هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین




Re: ساتورستان نقد
پیام زده شده در: ۸:۳۳ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
#1
نقد پست شماره ي 25 تاپيك معدن متروك مترو پليس ، نواخته شده توسط استرجس پادمور:

استرجس، متن خوبي بود از لحاظ محتوا اما نقاط ضعف مشهودي داشت كه اميدوارم با رعايت كردن اونها، در مابقي پست ها موفق تر عمل كني:

قسمت هاي محاوره اي نوشتت، به اون آسيب زده بود:
رو، كلاه سياهشو كه براي جلوگيري از جلب توجه زده بود، هماننده، خبري از قطار نشد، قورت دادن عصبانيت، شروع کرده با ناخن هایش به دیوار خط کشیدن.
كه به ترتيب در يك متن جدي بايد اينطور نوشته مي شدند:
را، كلاه سياهش را براي اينكه حلب توجه نكند، بر گذاشته بود، همانند( اون "ه" كه مي نويسيد، به معني" است" استفاده ميشه. در اينجا كسره لازمه ي كاره)، اما هيچ اثري از قطار نبود، فرو خوردن خشم، با ناخن هايش كه همين چند ساعت پيش، دستهاي پسر بچه ي كوچكي را خراشيده بود، ديوار را مي خراشيد.

نكته اي كه لازمه بهش توجه كني: هميشه نوع خاصي از لغات، اصطلاحات و كنايات هستند كه ميشه در هر موقعيت زماني و مكاني، ميشه از اونها استفاده كرد. مثلا در يك متن جدي، بهتره كه از لغت" عصبانيت" كمتر استفاده بشه، چون كلمه ي بهتري مثل" خشم" وجود داره.

چيز ديگه اي كه هست، شاخ و برگ دادنه، مثلا اگر اون قسمتي كه من براي ديوار خراشيدن فنرير اضافه كرده بودم رو، اضافه كرده بودي، مي تونستي خواننده رو بيشتر با پستت همراه ميكردي.

از شخصيت ولدمورت به خوبي استفاده نكردي. يعني ولدمورت رو به نحوي كوچيك كردي!
اگر مرگخوارانش نتونن ان كارو انجام بدن...
بايد توجه ميكردي كه اون بهترين مرگخوارانش رو فرستاده( بلا و لوسيوس و...) و مطمئنا دوست داره كه اونها همچين كار كوچيكي رو انجام بدن، وگرنه بقيه ماموريت ها رو چه كار ميكنن؟!
و اينكه ايا ولدمورت خودش براي شكار چندتا نيمه گرگ كه هنوز گرگ هم نشدن، بره؟ بهتر بود طوري مي نوشتي كه اگه مرگخوارا موفق به اين كار نميشدن، لرد براشون يه مجازات سخت تعيين ميكرد.

چيز ديگه اي كه ميتونم بگم، دو پاراگراف ابتداي پستت بودند كه از لحاظ دستوري و نوع بيان، كمي ايراد داشتند. كه اميدوارم برطرف بشه.
و البته، قسمت ولدمورت رو مي تونستي دلنشين تر كني، و كمي خشم اون رو وصف كني!

و كاش تغيير دكوراسيون رو برامون توضيح ميدادي. اينكه چه مكان چه تغييراتي كرده.

و در نهايت، عجله اي در كار ما نيست! تو مي تونستي اين پست رو با توصيفات به جا و بيشتري تنها از زبان مرگخواران بنويسي. و يا كمي از قسمت ريموس و دوستانش مي نوشتي و اينكه شايد فهميده بودند كه چيزي تعقيبشون ميكنه!

در هر صورت، با توجه به اينكه خيلي وقته كه از نوشتن دور بودي، من اين نوشته رو در حد يه " ق" به عنوان " قابل قبول" ميدونم!( كپي رايت باي سيسي)
اما انتظار دارم كه اين نكات رو در پست هاي آتي رعايت كني تا بشي همون استرجس پامادرو(!) قبلي.

موفق باشي.



