هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۳۸ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هری وارد دخمه اسنیپ که محل تدریس کلاس معجون سازی بود شد ، به اطراف نگاه کرد تا اینکه رون را در گوشه کلاس پیدا کرد ، حرف های زیادی داشت که باید با او میزد پس به سمت او حرکت کرد .

در راه مالفوی که مزاحمی همیشگی بود برای هری لنگ گرفت و هری با سر روی زمین فرود امد ، شیشه های عینک هری خورد شد و پلکهایش را زخمی کرد ملت با حالت مشغول خندیدن به هری شدند.

رون با چوبدستی کشیده به سمت هری امد و با حالت تهدید امیزی او را نشانه رفت.

مالفوی:
هعی بچه ها این مو قرمزی میخواد منو زخمی کنه !!
ملت:

رون که صورتش مثل موهای روی سرش سرخ شده بود با خشم هری را از روی زمین بلند کرد ، هری که عینکش شکسته بود جایی را نمیدید و بی هوا به اطراف مشت و لگد میزد که از قضا یکی از انها به ملاج رون خورد و او را سر نگون کرد.

ملت :
مالفوی:هری تو با همین قدرت جدویی خفنت میخوای اسمشو نبر و ناکار کنی ؟!
ملت باز هم زدند زیر خنده

هری با وردی شیشه شکسته عینکش را تعمیر کرد و نگاهی به رون انداخت که زیر چشمش یک فقره بادمجان سبز شده بود و بیهوش روی زمین افتاده بود.

هری:مالفوی هر چه سریعتر باید از این عملت عذر خواهی کنی اگه نه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
مالفوی:اگه عذر خواهی نکنم چی میشه ؟ حتما میخوای یک لگد حواله ویزلی کنی ؟هان؟
ملت:

هری عصبانی شد و با خشم چوبدستی خودشو به سمت مالفوی نشونه رفت:اکسپلیارموس...!

چوبدستی مالفوی از جایش در امد و به سمت هری پرواز کرد!!

هری:مالفوی الان چوبدستیت دست منه ، دیگه راهی نداری باید عذر خواهی کنی.
مالفوی:جدا !! ببینم پاتر تو همین یه وردو بلدی ؟!

مالفوی با گفتن این حرف پاتیلشو از روی میز برداشت و محکم توی صورت هری کوبید ، هر تلو تلو خورد و به پشت روی زمین افتاد.

ملت:

هری:مالفوی تو دیگه شورشو در اوردی.

هری از روی زمین بلند شد و با قدرتی که توصیفش غیر ممکنه چوبدستیشو توی سوراخ دماغ مالفوی فرو کرد و در حالی که مغزش رو با نوک چوبدستیش احساس میکرد نفرین سکتوم سمپرا رو به کار برد.

خون از دماغ مالفوی بیرون زد و مغز فندقی نداشتش تکه تکه شده شروع به بیرون زدن از دهنش کرد .

در همین زمان ناگهان اسنیپ وارد شد و با دیدن وضعیت با پشت دست یه کف گرگی توی صورت هری پیاده کرد.

و سریع چوبدستیشو تو دماغ مالفوی فرو برد و ضد نفرین سکتوم سمپرا رو به کار برد تا مالفوی حالش بیاد.سپس به خشم به سمت پاتر برگشت.

_احمق !! 100 امتیاز به خاطر این کارت از گریف کم میکنم !! احمق

مدتی اسنیپ به وضعیت مالفوی رسیدگی کرد و وقتی حالش جا اومد اون رو روی نیمکت نشوند و شروع کرد به درست دادن.

رون هم که هری حسابشو رسیده بود به سنت مانگو منتقل شد چون ضربه مغزی کرده بود.



دوست عزیز! پست شما بسیار جای بحث داره! پست بد نبود, اما حتما شما می تونستید خیلی بهتراز اینها پست بزنید. درسته؟

هری میخوره زمین, عینکش میشکنه و .. .خب شما می تونستید با محدود کردن سوژه پستتون, به چنین قسمتهایی بیشتر برسین. و بعضی حالات رو از زبان افراد حاضر بازگو کنین.

