزهد هجوم بردند.
هاگزهد
بعد از چسباندن اکثر میز ها به هم و مستقر شدن این افراد،مردی که صورتش را پوشانده بود جلو آمد و گفت:امروز یک پیشگو توی کافه هست،اگه میل دارین قبل از صرف نوشیدنی براتون پیشگویی کنه.
بعد از رای گیری بر سر این که آمدن پیشگو در چارچوبه قوانین سایت هست یا نه(3 نفر مخالف بقیه موافق!)،فرد پیشگو به سوی میز آن ها آمد.مردی با قد متوسط و نقابی روی صورتش که نتوانسته بود مو های قرمزش را بپوشاند، با جای زخمی روی بازویش.
ملت:این چه قدر آشناست!
مرد گویش را روی میز گذاشت و گفت: والا این روزا زیاد حقوق نمی دن!منم گفتم یه شغل دومی داشته باشم...
او بعداز این که دید هیچ کس او را نشناخته با لبخند ادامه داد: مهم نیست! من پیشگویی می کنم!یه پیشگویی کلی و واقعی!هرکی می خواد 5 گالیون بزاره رو میز،هر کی هم نمی خواد 5 گالیون بزاره رو میز!
بعد از جمع آوری پول ، مرد به گوی خیره شد. چند دقیقه بعد با صدای گرفته گفت:بر سر یه مسئله بی ارزش درگیری پیش میاد!توطئه به پا میشه!استفاده از ورد بلاکیوس،فرد بلاک شده توی جسم ( شناسه کاربری!) افراد نفوذ می کنه.اون می خواد مبارزه کنه مدیران مانعش میشن!اون توی جسم اکثر آشناهاش میره.وزیر قهر می کنه،افزایش بــــلاکـــیـــوس!
ملت:
پیشگو بساطشو جمع می کنه و میگه:چیه؟این کارا از شدت هیجانه؟
کوییرل و دانگ به طور همزمان(دقت کنید،دقیقا با هم!)گفتند:خوب اینایی که گفتی چه ربطی به ما داشت؟!
پیشگو دستی به پیشونیش می زنه و درحالی که اونجا رو ترک می کنه میگه:به زودی می فهمید!
بیرون از کافه
- بچه ها میاین برف بازی؟پووف!پووف!
هوریس تصمیم گرفت کمی سر به سر کوییرل بزارد پس گفت:کوییرل!دستارت برعکسه!
کوییرل دستار را از روی سرش برداشت و کله کچلش نمایان شد!
ملت:
او درحالی که سرخ و سرخ تر میشد با خود فکر کرد:"هوریس!نتیجه کارتو میبینی!" سپس گوله برفی را به سمت او پرتاب کرد.برف بازی سختی در گرفت،تا این که هوریس گوله برفی را با حرکت چرخشی چوبدستی اش به سمت کوییرل فرستاد و او جاخالی داد.درنتیجه برف به صورت هری خورد و او از پشت روی راجر افتاد. آن دو با هم درون چاه پر از گِلی سقوط کردند!
روز بعد خوابگاه مدیران
سه مدیر دور هم جمع شده بودند و صحبت می کردند.
- من از این بشر نمیگذرم!با دست های خودم بلاکش می کنم! به من برف پرت می کنه؟کله ی منو مسخره می کنه؟حالا بزار کلاه گیسم آماده بشه..
- اینا مهم نیست،کالین گذاشته رفته،سر یه مسئله بی خود...
در همین لحظه بارون داخل شد و گفت:خبر های جدید!بعد از بلاک هوریس، اون داره تند تند با شناسه بقیه پست می زنه!
کوییرل:ما که هنوز بلاکش نکردیم!
بارون:جدی؟!خوب بعدا میام!
بعد از بلاک
بارون داخل شده و سکانس قبل دوباره تکرار می شود!هری روی تختی دراز میکشد و میگوید: من میدونم!همه اینا زیر سر یه نفره!اون پیشگوی توی هاگزهد!اگه اون بلاک شه ، همه چی به خوبی تموم میشه.اگه اون اینا رو پیشگویی نمی کرد اصلا این چیز ها اتفاق نمی افتادند.(جمله آخر از لحاظ علم پیشگویی فاقد ارزش می باشد!)
موخره!
مدیران نتوانستند پیشگو را شناسایی کنند.پیشگو هم بعد از این اتفاق به کار و زندگی خود در رومانی بازگشت!عده ای از افراد بلاک شده،مورد ببخشش فرار گرفتند ( با زیر میزی!) و پست زدن را دوباره آغاز کردند!سرنوشت هوریس هنوز معلوم نیست!عده ای می گویند بعد از این اتفاق سایت و محفل را رها کرد و به دسته مرگخواران ( بیرون یا داخل سایت؟!)پیوست!
کلاغ قصه به علت قطع برق،فعلا پشت چراغ قرمز مانده!


