هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: اداره مبارزه با سوءاستفاده از اشیای مشنگی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#1
-الو! سلام قربان!

آسپ در حالي كه آنطرف خط به اين شكل درآمده بود، گفت:

-من خودمو كشتم تا بهت ياد بدم بگي قربان! حالا چي شده؟ ........ حالا بي خيال! من فكرامو كردم بليز. ما فقط و فقط يه راه داريم. وجود مگي برامون خطرناكه. هيچ راهي نداريم جز اينكه...... كار خودته بليز! بايد تر و تميز انجام بشه.

در همين لحظه صداي فرياد كمك آني موني به گوش رسيد!

-اونجا چه خبره بليز!؟ صداي كمك مياد!

-نگران نباشين قربان! بچه ها دارن ازين وسايل مشنگي استفاده مي كنن. از همينا كه فيلم نشون مي ده! خيالتونم راحت باشه! ما كار رو تموم مي كنيمو ميايم! هيچ اثري از هيچكدومشون پيدا نمي شه! ()

-باشه، پس بعدش بياين سر قرار تا حساب كتاب كنيم.

-ولي قربان قرار كجا....

پاق! ....بيق بيق بيق بيق!

مگي در حالي كه دستانش را بهم مي ماليد وارد سالن آزمايشگاه شد و بليز و آني موني و ايوان را بالاي يك نردبان ديد، در حالي كه كمك مي خواستند!

گيلدي كه سعي داشت آن ها را در آغوش بگيرد و كمي آنطرف تر چو هر چه به دستش مي رسيد نصف مي كرد!

مگي صدايش را صاف كرد و فرياد زد: «كافيه!»

ملت: « »

-اهم! ببخشيد! ...... چينجيوس صداي بليز به صداي من! ...... كافيــــــــــــــــــــــــه!

سپس در حالي كه به طرف نردبان مي رفت، گفت: «بعضيا بايد اعتراف كنن كه محل قرارشون با آسپ كجاست! وگرنه..... »

دقايقي بعد آني موني و بليز و ايوان به همديگر بسته شده بودند و حال گيلدي و آلفرد و چو بهتر شده بود. مگي هم در اعماق ذهنش طلسم كريشيو را تمرين مي كرد!


ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۱:۲۰:۲۲



Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷
#2
سوژه ي جديد
هري عزيز!
اميدوارم بعد از كلاس "دارك آرتز" وقت داشته باشين با بچه ها يه سر بهم بزنين.
قربانت هاگريد.


با ديدن نامه، هري به نظرش رسيد كه يك هفته اي است كه به هاگريد سر نزده. پس به سرعت جواب نامه را نوشت و به پاي هدويگ بست.

بعد از كلاس، هري به همراه رون و هرميون مسير كلبه ي هاگريد را در پيش گرفتند و شكاربان هاگوارتز كه به كدو حلوايي هايش رسيدگي مي كرد، به گرمي از آن ها استقبال كرد:

-سلام بچه ها! چه خوب شد اومدين. بايد يه چيزي رو بهتون نشون بدم. بريم تو.

درون كلبه همه چيز مثل هميشه بود و فقط يك شيء عجيب در كنار شومينه با پارچه پوشانده شده بود و صداهاي عجيبي هم از آن به گوش مي رسيد!

-اهم! درباره ي اين با كسي صحب نكنين! اين يه چيز فوق العاده ست.

هرميون در حالي كه با ترديد به آن نگاه مي كرد گفت: «نكنه بازم.....»

-نه! اژدها نيست. يه چيز جالب تره! در واقع خيلي شانس آوردم كه تونستم اينو گير بيارم. اين روزا جوجه ي "هانتيگل" همه جا گير نمياد! ببينين چه عقاب خوشگليه!

و وقتي روكش قفس را برداشت، يك جوجه ي زشت كه هيچ شباهتي به عقاب نداشت نمايان شد. در واقع به جاي پر فلس داشت و بال هايش مثل خفاش پره اي بودند!

-نمي دونم از كجا اومده توي جنگل ممنوعه، آخه مادر اينا تقريباً به اندازه ي اژدهاست! من كه تا حالا اين اطراف نديدم هانتيگل پرواز كنه. ولي به هر حال مي خوام بزرگش كنم!