دومین اشکال پست شما, اتفاقات عجیب و غریب بسیار زیاد اون بود! هری مغز دراکو رو متلاشی میکنه و رون ضربه مغزی میشه اونم با یه ضربه کوچیک! خب مسلما پست اگر هم طنز باشه، باید یه مقداری اتفاقات معقولانه باشه. می تونستید دراکو رو یه طلسم دیگه روش انجام بدین, چون شما که تنفر هری رو به تصویر نکشیده بودین, می تونستین با راحتی از زیر بار این تنفر شونه خای کنین و به یه طلسم پترفیکوس توتاللوس بسنده کنید. هوم؟

نکته ی بعدی عکس المعل های شخصیت های داستان بود و ملتی که اون وسط دائما میخندیدن!! خب مسلما بین اون همه گریفیندوری, چن نفری به کمک پسرری که زنده ماند می یومدن . و شاید اسنیپ به هری میگفت ساعت 6 بعد از ظهر توی دفترش باشد!

در کل, گاه وقتی بهتره سوژه رو کوتاه کرد تا بشه به ماجراهی اطرافش رسیدگی کرد و پست رو زیباتر کرد. من فعلا شما رو تایید نمیکنم تا شما یه پست دیگه بزنید و این نکات رو در اون رعایت کنید.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۱۷:۰۷:۰۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۶:۱۱ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷

ياسي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۰۳ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
دخمه معجون سازي،ساعت دو و شونصد ديقه!

هري و رون،بدون پشيزي توجه به پاتيلهاي معجونشون كه داره غل غل ميكنه، به شدت در حال بحث هستند:

هري:حيوان از س...سوسك!ده امتياز!
رون:حيوون ...سرندي پيتي! تصویر کوچک شده
هري:سرندي پيتي حيوونه بوقي خر؟! تصویر کوچک شده
رون:شايد!
در همين لحظه اسنيپ يك عدد گچ به سمت اونا پرتاب ميكنه:
-پاتر!ويزلي!بريد فضله هاي تمساح رو واسه معجون مالفوي آماده كنين!
هري و رون:
- تصویر کوچک شده

كمي بعد،ميز اسليترين:

مالفوي رو به رون كرد كه داشت با حرص سر چند تا كرم ابريشم رو قطع ميكرد،و با لحن كشدارش گفت:
-هي ويزلي!اون گرنجر گندزاده چرا اينجا نيست؟!
رون:
-برو بمير باو!رفته تعطيلات! تصویر کوچک شده

(يادداشت نويسنده:دروغ ميگه!هرميون تو كادر جا نشد،از عكس پرتش نموديم بيرون!)
مالفوي كه منتظر يه بهانه بود بلافاصله دستش را بلند كرد و رو به اسنيپ كه داشت با نويل يه گپ دوستانه(!)ميزد،گفت:
-آهم!پروفسور...ببخشيد...با تو ام بوقي خز و خيل!
اسنيپ:
-هان؟بوگو عزيزم!
دراكو:
-ويزلي به من فحش داد! تصویر کوچک شده
اسنيپ:
-ويزلي غلط خورد(!)...ويزلي!احضارت ميكنم! تصویر کوچک شده
رون:
-ا..استاد!به جون هري من چيزي نگفتم!به جون مامان،بابا،عمه خاله،دايي،جد،پدربزرگ،فرزند ناتني،ننه بزرگ،جي اف،پسرخاله،دختر عمو...عررر عرر! تصویر کوچک شده
اسنيپ:
-فرزندم گريه مكن!مجازاتت فقط چن جلسه كلاس با مديره! تصویر کوچک شده
رون:
-مدير...يعني مك گونگال ديگه؟!
اسنيپ:
-هم...نچ!يعني دامبلي!برو حالشو ببر!همين الان بايد بري پيشش!من خيلي استاد خوبي نيستم؟! تصویر کوچک شده
رون:
-وات اور! تصویر کوچک شده

كمي بعد از رفتن رون:

سيموس فينيگان:
-هم...هري...چاقوتو قرض ميدي؟!
هري:
-نچ! مگه خودت نداري؟تصویر کوچک شده
سيموس:
-اوه ،شت!...باو مردك لازمش دارم! تصویر کوچک شده اينجا نوشته: خيارچمبر ها را با چاقوي هري پاتر قاچ كنيد،در راستاي مرض ريختن!
هري:
-هم...چيزه...ببين من عقده دارم از اين اسنيپ!تو اسنيپو يه جوري خيط كن جلوي همه...من چاقومو ميدم بهت!امضاشم ميكنم! تصویر کوچک شده
سيموس:
-واو...جدي؟!تو چقد خوبي رفيق!...بي بي دي..با بي دي..بو!اسنيپيوس خيطيوس!
و روي تخته سياه اين كلمات نقش ميبنده:

اسنيپ خيلي جيگرزه!*



پستت كمي تا قسمتي بامزه بود پنه لوپه! در واقع ميشه گفت در يه حد خوبي بود پستت و من رو به اينده ات اميدوار كرده! قسمت اول پستت بهتر از قسمت دوم پستت بود. اما قسمت دوم پستت از لحاظ توجه به كل عكس قابل تقديره. نتيجتا من به شما ميگم كه تاييد شديد! اميدوارم كه موفق باشيد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۴ ۱۰:۵۸:۴۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۱ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷

مارش


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۵۳ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تایم : 9:30 صبح - مکان : دخمه اسنیپ - هری رون و هرماینی و البته دیگر دانش آموزان !

هری : خب پس رون ! قرار شد من الان برم پشت در واستم و صبر کنم تا اسنیپ درو وا کنه . بعدش آروم پشتش وا میستم جوری که اون نفهمه من اونجام . بعد تو حواسش رو پرت میکنی تا من بیام بشینم سر جام ! افتاد ؟
رون : :no:
هری : خب ببین دوباره میگم ! من الان میرم پشت در وا میستم . بعدش اسنیپ میاد و تو حواسش رو پرت میکنی تا من بیام بشینم سرجام ! این دفعه که افتاد ؟
رون :
هری :
هرماینی : امم ! خب رون جونم ! منو ببین . ببین اسنیپ میاد ! این هری بوقیه میره پشت در وامیسته ! بعد اون اسنیپ بوقی تره میاد تو . بعد هری پشتش قائم میشه و بعدش تو که اصلا بوقی نیستی و جیگر منم هستی تازه (!) باید حواس اسنیپو بوق کنی مثل خودش ! بعدش هری میاد میشینه سر جاش ! همین ! فهمیدی حالا !؟ الهی فدای اون کک و مکات شم من !
رون : اوهوم !
هری : من میرم سر پستم !
هرماینی : فقط یه چیز ! این عملیات بسیار خطرناک تو چه نتیجه باید داشته باشه ؟
هری : نتیجه !؟ خوردنیه ؟
رون : نچ ! اما تو جیب جا میشه !
هری : گراوپ !؟
رون : داری نزدیک میشی !!!

در همان لحظه اسنیپ وارد میشود و با دیدن هری که وسط کلاس ایستاده بود هر از چند گاهی کلمه ای به زبان می آورد و رون با تکان دادن سرش به او پاسخ میداد به شدت عصبانی شد .

- پاتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ! صد امتیاز از گریفیندور کم میشه !



هوم! پستت طنز بود، ديالوگ ها زيادي احساساتي بودند! و خب عكس العمل اسنيپ مي تونست بهتر از اينها باشه! شكلك زياد بود! اما بامزه بود و ميشد به حماقت پاتي كوچولو خنديد! اگر بتوني همين پستت رو، دچار يه سري تغييراتي بكني و آخرش رو بهتر از اين تموم بكني، اونوقت با ريضايت بيشتري نظر به تاييدت خواهم داشت! پس فعلا تاييد نشدي تا آخر پستتو بهتر تموم كني! موفق باشي دوست من.


ویرایش شده توسط آریانا در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۴ ۰:۴۴:۰۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۴ ۱۱:۰۰:۲۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷

گ‍لرت گريندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
باز هم كلاس كسل كننده معجون سازي شروع شده بود ، هري و رون هم طبق معمول كنار هم نشسته و مشغول تعريف خاطرات روزانه بودند.

_هري چند وقتيه ميبينم ديگه با جيني نيستي ، اتفاقي افتاده براتون؟
_از بس اين خواهر تو لوس و ننره .
_چطور مگه ؟ چي كار كرده ؟!!
_هيچي بابا ، قضيه از اين قراره كه چند روز پيش من با چو چانگ و كتي بل و الشيا اسپينت رفته بودم كافه سه دسته جارو داشتم نوشيدني كره اي ميخوردم و خلاصه كلي لذت ميبردم كه يهو ديدم جيني با مايكل كرنر و نويل لانگ باتم و دين توماس و ويكتور كرام وارد كافه شد ، باور كن من اصلا ناراحت نشدم اما اون بي جنبه بازي دراورد قهر كرد.