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید !

پرسی در حالی که با انگشتانش بازی می کرد به محیط ساکت و خالی اتاق کرمی رنگ پیوز نگاه کرد و گفت :« ببین سهراب(!) ، درسته که من تو مسنجر ایگنورت کردم ، اما تو واقعا هنوز دوست منی ! »
پیوز در حالی که پشتش به پرسی بود و به شومینه دیواری اتاق نگاه می کرد پاسخ داد : « آرش ! رک و راست بگو ازم چی میخوای ؟ »
( ملت :
راجر و بقیه مدیران :
من : )
پرسی بالاخره به حرف آمد و گفت : « چیزی که من میخوام یک پیشگوییه ! یک پیشگویی واقعی ! درسته که من استادشم اما خیلی خوب میدونم که تو از من بهتری ! »
- « چرا اینطور فکر می کنی ؟ »
- « پیوز تو هم ذهنت گسترده تره و هم سنت هزاران سال (!) از من بیشتره ! در ضمن می دونم که غیر از تغییر شکل در پیشگویی و طلسم های باستانی مهارت خاصی داری ! »
پیوز کمی فکر کرد و برگشت و برای اولین بار به پرسی نگاه کرد. لباس قرمز رنگ گریفندوری پرسی در میان اتاق زرد و کرم پیوز برق میزد. صورتش کمی خجالت کشیده و مشتاق بود ، همراه با موجی از اندوه ! دیوار های خالی و کرم رنگ اتاق محیط را بی روح تر از آنچه بود نشان می داد. پرسی از روی یکی صندلی های زرد که نشسته بود بلند شد و گفت : « می خوام بدونم آخرش چی میشه ؟ می خوام بدونم توی دوئل یکشنبه من برنده میشم یا دنیس ! »
پیوز سرش را پایین انداخت . در فکر بود. فکر های متفاوت و وحشتناکی مغزش را پر می کرد. سرش را بالا آورد و مستقیم به چشمان پرسی نگاه کرد و گفت : « فقط به یک شرط اینکار رو میکنم ! همین الآن قسم ناشکستنی بخوری که دوئل تا پای مرگ نباشه ! برنده وقتی مشخص بشه که دیگری رو بیهوش کنه ! »
پیوز لبخند کجی زد و منتظر جواب ماند. پرسی شدیدا در فکر فرو رفته بود تا اینکه گفت : « قبوله ! »
پیوز خندید. پشت گویش نشست و گفت : « خوب خوب خوب ، بذار سریع برات مشخصش کنم ! »
دستانش را با فاصله از گوی گرفت و با چشمان بیرنگش به اعماقی که شاید اصلا وجود نداشت خیره شد. سپس شروع به حرف زدن کرد : « من تو رو میبینم در یک طرف و دنیس در طرف دیگه که ...

تصویر مواج میشه و صحنه دوئل نمایان میشه

دنیس در یک طرف وایستاده و پرسی مقابلش ! هر دو تعظیم می کنند. سراسرای اصلی هاگوارتس با میز بلند دوئل در وسط و جمعیتی از مدیران ، گریفندوری ها ، هافلپافی ها و بعضی افراد دو گروه دیگه پر شده !
پرسی اولین ورد رو میفرسته : « آنتوپیانوس ! »
نور نارنجی رنگی که به سمت دنیس میره با اشاره چوب اون بر میگرده و از کنار پرسی رد میشه ! دنیس بلافاصله طلسم بیهوشی رو میفرسته که پرسی دفعش می کنه ! پرسی فریاد میزنه : « آواداکداورا ! »
طلسم مستقیم به سمت دنیس میاد ! دنیس در یک حرکت سریع طلسم رو دفع می کنه تا مستقیم به سمت پرسی بره ! طلسم به وسط پیشانی پرسی میخوره و اون نقش زمین میشه !
تصویر مواج میشه و اتاق پیوز ظاهر میشه
پرسی دی حالی که رنگی به چهره نداشت اشک می ریخت ! پیوز نگاهی به اون کرد اما در میانه راه چشمش بی اختیار به سمت حرکت های داخل گوی برگشت ! پیوز گشت صبر کن : « دنیس تو رو بغل کرد...
همون افکت قبلی
دنیس سر و سینه پرسی رو در بغل گرفته و با ناراحتی اشک میریزه و زیر لب میگه : « من نمی خواستم اینطور بشه ! »
صدای هیاهو و گاها جیغ هایی در سالن شنیده میشه ! صدای قدم های محکم و سریعی میاد که نزدیک میشه و صدایی میگه : « نگران نباش !»
دنیس بر میگرده و علی صا .... یعنی هری پاتر رو میبینه که داره بهش چشمک میزنه ! هری میگه : « چون دیروز شما قسم خوردید که مرگی در کار نباشه ما طلسم مرگ رو امروز در این سرسرا غیر فعال کردیم ! »
دنیس میگه : « اما چطوری ؟ »
هری میگه : « مشکل نبود ! کافی بود توی ماژول سیستم ادمین (system admin) و نیو بی بی (newb) یه ذره دستکاری ویژگی (preference) بکنیم !!! »
صدای ناله پرسی شنیده میشه و او کم کم چشم هایش را باز میکنه ! فضای شلوغ و پر هیاهوی اطرافش باعث میشه اخمش رو در هم بکشه اما ناگهان چهره خیس از اشک دنیس رو میبینه که با لبخند بهش میگه : « خوشحالم که حالت خوبه ! »
پرسی لبخندی میزنه و ناله رضایتمندی میکنه !
تموم شدن افکت و اینا ...
پیوز نگاه پر لبخندی به پرسی می کنه که قیافه اش خیلی خیلی ناراضیه ! سپس میگه : « خوشحال شدم آرش ! »
پرسی با ناراحتی بلند میشه و در رو پشت سرش به هم میکوبه !
<><><><><><><><><><><><><><>< ><><><>


