هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۳۱ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۷ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 45
آفلاین
دوستان عزيزي كه در بازي با كلمات، تاييد شدند، براي تاييد شدن در اين تاپيك، براي تصوير زير نوشته اي را ارائه دهند.

دراكو و جيني در كتابخانه ي هاگوارتز

دراكو در حال رد شدن از كنار جيني هست كه در حال مطالعه مطلبي هست.

موفق باشيد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۹:۴۷:۳۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

albus dumbledore


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷
از wizard's ministry
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
بدون شک آن شب شب بدی بود ، تک فرزند خانواده ی مالفوی می بایست تاوان تمام اشتباهات پدرش را می داد . دراکو مالفوی در تنها مکان مناسب برای گریه کردن در هاگوارتز ایستاده بود و بلند هق هق می کرد . چطور ممکن بود آن روز های شاد و زیبا ، دیگر به سراغ او نیایند او که فرزند یکی از اصیل ترین خانواده های جادوگری بود ، حالا تمام روز های قبل مدرسه ی هاگوارتز مانند رویاهایی بودند که هیچ وقت دست یافتنی نبوده اند. البته این نظر شخصی مالفوی بود. تا سال قبل یا شاید قبل از تورنمنت سه جادوگری همه چیز مرتب و بر وفق مراد بود ، حداقل چنین چیزی در مورد دراکو صدق می کرد ، اما بعد از بازگشت لرد سیاه زندگی مالفوی ها هم سیاه شده بود ، مرگخوار ها ی زیادی برای عدم وفاداری به سرور خود مجازات می شدند و یکی از مهم ترین آن ها لوسیوس مالفوی بود پدر بزدل او بود ، کسی که بعد از سقوط ولدمورت حتی حاضر نشد کتابی را که با سفارش زیاد به او سپرده شده بود را نگاه دارد .
ولدمورت بزرگترین نقطه ضعف نارسیسا بلک و همسرش لوسیوس را یافته بود ، آن ها باید کم کم مجازات می شدند و رنج فرزند دلبندشان را می دیدند بدون این که کاری از دستشان ساخته باشد ...
ولدمورت دراکو را مسئول خیلی از سنگین ترین کار ها کرد ،کار هایی که حتی برای یک مرگخوار واقعی سنگین می نمود او یک سال تمام در هاگوارتز برای لرد سیاه کار کرد ، آنقدر در اتاق ضروریات مانده بود که رنگ سنگ های دیوار آن لحظه ای از نظرش دور نمی شد. علاوه بر این ها ولدمورت دیگر نمی گذاشت خانواده اش آزادانه نفس بکشند و بعد از این همه بد بختی مالفوی کوچک در آخرین روز های تحصیل در دور ه ی ششم هاگوارتز اصلی ترین عامل مرگ آلبوس دامبلدور بهترین مدیر هاگوارتز بود. گرچه نه فقط مالفوی بلکه هیچ اسلیترینی دیگری به دامبلدور عشق نمی ورزید اما فراموش کردن مرد بزرگی مانند او همان قدر آسان بود که کشتی گرفتن با یک ایرامپتن آفریقایی. حالا در آخرین روز هایی که در هاگوارتز بود ، مالفوی خود را سنگین تر از وزنی که داشت می یافت، چون تمام کابوس ها و رنج های سال گذشته بر دوشش سنگینی می کرد ، در یکی دور روز اخیر ساعت های زیادی به این دستشویی می آمد و بعد از از نظر گذراندن خاطرات تک تک روز های سال گذشته بغضش می ترکید و زیر گزیه می زد اما در این چند روزاین اولین باری بود که صدای نازک دختری از پشت توجه او را به خود جلب می کرد ، آن جا دستشویی میرتل گریان بود.
میرتل با قیافه ای ناراضی و حق به جانب پرسید:
"ببینم تو اینجا چیکار می کنی ... احتمالا که نمی خوای برای همیشه اینجا بمونی ها؟"
مالفوی چند لحظه ایستاد تا آثار گریه را از چهره اش پاک کند اما شدنی نبود سپس برگشت و با صدایی گرفته و سرد گفت:
"مطمئنم به تو ربطی نداره ...تو کسی نیستی که بخوای جلوی رفت و آمد من به دستشویی رو بگیری من هیچ جایی ندیدم چنین کاری ممنوع باشه..."
سپس با چشم هایی تنگ و راضی از حرفی که زده بود منتظر بود تا ببیند آیا می تواند آن روح را از آنجا براند. با اینکه نمی دانست این روح کیست اما می پنداشت مانند روح های دیگر هاگوارتز در راهرو ها پرسه می زده و خیلی اتفاقی به آنجا راه یافته بود .
میرتل از پشت عینک گردش لحظه ای به او زل زد و بعد با صدای زیری هرهر خندید:
"هی هی هی ...پسر کوچولو فکر نکنم گریه کردن توی یه دستشویی متروکه کار معمولی باشه تو از چیزی ناراحتی و هر روز اینجا گریه می کنی ..."
دراکو بدون اینکه سعی کند جوابی بدهد برگشت و به صورت خودش در آینه نگاه کرد ، چشم های پف کرده اش غمگین تر از همیشه بود و هرچه سعی می کرد نمی توانست شاد ترین لحظه ی زندگیش را به یاد بیاورد . میرتل بعد از اینکه از پاسخ دادن مالفوی نا امید شد گفت :
"به هر حال من همیشه همین جام و اگه نباشم توی یکی از کاسه توالت ها رو بگردی حتما منو میبینی .( بعد صدایش شبیه نوزاد هایی شد که تا چند ثانیه ی دیگر گریه می کنند) من 60 ساله که اینجا تنهام ... اگه یه روزی از زندگی سیر شدی یا هر چیزی دیگه ای ... هی هی هی ... بعد از اینکه خود کشی کردی می تونی بیای پیش... من مطمئنم با هم روز های خوشی رو مردگی می کنیم ... "
دراکو بهت زده شده بود و از حرف های احمقانه ی روح دخترک گیج بود اما هیچ چیز باعث نشد که با به یاد آوردن پدر و مادرش و ولدمورت همانجا آرزوی مرگ نکند. میرتل با لبخندی که بر لب داشت به سرعت برگشت و همچنان که جیغی سر میداد به داخل کاسه توالت شیرجه رفت بعد از آن دراکو انگار نه انگار که دخترکی هر چند روح آنجا بوده باشد همچنان گریست ... هیچ امیدی برای بازگشت به خانه نداشت ، ولدمورت قرار بود به زودی در خانه ی آن ها مستقر شود و چه اتفاقات وحشتناکی که که از نظر دراکو مالفوی عبور نمی کرد ... اوآن روز تا وقتی که کراب یا گویل (یا هر کس دیگه ای بود که مالفوی از فرط بی حالی نفهمید که بود) او را صدا نکرد او همانجا زانو زده بود و گریه می کرد.
دراکو لوسیوس مالفوی با اینکه هرگز خودش نفهمید چرا و یا توسط چه کسی بار ها زندگی اش نجات داده شده اما تمام این اتفاقات که به واسطه ی سر سپردگی پدرش برای او رخ داد باعث شدند که هرگز برای فرزندش از لرد سیاه و یا اسلیتیرینی اصیل حرفی نزند. و وقتی که دیگر ولدمورتی وجود نداشت دیگر دراکویی هم نبود که از هری پاتر نفرت داشته باشد.