ساتورستان نقد
پیام زده شده در: ۸:۳۰ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
#2
در اينجا به نقد و بررسي پستهاي عزيزاني كه در اين انجمن پست مي زنند، مي پردازم. موفق باشيد. مك گونگال.



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۱۵ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
#3
عكس جديد براي نوشتن!

موفق باشيد

عكس جديد



Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷
#4
خلاصه ي داستان


معدن متروك مترو پليس، معدني بسيار قديمي كه به مناسبت داستانهاي مبني بر اينكه موجوداتي ساكن آن هستند كه علاقه به گوشت انسان دارند، نيمه كاره رها شده بود، هنوز هم گاه وقتي صداهايي مخوف از آن بر مي ايد. اما به تازگي مترو شهر را بر روي آن بنا كرده بودند. جايي كه صدها نفر از آن مي گذشتند.

هيچوقت در دنياي عقل گراي انسان ها، جادوگران، ديوانه سازها، اجنه، موجودات جادويي و حتي گرگينه ها، جايي نداشتند. اما در حقيقت اين گروه ها وجود داشتند، مخصوصا گرگينه ها! اما اين گروه نيمه گرگ، حتي جايي در دنياي جادوگران نيز نداشتند.

گرگينه ها در اين معدن متروك زندگي مي كنند. روزگاري از ترس اينكه به آدمهايي كه خود زماني جزو آنها بودند، حمله كنند و آنها را به سرنوشت شوم خود دچار كنند، اما با ظهور لرد ولد... ، البته بهتر است بگوييم لرد سياه؛ زيرا اين نام هنوز هم لرزه بر اندام هر فردي خواهد انداخت، چه بسا خود من.

با ظهور لرد سياه، سو استفاده از اين موجودات براي تصرف دنياي موجودات جادويي، و با خبر شدن از راه هاي افزايش قدرتي كه ديگر جادوگرها بدان واقف نبودند، در صدر برنامه هاي شوم لرد قرار گرفت. و فنرير گري بك، يك گرگينه ي رانده شده و سرشار از حس كينه، اولين گرگينه اي بود كه بدين درخواست لرد سياه، پاسخ مثبت داد.

او به دستور لرد سياه گرگينه ها را جع كرد، آنها را به خونخواري دعوت كرد، با آنها در دخمه اي مبارزاتي خون بار انجام ميداد و هر روز بدانها متذكر ميشد كه ما بايد دنيا را تصرف كنيم و اين كار تنها با همراهي لرد سياه انجام پذير خواهد بود.
هر روز، پسر بچه يا دختر بچه اي معصوم، تنها به گناه انسان بودن، با گاز گرفته شدن، به جمع گرگينه ها مي پيوست. بوي گوشت انسان پاك، چنان گري بك سرمست نموده بود كه در زماني هم كه انسان بود، باز به ازار و اذيت آدميان مي پرداخت و خود را از گوشت و خون آنها بي نصيب نمي گذاشت.

ريموس لوپين، گرگينه ي محفلي، خود را وارد اين گروه خطرناك كرد و سعي مي نمود نقشه هاي آنها را با اطلاع دادن به محفل، خنثي نمايد.

او امشب، با نقشه اي كه ما( تمام خواننده هاي پست ها) هيچ اطلاعي از آن نداريم، مخالفت ميكند، با گري بك زد و خورد و او را بي هوش ميكند. نيفادورا تانكس، نامزد او طي جرياناتي از اين واقعه با خبر ميشود و به كمك ريموس مي آيد. آنها گرگينه ها را راضي ميكنند كه از فرمانبرداري از لرد سياه دست بكشند و به سطح زمين بيايند. البته چند نفري از آنها هنوز هم طرفدار لرد سياه هستند كه فعلا خاموشي را برگزيدند، اما به هر حال آنها هم از تحقير مرگخوارها به عذاب بودند.

در راه آمدن به سطح زمين، متوجه مي شوند كه گري بك فرار كرده. و بعد از چندي كه فاصله ي زيادي با در خروجي نداشتند، لرد سياه سر مي رسد و طي يك جنگ ناعادلانه، چند طلسم به ديواره هاي سست معدن برخورد ميكند و معدن فروريخته و يكي از 3 درب خروجي را مسدود ميكند. آنها به سمت 2 درب خروجي ديگر راه مي افتند و شايد نادانسته يا از روي عمد، درب منتهي به متروي شهر را بر ميگزينند. اما هنوز به درب نرسيده اند.