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
_ لعنت خدا بر تو ، گوی لعنتی یک چیزی رو به من بنما!
قااررررت!
آراگوگ در حالیکه موهاش رو از شدت عصبانیت از بیخ و بن میکنه و با مشت میزنه تو صورتش متوجه میشه که گوی رو به برق نزده( ) .
آراگوگ : ام م ... چیزه ... آها حالا شد!
سپس دستان پر مویش را بر دور گوی خاسکتری کشید و سعی کرد با چشمانش گرد و غبار وهم را به کناری زند. حقیقت در حال بازگو بود ... می توانست آینده را در برابر دیدگانش حس کند...

4000 سال بعد از وزارت آلبوس سوروس پاتر
_ بشه های شال اولی اژ این شرف لشفاً
کوئی در حالیکه شبیه گالوم ارباب حلقه ها (بلاک ؟ ) شده پنج تا عینک رو هم زده با بچه های سال اولی از سرسرای هاگوارتز خارج میشه.

سرسرای هاگوارتز تغییر آنچنانی نکرده بود ... هرچند طی پیشرفت فناوری چندین سیستم کامپیوتر و یک کافی ویزارد و گیم ویزارد هم در هاگوارتز تاسیس شده بود.

در همین هنگام در سرسرا باز میشه و پرسی با گلچین بچه های سیفیت میفیت میزنه بیرون...
_ خب بچه ها ، حالا که وارد سال سوم تحصیلتون توی هاگوارتز شدید باید بهتون بگم که لوله ی تالارتون ترکیده و باس همین امشب رو میتونید توی اتاق من بمونید

زمان حال
آراگوگ : برو بینیم باو ... این دیگه چیه؟ یک زمان دیگه رو انتخاب می کنم!

3000 سال قبل از میلاد ، مدرسه هاگوارتز ( چیه ؟ پیشگویی که فقط مال آینده نیست آره داداش)

چهار تا انسان اولیه در حالیکه در دست هرکدامشان یک شاخه درخت کج و معوج دیده میشد دور آتیش نشسته بودن ، بر تن یکی آز آنها لباسی زرد رنگ و گورکنی بر شونه ، برتن یکی از آنها لباسی سبزرنگ با چشمانی سرخ که به ماری عظیم الجثه بر شانه اش خیره شده بود ، برتن یکی از آنها لباسی قرمز رنگ و شیری به ظاهر آرام در کنار دستش و در آخر فردی بنفش پوش و عقابی بر شانه.
_ اوی شو مو لو دا رو تو!( سالازار بالاخره اسم مدرسه رو چی بزاریم؟ )
_ اوس تا چوس تا موس ( هاگوارتز دیگه راونکلاو احمق )
_ اوس دی موس دی آچلاق؟ ( با من اینجوری حرف میزنی؟)
در همین موقع دوربین میچرخه به ظرف کله سالازار که داره ازش خون عینهو فواره میپاشه به دور و بر و عقاب راونکلاو هم داره چشماش رو نوش جون میکنه.

پشت پرده ، تقریباً زمان حال
سه چهار تا مرد دور آتش گرم شومینه کنار هم نشستند و و توی غلاف همشون هم منوی مدیریت دیده میشه.
_ آقایون چطوره فردا بریم هرکی عضو قدیمی بود رو بلاک کنیم بره؟
_ نه ... اینکارا باعث خشم مردمی و عمومی میشه ... باید پاپوش درست کنیم ... امممم ، یکی بود که عضو هافل بود و خیلی سعی می کرد که سایت رو از ارزشی ها پاک کنه... خدایا کی بود؟ آها ماندانگاس فلچر ، اونو فردا برکنار کنیم ، به بهانه ی ، به بهانه ی خراب کردن چاه دست شویی!
ملت :

آراگوگ به خودش میاد ، لعنتی میفرسته و زیر لب میگه : هرچند میدونم که دیدن تاریخ واسه معلومات خوبه ولی اینو هم فهمیدم که دیدن بعضی حقایق واقعاً جالب توجه نیستش و نبودش و نخواهد بود!