آفرين! عالي بود! واقعا يك متن بسيار زيبا و در خور تحسين نوشته بوديد، دوست عزيز! موضوع، فضاسازي، تصوير كردن حالا و...، همه و همه بسيار عالي بودند! تنها اشكالات كوچكي در پست شما به چشم ميخورد كه مطمئنا با تمرين بيشتر، اين مسائل نيز برطرف خواهند شد.

" يکی از مهم ترین آن ها لوسیوس مالفوی بود پدر بزدل او بود ، " بهتر هست وقتي راجع به كسي يا چيزي توضيح ميديد، توضيحاتتون رو در بين دو ويرگول قرار بديد و از تكرار افعال بپرهيزيد: يكي از مهم ترين آنها لوسيوس مالفوي، پدر بزدل او، بود.

نكته ي ديگر اينكه، توجه به انتخاب لغات، با توجه به شرايط 1ست بسيار الزاميست. وقتي پستي جدي و سراسر مملو از نكات ادبي را مي نويسيد استفاده از عباراتي تقريبا محاوره اي، مثل" و زیر گزیه می زد" زياد جالب نيست و مثلا بايد اينگونه مي بود:" و به گريه مي افتاد " .

و مورد ديگر اينكه، بر روي علائم نگارشي بهتر كار كنيد تا به خواننده ي پست خود كمك كنيد كه به بهترين وجه ممكن، نوشته ي شما را درك كند. موفق باشيد.

