جینی ویزلی در کتابخانه با چشمان زیبای قهوهای خود به کتاب قدیمی با ورق های نسبتاً پاره چشم دوخته بود. همان طور که جینی به آن کتاب قدیمی خیره شده بود و آن را با علاقه و صبر تمام می خواند، دراکو مالفوی از کنار او گذشت که در دست او سه کتاب بود و در حین گذشتن نگاهی به جینی کرد.
در یک نگاهی که دراکو به جینی کرد ، عاشق او شد. آن قدر عاشق او شده بود که همان طور به جینی و چشمان زیبایش خیره شده بود ، ولی چون جینی مشغول کتاب خواندن و غرق در کتاب شده بود ، متوجه حضور دراکو و خیره شدن او به خود نشده بود.
در حالی که دراکو به جینی خیره شده بود ، ناگهان مالفوی ها به ذهنش آمدند و او با خود گفت:
« اگر عاشق جینی شوم ، آبروی اجدادم یعنی مالفوی ها میرود. »
در همان هنگام جینی که کتاب مورد علاقه ی خود را تمام کرده بود ، از روی صندلی بلند شد و کتاب را در قفسه ی کتابخانه سرجایش گذاشت ، رفت و دراکو این آرزو را با خود به گور برد.
تایید شد!
سعی کن از سوژه هایه جدیدتری در داستانت استفاده کنی چیزی که دیگران نتونن تا آخر داستان اونو حدس بزنن. موفق باشی