وقتی �


كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
تکلیف من
-----------------------------------------------------------------------

صبح بود و هنوز هیچ یک از بچه های مدرسه بیدار نشده بودن. من از شب قبل بی خوابی عجیبی به سرم زده بود. توی راهرو های سرد و بی صدای هاگوارتز قدم میزدم. هیچ صدایی جز صدای پای من و هوهوی چند روح سر گردون، به گوش نميرسيد. خسته شده بودم؛ چون از صبح خیلی زود داشتم فقط راه میرفتم.
توی اون روز (که شروع خیلی کسل کننده ای داشت) اولین کلاسمون پیشگویی بود. تکلیف خاصی نداشتیم؛ آخه استاد یهو مهربون شده بود، گفته بود فقط اسم چند تا پیشگو رو براش بیریم.
منم همون روز که کلاس تموم شده بود اسم ها رو در آورده بودم. درست همون موقع به جلوی پله هایی رسیدم که منتهی میشد به کلاس پیشگویی. بی هدف از پله ها بالا رفتم و رسیدم به در کلاس؛ در اونو باز کردم و دیدم یه گوی روی میزی هست که من و برو بچه های هافل روش میشینیم. فقط روی همون میز گوی بود.
پشت میز نشستم و ذهنم رو به این متمرکز کردم تا در مورد خودم پیشگویی کنم.
چشامو بستم.....
- فکر کن...جان هر کی دوست داری فکر کن....فکر کن.....ای بابا بیا دیگه...این پرسی چجوری پیش گویی میکنه؟!؟!؟!!؟
دوباره سعی کردم. دستمو روی گوی گذاشتم که.....
فیرییییییییییییییجشششششششششششششششش!
همچین صدایی از گوی بلند شد و تصاویر گنگی در اون دیده میشد. در ميون هاله هاي خاكستري كم كم تصاوير واضح تر ميشن.
پیرزن زشتی نبود، خیلی معمولی بود و یه ردای بلند زرد با کلاه جادوگری کهنه روی سرش بود. با قدمهای کوتاهش وارد کلاسی میشد. همگی به پاش بلند شدن و یکصدا گفتن صبح به خیر!
پیرزن پشت میز نشست و با چوبدستی روی تخته نوشت:
- ماتیلدا استیونز...استاد کوییدیچ !
و بعد شروع به صحبت کرد که کم کم محو میشد.
"مــــــــامــــــــــان!من در آینده فقط یه استاد کوییدیچ میشدم! نه این امکان نداشت...باید سر نوشتمو تغییر بدم. باید بهتر درس بخونم....
سر خورده به سمت تالارمون رفتم تا سر و وعضمو مرتب کنم.


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۲ ۱۶:۰۹:۱۲
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۲ ۲۳:۰۷:۳۳


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱:۱۳ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید !


ساعت:1:32 بامداد،مکان:اتاق توحید ظفر پور


توحید:مامان!من اما واتسون رو میخــــــــــوام!
مامان توحید:گریه نکن پسرم!بگیر بخواب دیگه فکر اونا رو نکن!

توحید تیریپ خوابالودگی بر میداره و میخوابه و مامانش از اتاق میره بیرون.


10 دقیقه بعد


توحید چهار زانو روی تخت نشسته و جلوش گوی بلورین قرار داره.

توحید:خب،اول باید تمرکر کنم!ههههههه...(افکت نفس عمیق)

بعد از تمرکز توحید دستش رو نزدیک گوی میبره.اول نیت میکنه اما رو تو پیشگوییش ببینه.بعد ذهنش رو روچیزی که میخواد بفهمه متمرکز میکنه(من کی به اما میرسم؟!ا)

در گوی بلورین


دامبلدور رو میبینه که در دشتی سبز و خلوت دنبالش کرده و اصرار به برگزاری کلاس خصوصی داره.

دامبل:توحید بیا کلاس خصوصی!ضرر نمیکنی؟!
توحید:نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!مــــــــــامـــــــــــــان!
دامبل:چرا مامانتو صدا میکنی؟!حداقل باباتو صداکن یه حالی ببریم!ا
توحید:مگه خودت خارمادر نداری؟

در اتاق



توحید وحشت زده از چیزی که در گوی بلورین دیده در گوشه ای از اتاق نشسته بود و داشت به چیزی که دیده بود فکر میکرد.

درون توحید
احتمالا یه اشتباهی مرتکب شدم.اون پیرمرد بدقواره کی بود اصلا؟!وای!اگه شماره ی رولینگ رو داشتم میتونستم بفهم اون کی بود؟!

توحید دوباره سعی به پیش گویی میکنه.