هري در حالي كه دقيق تر حيوان را بررسي مي كرد، پرسيد: «حالا به عنوان غذا چي بهش.....»

ناگهان كل كلبه به لرزه افتاد و صداي جيغ بلند و كر كننده اي بلند شد و قبل ازينكه بفهمند صدا از كجاست، تكه ي بزرگي از سقف كلبه فرو ريخت!

هاگريد در حالي كه وحشت كرده بود، گفت: «اون....اون مادرشه!»

هري در حالي كه چوبدستي اش را بيرون مي آورد، رو به هرميون فرياد زد: «تو برو كمك بيار!»

و هرميون هراسان راه دفتر استاد "دارك آرتز" ، استاد محبوبش، گيلدوري لاكهارت را در پيش گرفت....




Re: اداره مبارزه با سوءاستفاده از اشیای مشنگی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
#3
چو به آرامي به سمت جعبه اي كه دوربين نشان داده بود رفت و آماده شد تا با يك ضربه ي نِريو چاكي آن را از وسط به دو نيم كند كه آلفرد گفت: «صبر كن! راه هاي بهتري هم هست!»

و به آرامي در جعبه را باز كرد!

چو در حالي كه شانه هايش را بالا مي انداخت با خود فكر كرد كه:« به نظر من كه با نِريو چاگي راحت تر بود »

هيرو هاي اداره ي مبارزه با سوء استفاده از نمي دونم چي چي (خب سخته اسمش ) مشغول خواندن برچسب هاي روي قوطي قرص ها شدند:

_فضانوردي در يك ساعت!
_از اين بخوريد تا عضلات هالك را به سخره بگيريد!
_....


-به به! مي بينم كه جمعتون جمعه! مي تونم راهنماييتون كنم؟

اين صداي بليز بود كه به همراه آناكين و ايوان آمده بودند تا با چوبدستي هاي آماده از تجارت پر سود مرگخواران و وزير مزدور وقت دفاع كنند!

-ها؟ بله؟ اومدم!

چو در حالي كه با گوشه ي چشم به گيلدي نگاه مي كرد، گفت: «كسي صدات نكرد گيلدي! »

در يك آن، 5 چوبدستي بالا رفت و زبان ها آماده شدند تا وردهاي خطرناك صاحبان خود را ادا كنند.....

-صبر كنين!.......اهم .... خب من بعد از اون سكته ي ناقص موهامو مرتب نكردم!

آلفرد:«آيينه بدم خدمتتون!؟»

گيلدي در حالي كه چوبدستي را به طرف سرش مي گرفت، گفت: «مختصاتش دستمه! ...... مي دونين! من قبل ازينكه اژدهاي هار اسكاتلندي رو بكشم، 5 بار مدل موهامو عوض كردم تا توي عكساي بعدش جيگر بيفتم! »

بليز كه ديگر حوصله اش سر رفته بود، گفت:«پس بگير! پورتِگو!»




Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷
#4
مگي در حالي كه جلوي افراد صف كشيده سان () مي ديد، سعي مي كرد وحشتناك و خشن به نظر برسد. سپس روبروي آماندا ايستاد و گفت:
-اين موهاي يه نظامي منضبط نيست! بايد پشت سرت كاملاً جمعشون كني!

-ولي من الان خوابيده....

-حرف نباشه! گفته بودم روي كارات حساسم! فقط بايد بگي بله قربان!

-خب پيژامه ي فليت ويك كه بدتره!

- بسه ديگه! ..... اهم! ....... به من خبر دادن كه مرگخوارا داخل وزارت نفوذ كردن. البته مطمئنم هيچ مرگخواري توي ارتش وزارت نيست! يعني جرات نمي كنه باشه! ....... هوووم! ...... به هر حال بعيد نيست بخوان توي اينجا هم نفوذ كنن.

فليت ويك در حالي كه پيژامه اش را بالا مي كشيد () ، گفت:
-خب قربان فكر نمي كنين الان قضيه ي نفوذيا رو لو داديد؟ يعني اگه كسي از بين ما باشه، خب خودشو جمع و جور مي كنه كه لو نره!