لرد سياه، نجيني را مامور تعقيب آنها كرده و اكنون از روي نوعي نقشه و با تعقيب مار عزيز خود، به اين حقيقت دست يافته كه آنها كدام راه خروجي رو انتخاب كرده اند. او اكنون به مرگخوارانش دستور داده كه به مترو شهر بروند و منتظر آن گروه بشوند. و همه را صحيح و سالم به نزد لرد سياه ببرند. البته، مرگخوارها اجازه دارند كه ريموس و تانكس را از بين ببرند.

محفل اطلاعتي از اين وقاياع ندارد. و در ضمن، در بين اين موجودات نيمه گرگ، گرگينه اي مونث به نام آنتونيا وجود دارد كه كمي نسبت به ريموس احساسات و عاطفه دارد.

لرد سياه هنوز به گرگينه هاي خود نياز دارد، بايد آن نقشه را انجام بدهد. گويا بويي از قدرتي جديد به مشام لرد سياه رسيده است.


نكاتي براي اسلوب نوشتار

ما قرار است در اين تاپيك نوشتاري در ژانر فانتزي داشته باشيم، يك نوشتار قوي با توصيفات به جا، ديالوگ هايي قوي و متانسب با شخصيت ها و راهبردن داستان به شيوه اي نه چندان ژانگولر و نه خيلي ساده.


از ويژگي هاي هر شخصيتي استفاده مي كنيم.


سعي ميكنيم خودمان را وارد معركه نكنيم! و اجازه بديم داستان تقريبا مطابق كتاب باشد.

اميدوارم كه از احساسات و عشق و اين گونه مسائل، به عنوان فرعيات استفاده كنيم! و و پست هايي متوسط( نه زياد بلند و نه آنچنان كوتاه) در اين معدن، خواهيم نواخت!


وسعي كنيم كه داستان را به جايي برسانيم كه هيچكس انتظار آن را نداشته باشد، جايي غير منتظره با اتفاقاتي خارق العاده.


ادامه ي داستان

_ مامان؟ ساعت چنده؟ كي ميرسيم خونه؟

دخترك دست مادرش را كشيد و چشمان خواب آلود، به او نگاه كرد. موهاي كم پشتش، صورت سفيد و چشم هاي قهوه اي او ... مادر دختر كوچولوي خود را بلند كرد و در آغوش كشيد و گفت:
_ الان ساعت تقريبا 12 شبه. اين يكي ترن كه بياد، سوار ميشيم و مي ريم خونه. خب؟
دخترك لبخندي زد و سرش را بر روي شانه ي مادرش گذاشت.

در سالن افراد كمي حضور داشتند. دخترك تك تك افراد را نگاه ميكرد و گاه با لبخندي، چشمك محبت آميز آنها را پاسخ ميداد. اما ناگهان متوجه شد كه در گوشه اي از سالن كه تاريك بود، چند نفر ظاهر شدند. چشمان خود را ريز كرد و سعي كرد آنها را ببيند، اما حواس هيچكدام از آنها به او نبود.

با نگاه خود آنها را دنبال كرد، يك، دو، سه، چهار، پنج... شش! شش نفر بودند و لباس هايي عجيب بر تن داشتند. همه داشتند با عجله به قسمت تاسيسات مي رفتند. به دري رسيده بودند. نگاهي به اطراف انداختند و نوري صورتي رنگ به در برخورد كرد و همه سريعا وارد شدند.
واقعا رنگ قشنگي بود! دخترك مشتاقانه به آنها چشم دوخته بود. نفر هشتم نيز داخل شد و حالا نوبت نفر آخر كه كمي قوز داشت، بود. دخترك همچنان اون را مي نگريست و اميدوار بود آن پيرمرد هم به او نگاه كند. حتما آنها افراد خوبي بودند!
اما ناگهان چشم هاي دخترك گرد شد و از وحشت زبان او قفل شد. مرد خميده به اون نگاه كرد، چشماي قرمز رنگش مي درخشيد و
قبل از اينكه وارد شود، لبخندي پليد زد، مي شد شرارت را در وجودش حس كرد. با دستايي كه ناخنهايش شايد به پنج سانت هم مي رسيد، براي دخترك بو سه اي فرستاد، و بعد داخل شد.

