هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
بسم الله الرحمن الرحیم

پشت یکی از قفسه ها کمین کرده بود و به دختری زیبا چشم دوخته بود... موهای دخترک اطرافش را احاطه کرده بود و این باعث زیبا تر شدن وی بود و در حالی که لبخندی زیبا بر چهره اش بود و شیطنت در چشمانش می درخشید در حال خواندن کتابی قدیمی با جلد چرمی بود.چشمان قهوه ای جینی (ویزلی)به سرعت بر روی کلمات کتاب می رقصید.
سعی کرد چشم از جینی برگیرد اما چشمانش او را برای این تصمیم یاری نمی کردند. سرش را پایین انداخت وبا خود اندیشید(اون فقط یک دختره...مالفوی ها هرگز در برابر یک دختر سر تسلیم فرود نمی ارند...مالفوی ها)کلمه اخر را با انزجار خاصی ادا کرد. ذهن و افکارش هرگز احساساتش را همراهی نمی کرد.با این حال دوباره به جینی نگاهی کوتاه و مختصر انداخت.چشم از جینی برگرفت... برگشت و به قفسه تکیه داد سوزش چشمانش را احساس می کرد اهی کشید و از کتابخانه خارج شد .

و بار دیگر احساساتش را در خود خفه کرد...

با تشکر . فرشته تاریکی



فرشته ي تاريكي عزيز! متن خوبي بود، احساسات رو به خوبي معنا كرده بودي و به زيبايي وصف كرده بودي. من نكته ي خاصي به نظرم نميرسه و اميدوارم ككه در اين سايت موفق باشي.

تاييد شد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۰ ۱۰:۱۷:۲۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

وندلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۳۸ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۰
از همین دور و ورا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
- باید همین جا ها باشه. هرمیون که اینطور گفت...اَه پس کجاست؟
- اوه اینجا رو نگاه کنین یکی دیگه از اون مو قرمزها!
دراکو با غرور به جینی نگاه میکرد
- خفه شو مالفوی!
- چی شده؟ دنبال چیزی میگردی؟ آها بزار اینو ببینم. اَد؟ اَد یعنی
چی؟
جینی مثل صاعقه زده ها فورا کاغذ هایی که جلویش پخش بود را جمع کرد احساس حقارت میکرد که نتونسته اون کاغذ ها رو از چشم دراکو پنهان کنه.
دراکو ادامه داد:
این هم حتما یکی دیگه از اون مسخره بازی هاتونه . هه. ولی باید بگم که پروفسور اومبریج فهمیده که چی تو کله ی شما میگذره. همین امروز فرداست که دست اون پاتر کثیف رو بشه و اون برای همیشه با هاگوارتز خداحافظی کنه.
- میشه اون دهن گشادتو ببندی مالفوی؟
جینی حالا تمام کاغذ ها و کتاب ها رو زیر بغلش گرفته بود ولی اسم یکی از کتاب ها به راحتی خونده میشد: خودآموز نفرین های غیرمعمول.
- خب خب خب، خود آموز نفرین های غیر معمول، باید اینو به پروفسور اومبریج گزارش بدم ولی اول بگذار ببینم این کتاب به چه کار یه دختر سال چهارمی میاد؟ هوم شاید بخواد رنگ موهاشو عوض کنه یا کک مک های صورتشو از بین ببره_
این بار جینی واقعا عصبانی شده بود
- بهت گفته بودم اون دهن پر از کودتو ببند!
جینی چوبش رو بالا برده بود و آماده فرستادن یک نفرین به سمت دراکو بود.
ناگهان چوب به طرز برق آسایی از دستش خارج شد و به یکی از قفسه های کتاب خورد یکی دو کتاب به زمین افتاد و چوب جینی تقریبا جلوی پای دراکو قرار گرفت.
جینی از پشت سرش صدای زنانه موش مانندی رو شنید که گفت: پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میشه! خانم ویزلی امشب در دفتر من!
لبخند فاتحانه ای روی لب های دراکو ظاهر شد.
جینی به قدری عصبانی شده بود که اگر خودش رو کنترل نمیکرد میتونست همونجا گردن دراکو رو بشکنه.
اومبریج حالا پشت به آنها، داشت از کتابخانه خارج میشد.

تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۲۳:۱۵:۴۳

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۸ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

پروفسور وريديان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۳۱ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
از دره ی جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
با سلام...من در بازی با کلامات تایید شدم!!!نمی خوام دوباره پیام بزنم پس اگه می شه من رو تایید کنید.ممنون...

جادوگر اعظم عزيز. من متن قبلي شما رو مطالعه كردم. با اينكه داستانك خوبي بود، وليكن شما بايد براي تاييد در اين مرحله، با توجه به عكسي كه من در چند پست پايين تر گذاشته ام، مطلبي بنويسيد. منتظر پست شما هستم، موفق باشيد. تاييد نشد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۷:۲۳:۰۲

بر سنگ مزارم بنويسيد:
در زندگي بارها بالهايم را گشودم تا همچون پرنده اي


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
کتاب خانه ی کوچکی که در قسمت شرقی قرار داشت خالی از هرگونه دانش اموزی بود..اما دختر کلاس سومی با موهای قرمز مشغول مطالعه ی کتابی بود که در غربی ترین قسمت کتاب خانه نگه داری می شد .

شعله های افزون اتش در میان شومینه ی کوچک کتاب خانه محیط گرم و لذت بخشی به وجود اورده بود. دو میز در قسمت چپ و سه میز بزرگ در قسمت راست کتاب خانه قرار داشت و کتاب دار روی میز خود نشسته و در فکر فرو رفته بود

جینی چنان غرق مطالعه بود که انگار چیزی جز کتاب مقابلش ، در جهان وجود ندارد . زیرلب زمزمه می کرد :
«دو تا فلس اژدها تو پاتیل نقره می ریزم ، بهش خون انسان اضافه می کنم ، همونطور که با ملاقه ای که از موی بافته اسب شاخدار درست شده همش میزنم سه بار این وردو زمزمه می کنم : میکسیوس ، سیلوریوس دو پگسسیوس این گلریوس !»

با بیتابی موهایش را از روی پیشانی به عقب زد . دستانش می لرزید .
« لعنت بر جادوی سیاه ، آخه من اینا رو از کجا بیارم ؟ موادش یه طرف ، پاتیل نقره ایش یه طرف ...»

با صدای پوزخند نه چندان نااشنا رویش را بر گرداند .
- اوه ، اوه ،ویزلی مو قرمزی ..ببینم داری چی می خونی؟

دراکو پوزخند دیگری زد .جینی با حالتی عصبی موهایش را کنار زد ..چقدر خوب می شد اگر می توانست اورا تبدیل به یک کورکودیل کند.موجودی غیر جادویی این یک تحقیر درست و حسابی بود
از تجسم وضعیت احتمالی دراکو لبخند شیطنت آمیزی بر لبانش نقش بست .
دراکو بیرخبر از آنچه در ذهن جینی می گذشت ، کتاب روبروی جینی را ورق زد :
- هووم ... معجون های سیاه ! اینم که میخونی چه لوازم گرونقیمتی لازم داره ! پاپاجونت از کجا میخواد بیاره خرج اینا رو بده ؟ خونه تون قد یه فلس اژدها هم نمی ارزه !
همینکه میخواست کاغذ را برگرداند تا نام معجون را ببیند ، جینی کتاب را از زیر دستش کشید و در آغوش گرفت :
- به تو ربطی نداره پسرۀ لوس ! برو به درسای خودت برس . مزاحمم نشو !
دراکو سعی کرد حرفی بزند ولی با صدای اعتراض خانم پینس ، کتابدار کتابخانه ، از ادامۀ بحث صرفنظر کرد و از آنجا رفت .
حینی همینکه از رفتن دراکو مطمئن شد ، برگه را برگرداند تا از نام معجونی که میخواست تهیه کند مطمئن شود :
- معجون گذر زمان ، برای کسانی که میخواهند سه ساعت از عمر خود را ، در ده سال آینده زندگی خود بگذرانند .

تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۸:۳۵:۴۵

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
در جای خودش خشک شده بود ، چند قدم بیشتر تا هدفی که در ذهن داشت نمانده بود اما توان حرکت را نداشت .
شاید اگر دو دست قدیمی و قلدر خود را در کنار خود می ‌دید کمی برقدرتش افزوده می شد ، اما در این یک مورد صحبت با آنها بی مورد بود ، این یک مورد با بقیه ی موضوعاتی که با هم گذرانده بودند فرق میکرد ، مسئله‌ای شخصی بود و فقط به خود دراکو مالفوی مربوط می‌شد .
هنوز مانند مجسمه‌های سنگی در جای خود ایستاده بود ، از دیروز بارها نقشه ‌ای که کشیده بود را برای خود تکرار کرده بود اما الان ، هنگام عمل ، اینکار آنطور که باید آسان بنظر نمیرسید . بعد از لحظاتی تفکر، قدمی دیگر به جلو برداشت و فکری را که در ذهن می‌پروراند برای خود باری دیگر مرور کرد .