تاييد شد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۹:۲۷:۰۷

Draco Dormiens Nanquam Titilandus


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

وندلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۳۸ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۰
از همین دور و ورا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
- این به دور از انصافه...!
دراکو گریه میکرد و صداش تو دستشویی می پیچید. طولی نکشید که میرتل از توی یکی از توالت های گوشه سالن بیرون اومد. از اون جایی که سر دراکو تو یکی از آبخوری های پر از آب فرو رفته بود میرتل گریه پسر رو ندیده بود
- من تور رو میشناسم... تو همون پسری هستی که اون روز برای خود شیرینی پیش دوستات اون ورد مسخره رو به سمت من فرستادی. هه هه ولی باید میدونستی که ورد به من اثر نمیکنه و از داخل من عبور میکنه.
دارکو سرش رو از تو آب درآورد انگار او حتی یک کلمه از حرفهای میرتل رو نشنیده بود حالا صدای گریه پسر میومد صدای بلندی بود.
میرتل ناگهان جیغ کوتاهی کشید وگفت:
- پناه به ریش مرلین! نمیدونستم اسلیترین ها هم گریه میکنن!
میتل در خودش نوعی حس همدردی نسبت به پسر احساس می کرد و از طرفی هم حس انتقام جویی داشت. البته همدردی بر او چیره تر بود پس گفت:
- نمیخوای بمن بگی برای چی گریه میکنی؟
- چه فرقی به حال تو میکنه؟ مگه میتونی کمکم کنی؟
میرتل با حالتی دوستانه گفت:
- اگر هم نتونم کمکت کنم حداقل میتونیم درددل کنیم. آخه میدونی من هم به یک همزبون احتیاج دارم.
- نمیتونم به تو چیزی بگم.
- چرا..؟ چرا نمیتونی چیزی بگی؟
- اگه بگم اون منو میکشه! هم منو هم خانوادمو!
- کی؟ از کی صحبت میکنی؟
- لرد سیاه!
میرتل با شنیدن این کلمه کمی خودش رو جمع کرد. ترس توی چمانش مشهود بود بعد با حالتی نگران گفت:
- اگر میخواهی به من چیزی نگو.
میرتل با گفتن این کلمه انگار که کمان بدر آمده باشد درون یکی از توالت ها فرو رفت.
دراکو تا چند ساعت همانجا ماند و به گریه ادامه داد. همواره با خودش میگفت:
- چرا من ...؟


شما بعد از تاييد در بازي با كلمات بايد در اين مكان پست بزنيد. اين پست شما غير قابل احتساب است و بعد از تاييد در بازي با كلمات، با توجه به عكس ديگر، پست بزنيد. با تشكر.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۱۰:۱۰:۲۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۴۷ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷

كلاه گروه بندی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۶ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۲۵ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۹
از گنجه ي خاك گرفته دامبلدور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
يك روز عادي ديگه در هاگوارتز شروع شده بود و ميرتل گريان طبق معمول در دستشويي خودش مشغول گريه كردن بود .

_بوهو بوهو .. هيشكي منو دوست نداره .. بوهو بوهو

كه ناگهان در دستشويي به شدت باز شد ، پسركي مو طلايي وارد شد و زد زير گريه ، گريه اي كه به شدت روي ميرتل رو كم كرد .

_عررررررررررررررر .. عررررررررررررر

ميرتل كه به شدت احساس كم اوردگي بهش دست داده بود و از طرفي تحمل ادامه ي اين صدا رو هم نداشت به طرف فرد خاطي پرواز كرد.

_آهاي پسر ، مگه نميدوني اينجا فقط من حق گريه دارم ؟ مگه نميدوني اينجا دستشويي منه ؟! ها ؟!

پسر مكثي كرد نگاهي به ميرتل انداخت و بعد دوبار زد زير گريه .

_ولم كن بابا .. عررررررررر عررررررررررررررر .. اون كله زخمي منو حسابي جلوي دوستام ضايع كرد .. عرررررر عررررررررررررر .. ديگه با چه رويي سر مو جلوي بقيه بلند كنم.

در همين زمان بود كه حسي اشنا و زنانه به نام "فضولي" در وجود ميرتل گل كرد و اون از بيرون كردن پسر مو طلايي منصرف شد.

_هووم .. هين .. ميدوني در اين جور مواقع اگه ادم با يكي درد و دل كنه ها خيلي سبك ميشه و اينا !! از اين رو من با اينكه اصلا وقت ندارم و از اين حرفا اماده ام اگه ميخواي و اينا .. هومم .. هين .. برام بگي چي شده و اينا .. شايد بتونم كمكت كنم و از اين حرفا ...

_عرررررررررر .. عررررررررررررررر

برگشت به چند ساعت قبل

مالفوي و دار دستش توي سر سراي اصلي ، پشت ميز اسليترين نشستن و مشغول صرف صبحونه هستن.