_پاتر !!! بهتر نيست درد و دل هاي شخصي تو بذاري براي يه وقت ديگه ؟! 20 امتياز از گريفندور كم ميكنم به علت بي توجهي ويزلي و پاتر به درس .

هري و رون با شتاب به عقب برگشتند و هيكل لاغر و دراز اسنيپ رو ديدن كه با موهاي سياه بلندش با حالت مكارانه اي به اونا زل زده ، گويا اينقدر گرم حرف زدن بودن كه ورود اون رو به كلاس متوجه نشدن.

_اما پرفسور 20 امتياز ؟! فقط براي ....
_10 امتياز ديگه از گريفندور كم ميكنم به خاطر گستاخي ويزلي نسبت به صحبتهاي من.
_
_10 امتياز ديگه به خاطر نگاه تعجب اميز به استاد ، اقاي ويزلي بعد از كلاس براي تنبيهات ويژه بهتره توي دفترم منتظر بمونيد.

اسنيپ با رضايت پشتش رو به اونا كرد و در حالي كه رداي سياهش به دنبالش روي زمين كشيده ميشد به سمت تخته جادويي براي تدريس درس جديد پيش رفت .

_امروز ميخوام طريق ساخت معجون تقويت كننده جادو رو بهتون اموزش بدم ، هر كس معجونو بهتر درست كنه تاثير بهتري هم روش ميذاره و باعث ميشه براي مدت كوتاهي قدرت جادويي اش بيشتر بشه .. همه پاتيلاشونو روي ميز بذارن ... چيزايي كه براي ساخت اين معجون احتياج داريد روي تخته سياه هست . پاي وزغ درياي 1 عدد ، مغز غول بياباني يك قاشق چاي خوري ، پر اردك ماهي سفيد 2 عدد و چلغوز ققنوس حدقل نيم كيلو گرم.

همه با وسايلي كه در اختيار داشتن مشغول به كار شدن .

_راستي يادم رفت بتون گوشزد كنم ، اگر طبق دستور العمل صحيح اين كارو انجام بديد بايد رنگ معجونتون ارغواني تيره بشه .. ميتونيد ادامه بديد.

وضعيت هري و رون در كار ساخت معجون افتضاح بود به طوري كه بعد از كلي تلاش معجونشون به رنگ قهوه اي تيره اي دراومد كه بي شباهت به فضله قورباغه نبود .
كليه تلاشهاي اونها براي برگردوندن رنگ معجون بي نتيجه بود و تمسخرهاي مالفوي هم وضعيت اونها رو بد تر از قبل كرده بود.

_خب .. ديگه وقتتون تمومه ، هر كس بايد معجوني كه خودش درست كرده رو امتحان كنه.

اسنيپ نگاه معني داري به معجون قهوه اي رنگ و بد بوي رون انداخت.

_ويزلي تو نميخواي معجونتو امتحان كني؟
_راستش من از قدت جادويي اي كه دارم راضي ام فكر نميكنم ديگه احتياجي به اين باشه
_اما من اينطور فكر نميكنم ، ويزلي همين الان معجونتو امتحان كن !!
ملت:

رون با ترس و لرز معجون رو به لبهاش نزديك كرد و با نفرت همه اش رو يه نفس سر كشيد ، چند دقيقه صورتش مشغول رنگ عوض كردن شد و بعد تموم معجونو تا قطره اخر روي رداي اسنيپ بالا اورد.

اسنيپ با تمام قوا فرياد زد:به علت بي حرمتي به استاد صد امتياز از گريفندور كم ميكنم
هري و رون: استاد چه خوشگل شدين.


آفرين آفرين! در طنز استعداد خوبي دارين! و باعث شدين چند باري بخندم! ديالوگ ها عالي بودند! شكلك ها به موقع! بي هيچ حرفي تاييد! موفق باشي!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۴ ۱۰:۵۷:۳۵

اسمشو نبر تو منو كشتي...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۱۵ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۷ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 45
آفلاین
عكس جديد براي نوشتن!