« جینی ویزلی هر سه شنبه میره کتابخونه و دقیقاً جلوی ردیف سوم مشغول خوندن درسهاش میشه ، حالا فقط کافیه که از پشت بهش نزدیک بشم و با یک ضربه‌ی چوب جادو ، ورد عشق رو بخونم تا دیگه به هیچ کسی جز من فکر نکنه ! »

وقتی این افکار را در ذهن خود تکرار میکرد ، به چهره‌ی زیبای جینی زل زده بود ، امروز نیز بمانند همیشه زیبا و بی‌نظیر بنظر میرسید ، موهای قرمزش کمی صورتش را گرفته بود و با حالت وقار خاصی بر روی صندلی خود را رها کرده بود که گویی شاهزاده‌ای منتظر اجرای اوامر خود است .
بار دیگر دلش لرزید ، قدم دیگری برداشت و نزدیک و نزدیک تر شد ، دیگر چیزی با هدف خود فاصله نداشت ، می‌دانست که اگر چوب او را هنگام خواندن ورد ببینند برای او درد سر می‌شود ، برای همین چند کتاب را از میز کناری برداشته و چوب را زیر آنها پنهان کرد ، حالا دیگر تا ضربه‌ی نهایی چیزی نمانده بود .
دراکو خیلی خوشحال بنظر میرسید ، در صورتش حالت شادمانی فراوانی دیده می‌شد ، با اینکار هم دختر زیبای آرزوهای خود را بدیت می‌آورد و هم رقیب دیرینه‌ی خود را برای همیشه سرکوب می‌کرد و هیچ کس دیگری نیز از این موضوع مطلع نمی‌شد ، هیچ کس دیگری ...

پس آخرین قدم را نیز برداشت ، از زیر کتابها چوب را به صورت پنهانی خارج کرد ، چوب در پشت سر جینی قرار گرفته بود ، دیگر زمان آن رسیده بود که وردی را که هفته‌ها روی آن کار کرده بود را به زبان بیاورد و به قول خود زخم دیگری را بر تن هری‌پاتر وارد کند ، زخمی که همانند زخم روی پیشانیش هیچ‌گاه از ذهنش خارج نشود ، اما این‌بار در جایی در سینه‌ی او !

پس چوب را نزدیک‌تر کرد و با صدای آرامی ورد را خواند ...

تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۸:۳۵:۱۲

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

پروفسور وريديان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۳۱ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
از دره ی جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
سالها از اتمام دوران تحصیل هری پاتر در هگوارتز میگذرد.او الان 22 ساله است,همراه با هرمیون رون هم از 19 سالگی با خانواده اش به یونان رفت.هر از گاهی برای آنان نامه می نوشت و از خود و خانواده اش تعریف میکرد,اما الان چند ماهی بود نامه ای نداده!!!
هری چند روزی بود با خانواده ی هرمیون به کلبه ی ساحلی آنان رفته بود.هر روز صبح هنگام طلوع خورشید,هردو کنار ساحل قدم زنان خاطرات خوش دوران نوجوانی را برای هم باز گو می کردند,می خندیدند و باز می خندیدند.خوش بودندو خرم.هرروز بر لبان هم بوسه می کاشتند.ساعاتشان را با هم سپری میکردند.با هم تمرین جادوگری می کردند.با هم غذا می خوردند و با هم می خندیدند.حتی یک لحظه هم ذهنشان را درگیر ولدمورت نمی کردند...از 15 سالگی...هری دیگر او را ندید,همان روزی که دامبلدور با لرد جنگید و او را فراری داد...چند سال بعد,در یک روز خاکستری در فصل پاییز دامبلدور از جام مرگ نوشید و چشم بر هم گذاشت.بعد مک گوناگل و بعد هم اسنیپ!!!طرفداران لرد سیاه گمان میکردند که این نفرین لرد ولدمورت است که بعضی کارکنان را دامنگیر خود کرده و مطمعا بودند که هری پاتر هم روزی نه چندان دور به شکل زجرآوری طعم مرگ را خواهد چشید,اما او روز به روز بهتر و سرحال تر و شجاع تر از گذشته می شد.
چند روزی بود زخم هری درد شدیدی داشت!!!در یک صبح بهاری او و هرمیون به کنار ساحل رفتند و در سکوت خشن دریا لی بر لبان هم گماشتند,که ناگهان زخم هری به شدت سوزشی کرد,پس باعث جدایی لبان او و هرمیون شد.در همان لحظه دریا امواجش را به هم کشید...خورشید تاریک گشت...همه جا سیاه...همه جا سرد...موج های یخ زده,جلوی نور مه آلود خورشید را گرفتند...ناگهان 2 دیوانه ساز در جلوی آنها ظاهر شدند!!!
هرمیون گفت:اکسپکتو پاترنیوم...و نوری از چوبش خارج شد و به یکی از آن دو برخورد کرد و او را به دیگری کوباند و سپس هر دو را به شدت به عقب پرتاب کرد و آنها آنقدر عقب رفتند تا دیگر از دید محو شدند!!!
هنوز هم هری درد داشت. و این مسئله باعث تعجب هر دو بود...
در همان لحظه لرد سیاه ظاهر شد...چشمان هردو گرد شده بود.قبل از اینکه هرمیون کاری کند,او چوبش را بالا آورد و گفت:پتویفیکوس توتالوس.....دست و پای هرمیون بسته شد و به شدت به زمین کوبیده شد...هری که از فرط درد زخمش تازه به خود آمده بود چوبش را بالا برد و گفت:ریدیکولوس...
لرد سیاه با دستش جادو را رد کرد و با چشمانی آکنده از نفرت طلسم نابخشودنی شکنجه نجوا کرد:"کروسیاتوس"...
چیزی از داخل وجود هری را می بلعید...روی زمین افتاد و به خود پیچید.از دهانش خون بیرون زد.لرد سیاه خنده ای کرد و ناپدید شد...
با غیب شدن لرد دست و پاهای هرمیون باز شد...برخواست و خود را در کنار هری روی زمین انداخت...اشک گونه های زیبای هرمیون را در بر گرفت...هری بی هوش بود و جان می داد.هرمیون افسون به هوش آمدن را گفت,تا در آخرین لحظه بتواند چشمان سبز و آبی رنگ هری را ببیند.او دستان هریر ا گرفت و فشرد,او میدانست هیچ افسون و طلسمی نمی توانست جلوی این شکنجه را بگیرد...و در یک لحظه,لرزش هری خاتمه یافت...هرمیون بلند بلند گریه می کرد.صورتش را روی صورت آغشته در خون هری گذاشت...گونه های او را بوسید.کم کم یخ امواج باز شد.آن ها خود را به کف ساحل می کوبیدند...با این که خیلی وقت بود دیوانه ساز ها رفته بودند ولی خورشید هنوز مه آلود می تابید!!
در واقع خورشید غم از دست رفتن هری را هس کرده بود که همان طور مه آلود می تابید.

"پایان"


براي ورود به ايفاي نقش بعد از تاييد در بازي بازي با لكامت، در اينجا پست بزنيد. متشكرم جادوگر اعظم.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۶:۳۰:۰۹

بر سنگ مزارم بنويسيد:
در زندگي بارها بالهايم را گشودم تا همچون پرنده اي


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
ساعتي بعد از صرف صبحانه بود و صداي همهمه هاي خاموشي از بين قفسه هاي كتابخونه به گوش ميرسيد...جيني در حال خوندن كتاب تغيير شكل دفاعي بود كه صداي نزديك شدن كسي رو ميشنوه و ميگه: "چقدر لفتش دادي؟!"

كسي كه به نظر ميرسيد دراكو مالفوي باشه ميگه:"پينس خيلي موي دماغه!"

جيني كتابي را كه رو به روي اش باز بود را به سرعت ميبندد و رو به هري ميكنه و ميگه: "تو مرگخوار عوضي! اينجا چك....."

"جيني منم، هري!" درحالي كه دستش را جلوي دماغش گرفته بود گفت: "گفتم كه موضوع مهميه. مجبور شدم معجون مركب پيچيده بخورم!!"