دراكو:هعي بچه ها .. كله زخميه رو ، داره مياد .. ببينين چه بلايي سرش ميارم حالا ...
كراب و گويل:هي هي هي .. هي هي هي

هري كه از وقتي وارد سرسرا شده بود نگاهش به نگاه جيني قفل شده و هوش حواس ازش سرش پريده بود بدون توجه به وقايعي كه اطرافش در حال افتادنه داره حركت ميكنه.

كه ناگهان مالفوي يه لنگ تميز براش ميگيره و هري با صورت مياد روي زمين و در نتيجه اين زمين افتادن شيشه هاي عينكش ترك بر ميداره و ديدشو مختل ميكنه.

صداي هر هر و كر كر اطرافيان به گوش ميرسه ، هري كه به واسطه شيشه هاي خورد شده عينكش جايي رو نميتونه ببينه بلند ميشه و همينجوري بي هوا چند تا اكسپليارموس ، كه ورد مورد علاقه شه شليك ميكنه .

مالفوي:كله زخمي بپا يه وقت با اين ورد خطرناكت منو نكشي .
جميعت:

هرميون كه اين وضعيت اسفناك رو ميبينه وردي به سمت عينك هري شليك ميكنه و شيشه هاشو ترميم ميكنه.

ملت: ناجي ما رو باش ...

در ميان هر هر و كر كر ملت چشم هري به جيني ميفته.

جيني:

و همين بغض كافيه كه رگ غيرت هري به جوش بياد ، هري به طرف مالفوي برميگرده و با كله به سمت شيكمش هجوم ميبره ...

چند دقيقه بعد

پرفسور مك گونگال با عصبانيت وارد سر سرا ميشه:تمومش كنيد ، و سريع توضيح بديد ببينم چي شده !!!

هري مالفوي لت پار شده رو ول ميكنه .

مك گونگال:خب هري براي اين كارت چه توضيحي داري؟!
يكي از بچه ها:پرفسور ، مالفوي حسابي از پاتر كتك خورده
مالفوي:
مك گونگال:علي رغم ميل باطنيم ، مجبورم صد امتياز به خاطر اين عمل زننده از گريفندورر كم كنم.
هري:اما پرفسور اون شروع كرد ؟!!!!!!!!!!!
مك گونگال ظاهر له شده مالفوي رو بررسي ميكنه:كاملا معلومه .... اقاي مالفوي هر چه سريعتر بريد و خودتون رو مرتب كنيد .

مالفوي دوان دوان از اونجا دور ميشه.

پايان برگشت به عقب

پس از پايان اين داستان غم انگيز ميرتل و مالفوي جفتشون زير گريه ميزنن ، گريه اي كه ستون هاي مدرسه علوم و فنون جادوگري هاگوارتز رو ميلرزونه.

______________

من متاسفانه نرسيدم براي اين پستم وقت زيادي بزارم.


عالي بود كلاه گروه بندي، عالي! نسبت به يك تازه وارد، بسيار پست بامزه اي بود! گو اينكه با تلاش بيشتر ميتونستيد بازهم زيباتر بنويسيد.

براي مثال: استافده ي زياد از " اينا" و اينطور كلمات، كمي به نوشتتون لطمه زده بود. در كل، بهتره در يك پاراگراف و در در صورت امكان در يك پست، از يك كلمه يا اصطلاح، زياد استفاده نشه، تا اون رو لوث نكنه.

اشكال ديگه اي كه ديدم، در جايي بود كه ميرتل از بيرون كردن مالفوي منصرف ميشه كه بايد به اين شكل مي بود تا زيباتر باشه:

و اون رو از بيرون كردن پسر مو طلايي منصرف كرد.

من مطمئن هستم كه با خوندن پست هاي سايرين و همچنين تمرين بيشتر، اين مشكلات كوچك هم برطرف خواهد شد. در كل من نسبت به آينده ي شما در اين سايت، خوش بين هستم. تمرين كنيد و تمرين!

تاييد شد.