-همممم! يعني..... ....... شماها هيچ چي نشنيدين! فهميدين؟

-بله قربان!

در همين حين كه يك سكوت نسبي ايجاد شده بود صداي جير جير كف خوابگاه ورود يك نفر را اعلام مي كرد.

-اهم! اهم! من گيلدوري لاكهارت هستم! مي خوام عضو ارتش بشم

تمام افراد ارتش همزمان به او چشم دوختند و در فكرشان يك نظر مشترك را پرورش دادند.....جاسوس!

-برو توي دفترم تا فرم عضويتو بدم پر كني، لاكهارت!

دقايقي بعد، گيلدوري در حال پر كردن فرم عضويت بود و مگي مي انديشيد:
-جاسوس!؟!
----------------------------------------------
1- نام : گيلدوري لاكهارت

2- لينكي از بهترين پستهاي خود

كارگاه نمايشنامه نويسي

سوالات عقيدتي!!! :

1- بهترين وزير دوران جادوگران كه بود و چرا؟( حداكثر 10 سطر)

به نظرم وزير فعلي خيلي خوش فكرتر و فعال تره.

2- لرد بهتر است يا دامبل؟( حداكثر 5 سطر- طنز)
وزير مردمي بهتر تر است.

3- مشكل عديده ي عدم فعاليت تاپيك ها در وزارت چيست؟
الف) زياد شدن جك و جوونور در سايت!
ب) قدرتمند شدن مرگخوارها!
ج) عدم استفاده به موقع از كنترل + اف 5 !
د) ساير ( در صورت انتخاب اين گزينه، توضيحات خود را در حداكثر10 سطر بنويسيد.)

خب من تازه واردي بيش نيستم

4- اگر قرار باشد شما به مدت 10 سال محبوس شويد، دوست داريد هم سلولي شما كه باشد؟ چرا؟( حداكثر 5 سطر- طنز)
خب من علاقه مندم با لارتن هم سلولي بشوم. چون لارتن خيلي بچه باعشقيه و همچنين خيلي خيلي با مزه ست!


ویرایش شده توسط گیلدوری لاکهارت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۲۰:۱۰:۴۵



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷
#5
نام: گيلدوري لاكهارت
رنگ مو: طلايي مجعد
چشم: آبي
رنگ مورد علاقه: بنفش ياسي
سن: 35 سال
گروه: ريونكلاو

پروفسور لاكهارت، استاد درس مقابله در برابر جادوي سياه در مدرسه ي هاگوارتز است. او فردي مغرور و خود شيفته است كه بخاطر تبحرش در فن پاكسازي حافظه توانسته كارهاي جادوگران ديگر مثل از بين بردن غول ها و هيولاها را به نام خود كند.
ديوار اتاق او پر از عكس هاي خودش است و علاقه ي زيادي به فرستادن عكس هاي امضا شده ي خودش براي هوادارانش دارد.
در ژوئن سال 1993 به طور اتفاقي خودش را در تالار اسرار با طلسم پاکسازي حافظه جادو كرد و در حال حاضر در بيمارستان سنت مانگو بخش آسيب هاي ناشي از طلسم بستري است.

شناسه ي قبلي من: لارتن كرپسلي

تایید شد!


ویرایش شده توسط moon در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۹ ۲۰:۰۵:۱۱
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۱۷:۴۸:۵۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#6
بلاخره كتاب مورد نظرش را پيدا كرده بود. به سرعت درون فهرست نگاه كرد و صفحه ي مورد نظرش را يافت.

معجون عشق!

اما؟ انگار كسي اين دو كلمه را با صداي بلند گفت! به سرعت سرش را برگرداند و دراكو مالفوي را ديد كه با همان لبخند آزار دهنده ي هميشگي پشت سرش ايستاده بود!

-معجون عشق! معجون عشق! معجون عشق! جيني ويزلي عاشق شده! شايد مي خواد به خورد يه پسر پولدار بده تا مشكلات مالي پدرشو حل كنه!

و لحظاتي بعد همه توجهشان به سوي آن ها جلب شده بود.

-مي دونين! اصلاً شايد مي خواد اين معجونو به خورد فليچ بده!