_ كاترين؟ عزيزم؟ چرا ساكتي؟؟
مادر دخترش را نگاهي كرد و ديد كه از ترس هم چون قطعه سنگي شده.

***

_ چيكار ميكني گري بك؟ عقب موندي! خروجي معدن چند متري اون طرف تره، عجله كن!

_ خيله خب بلاتريكس! آخه دختر بچه ي نازي بود! كاش وقت بيشتري داشتيم!

و از تصور گاز گرفتن آن پوست لطيف، چنان لذتي به او دست داد كه خرناسي كشيد، خرناسي كه لوسيوس را واردار كرد تا با انزجار بگويد:

_ خفه شو شغال احمق!


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۲ ۸:۳۲:۴۸


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷
#5
گوپس! جغدي وارد شد!

_ خيله خب دنيس! يه دقه چونگتو ببست!

مگي با عصبانيت به جغدي كه تازه براش رسيده بود نگاه كرد. نامه رو از پاش باز كرد و به شدت خوشحال و بعد عصباني شد!

و شروع كرد به نوشتن يه اطلاعيه و بعد از اتمام اون، اونو به دنيس چسبوند و خودش از در خارج شد!

دنيس با تعجب به اطلاعيه نگاه كرد و شروع كرد به خوندنش:


براي من كاري پيش اومده كه كلا نيستم تا يه 5-6 روزي! از اين به بعد، گيلدروي لاكهارت، معاون منه! هرچي اون ميگه رو بايد بهش عمل كنين، هرچي! حتي اگه بگه برين دفتر مگي رو تسخير كنين و از ورودش جلوگيري كنين! اون اختيار تام داره و اميدوارم بعد از برگشتنم، همه چيز خوب باشه! به افتخار رفتن من و راحتي شما، نفري 5 دور دور زمين پادگان بدوين! در ضمن، اين دنيس بدبخت بيچاره بي نوا رو هم پذيرفتم تو ارتش! اوهو! من تاحالا اينقد احساساتي نشده بودم! به قول جيمز سريوس پاتر، عههه! فعلا!!



Re: دفتر خانه ریدل(مجوز تاپیک)
پیام زده شده در: ۸:۳۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#6
اي لرد عزيز و گرانقدر! اي كچل خان! اي شنل سياه، كه بليز فداي شنلتان!
اي دماغ قشنگ كه هيچ دكتري نميتواند به اين زيبايي دماغ عمل كناد!
اي سيفيد ترين سيفيدان!

من نظري داشتم كه ساليان سال در خفاياي تاريك ذهن بنده نشسته بود و پس از مدتي در زير اوار افكار سياه، دفن گشته بود.
و اكنون نميدانم چه شد، روئيت روي ماه شما بود و يا چيزي ديگر، نميدانم؛ اما بشنويد اين افكار من:

اي لرد گرانقدر و عالي مقام، نظر به اينكه اعضاي جيغ جيغوي الف دال، هاگوارتز را تسخير نموده اند و ممكن است كه بعدها در محفل سرازير شوند و خداي ناكرده، متصدع اوقات شما لرد عزيز بشوند، خواستم پيشنهاد بدهم كه شما نيز مكاني براي تربيت اطفال مرگخوار در نظر بگيريد، در هاگوارتز يا مكاني ديگر.

يعني كساني كه در زمره ي مرگخواران نيستند، ليكن علاقه دارند كه جزو خادمان شما ارباب بي رقيب باشند، در آن دسته عضو شوند تا هم اين گروه جيغ جيغوي الف دال رقيبي داشته باشند و از بيكاري در بيايند و گاه وقتي به جان هم بپرند و نقشه هاي همديگر را خنثي كنند و شورو حالي به رول بدهند، و هم دوستداران شما كه هنوز نمي توانند در جرگه ي مرگخواران شما باشند، دلسرد نگشته و باز راهي براي خدمت به ارباب خود داشته باشند.