ویرایش شده توسط كلاه گروه بندي در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۹:۵۵:۴۸
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۳ ۶:۵۲:۱۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۰۹ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷

املاین ونس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۱ چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸۹
از عمارت اربابي مالفوي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 28
آفلاین
کسی در راهروهای هاگوارتز می دوید.او از شدت دغدغه فکری نمی دانست به کجا می رود.فقط به ماموریت سختی که ولدمورت به او داده بود فکر می کرد و با خود می گفت: اخه چگونه؟...من چجوری اینکار را بکنم؟همانگونه که با خود صحبت میکرد ناگهان بر روی ابی در کف زمین لیز خورد.وقتی سرکی کشید فهمید از کجا سر در اورده است.جایی دنج و خلوت برای گریه کردن:دستشویی میرتل گریان! او چهره خود را در ایینه دید و لحظه ای خود را نشناخت.چشمانی گود رفته و خون الود...لحظه ای احساس کرد کسی پشتش است و درست فکر می کرد : میرتل گریان.میرتل از او پرسید : دراکو چی شده؟ انگار حالت خوب نیست ها! او گفت: ن..ن..ن..نمی تونم بگم.ازم سوال نکن.میرتل گفت:هری کاری کرده؟ خواهش می کنم ..بگو دیگه...و دراکو استینش را بالا زد و علامت شوم روی دستش را به میرتل نشان داد و گفت:لرد سیاه بهم دستور داده که...و شروع به گریه کرد.اخه چگونه می توانست پدرش را بکشد؟...ناگهان صدایی امد . او با استینش اشک هایش را پاک کرد و با سرعت به بیرون رفت.

تام عزيز. همونطور كه حدس ميزدم، در ديالوگ نوشتن كمي ضعيف هستيد( آنچه اين متن نشان ميده). ببينيد، در ديالوگ نوشتن بايد ويژگي هاي شخصيتي فرد، موقعيتي كه در اون هست و كسي كه در مقابل اون هست رو، مد نظر داشته باشيد. مثلا، شما جلوي معلمتون طوري حرف نميزنيد كه در برابر دوست بسيار صميميتون. در اينجا هم دراكو سريعا به ميرتل اعتماد ميكنه و علامت شوم رو نشون ميده( و ميرتل حتي جيغ هم نميكشه و خيلي عادي رفتار ميكنه!!!)
اشكال ديگه شما پاراگراف بنديتون بود. ببينيد، براي ديالوگ ها بايد يك سطر جداگانه در نظر گرفته بشه و از علامت: _ استفاده بشه تا خواننده گيج نشه. گاه وقتي هم وقتي ميخوايد جمله اي كه در رابطه با جملات قبل نيست رو شروع كنيد، بهتره اون رو در سطري جدا بنويسيد.
اشكال ديگه پستتون هم زود تعريف كردن ماجرا بود. البته من اين عجله رو حمل بر اشتياق شما براي ورود به ايفاي نقش مي دونم، اما بدونيد كه بهتر هست كمي بيشتر روي پستتون وقت بذاريد. چون يكي از اركان خوب نوشتن، همان خوب پرورش دادن سوژه هست.
در كل من از كار شما راضي هستم، اما انتظار دارم نكات فوق رو در ايفاي نقش رعايت كنيد. و توصيه ي ديگه اي كه دارم، اينه ككه سعي كنيد در اوايل كار بيشتر پست بخونيد تا با اين نحوه نوشتن آشنا باشيد. موفق باشيد.

تاييد شد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۰ ۶:۲۴:۳۲

آخرین دشمنی که نابود می شود مرگ است :bat:


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
دراکو در فضای سرد دستشویی در حالی که روبه روی آینه ی جرم گرفته ای ایستاده بود اشکهایش را با آستین ردایش پاک کرد و باخودش زمزمه کرد: نه نمیتونم .... نمیشه .... آخه چرا ؟
-چیزی شده دراکو؟... میرتل این را گفت و از درون یکی از دستشویی ها پرواز کنان بیرون امد وباعث شد اب درون لوله به بیرون بپاشد
-تو خون فاسد احمق چی میخوای ؟ به تو ربطی نداره .....فلیپندو نور ابی رنگی از نوک چوب دراکو بیرون آمد واز درون میرتل عبور کرد.
میرتل دوباره جیغ مخصوص به خودشو کشید وپشت ابخوری پناه گرفت.
-من فقط تا حالا گریتو ندیده بودم اصلا به من چه شما اسلیترینی ها همتون ..... ناگهان صدای بلند بیرون آمدن آب مشابه دفعه ی قبل که باورود میرتل شنیده شد به گوش رسید و صدای میرتل در ان گم شد به همین دلیل دراکو نفهمید که میرتل در انتهای جمله اش چی گفت.
-دراکو .....دراکو... کجا بودی از اون موقع دنبالت میگشتم؟
دراکو:تنهام بزار گراپ اصلا حوصله ندارم
گراوپ در حالی که آخرین تکه چیپس خود را قورت داد از تعجب ابروهاشو بالا انداخت و رو به دراکو گفت: هی پسر چرا چشات قرمزه گریه کردی ؟ دیگه حالا باید بگی چی شده که انقد تو رو ناراحت کرده؟
دراکو:گفتم تنهام بزار تا یه بلایی سر خودمو خودت نیاوردم!!
سپس تنه ی محکمی به گراوپ زد و از دستشویی بیرون رفت
(کلاس معجون سازی)
سوروس اسنیپ مثل همیشه ردای سیاه خودشو تنش کرده بودوروغنمالی سر ساعت در کلاس حاضر شد وسریعا شروع کرد به ادامه ساختن معجونی که جلسه ی قبل نیمه تمام مونده بود .
-خوب اینم از پر ققنوس که تموم کرده بودیم ققنوس پرفسور دامبلدور هم تازه تجدید حیات کرده وهنوز پراش در نیومده بره همین مجبور شدم یه سر هاگزمید برم سوروس اسنیپ این را گفت و پر ققنوس رادرون معجون ریخت معجون لحظه ای جوشید ورنگش به گلبهی تغییر پیدا کرد .
خوب حالا چی می خوایم؟ دراکو.... اهای کجایی ؟ دراکو با تو ام مثل اینکه توکلاس نیستی !!! چیزی شده ؟
جمله ی چیزی شده جمله ای بود که اون چند روزه دراکو رو کلافه کرده بود برای همین مانند پتکی توسرش خورد و نگاه باحسرت خود را از روی سوروس برداشت و جواب داد نه پرفسور فقط کمی خسته ام میتونم از کلاس برم بیرون ؟
سوروس لحظه ای چشمانش را باریک کرد ودر حالیکه از رفتار دراکو تعجب کرده بود گفت: بفرمایید.
دراکو ارام کلاس راترک کرد و پله های زیر زمین را بالا می امد لحظه ای ایستاد وازجیبش تکه کاغذ مچاله شده ای رو بیرون آورد ودوباره با دقت بیشتری نامه را خواند
دراکو اسنیپ باید کشته بشه اونم به دست تو!!!
ارباب گرانقدرت لرد ولدمورت ...


خيلي پست خوبي بود! واقعا پيشرفت فوق العاده و غير منتظره اي داشتيد. ديالوگ ها به جا و توصيفاتتون زيبا بود. و اگه همينطور پيش بريد، ميتونيد يكي از رول نويسهاي موفق باشيد. تنها توصيه ي من به شما اينه كه هر وقت عضو ايفاي نقش شديد( در صورت تاييد در تاپك شخصيت خودتون رو معرفي كنين) بيشتر پست بخونيد تا خيلي بهتر بتونيد بنويسيد. موفق باشيد.

تاييد شد


ویرایش شده توسط tohid zafarpour در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۱:۵۱:۵۸
ویرایش شده توسط tohid zafarpour در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۲:۰۷:۱۱
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۷:۱۹:۵۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷

املاین ونس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۱ چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸۹
از عمارت اربابي مالفوي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 28
آفلاین
کسی در راهروهای هاگوارتز می دوید.او از شدت دغدغه فکری نمی دانست به کجا می رود.فقط به ماموریت سختی که ولدمورت به او داده بود فکر می کرد.ماموریتی که به قیمت جان خودش تمام می شد.همانگونه که می دوید حواسش نبود که پایش بر روی آبی در کف زمین رفت و لیز خورد. وقتی سرک کشید فهمید که از کجا سر در آورده است. جایی خلوت و دنج برای گریه کردن. دستشویی میرتل گریان! او چهره ی خود را در آینه دید و لحظه ای خود را نشناخت. زیر چشم هایش گود رفته و چشم هایش خون آلود بود. آستین ردایش را بالا زد و علامتی را که او را وادار میکرد تا مأموریتش را انجام دهد دید و دوباره شروع به گریه کرد. او باید به دستور ولدمورت پدرش را می کشت . او دراکو مالفوی بود. ناگهان صدای پایی آمد. سریع دست و صورتش را شست و با آستینش خود را خشک کرد و از دستشویی بیرون رفت.


تام.م.ريدل عزيز. اول بايد در بازي با كلمات پست مي زديد و بعد دز اينجا، اما چون در هر حال در اون تاپيك تاييد شديد، روي پستتون بحث ميكنم.

خب، پيت خوبي بود و من خوشم اومد. توصيفات به جا و تنها در بعضي نقاط، نيازمند رفع اشكالاتي بود( از نظر رفع اشكال در مفهوم). اما با اينكه توصيفاتتون خوب بود، من هيچ ديالوگي رو در متنتون نديدم. اين مسئله ي مهمي نيست كه در متني ديالوگ نباشه، اما من بايد ببينم كه ديالوگ ها رو چطور مي نويسيد( با توجه به احساسات و موقعيت زماني- مكاني و شخصيت فرد) .