موفق باشيد

عكس جديد



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
كتابخانه شلوغ بود هر كس مشغول كاري بود.آسمان نارنجي رنگ شده بود و هوا روبه سردي مي رفت ساعتي ديگر آفتاب طلايي تا روزي ديگر محو مي شد.جيني نيز مثل همه مشغول مطالعه بود معلم دفاع در برابر جادوي سياه تكاليف زيادي داده بود و جيني مشغول پيدا كردن پاسخ سوالات او بود از اين درس متنفر بود اما چاره اي نداشت.ناگهان افكارش منحرف شد .به هري فكرمي كرد و به خودش كه ناگهان صداي آزار دهنده دراكو مالفوي مزاحم هميشگي اسلايتريني او را از دريايي از افكار بيرون آورد:
_ بچه ها ويزلي كوچولو رو!
_ چه كار داري؟كاري جز مزاحمت بلد نيستي؟
_ راستش متاسفم كه شما رو از افكارتون بيرون آوردم.آخه حوصله ام سر رفته بود گفنم يه كم بخندم
_ برو دنبال كارت بذار كارمو بكنم.
_ إ‌ چشم حتما......
همين كه داشت اين حرف را مي زد همه ي كتابهاي روي دستش ريخت و خودش نيز نقش زمين شد صداي خنده ي همه بلند شد.ناگهان رون از پشت قفسه بيرون آمد و شروع كرد به خنديدن زيرا رون وي را به زمين انداخته بود.دراكو نيز از عصبانيت سرخ شد و شروع كرد به جمع كردن كتاب هاي پخش شده.سرش را پايين انداخته بود و بالا نمي آورد صداي خنده ها در گوشش مي پيچيد . آرزو مي كرد اي كاش هرگز نمي شنيد كتابها بالاخره جمع شدند و مالفوي ايستاد مقاديري دشنام نثار هري و جيني و رون و بقيه گريفيندوري ها كرد و دويد به سمت در كتابخانه در همين لحظه خانم پينس سر رسيد و شروع به فرياد زدن كرد:
_ اينجا چه خبره؟اينجا مثلا كتابخونه است بس كنيد ديگه.همه ساكت و سر كارشون.
نا گهان همه جا ساكت شد.و هر كس به طرفي رفت جيني نيم ساعتي را در كتابخانه ماند و تكاليفش را انجام داد.آنقدر خسته بود كه ديگر شام نخورد و مستقيم به طرف خوابگاه دختران گريفيندوري رفت.همانطور كه روي تختش دراز كشيده بود چشمانش را بست و به وقايع امروز انديشيد و به مالفوي خنديد البته كمي هم دلش براي اوسوخت و در همين افكار بود كه خوابش برد.


گرابلي عزيز، ميتونم بگم كه من يك پست آروم و كم هيجان رو خوندم كه دراي يه سري فراز و نشيب هاي كوچيك بود. نوشته ي شما از لحاظ توصيفات_ مخصوصا از زبان جيني_ بسيار زيبا و به موقع بود. اما ديالوگ ها داراي ضعف بودند، مخصوصا دراكو مالفوي. در ضمن، دراكو چيزي به جيني نگفته بود كه بخواد تفريح كنه! و همچنين مسلما يه اصيل زاده ي دو اتشه اونم از نوع مالفوي(!) به هيچ وجه بعد از اين عمل يه وزيلي مو قرمز، به چند فحش بسنده نخواهد كرد! و شايد هم مادام پينس به يك تذكر كوچيك قانع نميشد و بالفرض رون و دراكو رو كه يحتمل با هم دعوايي هم مي كردند، به دفتر اسنيپ يا شايد هم دفتر من مي ياورد! هوم؟ پس توجه كنيد كه همين شايدها و احتمال ها، مي تونن به پست ما روح ببخشن و اونها رو جذاب تر از ايني كه هست نشون بدن و خواننده رو بيشتر سرگرم كنند. اميدوار هم هستم كه بر روي علائم نگارشي دقت بيشتري داشته باشيد، مخصوصا در توصيفات، تا موجب روان خواني پستتون بشه. در هر صورت بنده شما رو تاييد ميكنم و اميدوارم كه اين نكات رو در نوشته ي آتي خود در ايفاي نقش، به كار ببريد.