اي لرد، اين بود سخنان من پيرزن، كه جز خوبي براي شما، خواستار هيچ چيز ديگري نيستم!


ريش دامبل كنده باد!!!!

اي ميني عزيز كه لطف كردين و قدم به خانه ريدل گذاشتين و اين ارباب كچل رو خوشحال كردين

حق با شماست.منم متوجهم كه اين جيغ جيغوها رقيب مناسبي ندارن.و.لي در كتاب هم همينطوري بود.الف دال بيشتر به عنوان نيروي كمكي محفل كار ميكرد.حالا اين الف دال ما ميخواد مستقل عمل كنه كمي با مشكل مواجه ميشه.چون الف دال كه نميتونه به جايي حمله كنه.

پيشنهادتون خوب بود.

قبلا (زمان امپراطور)چنين ارتشي وجود داشت ولي منحل شد.چون كار خاصي انجام نميداد.

مشكل اصلي اينجاست كه تعداد سياهها هميشه خيلي كمتر از سفيدها بوده.منظورم از سفيدها فقط محفل نيست...الف دال و ارتش وزارت و محفل.
ضمنا معمولا مرگخواران از اعضاي قديمي هستن و كمتر تازه واردي ميخواد وارد ارتش سياه بشه.اگه همچين گروهي تشكيل بشه به احتمال زياد بيشتر از يكي دو عضو پيدا نميكنه.
براي همين ترجيح ميدم نيروهاي سياه متمركزتر باشن كه تعداد كمشون جبران بشه.اين تعدادي كه الان وجود داره ظاهريه.چون بيشتر اينا اعضاي قديمي هستن و همونطور كه ميدونيم اعضاي قديمي معمولا فعال نيستن و بيشتر فعاليت مربوط به تازه وارداس.براي همين وقتي تازه واردي بخواد وارد ارتش سياه بشه من ترجيح ميدم هر چه زودتر به حدي برسه كه بتونه مرگخوار بشه.عضويت در اين گروه ممكنه انگيزه مرگخوار شدنشو از بين ببره.همونطور كه الان ميبينم الف دالي ها زياد به محفل اهميت نميدن و الف دال براشون مهمتره.نميخوام براي مرگخوارا اين حالت بوجود بياد و دو تكه بشن.


با اينحال بازم روي پيشنهاد شما فكر ميكنم.شايد بشه كاري كرد.
ممنون از پيشنهاد.باز تشريف بيارين.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۹:۴۷:۳۱


Re: اداره مبارزه با سوءاستفاده از اشیای مشنگی
پیام زده شده در: ۸:۳۱ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#7
_ عزيزان دل!!!

و گيلدي با اين فرياد، به سمت بليز و آني موني و غيره مي شتابه به خيال اينكه اونا همون ساحره هاي جيگملي هستن كه هميشه جزو طرفداراش بودن!

بليز و آني موني و مابقي:

گيلدي به طرز كاملا وحشيانه اي( ) با آغوش باز به سمت اونا هجوم ميبره و اونا هم هر چي طلسم در ميكنن، انگار نه انگار! گيلدي داشت به سمتشون مي رفت!


اون ور تر، آلفرد شناگر!

آلفرد داره خرامان خرامان به سمت ديگ پر اسد ميره و با ديدن اون همه آب، به ياد اين مي يفته كه اونو به المپيك نبرد كه شنا كنه! و ميشينه سر ديگ و هاي هاي ميزنه زير گريه! ( بچم الان تعادل نداره!)

و اينجا بود كه چو سعي ميكنه از عقلش كمك بگيره و شروع ميكنه به فكر كردن! اما تا الان كه به نتيجه اي نرسيده، حالا ببينيم نفر بعدي چه فكري به ذهنش خطور ميكنه!