از شما در خواست دارم كه همين پستتون رو با كمي گسترش و اضافه كردن حتي 2 يا 3 ويالوگ، كاملتر كنين و دوباره بفرستيدش. پست شما از لحاظ توصيفات بسيار قابل توجه و عالي هست و تنها در مبحث ديالوگ، نيازمند بررسي ببيشتر هست. موفق باشيد.

تاييد نشد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۷:۱۷:۳۳

آخرین دشمنی که نابود می شود مرگ است :bat:


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

بابك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
از از جون من چي مي خواي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هري:سلام رون
رون:به به،اقا هري خوش آمديد،بفرما بشين
هري:ممنون،در اصل به اين خاطر خدمتتون رسيدم كه بگم پسرمون توي بيمارستان سنت مانگو به دنيا آمد...
هرميون:واي،مباركه...راستي جيني حالش چطوره؟
هري خوبه،
هرميون:خب حالا تصميم دارين اسمشو چي بذارين؟
هري:با جيني به توافق رسيديم به خاطر قدر داني از دو مدير هاگوارتزكه به ما كمك كردن تا ولدمورت رو از بين ببريم اسمشو آلبوس سِـوروس بذاريم
رون:حالا نميشه همون آلبوس بذارين چون من هنوزم از اسنيپ خوشم نمياد
هرميون:رون!اولا پدر و مادرش تصميم ميگيرن اسمشو چي بذارن،نه تو،دوما مگه هري نگفت اسنيپ چقدر بهمون كمك كرد:توي بدست آوردن چوب جادوي ارشد،موقع از بين بردن هوركراكس ها...
رون:خيلي خب بابا!خواهشا دوباره شروع نكن!
هري:من بايد برم.خوشحال ميشيم اگه فردا شب شام تشريف بيارين.لطفا دنبال تدي جون هم برين.بالاخره هرچي باشه يه جورايي داداشش ميشه.خداحافظ (و به سمت در ميرود)
رون:خداحافظ
هرميون:به جيني سلام برسون


دوست عزيز. شما بايد با توجه به عكسي كه در پست خانم اوانز وجود داره( دراكو در حال گريه در دستشوئي ميرتل گريان) نمايشنامه مي نوشتيد. در ضمن، يك پست علاوه بر ديالوگ، نيازمند يك سري توصيفت هم هست كه پست شما فاقد اون بود. با تغيير سوژه و رعايت تناسب توصيفات، يك پست ديگر بزنيد. حتما منتظر پست خوبتون هستم. تاييد نشد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۷ ۷:۵۶:۵۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۳۱ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
در با صدای قژقژی آرام باز شد ... بوی گندیدگی آب و کپک هایش همچون دیوی خروشان به طرف دراکو هجوم برد.
ولی گویا دراکو به این چیز ها توجهی نداشت . دو خط سیاه در دو طرف صورتش آشکارا به چشم می خورد ... گریه کرده بود. گریه ای تلخ!
ردای اسلیترین اش را بر تن داشت ولی گره کراوت سبز رنگش در آستانه باز شدن بود. موهای طلایی رنگش هم اکنون ژولیده شده و بر روی چشمانش قرار گرفته بود. سینه اش با هر نفس به شدت بالا و پایین می رفت و مردمک های چشمش به شدت اطراف را می کاوید .