جيني: "هري؟" با نگاه مشكوكي به او گفت: "از كجا بدونم راست ميگي؟"

"من! من!" صدايش بالاتر رفت: "بله! تو اون روز..." و نگاهش به ميز تري بوت و مايكل كرنر افتاد كه برگشته بودند و به آنها خيره شده بودند؛ هري صدايش را پايين تر آورد: "تو اون روز كه كتاب شاهزاده دستم بود، از من پرسيدي از نوشته هايي دستور ميگيري كه يك نفر توي يك كتاب نوشته؟"

هر دو چند لحظه به هم خيره شدند.

سپس جيني به هري كه ظاهرا دراكو بود اشاره كرد: "بشين، خب؟"

هري با آشفتگي دستي به ميان موهايش برد: "بايد تا رون و هرميون نيومدن و تو رو در حال صحبت با من يعني اون مالفوي عوضي پيدا نكردن، چيزي بهت بگم..."

جيني: "هري واقعا چي شده؟ يكي از شوخي هاي شاهزاده؟" و با شگفتي گفت: "چرا دراكو؟"

هري با درماندگي نگاهش كرد: "مجبور شدم! مثل هرميون در سال دوم!!"

"هري!"

"جيني اينطور نگام نكن! اگه فكر ميكرد راه بهتري هست...جيني گوش كن. تو بايد بدوني كه من از تو..." و ساكت شد.

جيني با ناباوري به او نگاه ميكرد و شادي ناخوانده ايي در چشمانش موج ميزد؛ هري ادامه داد: "من از تو معذرت ميخوام، ولي جيني ازت ميخوام به من كمك كني هرميون رو از زير طلسم فرمان خارج كنيم. اينطور نگام نكن جين! اگه اين حرف دامبلدور نبود فكر ميكني من يك كلمه اش رو هم باور ميكردم؟ اگه هم به رون ميگفتم باورش نميشد. به تنها كسي فكر كردم ميتونه كمكم كنه تو بودي..."

جيني كه دلخور به نظر ميرسيد به هري گفت: "باشه هري؛ ولي فقط ما دو نفر؟ آخه چطور؟"

"نه! ما سه نفر! من، تو، و دامبلدور كه ميگه چطوري"



كورمك مك لاگن! دوست عزيز! پست شما از لحاظ سوژه، ديالوگ ها و توصيفات، در حد خوبي بود و يك پست ساده و در عين حال، هنرمندانه محسوب ميشد. با اينكه پايان اون، مي تونست بهتر باشه و مثلا با اومدن رون و فرار كردن هري تموم بشه، اما بازهم زياد بد نبود، اما مسملا بهتر ميشد. تنها نكته اي كه بايد توجه كنيد، نوع نوشتن ديالوگ هاست. ديالوگ ها رو در يك سطر جداگانه و همراه با علامت _ بنويسيد تا موجب راحت خوانده شدن پست شما شود. اميدوارم با پشتكار، بتونيد يكي از بهترين نويسنده ها بشيد. تاييد شد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۶:۲۹:۱۶

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

N.sh


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۱ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷
از برج ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
جینی همونطور که با بی توجهی کتاب "جادوی پیشرفته" رو میخوند آه بلندی کشید و زیرلب گفت:وای هری! من بدون تو چیکار کنم؟! تو برای من از همه مهم تر بودی. کاش من رو هم می بردی تا..."یدفه
مالفوی از پشت یه قفسه پیداش شد و با همون پوزخند معروف
گفت: چی شده دختره ی مو قرمز؟! دلت واسه ی اون پاتی ملنگ
تنگ شده؟ یا واسه ی اون دزدی خجالت آورت از مدیر ناراحتی؟
گوشهای جینی از خشم قرمز شد. زیر لب گفت" برو پی کارت
مرگخوار...!" و تلاش کرد راهی بین دراکو و دیوار پیدا کند. مالفوی
کنار نرفت و گفت: چی کار می خوای بکنی؟ این جا تماما متعلق
به لرد سیاهه! دیگه دوران دامی تمومه و از دست تو و رفقای ابلهت
هم کاری بر نمیاد!!!!!جینی به آرومی چوبدستیشو دراورد و ورد استیوپفای رو زمزمه کرد. مالفوی پخش زمین شد. جینی از در خارج
شد و به خودش گفت:این پاداش کسیه که به دامبلدور توهین کنه