كمي اون ور تر تر تر، مگي دست و پا بسته!

مگي سعي ميكرد خودشو با انواع و اقسام عمليات محير العقولي از قبيل: جفت پا پريدن، سر به ديوار كوبوندن، هليكوپتري زدن و گاه وقتي بندي و تكنو، آزاد كنه!

مگي:

طنابا:

و وقتي مگي اين بي چشم و روئيه طنابا رو ميبينه، در يك عمليت كاملا آنتحاريك، احساس ميكنه كه داره جيگر ميشه!!!!!!!

2 ثانيه بعد....

مگي:

طنابا:


بيلي بيلي .... بيلي بيلي... ( صداي فيليفونه!)

مگي نگاهي مي ندازه به فيليفولن آخرين مدل! بليز، و ميبينه كه به به به! اينكه شماره ي آسپه !!!

_ اكسيو چوب جادو!
چوب جادوي مگي به سرعت مي ياد و در دستاش قرار ميگيره و اينجا بود كه مگي ميزنه رو دست طالبلو!

مگي چوب رو گرفت به سمت گلوش و گفت:

_ چينجيوس صداي من به صداي بليز!

و بعد گوشي رو برداشت...



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۸:۳۱ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#8
و در يك لحظه، تا كورمك روشو بر مي گردونه، مگي اينجوري: ميكوبونه رو كت و كول كورمك بدبخت با همر!!!

_ نزن!... دهه!... اي... اوخ...!

و كورمك مي ياد كه يك صحنه نشون بده كه اره من جوونم و خيلي قدرت دارم كه مگي با يه سري عمليات فوق گولاخي! به ضربات پي در پيش ادامه ميده و كلي حال كورمكو ميگيره!

بعد از حدود يك ربع ضرب و شتم!

كورمك به حالت: در اومده و يه گوشه براي خودش در رشته ي ولولوژي مدرك دكتراي افتخاري گرفته! و با حالت زار و نزاري ميگه:
_ الان ... عله اين كتكا چي بود؟

مگي دست به سينه واي ميسته و خيلي محكم ميگه:

_ براي اينكه كم تجربه اي! براي اينكه نميدوني علاقه ي من به بيسكوئيت زنجبيلي خيلي بيشتر از هيكل ورزشكارانست! اي ببوقي! اي بق بقي!( كپي رايت باي بليز!)

و بعد يه سري ورد ميخونه و حال كورمك بيچاره جا مي ياد و ادامه ميده:

_ قشنگ ميري پست ميخوني، پست ميزني، تجربه كسب ميكني، بعد دوباره مي ياي درخواست ميدي! اوكككه؟ ( تلفظ: :ok kkkahhh )

كورمك بيچاره با لب ورچيده ميزنه زير گريه و ميگه:
_ مااامااان !!
و از در خارج ميشه!

مگي: آخي! عضو خوبي ميشه بعدا! ولي كم تجربست.

بعد دوباره ميره پشت ميزش و عين چي داد ميزنه:

_ آلفرد !

ساختمون يه صحنه از شدت فركانس مگي به بندري زدن مي يفته و لحظاتي بعد، كه آلفرد داره دوان دوان خودشو به دفتر مگي مي رسونه، يه صداي آشنا هم توي دفتر مگي ميپيچه و اون صدايي نيست جز...

ويييززززز !



Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
#9
توضيح به بارون: من همون انيت دامبلي اسبق هستم!

---

خب من ترجيح ميدم، اول واقعا يه تشكر از بارون داشته باشم. كسي از نظر من خيلي زحمت ها كشيده. و بهتره فراموش نكنيم كه مديرها هم انسان هستند، صبر و تحملي دارند و مشكلات خاص خودشون _ كه هر كسي يك چنين مشكلاتي رو داره_ .
تشكر ميكنم از بارون به خاطر وقتايي كه كرام بود و هالي ويزارد يكي از بهترين ايده هاي اون بود.( البته افرادي كمك هم كردند.) پستهاي زيبايي كه ميزد؛ كه باعث ميشه هنوزم كه هنوزه، سري به اوايل هالي ويزارد بزنم و بخونم و بخندم!