در گوی بلورین


توحید خودشو میبینه که داره با یه تیپ خفن تو لندن راه میره(ساعت:10:30 شب).چند متر اون طرف تر اما رو میبینه!
توحید:چه خوشکله!

همین که داره به طرف اما نزدیک میشه در یه کافه رو میبینه که باز میشه و دوباره همون پیر مرد بی قواره رو میبینه!

دامبل:آه!توحید،من خسته ام!احتیاج به تجدید قوا دارم!این شانس رو دارم که کلاس خصوصی ای داشته باشیم!

ناگهان همه جا به رنگ تیره در میاد.توحید سعی میکنه که به طرف اما بره و اونو نجات بده.اما به هیولایی تبدیل شده.

امای هیولایی:آره برو!برو!کلاس خصوصی خوبه!ا

در اتاق


توحید از ترس بازهم در گوشه از اتاق غش کرد و تا صبح اونجا خوابید.

ساعت:9:14 صبح،مکان:خانه ی توحید

دینگ دینگ دینگ،دینگ دینگ دینگ!(افکت آیفون)

توحید سرشو برمیگردونه تا ببینه کیه.(آیفون تصویری)

همون پیرمرد بدقواره به سراغ توحید ظفر پور اومده.


[size=large][b]و جسم سیمو


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
مدتی قبل، چند روز قبل از مدیریت لیلی اوانز!

سر و صدای تالار عمومی ، کمتر از قبل شده بود. گابریل در حالی که روی زمین دراز کشیده بود به گوی بلورین نگاه میکرد. اخم کرده و تمام حواسش به گوی معطوف شده بود.

آتش شومینه ، نور و گرمای خود را از دست میداد و کم کم رو به خاموشی می رفت. دو دانش آموزی که خمیازه کشان تکالیف پیشگویی خود را به پایان رسانده بودند به سوی خوابگاه ها رفتند اما گابریل همچنان به گوی خیره مانده بود. مدام حرف های پرفسور ویزلی در گوش او می پیچید ..

- چیزی نزدیک به واقعیت و دور از واقعیت .. نباید منتظر بمونید که چیزی توی گوی ببینید ، باید چشماتون توی گوی کند و کاو بکنه ، با چشمانتون غبار توی گوی رو کنار بزنید و آینده رو ببینید .

گابریل با مشت روی زمین کوبید. به پشت خوابید و سقف تالار را نگاه کرد. ستاره های کوچک و طلایی روی سقف می درخشیدند.چرا نمیتوانست یک پیشگویی درست و حسابی انجام دهد؟ شاید باید در ذهنش چیزی معقول را که در آینده اتفاق می افتاد پیش بینی میکرد و انوقت آن را در گوی می دید..

اما این روش نیز فایده ای نداشت. گابریل با ناامیدی به شومینه ی کم نور خیره شد. سپس دوباره به گوی. آنقدر دقیق به گوی نگاه میکرد که انگار میخواهد درون آن فرو رود.

دوربین به سمت چشمان گابریل رفت که عکس گوی سفید در میان چشمان آبی رنگش دیده میشد.
سپس به سوی گوی برگشت. گویی که از سفیدی برق میزد. (پرسی: !)

گردش میان چشمان گابر و گوی ادامه یافت و آهنگ ترسناکی (thriller) پخش شد. و تنها زمانی این آهنگ و حرکت دوربین قطع شد که ..

- بومب !

گوی پیشگویی در مقابل صورت گابریل از هم پاشید و با صدای مهیب و خفه ای ترکید. گابریل با فشار بر بازوهایش از زمین بلند شد. نفسش بالا نمی آمد و میدانست که خودش باعث این قضیه نبوده است!

چطور ممکن بود؟ او هیچ نیرویی نداشت!

فردا

- استاد خواهش میکنم! این فقط یک گوی ِ ساده اس! قول میدم که این یکی اتفاقی براش نیفته.. اونم در واقع تقصیر من نبود!
پرسی: دوشیزه دلاکور اگه یه بار دیگه گوی رو بشکونی میفرستمت کلاس های خصوصی ِ تربیت بچه ها با تدریس ِ مک گونگال !
گابر:
- اهم ! حالا هم برو بیرون، چون کار دارم!

و نگاه معنی داری به گابریل انداخت که حالا با اخم از کلاس پرسی ویزلی بیرون می آمد. در تمام طول راهرو به گوی سفید رنگ خیره شده بود. انگار این گوی حسی به او میداد، احساس جدا بودن از بقیه .

کنار دریاچه ( رول هری پاتری !)

- یه گوی دارم قل قلیه، سرخ و سفید و آبیه، میزنم زمین میشکنه زرت، نمیدونی چه زپرتیه! من این گوی رو نداشتم، از تو کلاس پرسی برداشتم، پرسی بهم اینو داد، یه گوی ِ قل قلی .. د.. اِ .. این دیگه چیه! .. ؟ ..