lily عزيز! پست شما مشكلات زيادي داشت كه اميدوارم با رعايت آنها، شاهد پست بهتري از شما باشم. سوژه شما قوي نبود، و به همين دليل بايد به خوبي ساخته و پرداخته ميشد كه... . براي مثال، توصيف حالات، صداها و يا چهره، خيلي ميتونه به بهتر شدن پست كمك كنه. ديالوگ ها رو با توجه به شرايط زماني و مكاني و با توجه ويژه به شخصيت هر فردي بگوئيد. و همچنين حتما پاراگراف بندي را رعايت كنيد تا موجب بد خواني نشود. اميدوارم پست ديگر و بهتري از شما ببينم. تاييد نشد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۶:۲۷:۳۶

به غول نگو روت سیاه !!!!!!!!!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

نیلوفر پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۰ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
دراکو مالفوی غیر از رغابت با هری پاتر در کوییدیچ در روابط عاطفی و عشقی هم با او رغابت می کند؛چون او هم عاشق جینی ویزلی است.البته او هیج وقت با جینی ارتباطی نداشته است و هیچ وقت به او ابراز علاقه نکرده بود چون از این می ترسید که مورد تمسخر دوستانش قرار بگیرد و می ترسید پدرش از این موضوع با خبر شود و باعث طرد شدن خودش از خانواده شود.دراکو دنبال هر فرصتی برای دیدن جینی بود که یک روز او را به بهانه ی انجام تکالیفش تا کتابخانه دنبال کرده بود.کاش می توانست حقیقت را به او بگوید...برای اینکه جینی او را نبیند پشت قفسه ها قایم شد و چند تا کتاب برداشت.جینی را دید که طرف میزی می رود که پشت آن بنشیند.دیگر تحمل نداشت...باید به او می گفت...تصمیمش را گرفت...بعد مدت ها...بعد سال ها...
دراکو:اهم...سلام.می شه باهات حرف بزنم؟
جینی:سلام!چه قدر با ادب شدی قبلاً سلام نمی کردی.
دراکو:خب...می تونم باهات یه کلمه حرف بزنم؟
از لحن حرف زدنش تعجب کرد.
جینی:به این بستگی داره که در مورد چی هست.راستی واسه چی همش مثل سایه دنبال منی؟هان؟
دراکو:خب منم می خوام برای همین موضوع باهات حرف بزنم دیگه...
جینی:باشه زودتر حرفتو بزن ببینم چی می گی چون من خیلی تکلیف دارم که باید انجام بدم.
دراکو:باشه پس خوب گوش کن.
جینی در همان وقت موهای قرمزش را تاب داد و باعث فرو ریختن دل دراکو شد.
دراکو:خب...من...می خواستم بگم که...من...خب...من...دوس...دوستت دارم.
و سپس نفس راحتی کشید بعد سال ها حرفش را زده بود.اصلاً اهمیت نمی داد کسی آن اطراف ممکن است صدایشان را بشنود.جینی که بهت زده شده بود ناگهان به خنده افتاد.
جینی:ها ها ها ها...تو؟...تو منو دوست داری؟تو از من متنفری چطور می تونی منو دوست داشته باشی؟...ها ها ها ها.
دراکو:من از تو متنفر نیستم هیچ وقت هم نبودم من همیشه عاشق تو بودم از همون اولین روزی که تو رو دیدم ولی پاتر تازه همین امسال عاشق تو شده.خدا می دونه بعد از تو می خواد عاشق کی بشه اول چو چانگ حالا هم تو.باور کن من واقعاً تو رو دوست دارم.خواهش-
جینی:بسه دیگه همه ی این حرف ها چرندیاته.معلوم نیست دوباره چه نقشه ای توی این کله ی پوکت داری که میخوای هری و من رو عذاب بدی.دیگه نمی خوام حرفاتو بشنوم حالا هم بزن به چاک تا آبروی من نرفته.
دراکو:ولی...
جینی:همین الان!
دراکو که از عصابانیت از جایش بلند شده بود و می لرزید،گفت:باشه من میرم.فقط اینو بدون که این حرفا هیچ کدومش چرندیات نبود اینا واقعیت بود من به خاطر تو غرورم رو...آبروم رو زیر پا گذاشتمو اومدم حرفای دلم رو که بعد از چند سال مثل یه عقده مونده بود رو بهت زدم.فقط خواهش می کنم به حرفا فکر کن.
بعد از این حرف ها وسایلش را برداشت و رفت.نمی خواست به سالن عمومی اسلاترین برود چون اصلاً حوصله ی دوستانش را نداشت.می خواست به فضای باز برود.احساس می کرد سبک شده است.دیگر خیالش راحت شده بود.