تشكر ميكنم از بارون به خاطر زماني كه سايت دچار بي لردي شده بود و اون توسنت با لرد شدن خودش( كاري به اين ندارم كه چه اتفاقاتي افتاده بود) باز يك شور و هيجاني به سايت بده و زير علامت شوم(؟) مرگخواراني لايق رو ساماندهي بكنه. ميتونم بگم اگه مي موند، رول خيلي دچار پيشرفت ميشد.

و تشكر ميكنم به خاطر حضورش، با توجه به مشغله هايي كه داره. چون نرفتن اون از سايت، بازهم اگه پست خاصي نزنه، اين دلخوشي رو براي ما كسائي كه كمي ميتونيم خودمون رو قديمي تر محسوب كنيم، داره كه يه قديمي تر هنوز مونده و خداروشكر خداحافظي نكرده. همون حسي كه وقتي چو يا فلور يا مرلين پست مي زنن يا اينكه گاه وقتي آنلاين ميشن، داريم.

به خاطر زحماتت واقعا متشكرم.

و اما سوال و بيشتر خواهش بنده از بارون:

شما تقريبا از ابتداي فعاليت سايت بودين. و فراز و نشيب هاي زيادي رو ديدين. نظر به اينكه همه ي ما نظراتي براي بهبود رول داريم، ازتون ميخوام اگه پيشنهادي براي جذابيت رول، فعاليت بيشتر و ... داريد، حتما بيان كنيد. ترجيحا اگه در ويزانگاموت مطرح كنين، ميتونيم تبادل نظر بيشتري داشته باشيم. البته اگه خواستار پاسخوگي باشيد چون اصراري بر اين مسئله ندارم.


و دومين سوال: عله يك بار به من يك كتاب معرفي كردن كه باعث شد من دقيقا 13 كتاب پشبندش بخونم! ( واقعا!) تو چه كتابي معرفي ميكني؟! مرسي!
با تشكر.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۵:۵۲:۰۶


Re: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۷
#10
مگي به سمت گراوپ رفت و با يه اشاره ي چوب جادوش، اونو در آورد و بعد گفت:
_ ارتش ميليوني عزيز! ما كه اينقدر اسكول مشنگ نبوديم كه! قشنگ بايد تحقيق كنين! خايله خب!... اونجا رو!

يهو سر همه بر ميگرده طرف سياهي ها و مگي از موقعيت استفاده ميكنه و اينشكلي ميشه :
بعدش همه با تعجب سرشونو بر ميگردونن سمت مگي و مگي اينشكلي ميشه:



يهو ريتا چشماشو ريز كرد و گفت:
_ گوش بديد! اون 2 تا سياهي دارن حرف ميزنن... هيسسسس!

پيوز سريعا ميره هاگزميد و يه سري گوش گسترش شونده بر ميداره و بر ميگرده! ( دست حيف نون رو بسته!! )
همه شروع ميكنن به گوش دادن:

_ مورگان ! ! روانيم كردي! نقشه رو نيگا كن!
_ ئه؟ ... چه جالب! يعني تونل مخفي نيروگاه اتمي به وزارتخونه، يه كم اون ور تره، نه؟!
_ آره ديگه! سرش مسدود شده ، بوقي! بايد اينجاها باشه... صبر كن...

بعد صداي چندتا تق تق اومد و بعد صداي مورگان كه ميگفت:
_ آفرين ريگول! اينجا صداي خالي بودن ميده! هر چي هست همينجاست!
_ خب ديگه! بكن!

و بعد صداي تلق و تولوق و بيل و كلنگ اومد.

مگي يه ابروشو برد بالا و با لحن" ايول! كشف شدن!" گفت:
_ بريم حمله كنيم! آماده... يك... دو...

_ گراوپ نيامد! گراوپ فكر كرد بهتر بود كارشون رو انجام بدن! بعد ما رفت و ديد اونجا چه خبره! و فهميد چرا خواست اومد وزارتخانه! گراوپ هرمي خواست!

ملت: ماشالا مغز!
مگي:







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.