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۹ ۲۳:۲۰:۳۷
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۰ ۱۴:۳۹:۲۲

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷

مرينا كراوكر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۶ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
از خونمون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
احساس نا اميدي ميكرد.ساعتها گذشته بود و او هنوز موضوع مورد نظرش را پيدا نكرده بود.چشمهايش خواب آلود بودند.كش و قوسي به بدنش داد و به كوه كتابهايي كه رو به رويش بود نگاهي انداخت.سپس آهي از روي نا اميدي كشيد و دوباره چشمانش را به برگه هاي كهنه و خاك گرفته كتاب قطوري كه در دست داشت دوخت.كلمات در مقابل چشمهايش تار بودند.اما ندايي دروني او را به ادامه دادن كارش واميداشت.ميدانست با اين كارش كمك بزرگي به هري ميكند كه باعث ميشود او در مركز توجه هري قرار گيرد.
اين را ميدانست كه هري،رون و هرميون هر سه براي رسيدن به راه حل صبح تا شب در كتابخانه پرسه ميزنند و هر كتابي را كه به دستشان برسد ميخوانند.اما جيني دلش ميخواست خودش كسي باشد كه كليد پيروزي در دومين مرحله مسابقه سه جادوگر را مي يابد.
مدتها پيش در يك كتاب موضوعي در رابطه با يك معجون تنفس زا خوانده بود.اما از آنجايي كه حافظه ي خوبي نداشت طرز ساخت آن را فراموش كرده بود.
فقط كافي بود طرز تهيه آن معجون را پيدا كند.سپس هري در مسابقه پيروز شود و بفهمد در تمام اين مدت كسي بوده كه او را با تمام وجود دوست داشته است....
غرق در اين روياي شيرين بود كه لحن كشدار آشنايي او را به خود آورد.سرش را از روي كتاب برداشت.كتابخانه تقريبا خلوت بود و دراكو مالفوي با پوزخند هميشگي رو به روي جيني ايستاده بود:
- كمك نميخواي ويزلي؟چيزي كه گم نكردي؟!
- فكر نميكنم اين موضوع به تو ربطي داشته باشه.
- اما من كاملا بر عكس تو فكر ميكنم.راستي...ويزلي ها همشون تصميماتشون رو شبا با صداي بلند براي خودشون تكرار ميكنند يا تو استثناء در اومدي؟!
چهره جيني در هم رفت؛
- اگه چيزي ميخواي بگي سريع بگو در غير اين صورت برو پي كارت مالفوي.
- هيچي.چيز خاصي نبود.فقط ميخواستم بگم دير جنبيدي.حالا هم انقدر با اون چشاي مسخره پف كردت دنبالش نگرد.پيش منه.
سپس با حالتي موذيانه پوزخند زد.جيني با تعجب به مالفوي نگاه ميكرد.
- چيه.باورت نميشه؟آخي.دلم كباب شد برات.وقتي با خيال راحت هر چي به اون مخ فندقيت ميرسه رو مثل احمق ها با صداي بلند براي خودت يادآوري ميكني،بايد انتظار چنين اتفاقي رو هم داشته باشي.من جاسوس زياد دارم مو قرمزي.الانم اون كتاب كه متاسفانه يك نسخه هم بيشتر ازش نيست دست منه.عجب معجون توپيه.فكر نميكردم مغزت به اينجا ها بكشه.كافيه طرز تهيشو به سدريك بدم.ببينم تو ميتوني فكري به حال پاتر بوگندوي بيچاره بكني؟قسم ميخورم وقتي پاتر جلوي همه مياد و از ادامه مسابقه انصراف ميده تماشايي ترين لحظه عمرم ميشه.اون وقت شايد تو هم ياد بگيري كه ديگه مثل ديوونه ها با خودت حرف نزني.
سپس همان طور كه بلند بلند ميخنديد از آنجا دور شد.
چهره جيني به سرخي گراييد و اشك در چشمانش حلقه زد.شكست هري حكم شكست جيني را داشت.

تایید شد!


ویرایش شده توسط setareie sobh در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲ ۱۹:۳۲:۰۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳ ۱۱:۲۸:۲۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷

سارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۱ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۹ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
از انگلستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
جینی ویزلی در کتابخانه با چشمان زیبای قهوهای خود به کتاب قدیمی با ورق های نسبتاً پاره چشم دوخته بود. همان طور که جینی به آن کتاب قدیمی خیره شده بود و آن را با علاقه و صبر تمام می خواند، دراکو مالفوی از کنار او گذشت که در دست او سه کتاب بود و در حین گذشتن نگاهی به جینی کرد.

