دراکو مالفوی غیر از رغابت با هری پاتر در کوییدیچ در روابط عاطفی و عشقی هم با او رغابت می کند؛چون او هم عاشق جینی ویزلی است.البته او هیج وقت با جینی ارتباطی نداشته است و هیچ وقت به او ابراز علاقه نکرده بود چون از این می ترسید که مورد تمسخر دوستانش قرار بگیرد و می ترسید پدرش از این موضوع با خبر شود و باعث طرد شدن خودش از خانواده شود.دراکو دنبال هر فرصتی برای دیدن جینی بود که یک روز او را به بهانه ی انجام تکالیفش تا کتابخانه دنبال کرده بود.کاش می توانست حقیقت را به او بگوید...برای اینکه جینی او را نبیند پشت قفسه ها قایم شد و چند تا کتاب برداشت.جینی را دید که طرف میزی می رود که پشت آن بنشیند.دیگر تحمل نداشت...باید به او می گفت...تصمیمش را گرفت...بعد مدت ها...بعد سال ها...
دراکو:اهم...سلام.می شه باهات حرف بزنم؟
جینی:سلام!چه قدر با ادب شدی قبلاً سلام نمی کردی.
دراکو:خب...می تونم باهات یه کلمه حرف بزنم؟
از لحن حرف زدنش تعجب کرد.
جینی:به این بستگی داره که در مورد چی هست.راستی واسه چی همش مثل سایه دنبال منی؟هان؟
دراکو:خب منم می خوام برای همین موضوع باهات حرف بزنم دیگه...
جینی:باشه زودتر حرفتو بزن ببینم چی می گی چون من خیلی تکلیف دارم که باید انجام بدم.
دراکو:باشه پس خوب گوش کن.
جینی در همان وقت موهای قرمزش را تاب داد و باعث فرو ریختن دل دراکو شد.
دراکو:خب...من...می خواستم بگم که...من...خب...من...دوس...دوستت دارم.
و سپس نفس راحتی کشید بعد سال ها حرفش را زده بود.اصلاً اهمیت نمی داد کسی آن اطراف ممکن است صدایشان را بشنود.جینی که بهت زده شده بود ناگهان به خنده افتاد.
جینی:ها ها ها ها...تو؟...تو منو دوست داری؟تو از من متنفری چطور می تونی منو دوست داشته باشی؟...ها ها ها ها.
دراکو:من از تو متنفر نیستم هیچ وقت هم نبودم من همیشه عاشق تو بودم از همون اولین روزی که تو رو دیدم ولی پاتر تازه همین امسال عاشق تو شده.خدا می دونه بعد از تو می خواد عاشق کی بشه اول چو چانگ حالا هم تو.باور کن من واقعاً تو رو دوست دارم.خواهش-
جینی:بسه دیگه همه ی این حرف ها چرندیاته.معلوم نیست دوباره چه نقشه ای توی این کله ی پوکت داری که میخوای هری و من رو عذاب بدی.دیگه نمی خوام حرفاتو بشنوم حالا هم بزن به چاک تا آبروی من نرفته.
دراکو:ولی...
جینی:همین الان!
دراکو که از عصابانیت از جایش بلند شده بود و می لرزید،گفت:باشه من میرم.فقط اینو بدون که این حرفا هیچ کدومش چرندیات نبود اینا واقعیت بود من به خاطر تو غرورم رو...آبروم رو زیر پا گذاشتمو اومدم حرفای دلم رو که بعد از چند سال مثل یه عقده مونده بود رو بهت زدم.فقط خواهش می کنم به حرفا فکر کن.
بعد از این حرف ها وسایلش را برداشت و رفت.نمی خواست به سالن عمومی اسلاترین برود چون اصلاً حوصله ی دوستانش را نداشت.می خواست به فضای باز برود.احساس می کرد سبک شده است.دیگر خیالش راحت شده بود.
وين هپكينز عزيز! موضوع قابل تاملي بود، اما متاسفانه خوب ساخته و پرداخته نشده بود. پاراگراف ابتدائي پپست شما، به مانند يك ديباچه شده بود! در صورتي كه مي توانستيد همين سخنان را در قالب واگويه هاي دراكو با خود بيان كنيد. يا در مورد توصيفات، مي توانستيد حالات رو براي خواننده تشريح كنيد تا خوانند بهتر بتونه با پست ارتباط برقرار كنه. در مورد ديالوگ ها، تقريبا متانسب بودند، اما مسلما خيلي بهتر از اينها ميتونيد بنويسيد. من مطمئن هستم كه شما با تمرين بيشتر، خواهيد توانست پست هاي بهتري بزنيد. مشتافاقنه منتظر پست بعدي شما هستم. در ضمن، رغابت غلط هست و املا صحيح آن" رقابت" مي باشد! تاييد نشد.
ویرایش شده توسط مینروا مکگونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۶:۲۷:۰۹