درون گوی تصاویر کوچکی به وجود آمده بود. گابریل با وحشت به دور و برش نگاه کرد. کسی اطرافش نبود. به گوی نزدیک تر شد و توانست چهره ی شاد و خوشحال لیلی اوانز را ببیند و سپس ، با دیدن ِ کلماتی که روی پلاک بزرگی در گردن لیلی بود ، جاخورد.

روی پلاک که از سنگینی به نظر میرسید گردن اسب را میتواند بشکند ( ) کلمه ی : " مدیر ِ گالری " خودنمایی میکرد و علامت ساعقه مانندی نیز کنارش و بالای کلمه ی مدیر عبارت TM به چشم میخورد که درون دایره ای بود!

گابریل با عصبانیت به گوی نزدیک تر شد. چنان نزدیک رفته بود که تقریبا میتوانست چین و چروک های صورت لیلی را در گوی بشمارد. کنار لیلی پسر کله زخمی ایستاده بود و یک منو مدیریت ِ غول آسا در کنارش به چشم میخورد.

گابریل مطمئن نبود که چیزهایی که میبیند واقعی هستند یا فقط مسخره بازی اند!

از درون گوی صداهایی شنیده میشد..

درون گوی ( نکته: اینجا واسه اینکه سوژه خوب جا بیفته میریم توی گوی! یه جور الهامه مثلا! )

لیلی اوانز با غرور پلاک سنگینی را که به گردن آویخته بود به مردم نشان میداد. عده ی کثیری از مردم با لباس های پاره ایستاده و داغ " کاربر " بر پیشانی آنها زده شده بود. لیلی برای آنها دست تکان داد و با صدای بلندی در میکروفون جادویی روبرویش فریاد زد:

- سلام کاربران عزیز !
ملت : !

سیم سرور عله، مانند شلاق بزرگی به تمام کاربران برخورد کرد و همگی یک صدا جواب سلام لیلی را دادند. کاملا پیدا بود که هیچ گونه روابطی بر ضوابط تاثیر نگذاشته است و لیلی به جز مادر عله بودن، هیچ نصبتی با او ندارد.

منظره ی پشت سر لیلی یک کاخ عظیم بود با نام " انجمن مدیران ! " . که دورتا دور آن درخت کاری شده بود. او ، هری و کوییرل روی یک سن ایستاده بودند و مدیران دیگر در نقش سیاهی لشکر آن ها را همراهی میکردند .

منظره ی پشت کاربران ، یک کوه سنگی بود که پله هایی در آن کنده شده بود. به دست تمام کاربران زنجیر و میله هایی وصل بود. آنها خونین و مالین سنگ های عظیمی رو طی میکردند و بالای سر بعضی از آنها نشانه هایی قرار داشت.

لیلی : من خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هستم. اینا رو تکرار کنید!
ملت : من خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هستم.
لیلی : نه احمق ها ، چیز یعنی کاربران عزیز دلم ، بگید لیلی خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هست.
ملت : همون خزعبلات !!
لیلی : .
ملت : اه ! بابا لیلی خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هست.

لیلی در حالی که موهاشو دور انگشتش می چرخوند به خبرنگاری که کنارش بود تلنگری زد و گفت:

- شنیدی چی گفتند؟ اینا داره پخش میشه، نه ؟
عله زیر لب : مامان سوتی نده اینق، از سایت بگو! بگو آستکبار تموم شده.. دلشونو یه کم خوش کن!

لیلی با اکراه به حرف های عله کبیر گوش میکنه و شروع به سخنرانی :
- کاربران عزیز ، دوستان خوب خودم! یک آی دی ِ خیلی خیلی خز ساخته ام که شما اونو ادد کنید چون نمیخوام آی دی باکلاسمو شما داشته باشید، مردم چی میگن اگه بفهمن؟

بگذریم.. میدونید که ما عاشقانه همه کار رو برای شما انجام میدیم و دوستتون داریم و شما هم باید مارو دوست داشته باشید و فیلم های بوقی نسازید باتوجه به اینکه من الان هیچی راجع به فیلم گردانندگان نمیدونم ! ( خب لیلی نمیدونه، من که میدونم! ) و اینکه ما میخوایم سایت از شما باشه و شما اونو بسازید برای همین مدیر مردمی مثل ِ من انتخاب شده که به گالری سایت رسیدگی مردمی بشه و آستکبار قدرت مونالیزا از اونجا برداشته بشه!

ملت: کف .. سووت .. دست .. پا .. هورا ..

خارج از داخل گوی !
گابریل با وحشت به آنچه دیده بود و هنوز داشت می دید خیره شد. گوش هایش را با دو دستش گرفت.. نمیخواست چیزی بشنود. حرف های لیلی را تحمل نمیکرد .. با عجله بلند شد و به گوی لگد محکمی زد.