وين هپكينز عزيز! موضوع قابل تاملي بود، اما متاسفانه خوب ساخته و پرداخته نشده بود. پاراگراف ابتدائي پپست شما، به مانند يك ديباچه شده بود! در صورتي كه مي توانستيد همين سخنان را در قالب واگويه هاي دراكو با خود بيان كنيد. يا در مورد توصيفات، مي توانستيد حالات رو براي خواننده تشريح كنيد تا خوانند بهتر بتونه با پست ارتباط برقرار كنه. در مورد ديالوگ ها، تقريبا متانسب بودند، اما مسلما خيلي بهتر از اينها ميتونيد بنويسيد. من مطمئن هستم كه شما با تمرين بيشتر، خواهيد توانست پست هاي بهتري بزنيد. مشتافاقنه منتظر پست بعدي شما هستم. در ضمن، رغابت غلط هست و املا صحيح آن" رقابت" مي باشد! تاييد نشد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۶:۲۷:۰۹

پای یک اژدهای خفته را هرگز قلقلک ندهید!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۰ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
بلاخره كتاب مورد نظرش را پيدا كرده بود. به سرعت درون فهرست نگاه كرد و صفحه ي مورد نظرش را يافت.

معجون عشق!

اما؟ انگار كسي اين دو كلمه را با صداي بلند گفت! به سرعت سرش را برگرداند و دراكو مالفوي را ديد كه با همان لبخند آزار دهنده ي هميشگي پشت سرش ايستاده بود!

-معجون عشق! معجون عشق! معجون عشق! جيني ويزلي عاشق شده! شايد مي خواد به خورد يه پسر پولدار بده تا مشكلات مالي پدرشو حل كنه!

و لحظاتي بعد همه توجهشان به سوي آن ها جلب شده بود.

-مي دونين! اصلاً شايد مي خواد اين معجونو به خورد فليچ بده!

جيني كم كم احساس مي كرد هواي آنجا برايش جامد شده و نفس كشيدن برايش فوق العاده سخت شده بود.

-هي! اونجا چه خبره! شماها يادتون رفته كه توي كتابخونه هستين؟

اين صداي پروفسور مک‌گونگال بود كه باعث قطع شدن همه ي صداها شد. با ديدن وضعيت جيني و پوزخند دراكو وضعيت برايش روشن شد.

-اميدوارم جريمه هاتو نوشته باشي آقاي مالفوي! چون اگه تا يه ربع ديگه توي كلاس و روي ميزم نباشه مجبورم از قوانين مدرسه استفاده كنم و حضورت توي تيم كوييديچ لغو مي شه!

رنگ صورت مالفوي از چيزي كه بود سفيد تر شد و سعي كرد چيزي بگويد، ولي پروفسور مک‌گونگال ادامه داد:

-امممم اون كتاب فنون جادوي باستاني كه دستته مال بخش ممنوعه ي كتابخونه ست! مي تونم اجازه نامتو ببينم مالفوي؟

مالفوي در حالي كه كتاب را روي ميز مي گذاشت و عقب عقب مي رفت با تته پته گفت:

-من فقط مي خواستم يه نگاهي......

و با برخورد به يك صندلي محكم به زمين خورد و خنده دانش آموزان حاضر فضا را پر كرد و در عين حال مالفوي دوان دوان كتابخانه را ترك كرد.


مون عزيز! واقعا از خوندن پسستون خوشحال شدم. پست شما، من رو لحظاتي به هاگوارتز برد. از لحاظ توصيفات( مخصوصا حالت جيني) و همچنين ديالوگ ها، بسيار عالي عمل كرده بوديد! هيچ حرف ديگري براي گفتن ندارم، جز اينكه براي شروع فعاليت جدي در سايت، ابتد پست هاي تني چند از دوستان رو مطالعه كنيد تا نحوه ي نوشتن، دستتون بياد. موفق باشد دوست عزيز، تاييد شد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۶:۲۶:۰۶








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.