جيني كم كم احساس مي كرد هواي آنجا برايش جامد شده و نفس كشيدن برايش فوق العاده سخت شده بود.

-هي! اونجا چه خبره! شماها يادتون رفته كه توي كتابخونه هستين؟

اين صداي پروفسور مک‌گونگال بود كه باعث قطع شدن همه ي صداها شد. با ديدن وضعيت جيني و پوزخند دراكو وضعيت برايش روشن شد.

-اميدوارم جريمه هاتو نوشته باشي آقاي مالفوي! چون اگه تا يه ربع ديگه توي كلاس و روي ميزم نباشه مجبورم از قوانين مدرسه استفاده كنم و حضورت توي تيم كوييديچ لغو مي شه!

رنگ صورت مالفوي از چيزي كه بود سفيد تر شد و سعي كرد چيزي بگويد، ولي پروفسور مک‌گونگال ادامه داد:

-امممم اون كتاب فنون جادوي باستاني كه دستته مال بخش ممنوعه ي كتابخونه ست! مي تونم اجازه نامتو ببينم مالفوي؟

مالفوي در حالي كه كتاب را روي ميز مي گذاشت و عقب عقب مي رفت با تته پته گفت:

-من فقط مي خواستم يه نگاهي......

و با برخورد به يك صندلي محكم به زمين خورد و خنده دانش آموزان حاضر فضا را پر كرد و در عين حال مالفوي دوان دوان كتابخانه را ترك كرد.


مون عزيز! واقعا از خوندن پسستون خوشحال شدم. پست شما، من رو لحظاتي به هاگوارتز برد. از لحاظ توصيفات( مخصوصا حالت جيني) و همچنين ديالوگ ها، بسيار عالي عمل كرده بوديد! هيچ حرف ديگري براي گفتن ندارم، جز اينكه براي شروع فعاليت جدي در سايت، ابتد پست هاي تني چند از دوستان رو مطالعه كنيد تا نحوه ي نوشتن، دستتون بياد. موفق باشد دوست عزيز، تاييد شد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۶:۲۶:۰۶



Re: بعد از تمام شدن سری کتابهای هری پاتر چه قدر به اونها سر میزنید؟
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#7
من كل اين كتابا رو يه دور خوندم. ولي گاهي پيش مياد كه بصورت شانسي يه جايي از يكي از كتابا را باز مي كنم و از خوندنش لذت مي برم. بيشتر از همه هم كتاب اول و دومشو دوست دارم.



Re: رده بندی کتابهای تخیلی!!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#8
1-هری پاتر
2-سرزمین اشباح.دارن شان
3-نبرد با شیاطین
4-پارك ژوراسيك
5-اراگون
6-مجموعه ی سرزمین دلتورا



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷
#9
خطرناک - مرگخوار - دوئل - چوب دستی - ورد - کمک - خسته - فرار - غرور - سیاه

-------------------------------------------------------

به زحمت مي دويد. خستگي بر او چيره شده بود. متوجه شد سايه ي سياه تعقيب كننده اش را جلوتر از خودش مي بيند و دريافت فرار فايده اي نخواهد داشت.

برگشت و تصميم گرفت همراه با غرور بميرد و آخرين دوئل زندگي اش را تجربه كند. آن هم بدون هيچ كمكي و رو در روي يك مرگخوار! براي اويي كه تا آن زمان زندگي آرامي را گذارنده بود، دلهره و هيجان طاقت فرسايي داشت!

به آرامي چوبدستي اش را بالا آورد. مرگخوار سريع تر از او وردي را به زبان آورد كه به شكل خطرناكي از كنار سرش گذشت.

بعيد بود دفعه ي بعد انقدر خوش شانس باشد. احساس كرد در آن لحظات به يك دلگرمي كوچك نياز دارد:

-لوموس!!!

صداي خنده ي مرگخوار كوچه را پر كرد و نوري سبز رنگ، آخرين چيزي بود كه او مشاهده كرد....

----------------
تایید شد.


ویرایش شده توسط moon در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۷ ۲۲:۲۷:۰۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۷ ۲۲:۳۵:۰۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.