شاید این طوری از دست آن چیزهایی که دیده بود خلاص میشد. تازه ، کجاشو دیده بود! گوی در هوا بلند شد و سپس با برخورد به تنه ی درخت بزرگی خورد شد و روی زمین ریخت.

بعد از مدیریت لیلی
اتاقک مدیران

لیلی پشت کامیپوتر نشسته بود. با عصبانیت مشغول خواندن پست ِ ریپر در گفتگوی با مدیران بود.

- این مردیکه کیه! ایششش... ووشش! اه! شناسشو! اه! خاک تو سرت .. سانسوور و بوق و ..

پست ِ لیلی در گفتگو با مدیران
نقل قول:
لیلی : اشکالی نداره بذارید به من هرچی میخواد بگه! درست هم میگه. من همچین کار خاصی نکرده بودم مدیر شدم!


و ریپر بلاک شد!

کلاس پیشگویی

پرسی با حالت به گابریل خیره شده بود که از شدت گریه برای آنچه دیده بود و آنچه شده بود چشمانش قرمز رنگ و ورم کرده بود.
- خب؟
- هیچی ! منم دیدم که مدیر گالری شده ..
- تو یه پیشگویی متوسط داشتی. تقریبا همون شد ولی مدیر گالری نشد، مدیر انجمن شد!
-
پرسی: اشکالی نداره. برو سر کلاس !

و پرسی با اینکه نمیخواست به یه دختر دست بزنه!! ولی گابریل رو به داخل کلاس هل داد.

پایان کلاس
گابریل به سوی میز پرسی رفت. کلاس خالی شده بود. میخواست کارت خود را از روی میز بردارد که احساس کرد چیزی درون گوی سفید روی میز پرسی تکان خورده است. به سوی گوی برگشت.. توهم نبود! به راستی چیزی درون گوی بود ..

سرش به گوی نزدیک تر شد و به همراه آه و صدای جیغی سرش به عقب برگشت. دستش را روی دهانش گذاشت تا دوباره جیغ نکشد و سپس از کلاس پیشگویی بیرون دوید.. بدون اینکه کارتش را بردارد ..

دوربین به گوی نزدیک شد. لیلی اوانز و عله در کلاس خصوصی بودند و اعمالی انجام میشد که شایسته نیست اینجا گذاشته بشه ! ( بگیر دیگه خودت! ) و این فاجعه در حالی بود که دیروز لیلی با راجر در خیابان توسط آرشاد کالین رادان گرفته شده بود!



----

پ.ن، به لیلی اوانز اگه این پستو خوند : ساری !!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۱۳:۴۵:۱۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۱۸:۰۷:۵۲

[b]دیگه ب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید !

متن زیر ، برگرفته شده از حوادث واقعی ، که پرونده ی آنها در انجمن خصوصی مدیران موجود می باشد ، الهام گرفته شده است .

مکان : میخانه ی یاهو مسنجر زمان : 1 فروردین 1387

جیمز : بس کن ! ایگور مشکوک شده ... مشکوکه !
X: یعنی چی؟
جیمز : باب دارم بهت میگم مشکوکه ! رول هاش تغییر کرده ! رفتارش عوض شده ! حتی تازگی ها با منم مهربون شده !
X: منظورت چیه؟
جیمز :

مکان : میخانه ی یاهو مسنجر زمان : 2 فروردین 1387

X: جیـــغ ! خوبی؟
جیمز :خوبم آره ! باب X ! ایگور خودش نیس ! انگار داره از شناسه اش سوءاستفاده میشه ! فرق کرده تازگی ها ! چرا جدی نمیگیری؟
X: ... یعنی میگی یکی توش حلول کرده؟
جیمز :

مکان : میخانه ی یاهو مسنجر زمان : 3 فروردین 1387
جیمز :
X: چرا؟
جیمز : تو حرفمو باور نمی کنی!
X: ...
جیمز : ....

مکان : چت باکس زمان : 4 فروردین 1387

کاربر شماره ی یک : وای ! وای ! بی دامبل موندیم !
کاربر شماره ی دو : چی؟ دامبل ندارین؟ ملت مرگخوار !! حملــــه !
کاربر شماره ی یک : شما خیلی نامردین ! عهو عهو عهو !
کاربر شماره ی دو : کروشیو !
ایگور کارکاروف : من یه نفرو می شناسم که می خواد دامبل شه...
ایگور کارکاروف : البته هنوز کاملا معلوم نیست...
جیمز : کییی؟ کی این ریسکو کرده؟؟ کی ایگور؟ بگو !
.
.
.
مکان : تالار گریفندور زمان : 5 فروردین 1387

جیمز : اون به زودی تغییر می کنه ! بیشتر از اونکه فکرشو بکنی تغییر می کنه ، تغییری که همه ی ما رو بهت زده می کنه ... در نهمین روز از اولین ماه ! ههعععع!