در یک نگاهی که دراکو به جینی کرد ، عاشق او شد. آن قدر عاشق او شده بود که همان طور به جینی و چشمان زیبایش خیره شده بود ، ولی چون جینی مشغول کتاب خواندن و غرق در کتاب شده بود ، متوجه حضور دراکو و خیره شدن او به خود نشده بود.

در حالی که دراکو به جینی خیره شده بود ، ناگهان مالفوی ها به ذهنش آمدند و او با خود گفت:

« اگر عاشق جینی شوم ، آبروی اجدادم یعنی مالفوی ها میرود. »

در همان هنگام جینی که کتاب مورد علاقه ی خود را تمام کرده بود ، از روی صندلی بلند شد و کتاب را در قفسه ی کتابخانه سرجایش گذاشت ، رفت و دراکو این آرزو را با خود به گور برد.

تایید شد!
سعی کن از سوژه هایه جدیدتری در داستانت استفاده کنی چیزی که دیگران نتونن تا آخر داستان اونو حدس بزنن. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲ ۱۱:۲۶:۵۹

کدام یک از این گروه ها بهترین گروه است؟!

الف) اسلایترین
ب) اسلایترین
ج) اسلایترین
د)اسلایترین



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷

تام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۵۹ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۰
از ادي كجايي؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
استاد تاريخ جادوگري باز هم تكليفي خسته كننده براي جلسه ي بعدي داده بود.آن روز سر مادام پينس به شدت شلوغ بود،البته هر روز شلوغ بود. اما هر چند وقت با تكاليف دشواري كه استاد تاريخ به دانش آموزان محول مي كرد، مادام پينس بيشتر به زحمت مي افتاد.
دراكو كه مي خواست مثل هميشه وظيفه شناس نشان دهد كوهي از كتاب هاي تاريخي را از قفسه هاي چوبي بلند كه تا سقف ادامه داشتند برداشته و دنبال ميزي خالي مي گشت.گوشه ي سالن بزرگ كتابخانه ميزي خالي به چشم مي خورد.در حين راه رفتن از ميزي عبور كرد كه دختري مو قرمز با صورتي كك و مكي آن را اشغال كرده بود.
كاغذ هايي روي ميزش به چشم مي خوردند.انگار از اين دنيا فاصله داشت چون به هيچ صدايي عكس العمل نشان نمي داد.

- هي ويزلي...با تو ام
- مشكل تو چيه ؟ مگه نميبيني كار دارم؟
- اوه از اينكه بي موقع مزاحم شما خانوم محترم شدم عذر مي خوام.
- مي گي چيكار داري يا ...
- يا چي؟ اون كله زخميو خبر مي كني آره؟ خيلي وقته يه دوئل باهاش نداشتم.خب مي دوني كه من آزار دادن اون و اطرافياشو بيشتر از هر كاري دوست دارم ،بنابراين از كراب خواستم كه تو تكليفت كمكت كنه...روز خوش.

و پس از تحويل دادن نگاهي تمسخر آميز به جيني ويزلي كه انگار هيچ چيز نشنيده بود و دوباره سرش را در كتاب فرو كرده بود، به طرف ميز گوشه ي سالن رفت تا كارش را انجام دهد.پنسي هم به او ملحق شد و از او سوالي كرد.
- مي خواي منم برم كمك كراب؟اين ويزلي خيلي موذيه.
- نه نيازي به اين كار نيست...من مي خوام پاتر تحريك بشه .خيلي خب بيا بريم اون گوشه بشينيم.

مي دانست كه پاتر به زودي پيدايش مي شود.


تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۱ ۱۷:۴۳:۱۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
جيني همراه هرميون به سمت كتابخونه ميرفت .
در همين حين هري رو دبد كه دستشو انداخته دور گردن چو و دارن به سمت حياط مدرسه ميرن !‌
چهره اش از عصبانيت تغيير كرد ولي عصبانيتش رو بروز نداد وراهشو يه سمت كتابخونه ادامه داد و روي يكي از صندلي هاي كتابخونه نشست.
هرميون نيز كنار او روي يك صندلي نشست و از اين تغيير حالت جيني با خبر شد و گفت :« از چي نا راحتي ؟‌ ها ؟»
«از اين نا راحتم كه اين همه مدت بهش نشون دادم كه دوستش دارم ولي نفهميده .»
هرميون طلبكارانه گفت :« تو بايد صبور باشي جيني ..‌اينو بفهم»
جيني عصباني شد وگفت«: او نقدر واستم تا به اين زوج خوشبخت نگاه كنم ! اونقدر صبور بودم كه ميتونم حقيقت رو درك كنم اين كافي نيست ! »
«تو جزيي از زندگي اون هستي . اينو ميتوني بفهمي ؟ اون تو رو به عنوان يه خواهر دوست داره !‌»
همش ميگيد :«اون ......... اون ........... .»
«پس من اينجا چي هستم . همتون ميگيد من جزيي از زندگيشم ولي اين دروغه . »
«من دختركوچولو يي هستم كه هميشه مثل يه كنه بهش ميچسبيد . دختر كوچولو يي كه ميترسه تو اون چشاي سبزش نگه كنه چون از نگاهه او جشما مي ترسه . دختر كوچولو يي كه مي ترسه حرف دلش رو بهش بگه چون مبهوتشه!‌
اره من اون دختري هستم كه هر چيزي باشم از ديد اون هيچ چيم !‌»
«هرميون تو اينو درك نميكني . »
«چون رون هيچ وقت نرفته دوست دختر پيدا كنه .»
هرميون با چهره اي كه گويي از اين حرف جيني ناراحت شده به ارامي ميگه :« جيني ....»
جيني كه حوصله نداشت با هرمين سر كله بزنه حرف هرميونو قطع ميكنه و ميگه :« برو وتنهام بذار . تو نميتوني بفهمي . تو هم مثل اوني .»
اينو گفت و به هرميون خيره شد تا هرميون با اكراه وسايلاشو بر داشت و رفت .
از اينكه اينطوري با هرميون حرف زده بود و عصبانيتش روسر اون خالي كرده بود احساس ناراحتي ميكرد.
جيني هنوز كتاباشو از كيفش در نياورده بود ..... عصباني بود....... در اين موقعيت نميتونست رو درس تمركز داشته باشه .
ولي بايد تكاليفشو انجام ميداد . كتاب معجون سازي رو با يه كاغذ پوستي از كيفش در اورد تا جريمه اي كه اسنيپ بهش متحمل كرده بود رو انجام بده .
كتاب معجون سازي رو باز كرد كه صدايي از پشت سرش گفت :
«خوب ويزلي من حتي فكر نميكردم كه تو بتوني با صداي يلند حرف بزني ولي حالا سر گرنجر ماگل زاده فرياد ميزني »
جيني برگشت و به ان چشمهاي طلبكار و موهاي رنگ پريده و زرد رو نگاه كرد و گفت :«از كي اينجا هستي مالفوي ؟»
مالفوي گفت : «زمان زيادي نيست از زماني كه تو و اون گرنجر مو وزوزي اومديد اينجا» . بعد از گفتن اين حرف نيشش رو باز كرد
جيني كه فهميد مالفوي توي كتابخونه بوده و حرفاي خودش و هرميون رو شنيده به شدت احساس خشم همرا با خجالت كرد.
«گوش كن مالفوي اگه بخواي بري و به چو يا هري چيزي بگي كه رابطشون با هم خراب بشه خودم حسابتو ميرسم.»
مالفوي گفت :« توي ويزلي گريفندوري منو گيج ميكني . تو اينجا داري منو تهديد ميكني در حالي كه اون هري پاتر عزيزت داره با چوچانگ خانم خوشگل دست تو دست هم راه ميرن و حتي نميدونن تو چه حسي داري .»
«خفه شو مالفوي . خيلي زشت كه ادم اين خصوصيات زشتشو كه مثل چسب بهش چسبيدن از خودش جدا نكنه.حالا برو گمشو.»
«با من درست حرف ........... »
«اونجا چه خبره ؟ مثلا اينجا كتابخونست !. بريد بيرون دادوبيداد كنيد »
خانم پينس كه براي سفارش كتابهاي جديد از كتابخانه خارج شده بود بازگشته وبعد از گفت اين حرف روي صندلي راحتيش نشست .
در همين حين جيني وسايلش را برداشت و از كتا بخانه خارج شد .

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۱ ۱۷:۴۳:۰۱

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.