دراکو مالفوی ، با شتاب به سوی شیر آب زنگ زده ای رفت و آستین دست راستش را بالا زد.
جمجمه ای شوم ، مرگ بار و کثیف ، همچون زالویی خون خوار بر ساعدش حک شده بود و رنگش به قرمز تغییر پیدا کرده بود . گویا می خواست آتش بگیرد.
_ نه ... نه ... من نم... نمی تونم برم پیشش ، من تحملشو ندارم!
از صدای دراکو ، همچون ابر بهاری ، فلاکت می بارید! تمام تنش می لرزید و ساعد نفرین شده اش را زیر شیر آب گرفته بود ولی هیچ اثری نداشت.
_ هوووم ... دراکو مالفوی ! فکر نمی کردم چنین مهمان نا خوانده ای در چنین موقع شب داشته باشم.
صدای میرتل گریان چون زنگ در حمام ساکت پیچید. دراکو به میرتل توجهی نکرد ، نمی توانست که توجه کند ... تنها کاری که باید انجامش میداد آرام کردن دست نفرین شده اش بود.
_ آآآآآآی!
دستش بار دیگر به شدت داغ شده بود... با این فریاد ، میرتل گریان در هوا چرخی زد و بر لبه ی پنجره ای ، درست نزدیک دراکو مالفوی نشست و با کنجکاوی سرش را کمی خم کرد.
_ هوووم! از این علامت ها! فکر کنم یکی هم بر دست سوروس اسنیپ قرار داشت.علامت اسمشو نبر!
سپس روح گریان با گفتن کلمه اسمشو نبر ، لرزشی خفیف را در وجود بی رنگ خود احساس کرد.
برای چند ثانیه سکوت بر حمام حکم فرمایی می کرد و تنها صدایی که سکوت را میشکست ، صدای ریخته شدن آب بر دست آتش گرفته دراکو بود.
سرانجام دراکو ، با صدایی محزون و غم انگیز که از شدت درد به سختی به گوش میرتل می رسید شروع به حرف زدن کرد.
_ هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که انقدر عذاب آور باشه. اون موقعی که با خواست خودم داغ رو بر روی ساعدم حک کردند ، متوجه شدم که اشتباه بزرگی در حق خودم انجام دادم. من خودم رو تباه کردم... ولی حالا باید مقاومت کنم ، دیگه نمی خوام به نزد لرد سیاه احضار بشم.
با گفتن این جمله ، دراکو ، با جدیت آستینش را پایین داد و لنگان لنگان از حمام خارج شد و میرتل حیران و متعجب را در تاریکی حمام زنگ زده تنها گذاشت.

متن خوبي بود. منتها آخرش به زيبايي اولش نبود. اما خب، واقعا جالب نوشته بودين. مثل ابر بهاري گريه ميكنن! نه فلاكت!... در كل عالي بود، تاييد شد.


ویرایش شده توسط مورگوت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۵ ۹:۳۳:۳۵
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۶:۳۹:۴۶

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... .php?pid=15300&fullsize=1
ارباب لرد ولد مورت
لوسييوس رو صدا ميكنه
و بهش دستور ميده پاتر رو بكشه
لوسيوس قبول ميكنه و ميره هاگوارتز و منتظر يه وقت مناسب ميمونه تا تك و تنها
هري رو گير بياره و دستور لرد رو اجرا كنه
اما موفق نميشه
و لرد اون رو شكنجه ميكنه
و اونم ميره دستشويي ميرتل گريان
و از شكنجه هايي كه شده شروع به گريه كردن ميكنه





آقاي ظفر پور، اولين اشتباه شما اين هست كه فردي كه گريه ميكنه، دراكو هست و نه لوسيوس! اما از اين نقص اگه بگذريم، بايد بگم كه نوشتار شما نياز به يك تجديد نظر اساسي داره!
بينيد، داستاني كه شما نوشته بوديد، نوعي تعريف قصه به شمار مي ياد؛ اون هم به صورت خلاصه. شما بايد از يدالوگ ها، فضا سازي و ساير نكات نويسندگي استفاده كنيد تا متنتون براي خواننده جذاب باشه. ممكنه با خودتون بگيد چطوري؟ بسيار ساده.

1- توصيف مكاني كه لرد اين ماموريت رو به دراكو ميده و رد و بدل كردن چند ديالوگ.

2- توصيف اينكه دراكو كجا و چگونه منتظر هري ميشينه و توصيف اضطراب هاي دراكو براي اينكه ايا تصميمش درست هست يا نه.

3 وصف كردن جنگ بين هري و دراكو يا توصيف اينكه چطوري دراكو پشسمون ميشه و بدون كشتن هري هاگوارتز رو ترك ميكنه.

4- شرح دادن اينكه چطور لرد عصباني ميشه و عكس العمل دراكو

و در آخر، رفتن دراكو به دستشويي ميرتل گريان و درد دل كردن با او

راهنمايي هاي فوق براي اين بود كه بيشتر با سبك نوشتن و مراحل اون آشنا بشيد. البته ااين سوژه اي شما برداشتيد، مستلزم يك يا چندين پست بلند بالاست. به شما پيشنهاد ميكنم كه با برداشتن يك سوژه ي ساده تر، به خودتون وقت بديد تا بيشتر و بهتر به اصل داستان بپردازيد و اون رو مثل يك قصه گويي ننويسيد. مسلما با تلاشي بيشتر، موفق خواهيد شد. در ضمن پيشنهاد ميكنم چندين پست در همين تاپيك رو مطالعه كنيد تا نوشتن بيشتر دستتون بياد.

تاييد نشد!


ویرایش شده توسط tohid zafarpour در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱ ۲۲:۵۴:۲۹
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲ ۸:۴۰:۵۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.