صدایش گرفته و دورگه شده بود ، مردمک چشمانش در پس زمینه ی سفید بالا رفته بود . دستانش بر بالای گوی بلورین به شدت می لرزید .
تدی در کنارش بر روی زمین زانو زده و با چشمانی بهت زده به او چشم دوخته بود .
نفس نفس می زد .
جیمز نفس عمیقی کشید و دوباره با سرعت شروع به صحبت کرد :
- ریش کوتاه و بزی به ریش بلند و سپیدی تبدیل خواهد شد ! روزی که او طلوع خواهد کرد ! و او از دیگران بوده... او از مقابل خواهد بود ... اما در کنار ما قرار خواهد گرفت .. در نهمین روز از اولین ماه ! هنگامیکه ساعت بزرگ از نیمش گذشته باشد ، تقریبا یه ساعت اونور تر ...

چشمانش را نیمه باز کرد و درحالیکه زیر چشمی به گوی نگاه می کرد دوباره با صدایی که گویی متعلق به او نبود ادامه داد :
- در ساعت ۱۹:۴۷:۴۹ نهمین روز اولین ماه ! هههههع !
و آنگاه ، سرش بر روی شانه ی تد افتاده و دیگر چیزی بر زبان نیاورد .

مکان : قرارگاه محفل ققنوس زمان : 9 فروردین 1387

آلبوس دامبلدور : آغوش گرم آلبوس دامبلدور به روی همگان باز است !



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
همجا تاریک بود.سکوت همه جا را فرا گرفته بود.خورشید تنها منشاءنور بود.جز صدای شلپ شلوپ آب صدای دیگری شنیده نمیشد.روباهی که از فرط گشنگی،در سطل های زباله مشغول کند و کاو بود با شنیدن صدای پای فردی از سطل بیرون آمده و بسویی دوید هیکل عظیم الجثه ای از ته کوچه پدیدار شد.با قدمهایی دراز و غول آسا،بسوی یکی از خانها رفته و به آرامی در زد.بعد از نموره ای انتظار،در بصورت مشکوکی باز شده و فرد بداخل رفت..


به دور وبر خود خیره شد و بعد ردای سیاه خود را که گویا از جنس ققی درست شده را دراورده و بر روی چوبرختی قدیمی آویزان نمود.به دیوار های خاک گرفته خانه نگاه انداخت.گویا تا بحال به آنجا نیامده بود.دستش را بر شانه پسرک جوانی زده و لبخندی بیناموسانه تحویل پسرک داد.
- بدون من برای خودت زندگی تشکیل دادی.ای کلک.دامبلو که فراموش نکردی؟


پیر مرد دستی به ریش درازش زده و با نگاه عجیبی به پسرک خیره شد. پسرک جوان دستی به موهای قرمز خود کشیده و با دستانش پیرمرد را به داخل دعوت کرد.پس از گذر از راه روی طویل،که با کاغذ دیواری های نارنجی و پوستر های بدون شرح!!پر شده بود،به اتاقی نسبتا بزرگ رسیدند.پیرمرد خود رابر روی اولین صندلی انداخته و ،
آهی از روی خستگی کشید.
- یک شیر موز برام بیاری ممنون میشم.

پسرک نگاهی که برق شیطنت درآن نمایان بود به پیرمرد زده و با صدای نازکی گفت:
شلیل هم بدم یا فقط همونو میخوای؟
-نه فقط شیرموز بده.برای شلیل دندونام کفاف نمیکنن.

ماده سیفیت را با آستینش از دهان خود پاک نمود و لبانش را لیسید.
- خوش مزه بود.حالا اون گویت رو بیار یکم برام پیشگویی کن ببینیم امشب باید باکی کار کنم.


پرسی دستی به شلوار خود را که بدلایلی شل و ول شده بود را بالا کشیده و بسوی کمد چوبی،که خاک زیادی را بر وری خود داشت حرکت کرد.در کمد را باز کرده و گوی پیشگویی را از آن بیرون دراورد.
بسوی دامبلدور رفته و در کنارش به آرامی نشست.دستانش را با فاصله به گوی نزدیک کرده و تمرکز کرد. سعی کرد وجود دامبلدور وی ا از پیشگویی باز ندارد .با صدای گرفته تر از قبل شروع به صحبت کرد:
پسری با کلای بلند میبینم که بسوی خونت داره میادکلاشو با دستش نگه داشته که تعادلش بهم نخوره.گرچند دستش به ته کلاه نمیرسه.آره...آلبوس سوروسه.داره میاد خونت.زود تر برو. .
دامبل بدون گفتن کلامی بسوی در راه میفته.ردایش را گرفته و از در خارج شد.بعد از چندی راه پیمایی،پیمرد بالاخره به خانه خود رسید.و آنجا بود که پسری با کلاه بلند را دید:
آلبوس سوروس پاتر.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۸:۱۲:۵۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.